مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

دیروز از غروب تا انتهای شب مدام گریه کرده بودم.

اما صبح فکر نمیکردم با یه خبر بدتر از خواب پاشم.

آقای محترم پی ام داد...که کسی که شدیدا دوست داشتیم خبر ازدواج ما رو بشنوه و تو مراسم هامون باشه فوت کرده...

یعنی زنعموی من...که نسبت خیلی نزدیک تری هم با اقای محترم داره..

بنده خدا چند روزی بیمارستان بود و عمل سختی داشت و متاسفانه طاقت نیاورد....

تازه از مراسم تدفین برگشتم و باورم نمیشه دیگه زنعمو نیست.

درسته از این ناراحتیم که مراسم های خودمون که بعد از دو دوتا چهارتاهای زیاد میخواستیم اخر تابستون استارتشو بزنیم تا چندین ماه عقب میفته؛ اما بیشتر ناراحت اینیم که زنعمو دیگه هیچ وقت نمیتونه کنارمون باشه و ذوق کنه و شوخی کنه  و تو جشن هامون کنارمون باشه :(

۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۷
آی دا

7-8 ساله بودم و عاشق دوچرخه. آرزوم شده بود داشتن یه دوچرخه.

بدون اینکه کسی بهم یاد بده، اینقدر با دوچرخه ی پسر همسایه که ازم کوچیک تر بود تمرین کردم تا یاد گرفتم.

اما میخواستم خودم داشته باشم.

سال بعدش خواهرش هم یه دوچرخه خرید. خیلی قشنگ تر، با ابهت تر و رویایی تر، اما دختر همسایه به اندازه ی برادرش سخاوتمند نبود. به ازای هر 5 دوری که خودش می زد، یک بار بهم دوچرخه می داد، و گاهی هم که قهر می کردیم، دیگه از دوچرخه خبری نبود.

شب ها خواب داشتن دوچرخه رو می دیدم.

سال بعدش اون ها از اون محل رفتن و من موندم تو خماری.

رفیق جدیدی پیدا کردم که دوچرخه دوست داشت اما نه به اندازه ی من. یک روز هم تصمیم گرفتیم: چقدر خوبه که یه دوچره از جلوی کلوپ پسرا که توی شهرک بود، بدزدیم. اما بعد دو دوتا چهار تا کردیم و دیدیم از اونجایی که خونه مون بغل ِ کلوپ پسراست، و زود لو میریم، کار عاقلانه ای به نظر نمیرسه.

من خیلی عاشق دوچرخه بودم و رفیق جدیدم هم می دونست. یک روز با حسرت بهش گفتم آخه دوچرخه پنجااااه هزااااار تومنه. با طعنه بهم گفته بود که پول ندیدی بچه. حرف دهن خودش نبود و منم روم نشده بود بهش بگم تو که پول دیدی خودت چرا نداری.......


 من همه ی این سال ها دلم دوچرخه می خواست. یه آرزوی خاک خورده از دوران کودکی که هر بار یادم میفتاد بغض هم میکردم. یاد حرف اون رفیق هم می افتادم و بغضی تر میشدم.....پول ندیدی که بچه....الان 27-28 ساله ام و خودم دوچرخه دارم...هر روز باهاش کلی رکاب می زنم. اینقدر رکاب میزنم و فکر می کنم تا مغزم درد میگیره. امروز که شرشر عرق می ریختم و بغض داشتم، به این فکر کردم که فقط ظاهر همه چیز موجه شده اما هنوز همونطوریه. هنوز 50 هزارتومن، پنجااااااااااه هزااااااااااااار تومنه و نه تنها یکی نیست، بلکه تعدادش چندین برابر هم شده. وضعیت همونه... فقط ظاهرش موجه و تر و تمیز و با کلاس شده... هنوز همه چیز همونه و امروز چقدر آرزو میکردم که کاش ماشین سمند با بوق ممتدش منو به خودش نمی آورد تا کنار نکشم و همه چیز خیلی راحت تموم میشد....بغض هام تموم میشد...

۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۴
آی دا

این که شاد و زیبا باشم مهم تره یا اینکه زیر چشمام از فرط استرس گود رفته باشه و غمگین باشم؟

چون مسلما گزینه ی اول برام مهم تره، سعی کردم اینقدر به خودم فشار نیارم. کسایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن که من بیش از انجام یه کار، بیشتر در موردش حرف میزنم! یعنی ممکنه بیام یه پست 100 خطی در مورد مطالعه کردن بذارم، اما اون روز نیم ساعت هم مطالعه نکرده باشم........................................اوم.... رشته ی کلام از دستم در رفت، دیشب کلی خواب های عجیب و غریب دیدم و هی فکرم مشغولشون میشه، میخواستم از خواب هام بنویسم بعد دیدم نمیشه، امن نیست اینجا............فقط امیدوارم حال همه ی عزیزانم خوب باشه.......

مجموعا میخواستم بگم مثل قبل کارامو دقیق انجام نمیدم و برای اینکه روز به روز متلاشی تر نشم، سعی می کنم آرامش بیشتری داشته باشم...

۲ نظر ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۰
آی دا

فرض را بر این میگیریم که ۵ تا مهمان داریم که مامان فهمیده سه تایشان برنج کته میخورند، ۲ تایشان برنج آبکش. مادرم برای سفره اندازه چهار نفر برنج کته میپزد و اندازه سه نفر برنج ساده. حالا فرض می کنیم که می داند که یک نفر از مهمانان غذای گوشتی دوست ندارد. پس علاوه بر یک نوع غذای گوشتی دو نوع غذای مرغی هم میپزد، که دل آن یک نفر نشکند. نهایتا پرس و جو می کند که آیا کسی هست کلا گوشت و مرغ نخورد؛ اگر پاسخ بله باشد که یک نوع غذای گیاهی کنارش می گذارد و اگر پاسخ خیر هم باشد؛ باز هم این کار را می کند چون ممکن است تعارف کنند و چیزی نتوانند بخورند و ما شرمنده شان شویم. یا حتی پیش آمده که بو برده که دسته ای فسنجان ترش میخورند؛ بقیه خیر؛ و به همان میزان قسمتی از غذا را ترش پخته، بقیه را ملس. چون به هرحال خدا را خوش نمی آید کسی سر سفره ی ما از ترش بودن غذا گزند ببیند.

و همین قضیه ها در مورد دوغ نوشابه، ماست، زیتون و مابقی خوراکی های دنیا تکرار می شود....

پذیرایی مامان از مهمانانش یک فرمول به ظاهر ساده اما در حقیقت سخت دارد: همه باید راضی از سفره پا شوند؛ هیچ کس حق ندارد گرسنه و ناراضی از سفر پا شود.

اگر مامان را "ملکه ی توجه به علایق همه ی آدم های دنیا و راضی نگه داشتن همه" بنامیم، من کنیزکِ سیاه سوخته دربار هم نمی شوم.

۵ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۱:۳۸
آی دا

گاهی اوقات خرید یک خودکار آبی، برای نوشتن مشق هام، دلچسب ترین دغدغه ای هست که دارم، چالشی ساده اما مهم که در عین حال مطمئنم می تونم از پسش برمیام. دغدغه ای که از قصد به تعویقش میندازم، تا بدونم بین این همه کار، حداقل یه چیزی هست که حتماً می تونم انجامش بدم! 

آخه گاهی دغدغه های ساده مثل خرید یک خودکار آبی؛ یا اون پاک کن صورتی، یا اون نرم کننده مو یا اون دمپایی لاانگشتی بهترین انگیزه برای شروع یک صبح جدیده!

۳ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۳۸
آی دا

امروز همش به یاد پارسال تابستون میفتم.

چه روزای پر تب و تابی بود!

من می خواستم حتما چهار ترمه تموم کنم، پس می بایست شهریور دفاع می کردم...

پارسال سر کار هم می رفتم...یادمه حتی تو محل کار هم همه همراهی می کردن که من کارامو انجام بدم... از مرخصی دادن گرفته، تا پیشنهاد برای تم پاورپوینت دفاع، تا نظراتی که می دادن چطور باید باشه...تجارب خودشون و دوستاشون و ... حتی آدم بده های محل کار هم سعی می کردن  سنگ نندازن و اذیت نکنن...حتی بیشترِ بازرس ها هم می دونستن من قراره دفاع کنم و اذیت نمی کردن و گیر الکی نمی دادن!!

من مشکل دیسک گردن دارم و نباید بار بلند کنم اما هر روز لپ تاپ خیلی سنگینم رو صبح ها و عصرها به و از محل حمل میکردم.

توی اون گرمای وحشتناک که می رفتم سالن تولید (که خیلی گرم بود) و بعد دوباره به آزمایشگاه (که به خاطر شرایط تست ها خنک بود) برمی گشتم (کنترل کیفیت ها مدام باید به خط تولید هم سر بزنن)، گرما سرما می شدم و این باعث شد دوبار نزدیکای دفاع شدید مریض بشم و کلی سرم و آمپول و ..

به هر حال اون روزا گذشت، من با موفقیت دفاع کردم و هنوز یک ماه از دفاعم نگذشته بود که تصمیم گرفتم مسیر زندگیم رو 180 درجه تغییر بدم و این روزا دارم در جهت همون تغییر تلاش می کنم...محرم پارسال بود که تصمیمات جدیدی گرفتم و از خدا خواستم کمکم کنه.

الان دوباره هوا گرمه و هرچند من سر کار نمی رم، اما تو ذهنم اینقدر آشوبه که هر بار از شدت فکرای زیاد، زیر کولر هم صورتم پر از عرق میشه...


بعدها برای نوه هام می تونم خاطره های زیادی از اینکه چقدر زندگی پر پیچ و تابی داشتم تعریف کنم!


+سال بعد همین موقع دارم چیکار می کنم؟! احتمالا نزدیکای امتحانامه و دیگه دارم خودکشی میکنم از فرط استرس و لابد آقای محترم هم به طرز زجرآوری هی تکرار میکنه کاری نداره که آسونه که چیزی نیست که :|


۵ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۶
آی دا

هر روز بین 7.5 تا 8 پا میشم، حتی اگه شب قبلش دیر خوابیده باشم (مثلا دیشب 3 خوابیدم) اما 8 پاشدم صبحانه آماده کردم. این در مقایسه با چند وقت پیش که 11.5 ظهر پامیشدم و دوباره عصر بعد از ناهار می خوابیدم، یه جرکت خیلی عالی محسوب میشه.

امروز هم فهمیدم که زبانم خیلی ضعیفه.

اما همونطور که همه میدونن و خودمم بهتر از همه، ممکنه یه چیزو دیر به دست بیارم، اما حتما بدست میارم. چیزی که منو میسازه هیچ وقت هوشم نبوده، پشتکارم بوده. من پشتکار دارم و به چیزی که می خوام می رسم. من برای نمره ی بالای 100 تلاش می کنم و امیدوارم حتما بدستش بیارم.


+این روزها رو می نویسم که بمونه. هرچند اگه برای همه یه سری روزمره نویسی فاقد ارزش مادی و معنوی باشه.

۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۳
آی دا

این روزها شدیدا فکر کردم. خیلی فکر کردم و وقتی کاملا به این نتیجه رسیدم مسیرم درسته و بهترین کار همینه؛ سعی کردم بی تابی نکنم.


+ خبرهای عمده اینکه خانم سین داره ازدواج می کنه! اونم با کی؟ انباردار سابق. عجیبا غریبا. ایشالا خوشبخت باشن.

+امروز سومین روزی بود که ساعت 7.5 از خواب پاشدم و مطالعه و کارهام رو از سر گرفتم ( به پشنهاد آقای محترم، به علت بار منفی فعل درس خواندن، تصمیم گرفتم مطالعه کردن رو جایگزین کنم:||| ). از خودم راضیم.

+ حتی امروز خودمو ارتقا دادم و نونوایی هم رفتم.

+کتاب گرامری که گرفته بودم و داشت خاک می خورد و من رغبت نمیکردم بخونم رو مجددا شروع کردم. چی شد به این تحول شگرف دست یازیدم؟ :| بله چون شروع کردم به رایتینگ نوشتن و دیدم از گرامر فقط فرق she ، he یادم مونده. بعد بازم مقاومت کردم که نرم سمتش. اما دیدم حتی یه جمله ی صحیح رو بدون شک نمی تونم بنویسم و اوضاع اسف باره. این شد که روز خود را با گرامر آغاز می نمایم :|

+نوشتن 450 کلمه در نیم ساعت ماه پیش می تونست جز کابوس هام باشه. بسوزه پدر جبر. البته هنوزم به رویایی شیرین تبدیل نشده و هنوز مهارت پیدا نکردم که رایتینگم رو نیم ساعته تموم کنم، اما حداقل دیگه کابوس نیست و اگه مقداری گرامرم قوی تر بشه و لغات رو بتونم از فارسی به انگلیسی سریع به ذهنم بیارم، بهتر میشه.

+ میگن روزی حداقل دو تا رایتینگ بنویسین. ولی من کسی رو ندارم برام تصحیح کنه. آقای محترم خودش سرش شلوغه و کلا هم زیر بار نمیره. حتی چند باری دست به قهر و عملیات انتحاری زدم که بگیره رایتینگ هامو بخونه؛ اما چندان افاقه نکرده و میگه نه یکی باید باشه که این کاره باشه. خلاصه قرار شده تا آخر تابستون صبر کنم و وقتی اونم شروع به رایتینگ نوشتن کرد، بده به دوستاش برامون تصحیح کنن.

+ اما از اونجایی که کلمه ی صبر کردن در دایره لغات ذهنی من تعریف نشده هست، من همچنان دنبال کسی ام که بتونه راهنماییم کنه.

+چرا اینقدر عجولم؟ چرا کلا بی تابم؟ چرا حتی تو خواب هام هم دارم بدو بدو می کنم؟

۳ نظر ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۵
آی دا
دارم فکر می کنم که
به دندان پزشکی نیاز دارم، هر دندان 230 تومن
به لیزر نیاز دارم جلسه ای 150 تومن
یه دکتر پوست و مو نیاز دارم با داروهایی که مینویسه حداقللللل 300 تومن 
به کلاس زبان احتیاج دارم هر جلسه 150 تومن
پیش دکتر خودم می بایست برم که این دیگه حداقل 300 رو شاخشه با آزمایش های چکاب که می نویسه
اگه بخوام همه ی اینا رو این ماه انجام بدم، از حقوق یک ماهم بیشتر میشه!!!
در حالی که هر کدوم در نوع خودش خیلی واجبه! و اصلا قرتی بازی و ولخرجی محسوب نمیشه!
پس این وسط پس انداز و خرج روزمره چی میشه...
بعد هر ماه تقریبا یه مناسبتی هست که آدم نمیتونه بابتش خرج نکنه... یا عروسیه یا تولده یا یه خرید واجب پیش میاد
خیلی به فکر راهی برای پس اندازم... اما چطور آخه
دندونایی که روز به روز دارن خراب تر میشه
امتحان زبانی که روز به روز داره نزدیک تر میشه
موهایی که اصلا مشخص نیست چرا اینقدر ریزش پیدا کردن
دکتر خودم هم حداقل هر 6 ماه باید منو ببینه. حالا باز من سالیانه میرم پیشش!

چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می کردم، میگفت خرجای غیرواجب رو بذار کنار، بعد که پولاتو حسابی جمع کردی، میتونی با خیال راحت خرج کنی :( اما من هرچقدر نگاه می کنم اصلا بالانس نمیشه هزینه هام...

گاهی فکر میکنم همین زندگی که داریم شاید خود جهنمه. قبول ندارم که میگن همینو خداروشکر کن بقیه دارن از گشنگی میمیرن یا با آفریقایی ها و سوریه ای ها مقایسه میکنن و میگن ببین اونا چقدر بدبختن، پس قدر زندگی خودتو بگیر..
خب آدم با توجه به شرایط اجتماعی و تحصیلی و جایی که توش قرار داره، یک سری انتظارات حداقلی داره...و وقتی میبینه اونا هم برآورده نمیشن، یا سخت برآورده میشن، خیلی همه چیز دردناک و غم انگیز میشه...

۴ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۸
آی دا

یه وبلاگو اتفاقی تو بلاگفا باز کردم، تقریبا هر 20 تا پست آخرش در مورد امتحانای این ترمش بود

بعد به طرز خفیفی زیر پوستم احساس خوشبختی کردم

بله از مزیت های پیر شدن اینه که امتحان خرداد ندارم (حداقل تا چند سال ندارم) :|

۵ نظر ۰۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۳
آی دا

معمولا مهندسی معکوس می زنم و نمی دونم تا چه حد جواب میده و بازدهیش اونقدر که باید باشه هست یا نه.

بدین شکل که مثلا امتحانی داشته باشم، بدون خوندن درس، مستقیم اول میرم سراغ تمرین های ته فصل، یا دیگه یهو سراغ نمونه سوالا!

بعد کم کم میفهمم چیا مهمه و رو همونا زوم میکنم

درسته دوران دانشجوییم چندان درخشان نبوده، اما با همین روش خیلی از امتحانا رو پاس شدم.

الان دیگه دیدم خیلی خانمی کردم که نرفتم سراغ سوالات تی پی او (گوگل کنید که تی پی او چیه). دل تو دلم نیست برم ببینم سوالاتش چجوریه!!

فکر کنم لغت رو تا حد قابل قبولی بلدم. لیسنینگ هم چند ماهه مدام و تقریبا روزی حداقل یک ساعت دارم گوش میدم

پس گفتم برم ببینم سوالاتش حداقل تو بخش ریدینگ و لیسنینگ چطوره، اگه دیدم خیلی ضعیف ترم، که برمیگردم عقب، اگه دیدم هی بدک نیستم، که ادامه می دم.

در همین راستا الان دو روز تمامه که دارم نرم افزار دانلود می کنم اما به در بسته میخورم. زبان نرم افزارش هم چینیه.

تقریبا کل امروزم واسه این کار رفته. حالا باز امیدوارم نتیجه بده.

۰۲ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۴
آی دا

دیگه فکر میکنم هرچی خوش بوده گذشته و هرچی شادی بوده انجام شده و هر چی خرید بوده کردم و هرچی سوسول بازی بوده انجام دادم و هرچقدرم نیاز بوده عکسای جشن دیشبو نگاه کردم و هرچقدرم نیاز بوده برای جشن خودم و آقای محترم خیال پردازی کردم

و از هرچه بگذریم، سخن کار و درس و مطالعه خوش تر است!!!

امروز اولین روز تابستونه و دیگه جدا باید تنبلی رو کنار بذارم.

راستش لپ تاپ باز کردم که کارامو انجام بدم و در واقع یه سری سرچا بازم انجام بدم در مورد زبان :| ( آن خسته نشونده از سرچ منم من) اما گفتم بیام بنویسم که دیشب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.

بعد همزمان دارم فکر میکنم که چقدر روحیه ی تطبیق پذیر بالایی دارم!

هرچند به ظاهرم نمیاد اما خودم فکر میکنم که خیلی خوب همه چیزو منیج میکنم!

من تا الانی که اینجام اتفاقات عجیب غریب و نادر زیادی برام افتاده

پدرمو از دست دادم، مریض شدم، به فاصله ی هفت سال مجددا مریض شدم، از لیسانس گرفتن نا امید شدم، مشروط شدم، مجددا به فاصله ی سه سال مریض شدم، از ارشد قبول شدن نا امید شدم،تا مرز افسردگی رفتم، تنها شدم، تنها شدم، هی ضعیف شدم و دکتر رفتنام مجددا تکرار شد و هزار تا اتفاق ریز و درشت دیگه

اما نهایتا خودم بودم که دوباره سرپا شدم، رو پام وایستادم و از نو شروع کردم

برادرم چند وقت پیش میگفت هزار بهانه داشتی تا بتونی دراز بکشی استراحت کنی، اون روز که تو خیابون افتاده بودی و نمیتونستی از جات پاشی رو یادته؟ اومدم بلندت کردم آوردمت خونه....اما همینطوری ادامه دادی و الان اینجایی...

خیلی با خودم فکر میکنم که تو موقعیت های خیلی سخت تر هم همین آدمم! دختر ِ مامانم هستم، دوباره پا میشم و خودمو سفت می کنم و ادامه میدم!

این روزها طوریه که حس خوشحالی و خوشبختیش خیلی می ارزه به سال های گذشته ی عمرم

اما با اطمینان اوقدر قوی هستم که اگه روزی این خوشبختی ها نباشه یا از بین بره، دوباره بجنگم و به چیزی که میخوام برسم...

اینا رو خواستم بنویسم و به خودم یادآوری کنم که آدم قوی ای هستم. به هرچی که خواستم تا الان رسیدم، منبعد هم می رسم :)



+جودی ابوت میگفت که اگه امروز بشنوم شوهرم و هفت تا بچه م تو زلزله از دست رفتن، فرداش با روحیه ای شاد دنبال یه شوهر تازه میگردم :)) آیدا هستم، نسخه ی دوم جودی ابوت :دی


۳ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۳
آی دا

این شدت از خوش گذشتن و سرحال بودن تو زندگی من چیز عجیب و غریبی محسوب میشه!

دیروز رو به حدی دوست دارم که حد نداره!

و همش میگم کاش فردا شب، امشب بود!

پام از پیاده روی های زیادِ دیروز زخم و زیلی شده و به این فکرم که چطور فردا شب کفش پاشنه 12 سانتی بپوشم!

زبان خوندن؟ هه! اصلا تو فازش نیستم!!

حالا خوبه عروسی خودم نیست که دارم از ذوق پرپر میشم!

۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۱
آی دا

چند تا وبلاگ بودن که خیلی دوستشون داشتم و دارم، اما دیگه خیلی وقته نمی نویسن.

اما من هنوز گاهی میرم و مطالب قبلیشون رو میخونم!

مهم ترین هاش اینا هستن:

1- من و همسرم در اروپا (یه خانمی بودن که با همسر و دخترشون تو اروپا زندگی میکردن، همسرشون برای ادامه تحصیل رفته بودن و دیگه اونجا موندگار شده بودن. مطالب وبلاگش روزمره نویسی بود، اما من همونا رو هم خیلی دوست داشتم. از پارسال تصمیم گرفتن دیگه ننویسن. برای من که چندین سال مداوم میخوندمش، سخت بود دیگه ننویسه!)

2- مزه ی زندگی یک دانشجوی دکترا (این دخترخانم، دانشجوی دکترا بود و یک دوره فرصت مطالعاتی میره سیاتل آمریکا و بعد برمیگرده. از روزمرگی هاش می نوشت و در این بین من با خیلی از اصطلاحات محققانه در وبلاگ ایشون آشنا شدم. مثل لاتکس و دراپ باکس و ... . ایشون رو هم از خیلی سال پیش می خوندم و بعد حتی بدون خداحافظی دیگه ننوشت :( )

3- فرانچسکا در آینه (البته مهشید جان رو در اینستاگرام دارم، ولی خیلی دیر به دیر آپ می کنه و من خیلی دلم برای نوشته هاش تنگ میشه. امیدوارم تصمیم بگیره و زود به زود بنویسه....فرانچسکا روزمرگی های کار و شرکت و زبان و کلاس های متنوعی که می رفت رو مینوشت/می نویسه)

4- چهارمیش وبلاگ دوست جان خودمه، دوست جانم، سمیه خانم ِ مهربونم که آخرای دوره دکترا دانشگاه شریف هستن، و با هم در تلگرام در ارتباطیم، ایشون رو هم از سااااال ها پیش می شناسم. دوست جان وبلاگش رو غیرفعال کرد. امیدوارم ایشون هم تصمیم بگیرن هرچه زودتر بنویسن دوباره.



چهار تا وبلاگ بالا، یه سری خصوصیات مشترک دارن :) اولا اینکه به ادامه تحصیل و درس خوندن علاقه داشتن. دوما اینکه یا عاشق زبان خوندن بودن، یا در معرضش. سوم اینکه یا خارج از کشور ادامه تحصیل میدادن، یا دوست داشتن که اونجا باشن.

من همه ی این وبلاگا رو از سال ها پیش می خوندم، از وقتی 20-19 ساله بودم. الان 27 سالمه، و حالا که خودمو نگاه می کنم، ناخودآگاه شدم ترکیبی از شخصیت ها و موقعیت های بالا!!

البته منظورم تقلید یا الگوبرداری کورکورانه نیست. منظورم اینه که انگار ذهنم ناخودآگاه به این سبک زندگی کردن ها علاقه نشون داده و اونو دنبال کرده و داره تلاش میکنه در همین مسیر بمونه!!

برای خودم خیلی جالبه که یهو سر برگردوندم و دیدم شخصیتم و زندگیم، قسمت زیادیش، شده وبلاگ هایی که سال ها خوندم و بهشون علاقه داشتم!!

نظر شما چیه؟ فکر میکنین چیزی مثل وبلاگ یا شخصیت های وبلاگی در دراز مدت تو زندگی ماها تاثیر میذارن؟



۷ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۹
آی دا

از برنامه ریزی های این ماهم این بود که:

1- کتاب 400 رو تموم کنم >>>>>> تموم کردم

2- کتاب دلتا رو تموم کنم >>>>>> تموم کردم

3- مجددا دلتا رو شدوئینگ کنم >>>>> شروع کردم


برای تابستون باید یه برنامه ی خوب بنویسم که احتمالا کلاس خط هم جزیی ازشه.



۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۴۰
آی دا
یه یخچال خیلی بزرگ میخوام
که یک طبقه ی کاملش انواع پنیرها رو توش بذارم
یک طبقه ی کاملش انواع مرغ و گوشت
یک طبقه ش سبزی سرخ کرده و سبزی آشی و پیاز سرخ کرده و سیر سرخ کرده
یک طبقه ش آلبالو یخ زده هامو
یک طبقه ش هم بستنی های حنا توش باشه

یه کابینت خیلی بزرگ میخوام که یه قفسه ش انواع پاستا و ماکارونی توش بذارم
یه قفسه ش انواع ادویه جات
یه کمدش لوازم شیرینی پزی و قنادیمو
یه طبقه ش مخصوص دیگه و ماهیتابه و بقیه ظروفم و میتونم بگم که خیلی ظرف و ظروف دارم، خیلی
در کابینتا رو یه جوری بذارم که حنا نتونه بازشون کنه و بهم بریزه

میخ میخوام
یه عالمه
که بشقابامو که جون ِ دلم هستن رو بچسبونم هر جا که میخوام
همه جا رو باید پر از بشقابام کنم


اینا همه ی چیزایی هستن که هر روز، روزی هزار مرتبه تو ذهنم میگذرن و خیلی میخوامشون.
چی شد که اینقدر مسیر دوری رو برای ساده ترین آرزوهام انتخاب کردم؟
نمی دونم.
اما پشیمونم؟ نه.
شایدم کم کم به این معتقد شدم که چیز خوب دیر به عمل میاد....
چقدر عجیب. من آدم ِ سال ِ پیشم؟ باور نمیشه.
پشیمونم؟ نه.


۴ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۸
آی دا

خلاصه بعد از دوندگی های نسبتا زیاد و خوردن به چند تا گره؛ خلاصه که کارای بیمه بیکاریم قطعی شد و امروز کاراش تموم شد.

راستش دیگه ناامید بودم و میگفتم شنبه هم که تعطیل رسمیه.

برای این ماه دیگه نمیرسه و باز کارم میمونه

اما خداروشکر شرکت قبلیم باز به دادم رسید و کمک کرد و کارم امروز انجام شد

خلاصه که به مدت ۱.۵ سال میتونم ازش استفاده کنم و بعدش هم اگه طبق برنامه ریزی درست پیش بریم، دیگه ببینیم خدا چی میخواد...

بعد از چندین ماه امروز حس اسوده خاطری داشتم


برای منبعد به یه برنامه درس خوندن، یه برنامه غذایی درست و یه برنامه برای ذخیره کردن احتیاج دارم.


دیگه اینکه عیدتون هم مباااارکااا باشه ^-^

۲ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۷
آی دا

یکی از فالوئینگ هام تو اینستا یه خانمیه که موقع لایو هاش هی بی ربط و با ربط میگه اوه مای گاد :|

البته این چیزی از ارزش های پیجش کم نمیکنه و منظور منم این نیست 


اما امروز کلا وضعیتم طوری بوده که دارم تو دلم هی دارم میگم اوه مای گاد، اوه مای گاد :|

یعنی همه چی خیلی مرزی داره پیش میره

شنبه هم که تعطیل رسمی.

من روزی کاره ای بشم، همه ی تعطیلات رسمی رو برمیدارم، جز عید نوروز و تاسوعا عاشورا.

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۳
آی دا

کلا همیشه تو سوال پرسیدنام مراقبم که طرف مقابل فکر بدی در موردم نکنه یا حس بدی بهش دست نده. منتها دیگه شورشو در میارم :|

یکی از دوستام چند ماهی هست که رفته استرالیا برای تحصیل همراه با همسرش.

دختر خیلی خوبیه و منم خیلی دوسش دارم.

گاهی خودش میاد دایرکت مثلا در مورد استوری ها نظر میده و اینا. مثل امروز

بعد منم کلی سوال دارم کلا

اما روم نمیشه ازش بپرسم :| همش میترسم فکر کنه دارم فضولی میکنم یا میخوام اطلاعات بکشم

بعد چون خودشم دانشگاه زبان خونده احتمالا خیلی میتونه کمکم کنه.

اما در هر حال روم نمیشه دیگه.


دیروز خیلی سرچ کردم برای کلاس زبان. قیمت ها نجومی بود. خیلی زیاد. هر جلسه 1.5 ساعته، 150 تومن، واسه من خیلی زیاده.

آقای محترم هم که کلا مخالف کلاس رفتنه، دیگه طبعا کلامی هم حمایت نمیکنه. میگه کاری نداره که خودت تا الانشو خوندی منبعد هم میخونی.

بعد رفتم به معلم زبان سابقم دایرکت زدم. اونم گفت کار اصلی رو خودت باید بکنی و فکر نکن حالا معلم گرون بگیری معجزه میشه. بعد همون حرفایی که آقای محترم میزنه رو زد، که سریال خوبه فیلم خوبه و کتاب زیاد بخون و...

فکر کنم بیشتر از اینکه برای زبان خوندن وقت بذارم، دارم هی از همه میپرسم چیکار کنم! همه هم خب یه چیز میگن!

به نظرم هرچی سرچ تا حالا کردم کافیه و بهتره واقعا تمرکز کنم و مطالعه و تمرین کنم!


۲ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۳
آی دا

چیزایی که این روزا زیاد دارم، فکر و ذکر، چالش، چربی، سر به هوایی، وزن، لاک، فلش کارت، کتاب خونده نشده، چربی، فکر و ذکر، وزن، آرزو، تخیل، لغت، خیال پردازی، وزن، چالش و چربیه.


و چیزایی که زیاد ندارم، پول، پول، پول، پول و پوله.

۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۸
آی دا