مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوس داشتن یه گوشواره ی کوچولو با طرح گل، که وسطش ترجیحا نگین صورتی داشته باشه و با گردنیم ست بشه، داره منو میکشه.


پارسال، گردنی قلبی شکلم، خیلی اتفاقی با گوشواره ی قلبی شکلم ست شد. جفتشون هدیه بودن. هر چند نگین گوشواره سفید و نگین گردنبند م آبیه.


من خوره ی نگه داشتن وسیله دارم. وقتی مامانم تعریف میکنه که یه عالمه طلاهای کوچولو اون موقع ها مادرش براش می خریده (چون مراقب خواهر برادرهاش در فصل کار بوده) و کلی هم اشرفی داشته؛ اما همه ش رو بعد از ازدواج میفروشه، حس میکنم خون در عروقم منجمد میشه!!

خیلی از دستش ناراحت میشم. اگه الان اون طلاهای خیلی ریز و قشنگو داشتم، #دلخوشیهای_فندقی م تکمیل میشد!

مامان میگه اون موقع ها طلا ارزون بود. آقایون در روستا، بعد از اتمام فصل کار، برای اینکه از خانمشون تشکر کرده باشن، براش طلا می خریدن. یا اگه به گرفتاری برمیخوردن که نیاز به پول داشتن، طلاها رو میفروختن، اما سریع بعد از اینکه دوباره پول به دستشون میرسید، برای خانمشون جایگزین می کردن. همونطور که گفتم، حتی تشویقی های مامانم بابت نگهداری از بچه ها و کار خونه طلا بوده.


+چقدر امیدوارم که آقای محترم خیلی اتفاقی گذرش به وبلاگ من بیفته و این پست رو ببینه :| اللهم ارزقنا! من که خودم دلم نمیاد از پس اندازم از این کارا کنم :دی

۸ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۵
آی دا

متاسفانه هوا گرم شده. پشه ها زیاد شدن. من کابوس می بینم. حتی توی روز. هوای گرمو و پشه های زیاد منو کلافه میکنن. خواب هام و نگرانی هام هم. 

خیلی خسته شدم. از وا دادن می ترسم.

۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۰۴
آی دا

+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!

اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!

مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که من خیلی منطقی به این موضوع اشاره میکنم، حتی گاهی حس میکنم دلش میشکنه! جالب اینجاست که در مورد خواهر و برادرام هیچوقت چنین اصراری نداره...

برخی اوقات وقتی به این فکر میکنم که روزی نبودن من رو چطور میخواد طاقت بیاره؛ غصه م میگیره..بچه ی آخر بودن و هزار تا گرفتاری!


+بهرحال تا چند روز خرابکاری دارم تا به حالت عادی برگردم. امروز چایی رو برگردوندم رو دفتر کتابام. هنوز نمی تونم کاملا خم و راست بشم و منعطف نیستم. به همین خاطره که مجبورم خودم رو تحمل کنم.

از پشت باد به پرده میزنه و میترسم اما نمی تونم برگردم مطمئنم شم که پرده بود. شب ها تو خواب جابجا شدن رو تخت برام دردناکه، همینطور یه افطاری درست کردن برام بار میگیره و باعث میشه این همه قرص مسکن اثرشون رو از دست بدن.

چه میشه کرد؟ میگذره این روزها هم.

۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۹
آی دا

حالا که کل روز و شب رو مجبورم خیره به سقف دراز بکشم و کار دیگه ای ازم بر نمیاد؛ چه کاری بهتر از کتاب خوندن؟


+پنجره ای که من پشتشم:


۸ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۳
آی دا

+دیشب آقای محترم اینا خونه مون بودن. خودش، مامان باباش و خواهراش.

درسته من سه تا خواهربرادر دارم، اما چون فاصله ی سنیمون خیییییلی زیاده، تقریبا مثل تک فرزند بزرگ شدم. از این لحاظ همیشه تنها بودم و خیلی اوقاتم از بچگی تا کنون حوصله م سر میره و باز میشینم پای درس و مشقم. به همین خاطره وقتی که چند نفر یه جا ببینم که سنشون به من نزدیکه، خیلی خوشحال میشم. مخصوصا اگه خوش اخلاق و شوخ هم باشن. یعنی ویژگی های خواهر برادرای آقای محترم. این باعث میشه که از عضلات فک و دهنم بیشتر کار بکشم و باعث شگفت زدگی بدنم بشم!

+بابای آقای محترم دیشب برامون لاک پشت شماره ی 2 رو آورد. اندازه ی یه سکه ست.

حالا تو حیاط علاوه بر مرغ خال خالی، مرغ حنایی، سه تا اردک نوجوان، خانم و آقای قرقاول، 3 تا بلدرچین جوان، گنجشک ها و یاکریم های محله، قورباغه ی ناخوانده ی تازه وارد و لاکپشت شماره ی 1، لاک پشت شماره ی 2 هم داریم.

زیاد رغبت نمیکنم برای لاکپشت هامون اسمی اختصاص بدم. چون تجربه بهم ثابت کرده چندان معاشرتی نیستن و هر دو ماه یک بار میان بیرون از مخفیگاهشون.

+مضامین پست هام تکراریه. می دونم. اما این ها رو از کسی که تو خونه نشسته و چندان ارتباطی با کسی نداره بپذیرین. 

+بعد از مدت ها از کتابی که دارم می خونم راضی ام؛ با وجود غلط های نگارشی، املایی و ویرایشی فراوانش. مشتاق شدم دو جلد بعدیش رو هم بگیریم.


+الان متوجه شدم که مشکل بیان در پست های تصویری حل شده. اگه دوست داشته باشین از حیاط براتون عکس میذارم.


+کاشکی فضای شور و شادی به بلاگستان برگرده. بچه ها اگه بدونین از خوندن ناراحتیتون چقدر غمگین میشم که حد نداره. تا چندین ساعت دمق و پکرم. کاشکی هممون خوشحال باشیم. الهی آمین.

۱۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۹
آی دا

من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.

شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.

مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.

با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.

در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میکنن همون رفتار رو در زندگی خودشون هم داشته باشن.

این شده که من هم خانواده ی پدری رو (با اینکه به خاطر پاره ای از مشکلات کمتر دیدمشون) خیلی دوست دارم و همیشه آرزو دارم در آینده نسبت به خانواده ی همسرم، عملکردم مثل مادرم باشه.

خلاصه.

داشتم می گفتم.

این دخترعموی من که پرستار بازنشسته ست، من رو خیلی دوست داره. روز اولی که به دنیا اومدم، اولین کسی بوده که منو در آغوش گرفته و خب الان هم نسبت به من بیش از اندازه لطف داره.

امروز خواهرم زنگ زد بهم.

گففت دختر عمو زنگ زده و نگرانه که آیدا چرا تو اینستاگرام نیست و دلم برای عکسایی که میذاره تنگ شده.

خواهرم براش توضیح داده که مشکلی نیست و خودش خواسته از کارهاش عقب نیفته.

بعد هم دخترعمو به من زنگ زد و حسابی ناز و نوازشم داد. گفت که یه بخش بزرگی از "رنگ" در اینستاگرام کم شده و نبودم کاملا حس میشه.

من؟ از غروب بهترین حس های دنیا رو دارم.

شاید اسمش دلخوشی های فندقی باشه، اما به این فکر میکنم مگه خوشبختی چیزی غیر از اینه که مطمئن باشی چندین نفر هستن که وجودت و سلایقت رو دوست دارن و نبودنت رو حس میکنن؟

۷ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۱۴
آی دا

مصلحت خدا.

همین منی که همیشه برای انجام دادن کارهام اینقدر عجله داشتم و همه چیزو در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دادم، حالا دارم صبر می کنم! خیلی دارم صبر میکنم!

من آدم غیرصبوری بودم. هستم هنوز هم.

انتظار رو به سختی تحمل میکنم.

مادرم گاهی میگه نکنه 6 ماهه دنیا اومدی و من یادم نمونده.

من همونم که یه اسپند رو آتیشم. اما همه چیز طوری چرخید که مجبور شم کوتاه بیام! که آروم باشم! اونم من!

گاهی خودمو تهدید میکنم: آخرین باری باشه خودتو تو موقعیتی قرار میدی که مجبور شی صبر کنی. که همه چیز دست خودت تنهایی نباشه.

اما بعد میفهمم حرفم احمقانه ست.

زندگی رو نقطه ضعف های آدما دست میذاره و رو همونا امتحانشون میکنه. منم دارم امتحان ِ صبر کردن پس میدم.

چقدر موفق خواهم بود؟

۴ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۱۷
آی دا
+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.
که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌🌍. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا کیفم پراکنده و شلخته نیستن.
+امیلی در نیومون رو دارم میخونم. عیدی آقای محترم بود و چند باری ازم پرسیده کتابه چطوره. خلاصه عزمم رو جزم کردم تا بخونمش و تشویق بشه باز برام کتاب بگیره. تو سبک آنه شرلی هست که دلیلش واضحه. نویسنده شون یکیه.
+اون قلکی بود که گرفته بودم. یادتون هست؟ تو پیج اینستام عکسش رو گذاشته بودم. با آقای محترم نذر کردیم که سکه هامون رو توش بندازیم و سال بعد همین موقع ها اگه به خواسته هامون رسیدیم؛ هرچقدر جمع شد توش رو بدیم خیریه.
قبلش تصمیم گرفته بودم برای نذری محرم خرجش کنم. بعد دیدم اونو تنهایی هم میتونم پس نذرمو عوض کردم.
اینجا نوشتم تا یادم بمونه.
+این روزها فقط از خدا میخوام دلمو آروم کنه. ایمانمو قوی تر کنه و بهم روح بزرگ تری بده. من به ایمان و اعتماد بیشتری احتیاج دارم. من حضور خدا رو بیشتر باید حس کنم. من مطمئنم که کمکم میکنه تا آروم باشم.


*کسی نمیدونه چرا نمیشه عکس اضافه کرد به پستا؟ فقط به صورت لینک دار میتونم بذارم.

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۱۴
آی دا

رفتم به صندوق آپلودهای بیانم سر بزنم، چند تا عکس دیدم، از روزای اولی که اومده بودم بیان. گفتم دوباره بذارمش که تجدید خاطره بشه!

رو این عکس تگ آیدا شف زده بودم. خب مسلما الان مهارت های عکس گیریم تو غذا خیلی بهتر شده. اما برای اون موقع به نظرم قشنگ بودن.


این اولین کیکیه که پختم. پودر آماده بود البته. ولی من حسابی ذوق زده بودم و ازش تو وبلاگ عکس گذاشتم.



این قسمتی از چیزایی بود که از ارمنستان برای خودم خریده بودم. چقدر عاشق ظرف و ظروف هستم من واقعا. نمی دونم روزی میرسه این علاقه م فروکش کنه یا خیر.


ظرفف


اینا هدیه هایی هستن که دوست جانم وقتی ارشد قبول شدم برام به صورت سورپرایز فرستاد! خانم دکتر عزیزم ^_^


آخی! مال وقتیه که کلاس خط میرفتم! هرچند به خاطر لرزش دستم هیچ وقت نتونستم اونقدری که باید پیشرف کنم. تا دوره ی عالی رفتم. این البته فکر کنم مال دوره ی خوش ه.


کتاب طاهره، طاهره ی عزیزم... که خیلی دوستش دارم، خیلی. خوندینش؟ و خب اون یکی کتاب که عاشقشم هنوز هم. اخیرا دوباره یک کتاب از شرمن الکسی خریدم به اسم پرواز.


این عکس مال دوره ی کارآموزی هست. کارآموزی ِ قبل از سرکار رفتنم البته. یک هفته رفتم یه شهر دیگه. تجربه ی خوبی بود!



یه سالی که کیک تولدمو خودم پخته بودم :))) چه تزئینی واقعا! من هیچ وقت تو قنادی استعداد نداشتم :))




خببببببببببببب، فعلا دیگه بسه.... اگه استقبال شد بازم از این مدل پستا میذارم :))


۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۸
آی دا

همانطور که در پست های قبل نوشته بودم، خیلی وقت بود که به بستن پیج های اینستاگرامم فکر می کردم.

طی این 4 سال و خورده ای که اینستاگرام داشتم، تا حالا نشده بود ببندمش حتی به صورت موقتی. روزانه نگاری هایم را آنجا انجام می دادم و از کوچکترین سوژه ها گرفته تا بزرگ ترین اتفاقات و نقطه نظرات، در پیجم اثری به یادگاری دیده میشد.

حالا اسمش وابستگی بود یا چیز دیگری نمی دانم، اما عادت کرده بودم که بخش عمده ای از روز را در خدمتش باشم. برده ی بی چون و چرایش. اون فرمان بدهد من اطاعت کنم. اون دندان خشم نشان بدهد من همچنان مطیع و صبور باشم. اون من را از رفتن و فیلتر شدنش بترساند، من به دنبال راه چاره برای باز کردنش باشم.

اخیرا که تصمیم گرفته بودم خودم را غیرفعال کنم می ترسیدم.

نگران بودم که نکند تصمیمم زودگذر و سطحی باشد و مانند این دخترهای 14 ساله که روزی هزار بار تصمیم خود را عوض می کنند و به روز نکشیده دوباره خودشان را فعال می کنند، یا پیج های جدیدی برای خودشان می سازند رفتار کنم و مضحکه ی عالم و آدم بشوم؛ همانطور که خودم همیشه کسانی را که هی می رفتند و می آمدند و یا پیج های قبلی را پاک می کردند و پیج جدید می ساختند، مذمت کرده و یا شما که غریبه نیستید، به سخره می گرفتم.

بهرحال بعد از کشمکش های فراوان، تصمیم گرفتم خودم را آزاد کنم. دیدم من خیلی قوی تر از دو برگ فضای مصنوعی هستم که اخیرا حتی بیشتر موجب دلنگرانی و تشویشم می شود. بعضی اوقات که خوبی های چیزی را با بدی هایش میسنجی و بعد که میبینی بدی ها می چربند، باید بگذاری بروی.

اما چه چیزی باعث می شود بمانی و به اشتباه کردنت ادامه بدهی؟ دلبستگی؟ نمی دانم اسمش دلبستگی، هوس، یا چیز دیگری باشد یا نه.

اما این را می دانم که خیلی از ماها، در بیشتر مواقع می دانیم انجام یک کار اشتباه است. ادامه دادنش سم است. خطر دارد. فهمیده ایم برده شده ایم. اون شلاق می زند و ما آخ نمی گوییم.

ولی چکار می کنیم؟ به طور فرسایشی ادامه می دهیم. آنقدر ادامه می دهیم که فرسایش از روحمان عبور کرده، جسممان را هم متلاشی می کند.

من خودم را آزاد کردم. توی این 17 18 روز، به هیچ وجه احساس فقدان یا کمبود نداشتم. حداقل اینکه می دانستم چشمانم را دارم با پست های تبریک تولد مداوم و عشق جانم تولدت مبارک، یا نفس جانم زمینی شدنت مبارک، یا یک روز خوب کنار دوستان بهتر از آب روان، یا یک شبِ خوب همراهِ دلبر جان ها، یا استوری های رقابتی و انتقام جویانه، یا پست های لاو، که کم مانده از حریم خصوصی اتاق خوابشان هم ویدئوی 1080p بگذارند، خسته نمی کنم. بهرحال ترجیح داده بودم اگر اتلاف وقتی هست با کتاب خواندن و فیلم دیدن، یا در بدترین شرایط وبلاگ نوشتن و خوابیدن باشد.

نه که اینستاگرام بد باشد. اما اعتیاد بهش بد است.

نه که دلبستگی بد باشد، اما برده بودن بد است.

این همه نوشتم که بگویم که توانایی آزاد کردن خودمان را باید کسب کنیم. فرق نمی کند از فضای مجازی باشد، از یک آدم باشد، از یک غذای خوشمزه و اضافه وزن باشد یا هر چیز دیگری.

هر موقع خطر را حس کردیم، خطر دلبستگی و تخریب فرسایشی اش را، با سرعت هر چه تمام تر خودمان را آزاد کرده، و با نهایت سرعت بدویم. حالا ندو، کی بدو.



+لطفا سر سفره ی افطار، دعا برای دوستان وبلاگی هم فراموش نشه! خیلی ممنون :]


۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۳۹
آی دا

اعتراف میکنم آدم ترسویی هستم. از فقدان و نبود می ترسم. سخت با موضوع کنار می آیم. شب های زیادی نمی خوابم و تا خودم را جمع و جور کنم طول می کشد.

روزهای زیادی صحنه ی مرگ عزیزانم را تصور می کنم. از نبودنشان می ترسم و قلبم تند می زند. من آدم صبوری نیستم. مدیریت بحرانم صفر است و وقتی خبر بد بهم می رسد، انگار که دنیا را روی سرم خراب کرده باشند، بدنم کرخت می شود و از حال می روم.

چقدر تلاش کرده ام خودم را جمع جور کنم؟ خیلی.

چقدر موفق شده ام؟ هیچ وقت.

چقدر پسرفت داشته ام؟ با زیاد شدن سنم حتی بدتر هم می شوم.

خبر مرگ زندایی قبل از عید شوک سنگینی بود. 

چقدر به محض شنیدن خبر خودزنی کرده بودم و شیون کرده بودم؟ خیلی. 

چقدر بقیه موفق شده بودند آرامم کنند؟ نتوانسته بودند.


امروز با مامان برای ماه رمضان به پیشواز رفته بودیم.

دیشب را تا سحر نسبتا بیدار بودم و بعد از سحری خوابیدم تا بتوانم صبح از ساعت 10 زندگی ام را با فرمت ِ روزه داری شروع کنم.

زنگ تلفن. صدای وحشت زده ی مامان. من که از خواب بیدار شده ام و می دوم تا بفهمم چه خبر شده.

چشم های تر مامان و خبر مرگ دایی.

محبوب ترین برادرش.

من؟ حالم خراب. حالم خراب.


این کابوس تا پایان عمر همراهم است. اینکه هر روز چشم باز کنم و خبرِ نبودنِ عزیزانم را بشنوم. حالا هر چقدر هم بگویید که عمر دست خداست و همه رفتنی هستیم. من؟ گوشم بدهکار نیست. شب ها خواب مرگ می بینم و روزها را با ترس سپری می کنم.

هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر موجود ضعیفی از آب در آمده ام. هیچ وقت.


۷ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۳
آی دا

وقتی از در بیرون آمدم و سلام گفتم، با دو تا کلم بروکلی منتظرم بود. 

وقتی با تعجب پرسیدم اینا چیه دیگه؟ مثل پسربچه های ذوق زده جواب داد که وقتی داشته میامده دنبالم، این ها را دیده و یاد من افتاده.

[با اینا واسه خودت سالاد درست کن]


خواستم بگویم فقط با عطر و شکلات و گل رز یاد معشوق نمی افتند. این احتمال هم وجود دارد که که رنگ سبزِ ملیحِ یک کلم بروکلی، ممکن است یادآور چشمانِ شهلای! طرف مقابل باشد! هرچند که چشمان ِ طرف قهوه ای پر رنگ باشد...همینقدر خوردنی، همینقدر خوشمزه!

۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۵
آی دا

آدمی ام که تنها سرگرمیم وبلاگ خوندنه. کاشکی بیشتر بنویسین!

۵ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۷
آی دا

تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خانم مسن نشسته بود. چون تاکسی ها کنار بیمارستانن، میشد حدس زد که جفتشون از بیمارستان اومدن. داشتن با شدت از انواع درد و مریضی هاشون حرف میزدن. من یه گوشم به اونا بود و همزمان داشتم فکر میکردم جز سبزی خوردن چه چیز دیگه ای باید بخرم.

"سبد داری؟"

صدای پیرزن جلویی بود که برگشته بود و خطاب به من سوال می پرسید. گفتم جانم؟

دوباره تکرار کرد: "سبد داری؟"

من مات و مبهوت نگاش کردم. جواب دادم سبد؟ آخه چرا باید سبد داشته باشم؟

پیرزن کناری بهم سقلمه زد که میپرسه "سواد داری"؟ من یهو به خودم اومدم. یادم افتاد که پیرزن های گیلک، به علت یه عمر گیلکی حرف زدن، موقع فارسی حرف زدن، از کلمات ترکیبات جدیدی میسازن!

+بله سواد دارم کمی. چطور مگه؟

-این آزمایشو برام میخونی؟ دکتر بهم گفته چربی و قندت خیلی بالاست.

+آخه ولی جواب آزمایش رو خود دکتر باید بگه، من ممکنه اشتباه کنما. ولی باشه بدین ببینم.

اولین نگاهو که به برگه ی آزمایش انداختم، پیرزن کناری، برگه رو از دستم قاپید! که بده من. من اینقدر دکتر رفت و آمد کردم، بلدم بخونمش!

من که همینطوری مات و مبهوت بین دو پیرزن مونده بودم، منتظر موندم ببینم چیکار میکنه!

عینکش رو با دقت در آورد و تا جایی که راه داشت سرشو کرد تو کاغذ.... و خب در کمال ناباوری خوند: ساگر 110. اوه اوه قندت خیلی بالاست که! (شوگر رو اشتباها گفت ساگر)

به همین ترتیب کلسترول و چند تا چیز دیگه رو هم هرچند تلفظش رو اشتباه میگفت، اما پیدا کرد و خوند و تحلیل هم کرد!

بعد با سری برافراشته، بادی به گلو انداخت، و دوباره تاکید کرد: گفتم که بلدم...


+ من؟ هم خنده م گرفته بود...هم خوشم اومده بود که یه پیرزن ِ فرتوت چقدر میتونه زبل و با اعتماد به نفس باشه، هم داشتم خودمو سرزنش میکردم که تو چیزایی که حتی مطمئنی بلدی هم کسی ازت بپرسه اینقدر با اکراه رفتار میکنی که واقعا خودتو زیر سوال میبری!

منبعد تصمیم گرفتم اگه کسی ازم بپرسه سبد داری؟ بهش جواب بدم هی یه چیزایی، اما تا وقتی اعتماد به نفس کافی پیدا نکردم، سبدم به درد نمیخوره!!!


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۹
آی دا

آدم ها از بین میرن. وسیله هاشون بخشیده میشه، مال و اموالشون هم. این وسط چیزی که ازشون میمونه، عکساشونه. ثبت لحظاتی که روزی ساختن. حتی فیلم هم ممکنه به مرور از بین بره یا آسیب ببینه یا دیگه قابل پخش نباشه. اما چه چیزی میتونه با عکسی که چاپ شده مقابله کنه؟

از بچگی عاشق عکس گرفتن و چاپشون بودم.

پاییز گذشته به سرم زد یه سری عکسا رو چاپ کنم...یادم افتاد تو سایت عکس پرینت اکانت دارم و قبلا هم از سفر ارمنستان(نوروز95) یه آلبوم چاپ کرده بودم.

قیمتا رو نگاه کردم و مناسب بود(هرعکس 1100 تومن). یه سری عکسای با حجاب مناسب خانوادگی و تکی و دو سه تا عکس از محل کار سابقم با لباس آزمایشگاه، و دو سه تا عکس از روز دفاعم رو چاپ کردم.

اینقدر این کار منو خوشحال کرد، که تصمیم گرفتم هر چند ماه یه پولی رو برای چاپ کردن عکسا کنار بذارم. و چون از کیفیت سایت عکس پرینت راضی بودم، میخواستم بازم همینجا سفارش عکس بدم. یک هفته از تصمیمم نگذشته بود که عکس پرینت قیمت هاش رو تقریبا دو برابر کرد. عکسی رو که قبلا با 1100 چاپ میکرد، الان با 2600 نرخ رو تصویب کرده بود.

تا بدنیا اومدن آریا دیگه از فکر چاپ عکسا بیرون اومدم، چون با وضعیت فعلیم دیدم از پس هزینه ش برنمیام. تا اینکه آریا به دنیا اومد و دلم خواست عکسای روز به دنیا اومدنش رو چاپ کنم و تخته بزنم برای پدر و مادرش ببرم.

سری به یه عکاسی شهرمون زدم و قیمت پرسیدم. هر عکس با سایز مرسوم رو 1200 تومن چاپ می کرد. چقدر خوشحال شدم؟ خیلی! 

خلاصه، مجددا تصمیم گرفتم هر چند ماه یه سری عکس انتخاب کنم و ببرم برای چاپ. 

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما باقی می مونن. فکر نکنم بچه هامون از یه هارد اکسترنال پر از عکس که هیچ مشخص نیست روی کامپیوترهای 20 سال آینده باز بشن یا نه، خوشحال شن. 

من عکسامو چاپ می کنم و پشتش تاریخ می زنم، تا بعدها بچه م به وضوح ببینه مامانش یه وقتایی جوون و سر به هوا و زیبا بوده، یه روزایی تو یه کارخونه کار میکرده، یه روزی جلوی دانشکده ی فنی واستاده و عکس گرفته، یه روزی با استاد کچلش هم بعد از دفاع عکس گرفته و ... .

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما به جا می مونن! حواسمون هست؟


۵ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۳
آی دا

بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.

صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش میشه دوست! دیسک گردنم رو میگم که دوباره عود کرده...

بعد شروع میکنی به درس خوندن، گوشی رو سایلنت میکنی. بعد که چک ش میکنی چندین تا تماس از دست رفته. از فلان اداره که داریم وامتو تعلیق میکنیم. یادت میفته که روزای سخت ظاهرا فعلا ادامه داره...

بعد مادرتو میبینی که خیلی پیر و لجباز و غر غرو شده. مریض تر از سال های پیش و بهانه گیر تر شده.

بعد یادت میفته که حتی یه دوست نداری که محض رضای خدا یه بار حالتو بپرسه بگه میای بریم قدم بزنیم؟ بی هیچ تکلفی بی هیچ حرف و فکر اضافه ای..

من می دونم می گذره. روزهای بی پولی و مریضی و دغدغه و نگرانی.

من می دونم پاییز میاد و منو با نتایج خوبش خوشحال میکنه.

من میدونم پاییز یه شروع جدیده که باعث میشه اینقدر بازخواست نشم، اینقدر حرف نشنوم.

پاییز میاد و باعث میشه خیلی ها بیشتر روم حساب کنن.


۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۴
آی دا

خدا خودش یه رحمی کنه که من دوباره داره به عرضم روز به روز اضافه میشه.

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۵
آی دا

امروز نوبت لیزر داشتم. نوبتی که از عصر یهو به صبح انتقال پیدا کرد و خب سبب خیر هم شد. چون میخواستم عکس های روز تولد آریا رو چاپ کنم و تخته بزنم و امشب ببرم خونه شون. فرصت خوبی بود و انجام هم دادم.

تو مطب دختری رو دیدم که ابتدا حس های بد بهم هجوم آوردن و بعد سعی کردم تخیل کنم تو چه شرایطی بزرگ شده و بعد از خودم ناراحت شدم که چرا قدر داشته هام رو نمی دونم.

سنش رو دقیق نتونستم حدس بزنم. شاید 30 یا 35.

حال خرابی داشت. وقتی ازم سوال پرسید که آیا لیزر رنگ پوست رو روشن میکنه؟ و من تازه متوجه ش شدم، از وخامت چهره ش و نوع حرف زدنش شوکه شدم. شاید معتاد بود؟ نمی دونم. با حالت خماری سوالشو با دقت پرسید و من که شوکه شده بودم، با لکنت جواب دادم که نه، لیزر موهای زائد به رنگ پوست ربطی نداره... حس ها پشت سر هم بهم هجوم می آوردن. بعد از شوکه شدن و ترحم و دلسوزی، بی رحم هم شدم. با خودم فکر کردم همچین دختری که حتی یه جمله رو تو حالت عادی نمی تونه بگه، دختری که چشاش اینقدر ورم کرده، دختری که اینقدر بهم ریخته ست، چرا باید رنگ پوست براش مهم باشه؟ بعد به خودم نهیب زدم که این ذات زنانگیه. انگار فرقی نمیکنه کوچیک باشی، بزرگ باشی، مادر، یه دختر سر به راه، یا معتاد و گیج، بهرحال ته ذهنت دنبال زیبایی می گردی..

منشی با اکراه صداش زد که بره داخل.

به دقیقه نکشید، صدای دکتر رو شنیدم که میگفت اینکه دفترچه ی خودت نیست... و بعد این دختر که حتی نمی تونست قدم از قدم برداره و به سختی از مطب خارج شد..

خیلی اوقات فکر میکنم که اگه تو این خانواده ای که بزرگ شدم نبودم، شرایط زندگیم چطور می شد. درسته همیشه تو زندگیم سعی کردم مفید باشم و تلاش کنم، اما خب بستر خانواده این رو برام فراهم کرده و من هم استفاده کردم..

اما دخترایی که تو یه شرایط بد، خانواده ی نادرست، والدین بی صلاحیت و ... به دنیا میان چی؟ چی باید مسیرشون رو تغییر بده؟ چیکار میشه براشون کرد؟ زندگیشون چقدر به خودشون و چقدر به محیطی که توش بودن ربط داره؟

خیلی روزا به این سوالا فکر میکنم. به جوابی نمی رسم، و فقط به این فکر میکنم از موقعیتی که برام فراهمه و تو آرامش میتونم به علایقم بپردازم، به مطالعاتم و به مابقی جزئیات زندگیم، باید تمام استفاده رو بکنم تا شاید بدین شکل از خوش شانسی که توش قرار دارم، شکر گزاری کرده باشه.

۲ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۱۳
آی دا

امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشم!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۷
آی دا
پسرخاله م تو کنکور دکترای مکانیک رتبه ش 8 شده و امیدواره که شریف پذیرفته شه. آقای محترم ارشد رو شریف بوده، بابت همین ازش پرسیدم که آیا قبول میشه به نظرت یا نه، گفت خب رتبه ش خیلی خوبه اما به مصاحبه هم بستگی داره اما احتمال زیاد پذیرفته میشه.
خیلی خبر خوبی بود و خوشحال شدم که چنین پسرخاله ی باهوشی دارم.
اما از طرفی از فکر و ذکر زیاد عصر رو خوابم نبرد. به آینده ی خودم فکر کردم. به اینکه خیلی دارم اتلاف وقت میکنم. اتلاف وقتی که دانسته باشه، اصلا بخشودنی نیست به نظرم.
فکر کنم بهتون گفته بودم که خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم پیج های اینستاگرامم رو دی اکتیو کنم. راستش اون روش چک کردن در آخر شب تاثیر نداشت و بازم تهش همون شد که قبلا بود!
امروز واقعا دیدم چک کردن اینستاگرام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه، داره عذابم میده. گفتم چه کاریه. یه مدت دی اکتیو می کنم، بعد اگه دلم خواست خب دوباره برمیگردم. این شد که از عصر تا حالا که دی اکتیو کردم، خیلی حس خوب و خوشایندی دارم!
امیدوارم این ساعت هایی زیادی که از چک نکردن اینستاگرام برام باقی می مونه، صرف فیلم دیدن، رمان خوندن و تمرکز بیشتر رو کارام بشه. الهی آمین.

+آریا قرار بود امروز به دنیا بیاد. اما نی نی مون عجله داشت و دیروز اومد ^_^ تا حالا پسربچه به این قشنگی ندیده بودم! امروز روز ورودش به خونه شون بود.

۲ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۴۱
آی دا