مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

کل امروزو اینقدری عطسه زدم که از گردن نیم بندم دیگه چیزی نمونده. بله، سرما خوردم.

شبا با عذاب میخوابم. البته اگه پژمان اینجا بود میگفت شبایی که من هستم خیلی خوب میخوابی که. اون لحظه من دلم میخواد کله ش رو بکنم. مگه مرد تو توی خواب من هستی بفهمی. انگار مثلا کسی که بد میخوابه شاخی دمی چیزی در میاره. 

همین اخلاق زشتش که بعد از اینکه حرفی میزنم سریع یه چیز متناقضش میگه منو تا سر حد مرگ عصبانی میکنه. بگذریم.

خلاصه، بله داشتم میگفتم. شبا بد میخوابم. احتمالا این سرماخوردگی که چند هفته ای به صورت خفیف همراهمه مسببش هست. کلا هم که کلکسیون خواب و کابوس و اینا شدم. هر مساله ساده ای که روزا فکرمو مشغول میکنه شب به صورت کابوس خودشو نشون میده.

 

 

یه مساله دیگه که خیلی داره ناراحتم میکنه اینه که شدت و حدت ذهنیم پایین اومده. یعنی خیلی چیزا رو بلدم، اما اگه کسی سریع ازم بپرسه درجا نمیتونم جواب بدم. امروز داداش ازم پرسید فرق باکتری و ویروس چیه. قطعا بلد بودم. اما خب درجا نتونستم بگم. و خیلی حس بدی بهم دست داد. کلا هم یه بحث کلی دارم میکنم طرف یه سوال جزیی میپرسه هول میکنم. 

بهم دلداری بدین که شما هم درجا خیلی چیزا یادتون نمیاد!

۳ نظر ۲۹ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۰۹
آی دا

موقع پایان نامه نویسی دوره ارشد، دوست جان عزیزم بهم مندلی (Mendeley) رو معرفی کرد.

هرچند اون موقع از سمت دانشگاه وی پی ان نداشتم که به صورت رسمی به مقالات دسترسی داشته باشم و در کمال تعجب استادمم با این نرم افزار اشنایی نداشت، اما با ساز و کارش تا حدی اشنا شدم و حداقل اینکه فهمیدم یه نرم افزار مهم برای رفرنس دهی هست.

پروفسور ب اخیرا ازم پرسید میخوام برات جلسه کار با مندلی بذارم و وقتی گفتم باهاش اشنام خوشحال شد.

چرا اینا رو نوشتم؟

که بگم درسته هر مرحله از زندگیم خیلی سخت پیش رفته، اما در کنارش ادمای با کیفیت زیادی همراهیم کردن، که شاید فقط یه کلمه راهنماییم کردن، اما همون یه کلمه باعث شده سال ها بعد پیش یه پروفسور اون سر دنیا سربلند بشم. که بله درسته که از یه شهرستان کوچیک میام، اما اونقدری اطلاعات دارم که بتونم باهات کار کنم.

 

یا همین شماهایی که حس میکنین غمگینم و با کامنت های خوبتون چه خصوصی و چه عمومی سعی میکنین بهم دلداری بدین! دوستتون دارم بچه ها!

 

+ این روزا با پروفسور ب میتینگ های انلاین داریم و من حس می کنم اگه قراره اونقدری بدبخت باشم که نتونم باهاش کار کنم و پام برسه پیشش؛ دیگه هیچ وقت همچین شانسی پیدا نمی کنم.

 

 

+ کاش یکی از شماها پزشک بود و بهم میگفت درد کشاله ران بابت چیه. که بعضی شبا از دردش خواب ندارم! یه شبایی مثل امشب.

 

 

۲ نظر ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۲۸
آی دا

کاش فردا اون روزی بود که مهمون داشتیم و مامان از الان قرمه سبزی رو بار گذاشته بود. زعفرونو دم کرده بود و داشت میوه ها رو برای فردا شب می شست. کاش همون دختری بودم که برای مهمونی فردا شب و اینکه سالادش رو من درست کنم ذوق داشتم و هرچند اگه مثل همیشه سالادها سر سفره دست نخورده باقی می موند، خوشحال بودم که حداقل یک سهم کوچیک تو قشنگ تر کردن سفره داشتم.

دلم یه مهمونی می خواد که توش نوجوون باشم. نه اظهارنظرها در مورد آینده م نگرانم کنه، نه نگران نیش و کنایه ی این و اون باشم و نه کل مهمونی بابت حرف های کنایه دار و به ظاهر شوخی کوفتم بشه.

من دیگه تبدیل به اون نوجوون شاد و سر حال نمیشم که پنجشنبه عصرها وقتی از مدرسه برمیگشت کف اتاق دراز می کشید و رضا صادقی گوش می داد و چشاش رو می بست و خیال پردازی می کرد. من دیگه به اون روزای شاد و بی دغدغه بر نمیگردم.

حس می کنم اون چیزی که می خواستم نشد و خب لعنت به همه ی نشدن ها.

 

۳ نظر ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۸
آی دا

خانواده ی پژمان امشب با ذوق مسابقه شب های مافیا رو میدیدن.

به این فکر کردم خیلی وقته چیزی برام جالب و جذاب نیست.

نه مسابقه ای، نه بازی ای، نه سرگرمی خاصی.

چه بلایی سرم اومده؟

یا شاید زیادی سخت گیر و بدعنق شدم؟

 

تنها چیزی که این دو سه سال اخیر منو به زندگی و اجتماع وصل کرده فیلم و سریال دیدنه که هنوز عاشقشم. و خب بازم از هر چیزی خوشم نمیاد و اکثرا هم  دلم میخواد تنها فیلم ببینم.

فکر کردم قبل ها چی ها خوشحالم می کرد؟

+ عکس گرفتن. چرا دیگه انجامش نمی دم؟ گوشیش به طرز غم انگیزی دیگه عکسای خوبی نمی گیره.

+ کتاب خوندن. ذهن و روح اشفته م تمرکزی نمیذاره که کتاب بخونم.

+ گلدوزی. برخی روزها انجامش میدم.

+ خطاطی. روزهای خیلی خیلی زیادیه که ننوشتم و این غمگینم میکنه. امروز دلم برای استاد خطم تنگ شده بود.

+ آشپزی. هنوز برخی اوقات انجامش میدم.

+ دوچرخه سواری. :(((

 

 

نقطه ی مشترک همه ی کارای بالا تکی انجام دادنشونه. اینکه تو جمع کاری رو انجام دادن خوشحالم نمیکنه احتمالا ذاتیه.

متن بی سر و تهی شد.

اما بزودی که جمع و جور بشه زندگیم، امیدوارم بتونم حتی با این حرکت های انفرادی هم خوشحال باشم و انجامشون بدم.

عجب متن درهم برهمی شد.

در پایان اینکه کاش مامانم این روزا اینقدر گریه نکنه. من که هنوز نرفتم. من که هنوز اینجام.

 

 

 

 

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۵۶
آی دا

+ در یک اقدام انتحاری، توی تقریبا یک هفته، ۴ تا دندون پر کردم و جرم گیری هم کردم. امروز روز اخر بود. خوشحالم به دندونام سر و سامون دادم و عوض خرج کردن برای چیزای متفرقه برای سلامتیم خرج کردم.

 

+ خانم دکتری که پیشش رفتم خانم "نیکی" بود. اروم، مودب و با وقار. تو این جلسات خیلی با هم صحبت کردیم و هر بار حس مثبتم نسبت به خودم بیشتر شد. به این نتیجه رسیدم که وقتی از طرف اعضای پذیرفته شده ی جامعه ادم حسابی محسوب میشم و با دقت به حرفام گوش میدن و نظرم رو جویا میشن؛ همین باید برام کافی باشه. دیگه مابقی چه اهمیتی دارن؟

 

+ هنوزم ویزام نرسیده اما دانشگاه به نوعی باهام راه اومده تا وقتی دیرتر برسم. همه ی اینا رو مدیون ساپورت پروفسور ب هستم. تو لیست ادمایی که هر بار خدا رو بابت بودنشون شکر می کنم، پروفسور ب هم اضافه شده. کسی که تا حالا از نزدیک ندیدمش، اما مثل یه فرشته اومده تا زندگیمو نجات بده.

 

+ خدایا کاری کن ویزامون بزودی بیاد.

 

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۰۸
آی دا