مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برچسبش را دزد برده» ثبت شده است

دوشنبه ی پیش واکسن انفولانزا و کووید رو با هم زدم. اشتباه محض بود. تمام شبش تب کردم و فرداییش با تب و لرز و بدن درد داشتم تست میگرفتم!!! با دستی که کاملا خشک شده بود. خیلی حالم بد بود خیلی. نتونستم بذارم برم خونه چون به طرز حماقت باری وجود سختگیرم اجازه نداد که برای میتینگ غیبت کنم. عصر سه شنبه که برگشتم خونه حتی نا نداشتم اب بردارم یا چای درست کنم. فقط خوابیدم و اخر شب از گشنگی پاشدم. به خواهرم پیغام زدم که میدونم تهش هم تنهایی میمیرم. صبح چهارشنبه بهتر بودم.

دیشب خلاصه موهام رو رنگ کردم. خیلی دیگه سفید و بد شده بود. امروز هم ابروهام رو یه درجه روشن کردم.

خونه رو تمیز کردم و خرید زدم و لباسا رو لاندری کردم. یه ماپ خریدم که کف اشپزخونه رو راحت باهاش تمیز کنم. خوب شد چون چیز قدیمی که داشتم بیشتر مصیبت بود و هر بار که خیسش میکردم نمیدونستم چطور خشکش کنم. این جدیده اینطوره که هر بار پدش رو بعد از استفاده میتونی دور بندازی و کثیف کاری نداره. 

دو هفته ی دیگه پژمان میاد. هزار جور غذا تو برنامه گذاشتم که وقتی اومد براش بپزم.

تو خونه تمام تلاشمو میکنم منظم باشم ولی خیلی اوقات نمیشه. مثلا میز ارایش ندارم وسیله هام بهم ریخته میشه.

میدونم سر کار که برم بعد از دکترام همه چی بهتر میشه.

خداروشکر.

۱ نظر ۱۴ آبان ۰۲ ، ۰۹:۱۴
آی دا

هی میخوام بنویسم فرصت نمیشه.

اول اینکه بگم پنحشنبه ی پیش دفاع آزمایشی رفتم و بد نبود. میتونستم بهتر باشم اما خب من همیشه ضعیف ترین مهارتم صحبت کردن بوده. چه به فارسی چه به انگلیسی. بیشترین ایراداتی که گرفتن چیزای سطحی بود. به قول استادم اینا فقط cosmetic هست. که مثلا فونتو بزرگ کن و رنگو عوض کن و اینا.

بعد جمعه یه میتینگ داشتیم که رویژن ها رو بررسی کنیم. که اونجا استادم گفت بهتره فلان تستو با فلان شرایط بگیری ببینی چطور میشه. منم با قیافه ی آویزوون قبول کردم. برای اولین بار یه میتینگو خونه مونده بودم، که مجیور شدم برم آزمایشگاه که وسایل تست گرفتنو آماده کنم.

بعد غروب برگشتم و کمی استراحت و دوباره تا نیمه شب هی درس خوندم به هوای اینکه فرداش قراره استراحت کنم اما زهی خیال باطل. اول که شنبه صبح نوبت سی تی اسکن داشتم و هی از 6.5 صبح هشیار بودم. بعدم که برگشتم اصلا خوابم نبرد.

دیگه دم ظهر بود که  یکی از بچه ها که ایالت دیگه دانشجوعه پیعام داد که من دارم میام شهر شما، اونجا جای دیدنی چی داره.

بعد خب من توضیخ دادم و حس کردم نیازه تعارف بزنم. من گفتم خب شام بیا اینجا. که گفت من تنها نیستم سه نفر دیگه هم همراهم هستن. من کمی گرخیدم چون اصلا خونه م آماده نبود و فکر کردم اگه بخوان برای خواب بمونن و من اصلا پتو و بالش اینا ندارم. و گفتم کاشکی حداقل زودتر میگفتی من میخریدم پتو بالش اینا.

بهش گفتم تشریف بیارید منم خوشحال میشم منتها هیچ وسیله ی خواب و اینا ندارم.

سرتونو درد نیارم. اومدن و شب هم موندن و من هرچی ملحفه اینا داشتم دادم و خودمم بدون پتو و بالش خوابیدم و تا صبح یخ زدم :)) (من شدیدا سرمایی هستم)

صبخ صبخونه خوردن و رفتن. من ولی قشنگ انرژیم افتاده بود. هم از شب قبلش تو سرما خوابیده بودم، هم کلا خستگی و بی خوابی، چون روز قبلش کل خونه رو سریع تمیز کرده بودم و کلی آشپزی کرده بودم که مهمون داره میاد و حسابی از کت و کول افتادم. (بعضی اوقات از این میزان انرژی که برای بقیه میذارم احساس حماقت میکنم)

بعد که رفتن تا حدی حالم بد شد که حس کردم سرمای بدی خوردم. اما دو ساعت خوابیدم زیر پتو و با یه قرص حالم بهتر شد. بعدم رفتم نون پختم.

دیگه امروزم که تو آزمایشگاه مشغول هزار تا کار.

گفتم اینا رو قبل خواب بنویسم.

لطفا حتی الکی هم شده بهم بگین احمق نیستم.

 

+عنوان از اون فیلم سینمایی معروف که یهو کلی مهمون براشون میاد و ...

 

 

۸ نظر ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۵۳
آی دا

هیج کس اندازه ی من سهل انگار نیست و به بدنش ظلم نمیکنه، اما خب این تجربه م رو مینویسم شاید به درد کسی خورد.

من زیادی چای میخورم و ایتکه مدام بخوام برم بث روم طبیعیه. اما تو ماه می تو سفر شیکاگو اینقدر این قضیه برام اذیت کننده شد که دیگه بعضی روزای سفر کوفتم شد (اینجا تو به راحتی توالت عمومی پیدا نمیکنی).

سه ماه از قضیه حدودا گذشت تا سه چهار هفته ی پیش که درد و سوزش و ناراحتی شدید تو دستشویی بروز پیدا کرد. گفتم خب چیزی نیست طبیعیه، برای خانما پیش میاد. سعی کردم با خوردن ناپروکسن و ادویل دردو و ناراحتیم رو کاهش بدم.

یه ذره گذشت، نه تنها تکرر ادرار و درد و سوزش و حال بدم کمتر نشد، بلکه دردهای شدید پهلو بهش اضافه شد. گفتم خب این دیگه عفونت مجاری ادراری هست احتمالا و دارم میمیرم و باید برم دکتر.

رفتم دکتر نوبت گرفتم و زودترین نوبتی که داد دو هفته ی آینده ش بود. منت و خواهش قایده نداشت، بهم گفتم اگه بخوای میتونی 8 صبخ بیای بشینی و walk in کنی، تا کی حالا نوبتت بشه. که من این کارو نکردم، گفتم حالا عفونتم کسی رو اونقدر نکشته پس تحمل میکنم.

تو همین فاصله نه تنها پهلوی چپم داشت میترکید از درد، پهلوی راستمم بهش اضافه شد. دیگه عملا شلوار پوشیدن برام دردناک بود و هر روز زندگیمو تو دلم گریه میکردم.

حالا جالب اینجاست نه تنها هر روز 8 صیح میرفتم دانشگاه، بلکه همینطوری لب دریا و سینما هم میرفتم چون آیدای آشغال درونم میگقت خودتو لوس نکن چیزیت نیست طبیعیه.

خلاصه شب ها حالت تب و لرز داشتم و روزها کمی بهتر بودم.

تا اینکه هفته ی گذشته، درد پهلوم هام یهو کم شد، اما سوزش ادرار همچنان بود.

بله هنوز نوبت دکترم نرسیده بود.

تا که دیروز رفتم دکتر و فهمیدم احتمالا سنگ دفع کردم :| کلیه ی عزیزم واسه خودش سنگ ساخته که بیکار نمونده باشه.

دکتر مطمین نبود کامل دفع شده یا حالا هنوز بازم چیزی هست. یه سری دارو نوشت و سی تی اسکن. شنبه ی آینده نوبت سی تی گرفتم ببینم بازم سنگی کلوخه ای چیزی تولید کردم یا نه.

همین جمله ی زحر آور آب باید زیاد بخوری رو شنیدم از دکتر.

من خیلی خیلی درد کشیدم. درد پهلوم وحشتناک بود. الان که بهش فکر میکنم دلم برای خودم میسوزه.

الان درد پهلو آنچنان ندارم و خوبم.

ایشالا جواب سی تی خوب باشه. 

دیگه همین.

ایشالا خدا بزنه تو سرم بیشتر مراقب خودم باشم. یعنی دیگه زده دیگه.

 

۲ نظر ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۸
آی دا

امروز روز چهارمیه که صبح میام باشگاه.

البته باشگاه اسمش خفنه، اما با این پای چلاق و کمر شکسته فقط میرم رو دوچرخه ثابت میشینم و با دنده ی خیلیییی سبک نیم ساعت رکاب میزنم.

از هیچی که بهتره هان؟

بعد از باشگاه دوش میگیرم و دوستم میاد دنبالم و میریم دانشگاه.

دوستم این بهار فارغ التحصیل میشه و وقتی بره من دوباره برای رفت و امد به دانشگام سختم میشه. 

 

دلم گرفته. یه تیکه طلای خیلی کوچیک پول فرستاده بودم برام بخرن، که بعد یکی از بچه ها که مسافرت اومده اون ور، برام بیاره. طلاعه رو گرفتن منتها اداره پست قبول نمیکنه از شهرستان بفرسته به تهران. هیچی دیگه اینم بهش دلخوش بودم پوچ شد. دیگه تا حالا روزی روزگاری خودم بیام ایران پیک آپش کنم. در واقع اینو داشتم به خودم هدیه میدادم. اما حالا دیگه احتمالا نمیشه.

 

کلا انرژیم پایین اومده. خیلی وقته کار ازمایشگاهی جدی نداشتم. در واقع در حال نوشتن پیپر و بعدشم پروپوزال بودم. اما دیگه حوصله م سر رفت. از این هفته کار ازمایشگاهی رو استارت میزنم که روی یکی از دوتا پروژه ی نهایی کار کنم.

 

کاشکی یه اتفاق خوب بیفته. چیزی که حداقل یه هفته خالص حالم خوب باشه. نه فقط نیم ساعت.

۳ نظر ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۸
آی دا

همیشه من یه اشتباه مشابه رو تکرار میکنم. اینکه وارد هر محیط تازه ای میشم، چون میخوام دوست پیدا کنم، تو اینستا ادم های محیط تازه رو فالو میکنم یا اگه اونا فالو کنن منم بک میدم.

دوره ی دکترا به لطف کووید اوایل که هیجکسو نمیشناختم، بعدا ولی تک و توک پیدا شدن.

کم کم اینطوری شروع شد که ای وای از کجا وقت میاری اینقدر آشپزی میکنی و ما پس چرا وقت نداریم...

بعد شروع شد که آهااااا پس تو میری فلان مغازه خرید میکنی و اونحا دانشجوها نباید برن چون گرونه....

بعد شروع شد که بعلههههههه چجوری پس تو به ریسرچ و درست میرسی اینقدر تو اینستا فعالیت می کنی....

 

 

:||

چند روز پیش که خونه ی دوستامون مهمون بودیم، پژمان داشت میگفت آیدا نون خامه ای های خیلی خوبی درست میکنه، که مثل مال ایرانه. یهو شوهر دوستم برگشت گفت خب ما مثلا دکتریم نباید وقتمونو اینطور هدر بدیم :|

 

من که واقعا نمیهمم چرا اینقدر همه اینجا با آشپزی کردن زاویه دارن و اینکه کسی آشپزی میکنه رو بهش انگ میزنن که لابد بیکار و بیعاره.

طوری شده که من بخوام پستی بذارم هی میگم الان لابد با خودشون میگن که دختره لابد بیکاره.

در حالی که من هر روز هفته حداقل روزی 8-10 ساعت آزمایشگام. یعنی همینکه شبا میام یه آشپزی برای تفریح میکنم یا حالا اخر هفته ها یه چیزی میپزم اینقدر آزار دهنده ست؟ :|

حالا اینا که آشپزی نمیکنن و من بعید بدونم کار مفید دیگه ای هم بکنن، والا تا الان نوبل نبردن که میگن ما دکتریم و فلان. حالا مگه دکتر آشپزی کنه شانش پایین میاد؟ اصلا باشه من شانم پایینه آشپزی میکنم :|

نمی دونم چرا به این جمله ی وقت ندارم کلا حساسم. من ایرانم که بودم هم دانشجو بودم و هم سر کار میرفتم و باز کسی رو میخواستم ببینم سریع وقت باز میکردم اما بقیه برای من وقتی نداشتن چون "سرشون شلوغه".

الانم والا تو سرشلوغ ترین وضعیت ممکن همه ش جا باز کردم برای بقیه همزمان با اینکه به کارای ریسرچ و آشپزی و خانه داریمم رسیدم.

بیشتر دلم میخواد به کسی که سرشلوغی رو بهانه میکنه و بقیه رو اگه فعالیت اضافه دارن متهم به بیکاری و بیعاری میکنه بگم که عزیزم من بیکار نیستم، فقط دارم رو برنامه زندگی میکنم، شما بهتره دست از تنبلی بکشی و برنامه بریزی برای زندگیت.

 

۷ نظر ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۴۵
آی دا

امروز میتینگه رو رفتیم. من همچنان تو قیافه بودم. هرچند کلا بدبختیم اینه تو قیافه هم باشم کسی حالیش نمیشه :)) یا حالا براشون مهم نیست :|

خلاصه ته میتینگ استاده برگشت گفت خوشحال باشین لبختد بزنین این پروژه به زودی سابمیت میشه و شما خیلی سخت کار کردین و فلان. منم دماغمو بالا گرفتم هیچی نگفتم.

هیچی دیگه، از فردا برم به بدبختی های پروژه ی خودم برسم.

 

نکنه خدا دیگه دوسم نداره؟ چرا اینقدر منفی و بد شدم؟ یه پارچه گه.

اصلا همینکه به خودم اینقدر بد و بیراه میگم نشون میده چقدر خوشحال نیستم.

صبح به سبزه م نگاه کردم به گل سنبلم. سعی کردم با آرامش صبحانه بخورم. حتی با اوبر رفتم دانشگاه که تو اتوبوس نپوسم.

اما به محض رسیدن به آزمایشگاه مجدد تپش قلب گرفتم و پشت میکروسکوپ که نشسته بودم حس کردم نفسم در نمیاد و چشام اشکی شد.

من اصلا با کسی حرف نمیزنم. نه مادر نه خواهرم و نه دوستی هست که حرف بزنم. اینجا می نویسم که با خودم به نتیجه برسم. اصلا هم مهم نیست کسی اینجا رو بخونه. هر کی هم بخونه تو ایرانه و I do not care 

 

همین. برم بخوابم. ایشالا که فردا روز بهتریه.

 

 

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۳۴
آی دا

شدیدا سرما خوردم. ابریزش بینی و سر درد و کمی تب و کمی گلو درد.

به برنامه ریزی های اخر هفته م نرسیدم. البته هنوز فردا رو دارم ایشالا بهتر بشم.

احتمالا بخاطر رژیم بدنم ضعیف تر هم شده. 

نمی دونم کلا یادم رفت چیا میخوام بنویسم.

تا دو سه ماه دیگه میشم ۳۲ ساله. چه مسخره.

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۲۴
آی دا

امروز با دوستم رفتیم بازار کمی خرید کردم. بازار محلی بود و خیلی قیمتا مناسب بود مخصوصا تو بعصی چیزا.

من لوبیا استانبولی، لیمو ترش، زردالو، و سیب زمینی گرفتم.

بعدش من ناهار فسنجون پخته بودم با دوستم اومدیم خونه ی من خوردیم. عصری رفت. هیج دلم نمیخواد عداهای اینطوری رو تنها بخورم.

 

چهارشتبه ی بعدی برای کسایی که امتحان کوالیفای رو پاس شدن داتشگاه یه مهمونی گرفته. من حالا میگم احیانا مگه وظیفه مون نبود پاس بشیم :))

استادم بهم ایمیل زد که اونم داره میاد تا منو همراهی کنه و ازین بابت خوشحاله. منم گفتم چاکریم :)) فک کنم یه هدیه ی کوچیک هم میخوان بدن :))

 

امروز که شنبه بود و اینطوری گذشت. دلم میخواد شب یه فیلم ببینم و فردا صبخ خوب بخوابم و بعدش پاشم کار کنم (همون ریویوی مقاله)، چونکه تو طول هفته دیگه فرصت نمی کنم.

دوشنبه ظهر میتینگ دارم و شبش دوباره خونه ی همین دوستم دعوتم چون برای یکی دیگه از دوستامون که دیگه دفاع میکنه دکتراشو، جشن گودبای پارتی گرفته. من وافعا تفریح وسط هفته دوست ندارم. دلم میخواد پنح روز هفته رو کاملا کار کنم، یه روزشو کاملا تفریح کنم، و یه روزشو نصف کار کنم نصف تفریح.

حالا ایراد تداره. این بار اینطوری پیش اومده.

 

 

شب ببینم لوبیاها رو میتونم پاک کنم.

۱ نظر ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۵:۴۴
آی دا

پووووف.

هر روز با شخصیت های جدید از ادما روبرو میشم.

دیشب با چشم های اشکی در حالی که دلم از غصه داشت منفجر میشد، برای کسی که فکر میکردم دوستمه نوشتم خیلی وقته حالی از ما نمیپرسی.

کسی که تا چند ماه پیش زندگیش گره های زیادی خورده بود و هر روز کارش گریه و زاری بود و کسی که کنارش بود من بودم. چند وقت پیش خدا کمک کرد و همه ی مشکلاتش با هم از بین رفت و به چیزایی که میخواست رسید. از همون زمان غیب شد.

من هر بار حالش رو پرسیدم، و هر بار غصه خوردم و دلم تنگ شد که باز هم باشه و با هم حرف بزنیم.

من درکش کردم که الان دیگه سرش شلوغه، اما با خودم مبگفتم که مگه یه تکست دو کلمه ای چقدر طول میکشه؟

 

بله داشتم میگفتم. دیشب ابتدا حالش رو پرسیدم و بعد گفتم بس که حالمو نمیپرسی، من روم نمیشه بهت پیغام بدم.

بعد از ۱۲ ساعت جواب داده که بله سرم شلوغه و تو که بیشتر از من رستوران و مسافرت و تفریح میری!!!!

هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم که چرا باید تفریحات کوچک من رو به روم بیاره (واقعا تفریحات من در مقایسه با بقیه ی بچه ها، شوخی ای بیش نیست). و اگه تازه هم اینطوره مگه جرم یا خطاست برای منی که دارم مجردی زندگی میکنم و وقت ازاد بیشتری دارم؟ علاوه بر این، رفتن به غذاخوری و رفتن تا ساحل مگه چیزیه که خودش که ماشین هم داره از پسش بر نیاد و به چشم حسرت بهش نگاه کنه؟

واقعیت ابنه که ادم ها در مقابل داشته های خودشون کورن، و همیشه به داشته های بقیه با حسرت نگاه می کنن.

 

 

.

در زندگیم افراد اطرافم همیشه ادم های پرمشغله ای بودن که وفت مهم شون رو برای تفریح یا دیدن دوست نخواستن هدر بدن. در حالی که من هم دانشجو بودم و درس خوندم، منم سر کار رفتم، منم همزمان درس خوندم و سر کار رفتم، منم زندگیم چالش و بالا پایین زیاذ داشته، منم تو دوره ی عقد و ازدواج و استرس هاش بودم، همیشه برای اطرافیان وقت باز کردم. 

.

برخی اوقات به خودم افتخار میکنم که با وجود مشغله برای تفریحاتم هم وقت گذاشتم و برای اطرافیانم هم.

.

اگه براتون سوال پیش اومده، دیگه جوابش رو ندادم.

.

باید در مقابل تنهایی مقاوم تر باشم.

۵ نظر ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۱:۵۴
آی دا

کامنتی در پست قبل دریافت کردم که گقتم بهتره اینجا در موردش توضیح بدم.

ببینین من یه آدم عادی ام. خیلی عادی. اینا فقط نقظه نظرات منه که ممکنه هیچ ارزش یا اهمیتی هم نداشته باشه. یه آدم صرفا چون داره تحصبلات در مقطغ بالا میکنه یا سنش بالاست یا خارجه، لزوما نشون دهنده ی درست بودن حرفاش نیست.

در هر حال.

می خواستم بگم هیج وقت فکر نکنین با خارج شدن از کشور همه چی گل . بلبل میشه و دیگه هیج دغدغه و ناراحتی ندارین. این اشتباه محضه. فقط نوع دغدغه تغییر میکنه.

بله درسته که از خیلی لحاظ به ارامش میرسه آدم. اما اصلا به این معنا نیست که خوشی و خوشبختی ریخته اینجا.

من ایران که بودم از لحاظ مالی خیلی تحت فشار بودم. دوست داشتم به خودم رسیدگی کنم چون سلبقه ش رو داشتم اما پولش رو نه. دوستم چند روز پیش محض خنده دوباره یاداوری کرد که محصولات پوستی ارزون می خریدم. البته منظوری نداشت، اما من خیلی سریع همه ی بی پولی هام از جلوی چشمام گذشت.

الان نه که پولدار و مرفه شده باشم. اما حداقل میدونم از پس خودم برمیام، هرچند اگه نتونم سیو کنم. و دیگه محبور نیستم محصولات 10 هزار تومنی بخرم بمالم به سر و کله م.

اما در عوض میدونم که برای موقعیت فعلیم باید بجنگم. اینجا محیط رقابتی شدیده، فوانین سخت گیرانه ست و اینطوری نیست تشسته باشی و فوتت کنن و بوست بدن و نازت کنن. به خاطر همینه اگه من میگم دیروز رو بابت یه نمره گریه کردم، واسه این بوده که ما شرط معدل بالایی داریم که همچنان بهمون حقوق بدن و اگه از اون معدل پایین تر بیایم دیگه همه چی کنسله.

اگه استادم منو میبره رستوران، بابت مقالاتیه که هشت ساعت و حتی بیشتر در روز براش کار کردم. اگه دانشحوی ضعیفی براش بودم، یا براش باشم به راحتی اخراجم میکنه.

اگه ناراحتم و در مورد پول برق می نویسم، بابت اینه که تو ایران من هیچ وقت مسئولیت هیچی رو دوشم نبوده. خوردم خوابیدم و یه درسی خوندم. اینجا نه تنها باید مراقب وضع سلامتیم باشم، نه تنها باید خودمو تو یه فضای رقابتی شدید بالا نگه دارم، بلکه باید فرم های مالیاتی پر کنم که خودش پروسه ی وقت گیر و پر استرسی هست مخصوصا برای کسی که تازه اومده، باید حواسم به پول برق باشه که زیاد نشه چون در غیر این صورت از کجا بیارم تا پرداختش کنم، باید نگران تمدید خونه و افزایش کرایه خونه باشم و خیلی از مسابل ریز و درشت دیگه که فقط کسی که تنهایی مسئولیت خونه رو به عهده داشته درک میکنه.

می خوام بگم من اینجا اگه از دغدغه هام مینویسم، دارم نمیگم بدبختم یا شاد نیستم. دارم نمیگم برای هدف نباید جنگید چون تهش بازم ناراحتیه، دارم نمیگم وضع زندگیم بده یا عجب غلطی کردم اومدم.

نه. من وضعیت فعلیمو با تمام چالش هاش دوست دارم.

جالب اینحاست که توی اینستاگرام مدام ریپلای میگیرم خوشبحالت خوشبحالت خوشبحالت. جون لابد یه دختر ترگل ور گل و اتو کشیده ی خوشحالم.

اینجا توی وبلاگ هم مدام دارم کامنت میگیرم چرا اینقدر مینالی و ناراحتی مگه به خواسته هات نرسیدی مگه همینو نمیخواستی.

خیلی این جمله کلیشه ای هست اما:

هیج کس نه به اندازه ی اینستاگرامش خوشبخت و بی غمه؛ و نه هیچکس به اندازه ی مطالب غمگینی که میذاره بدبخته.

 

و مهم تر از اینکه چرا باید به زنئگی من نگاه کنین و برای اینده تون احساساتی بشین و تصمیم بگیرین. این پر واضحهه که همیشه حنگیدن برای هدف ارزشمنده. اینکه کسی بیاد به من بگه تو همیشه مینالی پس من تصمیم گرفتم برای زندگی خودم تلاش نکنم، من این رو از تنبلیش می دونم و اینکه دنبال بهانه ست که کاراشو خوب انجام نده.

 

 

درسته که من روحیه ی 100 درصد شادی ندارم. اما اخلاق ذاتیمه که به مسایل زیاد فکر میکنم، نشون دهنده ی این نیست که احساس بدبختی میکنم. اینجا هم نتیجه ی زد و خورد افکارم رو می نویسم. اگه می خواین روحیه بگیرین از من، شاید دیدن پیج اینستام بیشتر خوشحالتون کنه نه دغدغه های فکری نوشته شده در وبلاگم. بهتون قول میدم اونجا حز یه دختر خندون و خوشحال جیزی نمی بینین.

۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۱۴
آی دا

ما تابستون دو تا مقاله سایمیت کرده بودیم.

هر دو تاش پاییز برگشت خورد. اولیش رفت برای دور دوم ادیت، که دقیقا مصادف با میان ترم هام شد. کل مقاله رو کوبیدیم و دوباره ساختیم و جواب ریوور ها رو دادیم و ال و بل. نهایت نسخه ی رسمیش اوایل سال جدید، چاپ شد. 

دومیش که دوباره کاری هاش مصادف شد با پایان ترمم، قبل سال تموم نشد. در واقع مقالهه ریجکت شده بود. یه ریویور ریجکت کرده بود. قرار شد مجدد سابمیت کنیم.

یه قول استادم تونز آو ورکز انجام دادیم. دوباره هفته ی پیش سابمیتش کردیم تا ببینیم این بار قبول میکنن یا نه. 8 ماه خالص کار کردیم فقط روی یه short communication.

جالا تازه آیا جاپ بشود یا خیر.

همه ی این ها در حالی ه که وقتی به اصرار پژمان خبر چاپ مقاله و اینا رو گذاشتم، یکی اومد ریپلای زد ادیتور حتما اشنات بوده :|

حالا اینکه چه میزان ابلهه کار ندارم. اما مسحره ست مردم اینقدر عقلشون کوجیکه. 

حالا به اینم کار ندارم طرف چقدر خنگ بوده، که چطور لو رفت که کی میتونسته باشه.

می خوام بگم تا دنیا دنیاست همینه و مردم براشون راحت تره تصور کنن که تو اگه چیزی رو به دست میاری حقت نیوده و اتفاقی به دستش اوردی. چرا؟ مشخصه چون اینطوری عدم موفقیت های خودشون رو التیام میبخشن...

۲ نظر ۰۵ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۱۵
آی دا

این روزها تبخال زدم تب کردم، پریود شدم. امتحان و ارایه هم همزمان داشتم.

یه امتحان سه شنبه دارم و یه ارایه چهارشنبه صبح. چهارشنبه عصر که ادریان رو باید ببرم ترینینگ، و بعدش فقط میخوام بیام خونه بخوابم🥲

تبخالم خیلی اذیتم کرد. هنوز هم کامل خوب نشده. در واقع ویروسش رو دارم و هر بار که فشار روم زیاد میشه یا میترسم، میزنه بیرون.

تو یکی از ایالتا تورنادو اومده و ۸۰ کشته داده.

تمام امروز اینجا هم طوفان بوده و من همش ترسیدم و لرزیدم. هی درخت جلو خونه رو نگاه میکنم که باد نبرده باشدش.

دلم گرفته و دلم داداشمو میخواد تا بغلش کنم. کاشکی داداشم میتونست بیاد پیشم. داداشم باشه من از هیچی نمیترسم.

امیدوارم فردا صبح تبخالم بهتر شده باشه. الان بهتره لامای تک شاخم رو بغل کنم و بخوابم.

۰ نظر ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۹:۴۱
آی دا

نمی دونم چی میشه، چطور میشه، اما یهو میبینی روزهای زیادی میگذره که برای کسی که همیشه درد و دل میکردی، دیگه حرف خاصی نداری.

یه لبخند. یه سلام خوبم. یه نقاب، و دیگه هیچی مثل ده سال پیش پونزده سال پیش نمیشه. هیچی.

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۵:۳۶
آی دا

من همیشه رو راست و راست گو و صادق بودم.

چرا بقیه با من نه؟

دلم گرفته.

 

امیدوارم کسایی که دوسشون دارم رو خدا از بند دروغگویی و مخفی کاری و دو رویی دور نگه داره. به حق همین روزهای عزیز. آمین.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۰ ، ۰۵:۰۵
آی دا

تا کمتر از یک ماه دیگه اولین مقاله م رو سابمیت می کنم و بابتش ذوف زده ام.

همینطور تا حدود دو هفته دیگه سرم خلوت تر میشه و اونم برام جالبه.

تو ذهنمه به استادم بگم یه پروژه ی دیگه رو هم بهم بده، بعد میگم زیاد جوگیر نشم بهتره، همین دوتای فعلی رو زودتر تموم کنم!

 

با این کیبوردی که کلش انگلیسیه باز فکر کنم خوب تند تند تایپ میکنم!

+دلم میخواد گوشی بخرم اما حداقل 3 ماه دیگه باید براش صبر کنم...

 

 

فرض رو بر این گذاشتم که اگه تا اخر عمرمم دیگه پژمانو نبینم، اونقدری قوی هستم که بتونم تنهایی هم زندگی کتم...

۱ نظر ۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۱:۵۶
آی دا

اردیبهشت سال 98 پست گذاشته بودم که از تنها سرگرمی هام وبلاگ خواندن هست لطفا بیشتر پست بگذارید و یک نفر کامنت داده بود چه سرگرمی غمگینی داری شما. 

و الان که فکر میکنم، می بینم سرگرمی غمگینی دارم من.

 

با این حال هم، کاشکی بیشتر بنویسید...

۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۴۲
آی دا

کل امروزو اینقدری عطسه زدم که از گردن نیم بندم دیگه چیزی نمونده. بله، سرما خوردم.

شبا با عذاب میخوابم. البته اگه پژمان اینجا بود میگفت شبایی که من هستم خیلی خوب میخوابی که. اون لحظه من دلم میخواد کله ش رو بکنم. مگه مرد تو توی خواب من هستی بفهمی. انگار مثلا کسی که بد میخوابه شاخی دمی چیزی در میاره. 

همین اخلاق زشتش که بعد از اینکه حرفی میزنم سریع یه چیز متناقضش میگه منو تا سر حد مرگ عصبانی میکنه. بگذریم.

خلاصه، بله داشتم میگفتم. شبا بد میخوابم. احتمالا این سرماخوردگی که چند هفته ای به صورت خفیف همراهمه مسببش هست. کلا هم که کلکسیون خواب و کابوس و اینا شدم. هر مساله ساده ای که روزا فکرمو مشغول میکنه شب به صورت کابوس خودشو نشون میده.

 

 

یه مساله دیگه که خیلی داره ناراحتم میکنه اینه که شدت و حدت ذهنیم پایین اومده. یعنی خیلی چیزا رو بلدم، اما اگه کسی سریع ازم بپرسه درجا نمیتونم جواب بدم. امروز داداش ازم پرسید فرق باکتری و ویروس چیه. قطعا بلد بودم. اما خب درجا نتونستم بگم. و خیلی حس بدی بهم دست داد. کلا هم یه بحث کلی دارم میکنم طرف یه سوال جزیی میپرسه هول میکنم. 

بهم دلداری بدین که شما هم درجا خیلی چیزا یادتون نمیاد!

۳ نظر ۲۹ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۰۹
آی دا

خب امروز روز شلوغ اما باحالی داشتم.

صبح رفتم واکسن های سه گانه (سرخک سرخجه و اوریون) و مننژیت چهارگانه رو زدم و دیگه کارت واکسن گرفتم.

اقاهه گفت کمپرس سرد و بعد گرم کن. اما من تا این لحظه هیچ فرصت نکردم.

بعد گفت ممکنه سردرد و التهاب در چشم و اینا بگیری که خب چیزی نیست.

 

شانس اوردم دانشگاه نرفتم. صبح اول وقت زنگ زدم گفتن مسئول مربوط امروز نیست و کلا از اون دانشگاه بپرس شاید بگن براشون الکترونیکی بفرستیم مدارکو قبول کنن. که ایمیل زدم پرسیدم، خداروشکر اوکی دادن.

 بعد ظهر خونه اقای محترم اینا بودم. عصر دکتر پوست و بعد قسمت جذاب ماجرا: طلا🤭

تو همین گلسار چندین تا طلا فروشی نگاه کردیم و البته من از قبل می دونستم چی میخوام. دستبند کارتیر یا حالا همون کارتیه.

با چند تا سکه ای که داشتم و یه مقدار پول و همه و همه یه دستبند کوچولو گرفتم که خودم خیلی دوستش دارم ^-^

به این قصد گرفتم که با ساعت ازدواجم بندازم به عنوان پشت ساعت. منتها الان تنهایی تو دست راستمم انداختم و قشنگه.

من میخواستم یه گوشواره کوچولو که قبلنا شرکت بهم عیدی داده بود رو هم بدم که نیاز نشد. حالا وسوسه م گرفته که یه مقدار پول بذارم سرش یه گوشواره درشت تر بگیرم. که احتمالا دیگه فرصت نکنم دنبال همچین کاری برم.

 

دیگه اینم بُعدِ خاله زنکی من.

 

 

 

پنجشنبه هم خونه پژمان اینا هستیم بابت تولدش. موافقین که کادو خریدن برای مردا خیلی سخته؟ 

 

 

 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۹ ، ۰۱:۱۴
آی دا

بهرحال ادم برخی اوقات به چیزهایی احتیاج پیدا می کنه که هیچ گاه به ذهنش خطور نمی کرده.

برای اینکه کارت واکسن بین المللی بگیرم، نیاز بود پرونده بهداشت نی نی گی هام رو داشته باشم!

که از روش تاریخ واکسن ها رو وارد کارت زرد بین المللی کنن و اگه واکسن جدیدی احتیاجه برام بزنن.

کلا یک هفته ست درگیر این قضیه بودم و امروز تا حدودی حل شد و فردا میرم واکسن های باقیمونده رو تزریق کنم و کارتو بگیرم.

جالب قضیه اینجا بود که من فکر میکردم باید برم رشت بابت این قضیه. اما تو همین شهرستان خودمون دارن این کارته رو :دی

 

از فردا صبح باید بقچه ببندم برم بیرون. اول مرکز بهداشت، بعد دانشگاه کار دارم، بعد ناهار میرم خونه ی آقای محترم اینا /ایموجی عروس نمونه که با وجود سرشلوغی میره سر میزنه و فلان :دی/ و بعدش باید برم دکتر پوست و بعدشم امیدوارم اتفاق بیفته میگم می خوام کجا برم:

 

ما حلقه و نشون من رو با نرخ طلای 600 تومنی خریدیم قبل عید. در حالی که شک داشتیم طلا قراره گرون تر بشه یا ارزون تر؟؟

بعد خب هممون میدونیم که طلا به گرمی 1.500 هم رسید.

و کلا هر بار من با کادوهایی که جمع میشد میخواستم برم یه تیکه طلا بگیرم، میگفتم آخه کی میره طلا گرمی فلان قدر میخره؟ حماقته.

تا اینکه دیدم همینطوری یه ذره یه ذره همه ی کادوهامو دادم پول لباس و لوازم ارایش و فلان. لباسی که شاید یک بار بپوشم و لوازم ارایشی که نهایت دو سه ماهه تموم بشه.

تا اینکه این بار بعد شب یلدا، با یه سری کادوهایی که گرفتم، و یه سری چیزا که هنوز از کادوهای پای عقد نگه داشته بودم، تصمیم گرفتم یه چیز کوچولو هم شده بخرم واسه خودم نگه دارم.

حالا فردا اگه دوباره حس نکنم که حماقته و فلان، امیدوارم بتونم یه چیز کوچیک بردارم یادگاری بمونه.

 

 

 

 

۲ نظر ۱۵ دی ۹۹ ، ۰۲:۴۲
آی دا

 

 

دوستم! باید بگم که بعله، مردم پاکستان خیلی بافرهنگن؛ چون اندازه شما پست فطرت و بزدل نیستن و احتمالا اگه حرفی دارن به صورت عمومی و با اسم حقیقی پیغام میذارن تا جوابشونو بگیرن :دی :)))))

 

من همیشه از این وبلاگ انرژی های مثبت گرفتم. یعنی اونقدری انرژی گرفتم که این تک و توک منفی ها توش به چشم نیاد. اما خواستم بگم همچین آدمایی هم اطرافمون هستن که حتی به محیط مجازی هم رحم نمی کنن :|

 

دوستمون دقیقا تو پستی که گفتم مصاحبه خوب بود و بزودی باید خبرمون کنن ویزا بخوره رو پاسپورت یادش اومده توصیه های کرونایی بده :دی

 

این هم از پیام بازرگانی امشب که دلتون شاد بشه. :)))))

 

 

+ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست

            که همچنان که تو را می بوسند

                     در ذهن خود طناب دار تو را می بافند...

۳ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۴
آی دا