مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

چونکه دیگه اینجا قرار نیست مطلب منفی ای بذارم :)

۳ نظر ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۵:۳۱
آی دا

متاسفانه همیشه فکر میکنم بقیه از من بهترن

چرا دقیقا حس م اینطوریه؟

نمی دونم.

از دوران ابتدایی شاگرد اول بودم. بعدتر تو دوران راهنمایی هم.

تو دبیرستان تو کلاس معلم ها منو به عنوان شاگرد زرنگ میشناختن.

موقع کنکور لیسانس بین همکلاسی هام جز معدود کسایی بودم که مهندسی روزانه قبول شدم.

موقع ارشد هم تو یه دانشگاه دولتی بازم روزانه خوندم.

تو یه آزمون استخدامی نفر اول شدم. تو یکی دیگه ش نفر چهارم شدم. تو اون یکی جز پذیرفته شدگان بودم.

این همه رزومه و فعالیت علمی داشتم.

اما.....

چرا همیشه فکر میکنم بقیه از من بهترن؟

لعنت.

به صدای خودم گوش میدم. دارم تند تند کلمات رو پشت هم قطار میکنم و انگلیسی حرف میزنم.

همین منی که تا پارسال این موقع یا حتی سه چهار ماه پیش به سختی چند تا کلمه پیش هم میذاشتم.

امروز باز فکر می کنم که بقیه از من بهترن. باهوش ترن.

من بدون هیچ معلم و کلاسی زبان خوندم. هرچند که کار شاقی نبوده، اما خلاصه کاری بوده که انجامش دادم.

حتی دقیقه ای کسی بهم نگفت از این کلمه استفاده کن و اینطور بگو یا نگو. من تلاش کردم؛ خیلی تلاش کردم.

ولی....چرا باید فکر کنم بقیه از من بهترن؟

رفتم به صدای بقیه گوش میدم. مثل من صحبت می کنن یا حتی ضعیف تر.

این همه عدم اعتمادبنفس من از کجا میاد؟

باید روانکاوی بشم؟

نکنه حادثه ای در کودکی باعث شده که اینقدر فکر کنم به اندازه ی کافی خوب نیستم؟

مادرم یه ضرب المثلی داره.

که گاو رو پوست کندی تا دمش رسوندی، حالا دیگه با قدرت بقیه ش رو هم انجام بده.

پاییز دو تا امتحان مهم دارم. دو تا گاو دارم که باید پوست بکنمشون. تا الان تا دمش رسوندم...

آره با قطعیت میگم که من تافل و جی آر ای دارم.

دیگه نمی خوام بترسم از اینکه کسی فکر کنه حالا اینکه اینقدر درس خونده، چرا نتونسته.

این همه آدم امتحان میدن و نمره دلخواه نمیگیرن. ایرادی نداره! مجدد امتحان میدم!

مهم اینه که تلاش کردم. مهم اینه که یک جا ننشستم و منتظر بخت و تقدیر نبودم.

چیزی برای مخفی کردن وجود نداره.

من آدم پرتلاشی هستم و باید به این قضیه افتخار کنم، حالا نتیجه هرچی میخواد باشه.

خدایا بهم کمک کن که فکر نکنم بقیه از من بهتر و باهوش ترن. این فکر عذابم میده.

خدایا کمکم کن که به نتیجه فکر نکنم، اما همچنان تلاش کنم.

وبلاگ تنها جایی هست که برام مونده.



۴ نظر ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۸
آی دا

درسته که دم به دم بر همه دم داره برام اتفاقات فاجعه می افته، و حتی در موردش با هیچکی نمیتونم صحبت کنم، اما

سعی میکنم کارایی کنم که خوشحالم کنه

امروز مثلا

شروع کردم به رزومه نوشتن.

هرچند فقط تا اسم و فامیل خودم و اسم دانشگاه پیش رفتم

اما چون چیزیه که خوشحالم میکنه، یه تیکه دیگه ش رو گذاشتم فردا بنویسم. مثلا رشته ی تحصیلی رو :)) بعد مثلا پسین فردا، لابد عنوان پایان نامه رو :))

بعد به این فکر کردم که احتمالا پسین فرداتر که میرسم به قسمت رزومه ی کاری، خیلی احتمالا خوشحال تر بشم:)) [واقعا خوشحالم که رزومه کاری هام چقدر مرتبط با رشته مه!]

می خوام بگم همچین فرد خوش ذوق و خوش بنیه ای (شما بخونید پوست کلفت) هستم که اینطوری سعی میکنم خودمو خوشحال کنم!



دیگه یه مساله که باعث فان شد، اینکه امروز تو گروه یکی یه سوال گذاشته بود، کلی آه و ناله و گریه زاری، که جوابمو بدین تو رو خدا.

حالا من با چشای پف کرده از گریه، سوالو دیدم خنده م گرفت :)

مساحت یه مثلث رو میخواست رو محور مختصات. که احتمالا دیپلم ردی هم باشی باید بتونی جواب بدی. بعد بخوای واسه همچین امتحان سنگینی اقدام کنی..

یه ذره بالا پایینش کردم که نکنه نکته ی خاصی داره نمیبینم. بعد گفتم خب میشه یک دوم ارتفاع در قاعده :) یعنی حتی نیاز نبود فاصله ی دو نقطه رو بگیری یا فیثاغورث بری یا همچین چیزی.

حالا نمی دونم..شاید بنده خدا رشته ش مثلا انسانی یا همچین چیزی بوده، محور مختصات رو که دیده ترسیده. نمی دونم.


بهرحال خوشحالم همچین رقیب هایی دارم :)


+میشه برام دعا کنین؟


۳ نظر ۱۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۴
آی دا

+ تو بلوار دیلمان، نزدیک خونه ی خواهرم، یک نانوایی باز شده، که منو به هیجان میاره.

هرچند پای هاش خیلی شیرین بود و چندان پربار نبود؛ اما نون هاش فوق العاده بود. تو چند روزی که خونه ی خواهرم بودم، چند باری ازش خرید کردیم.

قیمت هاش هم گرونه. یه قرص نان 6 تومن مثلا.

اگه ساکن رشت هستین، یک بار خرید ازش رو امتحان کنین.


+ امسال لباس خونه نخریده بودم. دیروز که مسیرمو به سمت شهرداری کج کردم، دو دست لباس گرفتم. به مرتب بودن تو خونه چقدر اهمیت میدم؟ خیلی.


+ خواهرزاده کوچیکه ظاهرا کنکورش رو خوب داده. تا ببینیم چی میشه.


+ یه رفیق مجازی جدید پیدا کردم. قرار شده هر جا گیر و گور داشتیم از هم سوال بپرسیم. من که معمولا سعی میکنم مشکلاتم رو با سرچ حل کنم. اما اون وقتی سوال میپرسه خیلی ذوق زده میشم. که خودمو تست کنم ببینم چقدر بلدم. یا مثلا باعث امیدواری میشه چیزی که قبلا برای من سوال بوده، برای بقیه هم گیج کننده ست.

نمی خوام بدجنس باشم، اما ظاهرا من تحلیل هام بهتره، اما نمی دونم چرا تقریبا نمره هامون برابره. احتمالا دوست جدید فرزتره و سرعت عمل بیشتری داره.


+ خواهر از دستم شکاره که چرا اینستامو باز نمیکنم. همه احتمالا فکر میکردن با توجه به فعالیت خیلی زیادم در اینستا و اونم در هر دو پیجم، خیلی زود پشیمون بشم و برگردم.

اما خب ترجیح میدم به محیطی که بهم استرس وارد میکنه حالا حالاها برنگردم.


+ این مورد جز دلخوشی های فندقی نیست. اما وقتی برگردم به اینستا، از پیج خصوصیم ناشناس ها رو پاک خواهم کرد. واقعا چقدر منرجر کننده ست برام کسی با پیج دوم سومش آدمو فالو کنه فقط برای اینکه از زندگی آدم سر دربیاره. بعد خودش هیچ وقت پیج اصلی، اسم اصلی و ... رو نکنه. به نظرم خیانته. حالا شاید در ابعاد کوچیک تر.

برای من پیج دوم و سوم که فقط بقیه رو چک کنم اونم در سکوت، بوی تخم مرغ گندیده میده.





۱۰ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۷
آی دا

بچه ها

بیاین به خودمون قول بدیم که از روی نوشته های کسی یا عکساش به این نتیجه نرسیم که خوشبخته یا بدبخته یا نیمه بخته.

زندگی هزارتوی عجیبیه.

مرز خوشبختی و بدبختی باریکه.

تازه، خوشبختی و بدبختی هم نسبیه.


روزهای سختی رو دارم میگذرونم.

اما راستش نه به اندازه ی غم این پست احساس بدبختی میکنم

و نه به اندازه ی ذوق پست های قبلی فکر میکنم زندگی زیباست ای زیباپسند.

با همه ی این ها به وجود خدا و ذات خودم اعتقاد دارم و می دونم که میگذره.


۱ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۰۲:۱۱
آی دا

خلاصه باید خوشبین بود.

خوبی وضعیت من اینه که از هر دو طرف منفعته.

روز زن از سمت آقای محترم (البته امسال داداشمم بهم هدیه ی روز زن داد)؛ و روز دختر هم از سمت خانواده و احتمالا مجددا آقای محترم هدیه می گیرم :|

منم فعلا پا رو پا انداختم و از هر دو طرف سود می کنم :]


+زنداداشم برام یه لیوان گل گلی، ازینا که خودش چای و دمنوش دم میاره گرفته. نمی دونم تزئینیه یا واقعا کار میکنه. فعلا دلم نیومده استفاده ش کنم.

+روز دختر مبارک دخترا :)

۸ نظر ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۵
آی دا

امروز هزار بار این صفحه رو باز کردم تا بنویسم. نمیشه.

یه اندوه ملایمی همراهم هست که از بین نمیره.

برخی اوقات میگم نکنه همون شیطون ِ معروف ِ دوران کودکی باشه که ما رو ازش می ترسوندن؟ که این فکرا رو میفرسته که فقط منو عقب بندازه؟

فکرهای آزاردهنده ای که کم نمیشوند و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر روز بیش از دیروز. اینقدری که نفسم بند میاد و سرم را تند تند به چپ و راست تکون میدم بلکه از عالم هپروت خارج بشم.

بارون شدیدی می باره. انگار که پاییز باشه.


دلم برای تابستان های بچگیم تنگ شده.

صبح ها خوردن چایی آبکش، چون دیرتر از همه پامیشدم و چایی تموم میشد.

برای ذوق خریدن یه دمپایی جدید که کوچه باهاش بازی کنم.

برای ناهارهای دسته جمعی و شام هایی که اغلب سالاد و سیب زمینی سرخ کرده، یا باقالا پخته بود.

برای تاپ شلوارک جدیدی که بپوشم و به بچه های کوچه فخر بفروشم.

به کتاب هایی که برادرم بعد از اتمام امتحانات ترم دوم برام می خرید. چقدر ذوق میکردم. رمان های اون موقع چقدر مرغوب بودند. قیمت کتاب دزیره رو که سال 85 داداش برام خرید نگاه می کنم. با جلد ضخیم و با کیفیت. 6500 تومن. رفتم سرچ کردم قیمت کتاب دزیره. 80000 تومن.

داشتم میگفتم.

به خواب های عصر که شیرین بود. به شیرینی هندوانه ای که مادرم بیدارم میکرد و بهم تعارف میزد. مثل الان پر از کابوس نبود.

روزهای تابستان عمیق بود. پر رنگ بود. شاد بود. گرما لذتبخش بود. تصور اینکه اگر این تابستان بگذره سال بعد به کلاس بالاتری می روم، هیجان انگیز بود.

واقعا آن روزها تمام شده؟

به قول آقای فرهاد؛ آن روزها، وقتی که من بچه بودم، غم بود؛ اما، کم بود...


به صورتم توی آینه نگاه می کنم و واقعا حس می کنم روزگارم گذشته.



۷ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۴۳
آی دا

این عجیب و دردناک نیست که روزانه یه عالمه علم داره تو دنیا تولید میشه و یه عالمه موضوعات جدید برای یاد گرفتن هست؛ اما ما (بیشتر خودم منظورمه) فقط می خوریم و می خوابیم و نهایتا منتظریم فردا برسه؟

برخی اوقات برای خودم متاسف میشم.

خیلی حیفه همینطوری بی سواد و بی تخصص و خنگ بمیرم.

۲ نظر ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۷:۴۳
آی دا

+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.

کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.

در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.

میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.

رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.

اما از طرفی نشستن رو زمین هم زانوهامو اذیت میکنه و محیط اتاق رو شلخته تر و بهم ریخته تر نشون میده.

فکر میکنم یه پیرزن واقعی شدم :)


+خواهرزاده کوچیکه جمعه ی بعدی کنکور داره. اصلا انتظاری نداریم مثل داداش بزرگه ش پزشکی قبول بشه، اما انتظار داریم حداقل در سطح خودش ظاهر بشه، چون از لحاظ استعداد چیزی کمتر از داداشش نداره.

امسال سومین سالی هست که درگیر کنکوریم و حسابی کلافه شدیم.

سال اول خواهرزاده بزرگه. سال دوم مجددا خواهرزاده بزرگه و خواهرزاده کوچیکه. امسال خواهرزاده کوچیکه.

امیدوارم امسال اینم یه رشته ی خوب قبول شه و خواهرم یه نفس راحت بکشه.


+آریا شدیدا خوردنی و بانمک شده. اونقدری که هر بار نگاش میکنم آرزو میکنم کاش مال خودم بود!


+اگه به صورت ناشناس کامنت میذارین ایرادی نداره اما اگه سوال میپرسین حداقل نشونی چیزی بذارین تا بتونم جواب بدم.

دوست عزیزی که در مورد کرفس پرسیدی.

اون کرفس سبز رنگ برای وارد کردن برنامه ی روزانه ست که خودت میتونی کالری هات رو وارد کنی و من از همین استفاده میکردم.

اون کرفس آبی رنگ اما خودش بهت رژیم میده. که چه غذاهایی بخوری. من یک بار از این استفاده کردم و اصلا خوشم نیومد.



۳ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۴۸
آی دا

چقدر واقعا دیگه با مغازه های کوچیک کنار نمیام. حتی برای خریدن یک بسته کش تنبون.

اولین باری که با پدیده و مفهوم convenience stores یا همون فروشگاه های رفاه آشنا شدم، ده دوازده ساله بودم.

تو ماهنامه ی دوچرخه گمونم، یه داستان طنزی خونده بودم که شخصیت اصلی داشت ماجرای خرید با پدرش رو از یک همچین فروشگاهی توضیح میداد. اون موقع شهرستان کوچک ما فروشگاه بزرگ نداشت. تمام فروشگاه ها به همون مغازه های سنتی که باید با منت از فروشنده بخوای دو قلم جنس برات بیاره و اونم نهایتا جنسی با سلیقه و میل خودش رو میاورد، محدود بود. من همیشه تو ذهنم این فروشگاه ها رو دوست داشتم و از تجسم سبد خرید، ذوق زده می شدم.

علی ایحال، الان شهر ما پنج شش تایی فروشگاه رفاه داره؛ اما از قضا تمام جنس ها رو پوشش نمیدن و بیشتر فقط خوراکی و مواد غذایی هستن.

مثلا برای خرید لباس، هنوز مجبوری به صورت سنتی خرید کنی و هی با مظلومیت فروشنده رو نگاه کنی که چند تا جنس بیشتر برات بیرون بیاره.

خرید ایده آل برای من اون خریدیه که فارغ از زمان و مکان، بتونم با فراغ بال خرید کنم و همه ی جنس ها و کیفیت ها رو خودم آنالیز کنم و نهایتا جنس خودمو انتخاب کنم. نه تو معذوریت خرید بمونم و نه حس کنم وقت مغازه دار رو گرفتم.

به هر حال همین عامل باعث میشه بیشتر اوقات برم مرکز استان، که انتخاب های بیشتر و بهتری داره، هر چند که برخی اوقات گنجشک رو جای قناری می فروشن.

این مشکل رو دیروز وقتی رفته بودم نخ گلدوزی بخرم و تو مغازه پر از مشتری بود و نخ ها از من فاصله داشت و من به صورت کامل نمی تونستم ببینمشون، بیشتر حاد دیدم. برام کسر شان بود که از دور انگشتمو به سمت یه نخ نشونه برم و فروشنده تازه اگه مایل بود، بدون ادا برام بیارتش.

و وقتی بیشتر عصبی شدم که تو مغازه ی لوازم التحریر فروشی، که چند تا کتاب کودک و نوجوان هم آورده، دختره انگار که میخواد دزد بگیره، پشت سرم واستاد و اصلا اجازه نداد با آرامش انتخاب کنم (تازه اینم بگم که شهر ما اصلا کتاب فروشی هم نداره. نه شهر کتاب، نه کتاب فروشی سنتی).

خلاصه، هر چند که خرید آنلاین هم گزینه ی خوبیه برای شهرستانی ها، اما خیلی به این فکر می کنم که روزی اگه پولدار شدم، بیام و نیازهای شهرمو یه تنه برطرف کنم.


۵ نظر ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۸
آی دا

یه دختره تو گروه هست، میاد سوال میپرسه، و تاکید هم میکنه با تحلیل بهم جواب بدین و بگین چرا این گزینه میشه.

من چند باری تا حالا جوابشو دادم.

حالا نمیگم کار شاقی کردم؛ اما برای اینکه ادم بتونه جواب یه پرسش علمی رو بده باید زمان بذاره و فکر کنه.

با توجه به اینکه اصلا بلد نیست تشکر کنه، یا حداقل احترام بذاره یه بار در جواب چیزی بگه، حتی مخالفت، تصمیم گرفته بودم دیگه اگه سوالی تو گروه پرسید جواب ندم.

تا که الان دیدم باز یه پاراگراف بلند بالا گذاشته که:

"بدون اینکه به دیکشنری نگاه کنین؛ برام تحلیلش کنین"


چرا واقعا فکر میکنه چون خودش بلد نیست بقیه هم اگه جواب درستو بگن لابد از دیکشنری نگاه کردن؟ :)))

بعد تازه متن تحلیلیه :))) و تازه اولا که متنو نگاه کردم اصلا لغت سختی حداقل برای من نداشت؛ دوما گیریم کسی دیکشنری چک کنه؛ مگه تو تحلیلو نمیخوای؟ :|| این چه طرز حرف زدنه :/

خلاصه! بازم دلم طاقت نیاورد و براش نوشتم که تو سه خط اول به جواب اشاره شده به دلیل وجود فلان کلمه‌.

اما خب بازم دریغ از یه جواب خشک و خالی :)


یا من زیادی حساسم. یا برخی افراد بی مبالات. نمی دونم چرا فکر میکنن چون فضا مجازیه، ادب مهم نیست.

هر چند من قطع به یقین میدونم که رفتار مجازی به خوبی بیانگر رفتار اجتماعی افراده. حالا هرچند هم تو اجتماع قاطری باشن که لباس اسب رو پوشیدن.


+حالا من کافیه کسی یه شکلات بهم بده. تا اخر عمر مدیونش میمونم :|


۷ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۵
آی دا

زندگی پولداری چه طعمی می تونه باشه؟

اینکه پول خودت باشه ها. پول پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت نباشه.

که مثلا یک عمری کار کرده باشن و حالا بدن تو بخوری. اینطوری اصلا خوشایند نیست...

نه.

پولی که خودت تلاش کرده باشی، اما خلاصه بهش رسیده باشی.

مثلا حالتی که میری فروشگاه و اصلا برات مهم نباشه چند بسته پنیر هیجان انگیز جدید بیشتر ورداشتی. یا برای برداشتن 5 سبد خرید، هی پشت اجناس رو چک نکنی قیمتشون چقدره.

میری لباس بخری و میتونی بقیه ی تیکه های ستش رو هم همونجا بگیری فارغ از قیمتش. و اگر در ماه نیازه که سه بار خرید کنی، برای هر سه بارش مشکلی نداشته باشی.

اینکه برای هدیه دادن به عزیزانت، هر انتخابی می تونی داشته باشی. نگران نباشی که اگه بیش از این مقدار خرج کنم، برای ادامه ی ماه چی قراره بشه.

اینکه هر بار بخوای رنگ ماشینتو از صورتی به زردقناری تغییر بدی و خب پول خوردی هم برات نباشه.

اینکه بتونی بری هر جای دنیا، فارغ از هزینه ی مکان و خورد و خوراک .... .

یه زندگی که توش قسط و وام و سر رسید چک معنایی نداشته باشه.

اینکه سر ماه، دینگ دینگ اس ام اس که حقوق واریز شده، خوشحالت نکنه، بلکه برات بی تفاوت باشه.

یه آدمی که صبح ها بدون دغدغه ی پول از خواب پامیشه، چه شکلی میتونه باشه :)

من فکر میکنم حق هر آدم تلاشمندی هست که اون درجه از پولداری رو که نه، حداقل بخشیش رو تجربه کنه.


من اگه روزی بیاد که قضیه ی پول و خرج کردنش برام چالش نباشه؛ چیزی نمیخوام جز همین خود آقای محترم و یه چمدون، که کل دنیا رو باهاش بگردیم :)


+این پست رو بعد از دیدن عکس های پروفایل یه آدمی تو یه گروهی نوشتم. هرچند عکسای پروفایل نمیتونه نشون دهنده ی چیز خاصی باشه، اما محرک تخیل آدم که میتونه باشه...

۶ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۰
آی دا
پیشرفتی توی درسام ندارم و نمی دونم چرا :)
اینکه فکر کنم هوشم پایین اومده و فلان که بهانه ست. احتمالا مسیرم غلطه.
فکر میکنم دلیل بدخلقی ها و غم های گاه و بی گاهم همینه:
اونقدری که می خوام نتیجه نمی گیرم.
باعث شده انگیزه م پایین بیاد و مثل قبل با هیجان براش تلاش نکنم.

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
همین روال رو ادامه میدم تا ببینم چی میشه :]

زندگیم روال کسل کننده ای پیدا کرده که حتی گلدوزی هم فعلا نتونسته تلطیفش کنه.
۴ نظر ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۸
آی دا

دیروز رفتم یه کارگاه گلدوزی خریدم، ازین دایره چوبی ها، که توش پارچه ی گلدوزی می مونه.

و چهار رنگ نخ گلدوزی.

من که گردن ندارم بشینم گلدوزی کنم، اما بدم نمیاد برخی اوقات باهاش سرگرم شم. رنگ هاش و تصور اینکه بتونم گل بدوزم خوشحالم می کنه.

با اینکه مادرم خیاط بوده، من حتی کوک زدن هم بلد نیستم. خواهرم خیاطی و گلدوزی و کاموا بافی بلده. من؟ هیچی.

نمی دونم به چه دلیلی اما مامان هیچ وقت استقبال نکرده یاد بگیرم و تقریبا مانع هم شده.

دیروز هم که آوردم نشونش دادم وسایل گلدوزی رو، با خنده گفت مگه میخوای ترک تحصیل کنی؟

زندگی عجیبی دارم!


۶ نظر ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۰
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۷
آی دا

گاهی هم کارهای نابخردانه زیاد می کنم.

مثل امروز که ورداشتم پول لیزر این ماهمو دادم مانتو خریدم!

و نمیدونمم که چرا این رنگو ورداشتم :||

آقای محترم با لحن اینکه دلم نشکنه گفت قشنگه... ولی خب دیگه، با توجه به پولی که خورد باعث تاسفه این انتخابم :))

موقع خریدنش هی با خودم تکرار کردم تا به کی رنگ های تکراری،

این شد که یه مانتوی گلبهی با توپ توپای سفید برداشتم!

خدای من. من تا حالا تو عمرم مانتوی گلبهی اونم اینقدر روشن نپوشیدم..

این چه کاری بود کردم :))

۹ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳
آی دا
از ساعت یک تو جامم که بخوابم؛ زهی خیال باطل.
یکشنبه با برادرم عازم کاشان و تهران هستیم که مصاحبه دکتراشو بده.
اصرار داشت که منم برم سمنان مصاحبه بدم که از ترس اینکه قبول بشم نرفتم.

وقتی بچه بودم؛ سوم راهنمایی؛ یک بار کاشان رفتم. حمام فین و تپه سیلک.
این بار نمیدونم فرصت بشه جایی بریم یا نه.
اما امیدوارم حداقل خانه ی عباسیان یا خانه ی بروجردی ها رو بریم.
خلاصه حتی اگه نتونیم جای خاصی هم بریم بابتش ذوق دارم.
خیلی وقته دورترین جایی که رفتم رشت بوده!
خدایا من خیلی مسافرت دوست دارم خیلی!

۸ نظر ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۶
آی دا

+ فکر میکنم سال 87-88 بود که تو رمان زنان کوچک خوندم که شخصیت های داستان به هم قول دادن که تو یه برگه بنویسن که 10 سال آینده می خوان چی بشن، و بعد ده سال آینده به این برگه نگاه کنن ببینن به چیزایی که می خواستن رسیدن یا نه.

واضحهه که منم همچین چیزی رو تو تدارک دیدم، البته تو ذهنم.

خب فکر میکنم، امسال اون موعد ده ساله ی من هم فرا رسیده.

مشتاقم بدونم تا پایان سال به چند تا از چیزایی که می خواستم رسیدم.


+ کتاب دوم امیلی تموم شد.


+ یکی از دوستان دور، یه زمانی تو اینستاگرامش چیزی نوشته بود که خیلی ناراحتم کرده بود. البته که من آدم انتقام نیستم، اما آدم ثابت کردن خودم به خودم که هستم. این روزا خیلی به اون جمله ی فخر فروشانه ش فکر می کنم و فقط عمکلردم میتونه بیانگر این باشه که اون اشتباه می کنه.


+ امروز که زیر پنجره ی اتاق رو تخت دراز کشیده بودم و از پرده ی کنار زده به برگ های درخت انجیر نگاه می کردم، یهو با ورود یه گنجشک لاغر که خودشو از پنجره پرت کرد تو اتاق جیغ بلندی کشیدم.

خجالت آوره که از یه موجود به این کوچیکی ترسیدم. خیلی تلاش کردم که بیرونش کنم، اما به خاطر شرایط گردنم، چندان موفق نمی شدم جست و خیز کنم تا بیرون بره. 

نهایتا بیرون رفت، اما این احساس شرم و خجالت که چظور نفس نفس میزد و راه فرارو نمی دونست و من هم عین کولی ها دنبالش کرده بودم، راحتم نمیذاره.

این هم عکسی که با زوم ازش گرفتم و کیفیت نداره: درخت انجیر اون پشت، پنجره و گنجشک لاغر ِ احتمالا یتیم.



۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۱۹
آی دا

همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود

همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛

هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.


+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.

+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.


۷ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۹
آی دا

امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب...

همینا.. تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان..

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟





۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴
آی دا