آقای محترم گفت: "هر گوشه ای بهم خودکار و کاغذ بدن، میشینم درسمو میخونم، حتی اگه بمب بترکه". بعد به گوشه ی کافی شاپ اشاره کرد: "حتی اینجا".
به هر حال من این همه خونسردیشو هرچند که درک نمی کنم اما ستایش میکنم.
من؟ منتظرم که سوسک راه بره تمرکزم بهم بخوره، منتظرم پشه پرواز کنه که اعصابم بهم بریزه. از صدای تلویزیون و شلوغی و ملچ مولوچ دهن مامان وقتی لواشک می خوره و صدای نی نی همسایه و مابقی موارد هم که نگم بهتره.
خلاصه که الان مجبور شدیم بار و کوله م رو جمع کنم بیام رشت خونه خواهرم و دو روزی اینجام. لپ تاپ و کتاب آوردم که درس بخونم، اما ناخودآگاه سر از وبلاگ در آوردم. تمرکز من فقط تو اتاقمه و وامصیبتا که جای دیگه اندکی آرامش ندارم.
حالا یه دور برم ببینم چی میشه!
متاسفانه مادرم بیش از هر زمان دیگری، وسواسی، حساس، رنجور، سخت گیر و در واقع غیر منطقی شده است.
پریشب می خواستم بیایم بنویسم که غمگینم، مثل دختری که مادرش با هیچ چیز موافق نیست...
بعد جلوی خودم را گرفتم که شاید حس زودگذر است و تا فردا خوب می شود.
اما خوب نشد، خوب نمی شود.
امروز با قطعیت می نویسم، غمگینم، مثل دختری که مادرش همیشه با همه چیز مخالف است، سختگیر است و غیر منطقی.
امروز دهم بود. اگه بولت ژورنالی که تو پست های قبلی گذاشتم رو نگاه کنین، میبین رو دهم و سیزدهم ضربدر زدم. یعنی تاریخ های مهمی ان.
کل امروز اینقدر استرس کشیدم که خدا می دونه.
اگه این هفته درست شه همه چیز، میام می نویسم که چی و چطور و موضوع چیه. احتمالا. خوان دوم من بعد از مقاله ست در واقع.
الانم که دارم می نویسم بازم از فرط استرس دلم درد گرفته و سر درد دارم!!!
مهر نزدیکه! چقدر آرزو داشتم دوباره دانش آموز بودم! یادمه وقتی داشتم برای کنکور ارشد میخوندم، به همکلاسیم گفته بودم کاش ترم یک لیسانس بودم! گفت بود من دوست دارم ترم یک ارشد بشم بعد تو دلت میخواد برگردی عقب؟؟
الانم قضیه همینه. حالا که جون کندم روزای زیادی رو گذروندم هوس کردم دوباره دانش آموز بشم :| ... کلا معکوسم.
+خبر خاصی نیست. پنجشنبه دو تا عروسی دعوت بودم. یکی عروسی خانم سین و آقای انباردارسابق که رفتم کادو دادم فقط و بعدش رفتم عروسی دخترعمه م. تنوع خوبی بود هرچند زود گذشت.
+نمی دونم چرا اینا رو دارم می نویسم. این روزا، روزای عجیب غریبی ان در واقع! احتمالا می نویسم که یادم بمونه چه روزای پر فراز و نشیبی رو گذروندم.
+ زبان؟ هشت تا کتاب دور و برم ریخته که یا خوندم یا در حال خوندنم. البته روزی نهایت سه چهار ساعت براش وقت بذارم که اونم مفید نیست. بیشتر دارم تفننی کار می کنم.
اول کارخونه سر کار میرفتم میگفتم مدت زمان کار زیاده خسته میشم
بعد رفتم دفترشون گفتم تخصص من دفتری و پشت میز نشینی نیست و باز نق زدم
مجددا کارخونه باز شد نمی تونستم با ادماش بسازم
بعد دیگه تصمیم گرفتم خونه بمونم و الان از شدت یکجا نشینی به ستوه اومدم
فک کنم در تصمیم بعدی خدا منو بفرسته اردوگاه کار اجباری، اربابا شلاق بزنن من آب حوض بکشم. نمیدونم اون موقع راضی هستم یا خیر.
×نمی دونم مشکل از منه یا موقعیت ها واقعا بد بودن!
×آیی مخفف اسم خودم هست و مامان اینطور صدام میکنه.
اوضاع خیلی خرابه و من زندگیمونو هدر رفته می دونم.
تو این شلم شوربا کسی بخواد ازدواجم کنه دیگه اصلا واقعا شاهکار کرده. هزینه ها بیش از دو برابر شدن و آدم نمیدونه واقعا باید چیکار کنه.
جنگ واقعی ادم با یه گلوله هلاک میشد، این نوع جنگی که الان تو کشوره، آدمو زجرکش میکنه.
+ این متن رو تو وبلاگ یکی از دوستان کامنت گذاشتم. دیدم غصه ی این روزام هم هست، گفتم پستش کنم.
+دیروز با مادرم رفته بودیم بازار. خیار کلویی 4500، گوجه 5000 تومن. برای من که گوجه و خیار جز غذاهای اصلی تو صبحانه و ناهار و شاممه، این یه فاجعه محسوب میشه...
+حتی رژیم گرفتن هم دیگه خرج داره. شکلات تلخ، خرما، نان جو، سبزیجات و اینجور قبیل اقلام دیگه جز کالاهای لوکس محسوب میشن و من ترجیح میدم 100 کیلو بشم اما نخرم!
+شما چه می کنید با گرانی ها؟
راستش هیچ خبر خاصی نیست که بیام بنویسم. زندگی به روال معمول و تکراری خودش جریان داره.
چندین بار صفحه رو باز کردم که بنویسم اما دیدم واقعا چیزی تو ذهنم نیست.
آقای محترم سه تا کتاب درسی جدید برام گرفته بخونم. یکی گرامر سطح متوسط، یکی ریدینگ ادونس، یکی هم ترکیبی ریدینگ و رایتینگ تافل.
از صبح که پامیشم، روزی سه صفحه گرامر کتاب جدید خوشگل و خوشبومو می خونم. اگه به همین ترتیب پیش بره تا آخر پاییز تمومش می کنم.
بعد از اون اکثرا میرم سه صفحه رایتینگ های مختلف میخونم تا ایده بگیرم و جمله های قشنگشو یادداشت می کنم.
بعد متغیره، یا لغت دوره می کنم، یا دانشگاه سرچ می کنم.
بعد ناهار و خواب و چت با آقای محترم در مورد همین چیزایی که نوشتم.
غروب هم لیسنینگ گوش میدم.
شب معمولا یا فیلم میبینم، یا آشپزی یا شایدم ریدینگ اما دیگه از لحاظ ذهنی کشش ندارم باز مطالب درسی بخونم.
زندگیم همینه که نوشتم. تنوعش میشه گاهی غروب ها دوچرخه سواری، یا گاهی رفتن به خونه خواهرم و متعاقبا دیدن آقای محترم هر سه هفته یک بار معمولا.
ناراضی نیستم اما خب به این حجم از لاک پشت بودن و یک جا نشستن چندسالیه که عادت ندارم.
چند وقت پیش آقای محترم تماس گرفته بود و ما کل نیم ساعت چهل دقیقه رو در مورد دانشگاه و درس و زبان حرف زدیم :|
مامانم با تعجب پرسید شما حرف دیگه ای احیانا با هم ندارین؟
از نظر من صحبت هامون جذاب بود، نمی دونم مامان چرا خوشش نیومد :))
نهایتا با آقای محترم به این نتیجه رسیدیم که دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید و فلان. تا گور میخوایم دانش بجوییم، خیلی هم رمانتیک!
این شهریور، ماه مهمیه. تکلیف خیلی چیزا مشخص میشه. بابتش استرس دارم اما انشالله حل میشه. ممنون میشم دعا کنید ما رو.
+خیلی دوست دارم بدونم کیا که اینستامو دارن، اینجا رو هم میخونن اما معمولا حرفی نمی زنن. کاریتون ندارم به خدا :| فقط همینجوری دوست داشتم بدونم. یه سری از دوستان که همیشه کامنت میذارن و خوشحالم می کنن، اما بعد از نابودی بلاگفا هیچ وقت دقیق دستم نیومد کیا اینجا رو میخونن.
+ندا گفته بودی بولت ژورنال خودمو بذارم. این یه صفحه شه مال ماه جدید. منتها بس که هول هولکی شد، شهریور رو نوشته بودم مرداد و بعد تبدیلش کردم به شهریور!! بعد غلط املایی اینا هم دارم. اما مجموعا این تقویم این ماهه و چیزای مهم رو توش علامت میزنم که یادم نره. اون تاریخ دهم و سیزدهم هم خیلی مهمن...لطفا لطفا لطفا برام دعا کنین. اگه حل بشه میام میگم قضیه چی بوده.