مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

اوه قلبم

گفتم این دم عیدی گوشیمم خراب شده، حالا خر بیار باقالی بار کن.

صفحه ش نور نارنجی میداد و چشمو اذیت میکرد. دیگه فکرم هزار جا رفت که کجا ممکنه صدمه دیده باشه:| دیگه کم مونده بود به گناهان نکرده هم اعتراف کنم.

آپدیت کردم مجددا و کلی سرچ و حالا گوشی رو خنک بکن و فوتش بده و .... :|

هیچی نهایتا دیدم دستم به یه تنظیماتش بد خورده.

الحمدالله به خیر گذشت.


دیروز هم مودم بازی در آورده بود. دیگه حتی این وسیله ها هم دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردن. سر به سر من میذارن.

باتوجه به اینکه پارسال هم لپ تاپم شکسته بود، چشمم ترسیده هی میترسم وسیله هام خراب شه.


بازی تاج و تخت، 5 فصل اول رو دیدم، و الان دارم فصل 6 رو دانلود می کنم. خیلی دوست دارم این سریالو. 5 فصل قبلی رو مفتی دیدم، دیگه گفتم شرم کنم فصل 6 رو خودم دانلود کنم.


آقا واقعا چرا اینقدر سخت شده زندگی. یعنی اگه بخوای حداقل چیزها رو واسه سلامتی داشته باشی( پوست و موی سالم؛ که مستلزم کرم و شامپو و سرم مو هست) و حداقل لوازم آرایشی (که شامل رژ لب و ریمل و عطره)، حداقل 400-500 تومن رو پیاده میشی. بعد حقوق چنده؟ 1 تومن ناقابل حالا یه ذره بیشتر.

چیکار کنیم؟ بو بدیم؟ پوستمون سیاه بشه؟ همیشه عین این زامبی ها باشیم؟ موهامون وز وزی و موخوره ای باشه؟ 

یکی دو تا گرفتاری نیست که.



۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۲
آی دا

هرچقدر میخوام از زیرش در برم، اما مثل یه قرارداد شده که باید بنویسم که سال 96 چطور بود.

سال 96 سال مهمی بود. اتفاقای زیادی توش برام افتاد.

اول از همه اینکه تو 13 شهریورش دفاع کردم، و به صورت مقطعی پرونده ی درس خوندن رو بستم.

بعد اینکه توی مهرش تصمیم خیلی خیلی خیلی مهم برای آینده م گرفتم( یعنی دو سه تا تصمیم همزمان) که مسیر و هدف آینده مو مشخص کرد.

تصمیمات خیلی سختی بودن و کشمکش های زیادی با خودم داشتم، اما نهایتا به ثبات رسیدم.

از لحاظ شغلی پیشرفت چندانی نداشتم، و یه ریتم همیشگی و ثابت بود.

تو محل کارم روزهای سختی رو داشتم و خیلی ها اذیتم کردن. 

از لحاظ مالی بهم سخت نگذشت، میشه گفت خوب بود. اما خب مثل هر آدم دیگه ای دوست داشتم میتونستم پس انداز کنم. خیلی تلاش کردم اتفاق بیفته اما اصلا نشد و هر بار به بهانه ای مجبور شدم از پس اندازم برداشت کنم ولی خب همونم خدا روشکر.

از لحاظ سلامتی، مشکل چندانی نداشتم اما زمستون خیلی بیشتر از هر وقت اذیت شدم که خب الان باز هم از خودم راضیم.

وزنم رو تو سال 96 نسبتا ثابت نگه داشتم و در تلاشم بهتر بشم.

سال 96 یاد گرفتم بیشتر و بزرگ تر بخوام و از آرزو کردن نترسم. یاد گرفتم تلاش بیشتری احتیاجه برای چیزهایی که می خوام. سال 96 تصمیم گرفتم برای آرزوهای بزرگی که دارم، باید صبر داشته باشم، صبر داشته باشم و صبر داشته باشم و در کنارش تلاش هم کنم.

میشه گفت ریتم زندگی من به صورت کلی، از مهر 96 رقم خورده، و هرکسی سال های بعد ازم بپرسه از کی شروع شد؟ من میدونم چه جوابی باید بهش بدم.

و خب پروسه ی زبان خوندنم ناراحت میشه اگه ازش حرفی نزنم:))) میشه گفت از این لحاظ هم از خودم راضی بودم، میشد که خیلی بهتر باشم، اما نمره ی متوسط به خودم میدم که تو عرض 5 ماه خیلی دایره ی لغتم رو بالا بردم.

نهایتا اینکه امیدوارم تو سال 97، خوش اخلاق تر، دل رحم تر، پولدارتر، درس خون تر، کوشاتر، سالم تر، باسوادتر، خوشگل تر، خوش هیکل تر و عاشق تر از هر زمان دیگه ای باشم.


شما 96 تون رو دوست داشتین؟

۴ نظر ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۳
آی دا

اولین قدم برای حل مشکل، شناخت اونه.

امروز فکرم درگیر این بود که تو درس خوندن، همیشه به کم قانع بودم. 

مثلا یه مثال واضح همین لیسنینگ هست. تو فایل های جدیدی که پیدا کردم، و خیلی هم دوسشون دارم، هر درس دو دقیقه هست. حالا درسته برای اینکه بتونم به سوالات اون درس پاسخ بدم، باید چند بار گوشش بدم و خب هر درس لغات جدید داره و باید یادداشتشون کنمو ممکنه هر درس یک ربع  طول بکشه، اما چرا قانعم به اینکه روزی فقط سه چهار تاش رو گوش بدم؟ چرا تلاشمو نمی کنم که مثلا روزی ده تا گوش بدم؟

یا حالا همه ی اینا به کنار، چرا آهنگ انگلیسی گوش نمی دم؟ احتمالا منتظر گل دادن درخت نی هستم!!!!

به نظرم تا آدم خودشو تحت فشار نذاره، نمیتونه بهبود عملکرد داشته باشه.

و همه ی اینا که کار دارم و سرم شلوغه و نیستم بهانه ست.

بگذریم از اینکه از لحاظ جسمی هم کلا اذیتم. نمیدونم اون موقع ها که یکسره از 8 صبح تا 5 عصر سر کار بودم و تا میرسیدم خونه 6 میشد، چرا چیزیم نبود؛ اما الان که ظهر خونه ام  یا درد گردن امانم رو بریده، یا سر درد بی وقفه.

این روزها تنها چیزی که خیلی از خدا میخوام، پول نیست، سلامتی بیشتره. میخوام مثل چند وقت پیش راحت گردنمو تکون بدم و درد نداشته باشم و از درد گردن، سرم درد نگیره :(

امیدوارم خدا به تمام کسانی که برای بهتر شدن زندگیشون تلاش میکنن، و دلشون میخواد آدم مفیدی باشن، کمک کنه؛ منجمله من..

۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۶
آی دا

مادر زیبایم را تهدید کرده بودم که یک قوری جدا خواهم خرید. اما از آنجایی که معمولا تهدیدهایم استخوان سوز نیستند، مادرم با ملایمت پاسخ داده بود حتی میتوانی یک سماور جدا هم برای خودت بخری.

ماجرا این بود که از حس کردن طعم علف های متفاوت در چایی های خانه به ستوه آمده بودم. از بهارنارنج گرفته، تا هل و دارچین و نمی دانم آن گیاه قرمز رنگ که طعم آلبالو می داد و یک بار حتی به گزنه هم شک کردم اما شاهدی برای اثبات ادعایم نداشتم و مادرم سرسختانه تکذیب می کرد.

برای منی که تمام خوشحالی، ناراحتی، غم، درس خواندن، غر زدن، خوابیدن و بیدارشدنم با چایی خوردن می گذرد، طعم چایم خیلی مهم بود و طاقت نداشتم ببینم هر بار که یک پک! به چایم می زنم، در کنار طعم تلخش چیز دیگری حس کنم.

کار به آنجا کشید که حتی قوری هم قیمت گرفتم، اما احتمالا وسط های ماه یا نمی دانم آخرهای ماه بود و عنکوبت های بسیاری ته جیبم شامورتی بازی درمی آوردند و اینطور شده بود که خرید یک قوری جدا، که بتوانم چایی های خالص خودم را تویش دم کنم، به تعویق می افتاد.

اما مصلحت خدا، کی فکرش را می کرد که زنجبیل حلال مشکلات پیش آمده بین من و مادرم باشد. الان کیلو کیلو زنجبیل می خریم، و توی همان قوری سابق، همراه با چایی خشک دم می کنیم و با حس دوستی فراوان، لیوان لیوان چای می خوریم و با هم سریال می بینیم.

همه ی این ها را گفتم که برسم به اینکه چای زنجبیلی بخورید. هم خیلی حالتان را خوب می کند، هم احتمالا با مادرتان به تفاهم می رسید و هم اینکه برای جوانان مملکت کار پیدا می شود و سر در دانشگاه آزادها و غیرانتفاعی ها و پردیس ها را گل می گیرند و تعداد خیابان خواب ها کم می شود، و مسکن مهرها فرو نمیریزد و هواپیماها به دنا برخورد نمی کنند و کشتی ها غرق نمی شوند و نهایتا اینکه مرگ بر آمریکا.

۲ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۹
آی دا

هفته ی آینده کارآموزیم تموم میشه.

فکر کنم دوباره یه مدت تو چالش ساعت کاری زیاد قرار بگیرم و بعد دوباره عادت کنم.....

دوباره انگیزه م واسه زبان خوندن بالا رفته، و امید بیشتری برای یادگیری دارم.

یعنی با خودم فکر میکنم کسی که از پس دو تا کنکور سراسری براومده و دوره روزانه درس خونده، مگه میشه نتونه از پس چند تا دونه لغت و گرامر و حالا نهایتا صحبت کردن بربیاد....

خیلی تو این فکرم که با این مهارت های جدیدم بخوام رو یه موضوع کار کنم مقاله بدم. اما نیمه ی تنبل وجودم، تندتند این قسمتا رو پاک میکنه و اجازه نمیده دنبالش باشم.

دیروز از خودم راضی بودم؛ چون تو ماشین برگشتنی از کار به جای اهنگ لیسنینگ گوش دادم؛ اگه بتونم اینستاگرام رو هم کم کنم و به جاش کارای مفیدتری کنم از خودم راضی ترم.

این مو به مو نوشتن کارام حس بهتری بهم میده؛ هرچند که خیلی تکراری باشن....

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۹
آی دا

شاید از بی برنامه گیم باشه

اما کارای زیادی که باید انجام بدم و حجم اطلاعات وارد شده به ذهنم این روزا از دستم در رفته.

مقاله ای که قرار بود به یه ژورنال دیگه بفرستیم، جمعه و شنبه چند ساعتی وقت گذاشتم از نو ادیت کردم.

در مورد آزمایشگاه جدید سرچ میکنم و سعی میکنم با دقت یادداشت کنم همه ی مواردو که پس فردا شرمنده شون نشم.

زبان رو خیلی بد دارم میخونم، اما احتمالا کتاب لغتم تو این یک ماه تموم میشه.

امروز دوباره باهام تماس گرفتن واسه آزمایشگاه قبلی که برم یه کارو انجام بدم، فردا قراره برم اون سمت...


اما موضوعی که دارم بابتش غصه میخورم تنهایی مامانمه. مامان به معنای واقعی کلمه تنهاست. از طرفی تنها سرگرمیش تلویزیونه، و بنده ی خدا خیلی دوست داره از غروب تا انتهای شب من هم کنارش بشینم، که عملا امکان پذیر نیست :(

چون هم نمیتونم تو شلوغی تلویزیون درس بخونم و به سرچ هام برسم، هم واقعا برنامه هاش برام جذابیتی نداره :(

بعد مامان بیچاره م هی ازم درمورد سریالا سوال میپرسه و نظر میخواد و من اون لحظه دلم کباب میشه ...

همش فکر میکنم اینقدر زحمت کشیده منو بزرگ کرده، منم که تا دوسال دیگه قراره تنهاش بذارم و همین الانم که هستم کم پیششم...

شاید این موضوع برای کسایی که پدر دارن و خواهربرادراشون تو خونه ست، قابل درک نباشه

اما واقعا کسی تو شرایط من میدونه که چی میگم.

از تنهایی و مظلومیت مامانم و اینکه کم پیششم خیلی ناراحتم. اما چه کنم که دست خودم نیست این چیزا.


۳ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۵۱
آی دا
چندین روزه می خوام بنویسم اما تنبلی نمیذاره. شایدم بی مخاطب نوشتن کارو سخت می کنه.
دو هفته پیش از درد زیاد دندون تصمیم گرفتم برم دندون پزشکی، بعد از اینکه یکی از دندونام رو درست کردم، به حدددددی مریض شدم و آنفولانزا و سرماخوردگی تا حد مرگ که برنامه ی درست کردن دندونم رفت رو حالت تعلیق.
خلاصه بعد از چندین روز مریضی، بهتر شدم و این روزها درگیر مقدمات عید هستم
اسفند ماه محبوب منه، و با همین یه قرون دوزار ته جیبم سعی می کنم خوشحال باشم و اونو به عیدی خریدن برای بقیه بگذرونم.
اون مقاله که واسه آی اس آی کار کرده بودیم ریجکت شده و استادم میگه واسه یه ژورنال دیگه بفرستیم.
چقدر دیگه مقاله دادن و این کاراشو دوست ندارم جدا. اما چه کنم که احتیاج دارم بهش
الان تازه نشستم به ادیت کردن رفرنسا، و همچین ملو دلم نمیخواد انجام بدم.
زبان خوندنمم همونقدر مزخرف داره جلو میره.
شاید حرفم نق زیادیه اما خیلی ناراحتم از اینکه هر چی رو بخوام، از کسی یا از چیزی یا از خدا، با نهایت پشت چشم نازک کردن و فیس و افاده بهم می دتش، حتی اگه خواسته م خیلی خیلی کوچیک باشه. ناراحتی عمده م اینه این روزا؛ آخه خودم همیشه منتظرم کسی ازم چیزی بخواد فدایی بدم!!!! شایدم مشکل از منه...

سال 96 برام چطور بوده؟ فکر کنم تو یه پست جدا باید در موردش بنویسم، اگه عمری وفا کنه.
۲ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۱
آی دا