مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

خب به تاریخ ایران امروز دوشنبه 20 فروردین تولدمه. به تاریخ آمریکا فردا سه شنبه 9 آوریل تولده.

با پژمان تصمیم گرفته بودیم دوشنبه شب رو جشن بگیریم، منتها دیروز که یکشنبه بود هی پیغام های تبریک گرفتم از داداشم و خواهرم و خانواده ی پژمان، که یهو دیدم دلم تولد میخواد! به مانند دختری کوچک لج کردم تولد منو امروز بگیر. که این بنده خدا پژمان پاشد رفت برام گل و زیتون گرفت :)) بله زیتون! من عاشق زیتونم و زیتون های با کیفیت گیلان رو اینحا نمیشه به راحتی پیدا کرد. زیتون سبزها اکثرا بی طعم و مزه هستن و اصلا فکر نمیکنی زیتونه. یه فروشگاه اینجا تو بسته های خیلی کوچیک زیتون های ایتالیایی میاره، که فوق العاده ان! پژمانم خواسته خوشحالم کنه همراه گل برام زیتون خوشمزه خریده :))

خلاصه من اون وسط تا برگرده آماده شدم که برای افطار بریم رستوران. اینجا اذان 8:03 هست حدودا. ما تا رسیدیم حوالی 8 بود. رفتیم یه رستوران ترکی که بیکری هم هست و قرار شد کیک تولدم همونحا بگیریم. نه تنها زیتون، بلکه کیک خوشمزه هم که با ذایقه ما جور باشه اینجا به ندرت پیدا میکنیم. به به کیک های ا ش ه د ی! قرار گذاشتیم این بار که بیایم ایران، اول بریم ا ش ه د ی یا ا ل ف، کلی شیرینی بخریم و بخوریم بعد بریم خونه هامون! کیک های این بیکری رو پژمان خیلی دوست داره من اما نه چندان، اما حداقل از کیک های آمریکایی بهتره.

خلاصه، غدا گرفتیم و بد نبود غذاش. من غذای اون رستوران عراقی و لبنانی و بیشتر میپسندم. اما اینم خوب بود.

دیگه شب اومدیم و من هی خسته بودم و هی تند تندی میخواستم کیک رو ببرم. حدود دو سه ساعت بعد کیک رو فوت کردم و عکس تولد گرفتیم. و این شد از تولد امسال من. 33 تموم شد و وارد 34 شدم.

در واقع خودم حس نمیکنم اندازه دایناسور سن دارم. حسم مثل همون دوران 25 سالگیه. اما خب خودم میبینم که قیافه م جا افتاده شده.

امروز دوشنبه رو دانشگاه نرفتم. معمولا ازین حرکتا نمیزنم اما جمعه رو زیادی کار کردم و خستگیش هنوز تو تنم بود انگار. بعد اینکه امروز خورشید گرفتگیه و بیشتر دانشگاه نیمه تعطیله و همه ذوق دارن خورشید گرفتگی رو ببینن. دیگه منم خونه موندم که با پژمان با هم ببینیم. ته دلم یه جوریمه که نرفتم دانشگاه. اما بعد به خودم نهیب میزنم که تولدته مثلا لذت ببر.

خواستم یه عکس اینجا بذارم، سرویس آپلود بیان کار نکرد.

دیگه همینا، تا پستی دیگر بدرود!

 

 

۸ نظر ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۰
آی دا

خب چیکار میکنم؟ همچنان ماه رمضونه و من همه ش دارم سینه میزنم که افطار چی بپزم سحری چی بپزم. منو هم باید متنوع باشه. پژمان بدبخت میگه حالا تخم مرغی چیزی میخوریم. من ولی نمیتونم غذا نپزم. چی میشد از اینها بودم که هیچی از اشپزی سرشون نمیشه؟ اونطوری هم لاغر میموندم، هم وقتمو کارای دیگه میکردم.

الان چهار صبحه. سحری خوردیم من اومدم بخوابم. فردا خب تعطیلم و ارامش خاطر دارم.

 

دارم سعی میکنم اخلاق سگی این روزامو کنترل کنم.

دیگه اینکه استادم داره دیوونه م میکنه. دانشجوی سال چهار دکتراشم (بله همین دو هفته پیش وارد سال چهار شدم)، هفت تا پیپر براش چاپ کردم که تو پنج تاش نویسنده اولم، بعد همچنان هفته ای دوبار حداقل تو میتینگ ها باید گزارش لحظه به لحظه کارمو بدم :(((((( 

بعد میگه من کسی رو میکرومنیج نمیکنم. آخه زن، تو دیوونه م کردی دست از سرم بردار. خدایا کمکم کن براش سگ نشم و دختر مودب و سربزیری باقی بمونم.

دیگه اینکه استادم آدریان رو تقریبا میشه گفت اخراج کرد. بهش گفته مستر اوت کن (یعنی فقط بهش یه ارشد بدن)، یا باید بگرده دنبال یه استاد دیگه اگه میخواد دکترا بگیره.

نمی دونم؛ هم کار کردن با استادم صبر ایوب و اعصاب پولادین میخواد و خیلی اوقات تو رو تا مرز روانی شدن میبره؛ هم آدریانم از زیر کار در رو و دودوزه باز و موذی هست.

اما نهایتا فکر میکنم حق با استادمه تا آدریان. ببینیم تهش داستانشون چی میشه.

 

 

راستی اون جایزه graduate research award که پارسال برده بودم رو امسال بهم ندادن. خودمم میدونستم دو سال پیاپی به یه نفر نمیدن. ایراد نداره منطقیه که بقیه هم این حقو داشته باشن جایزه بهشون تعلق بگیره.

دارم برای یه جایزه دیگه اپلای میکنم؛ ایشالا اونو میبرم اگه خدا بخواد.

 

 

یه تصمیم جدی گرفتم؛ تا حد خوبی پیش رفتم میام مینویسم در موردش.

مجموعا این روزا موجود راضی تری ام.

۰ نظر ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۵۴
آی دا

میخواستم بیام از تولد سورپرایزی توسط دوستام، از این روزا و کلا همه چیز بنویسم.

منتها دوشنبه ست، به شدت تشنمه، و حس میکنم حالم خوب نیست.

از اخلاق خیلی بد این چند روزمم کلافه ام.

خدایا منو عاقبت بخیر کن.

۱ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۱۶
آی دا

سلام

سال نوتون مبارک. ایشالا سال خیلی خوبی براتون باشه.

روز سال نو (سه شنبه) من تا غروب میتینگ داشتم. شب قبلش هفت سین رو گذاشته بودم. اما تا غروب رسیدم خونه خیلی خسته بودم و کم خوابی ناشی از ماه رمضون باعث شد تصمیم بگیریم نریم مهمونی سال نوی ایرانی ها.

دیگه کمی استراحت کردم و به خونه ویدئو کال کردم. پژمان رفته بود برام عیدی بخره. دیگه افطار خوردیم بعدش.

موزیک گذاشتیم و رقصیدیم و اماده شدیم برای تحویل سال که به وقت ما 11 و هفت دقیقه شب بود. عکس گرفتیم و بعد از سال تحویل با خونه هامون تماس گرفتیم.

با اینکه خیلی خیل خسته بودم دلم نیومد سبزی پلو ماهی درست نکنم. با یه عااالمه خستگی سبزی پلو ماهی گذاشتم که برای سحری بخوریم.

دیگه صبح فرداش کمی دیرتر رفتم دانشگاه اما رفتم.

بعدش دیگه هی هوای برفی و سرد و طوفانی داریم. ماه رمضان هم که همچنان در جریانه. افطاری و سحری. دیروز همه خونه ی برادرم برای افطار مهمون بودن و عکس سفره افطاری گذاشتن که توش حلیم بودم. یهو دلم خواست و دست به کار شدم و حلیم پختم و خیلییییی خوب شد واقعا.

دیگه چی؟ همین فکر کنم.

ازمایشگاه امن و امانه فعلا. 

ایشالا سال جدید برای همه مون خیلی خوب باشه.

من جایزه ها ببرم، مقاله ها چاپ کنم، لاغرها بشم، ورزش ها کنم، خوشحال ها باشم، مسافرت ها کنم، اون اتفاق خوبه بیفته :(، و همه ی این چیزهای خوب. الهی آمین.

 

 

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۳۲
آی دا

خب ماه رمضون شد. یه روز پیشواز رفتم و فردا روز سومی میشه که روزه میگیرم. خداروشکر. همون ۵ صبح سحری میخوریم که اذیت نشم تو طول روز.

این هفته در واقع اسپرینگ بریک یا تعطیلات بهاره ست. من اونچنان تعطیل نبودم و میتینگ اینام دارم. البته اگه بخوام میتونم کار نکنم و اینا اما حوصله م سر میره و دلم میخواد کار مفید کنم. فردا کمی دیرتر میرم دانشگاه یه سری تست بگیرم و قبل افطار زودتر برمیگردم.

الانم برای سحری لوبیا پلو پختم و سالاد درست کردم. اومدم بخوابم یه سه ساعتی.

.

با استادم حرف زدم و گفتم نمیخوام اینقدر زود دفاع کنم (ازم میخواست که سه سال و نه ماهه دفاع کنم). خدارو واقعا شکر گفت نگران نباش سعی میکنم تا جایی که بتونم ساپورتت کنم. امیدوارم واقعا همه چیز در همه ی ابعاد خوب پیش بره و من سال بعد این موقع به فکر دفاع باشم. خدایا خودت کمکم کن.

.

فکر نمبکنم اون جایزه graduate research award رو که پارسال بردم امسال مجدد بهم بدن. حالا من اپلای کردم. اما بعیده دو سال پیاپی به یه نفر بدن.

.

جواب اون پیپری که کل پاییزمو بعد از امتحان پروپوزال خراب کرد خلاصه اومد (یه ژورنال دیگه سابمیت کردیم)؛ یه moderate revision خورده که از نظر من و استادم در واقع minor هست. پنجشنبه میتینگ داریم براش ایشالا خوب پیش بره جمعه سابمیتش کنیم تموم شه قضیه ش.

.

شنبه مهمونی افطار داریم من و پژمان. ۷ تا از دوستامون رو دعوت کردیم. قراره قرمه سبزی، زرشک پلو، کوکو ماه رمضونی، و حلوا بپزم. نون پنیر سبزی هم که میذارم.

سبزی برای قرمه سبزی رو سرخ کردم و پژمان گوشتاشو اماده کرد. مواد کوکو ماه رمضونی هم اماده کردم و اسیاب کردم فریزر گذاشتم. امیدوارم سابمیت رویژن پیپر چندان وقتمو تو جمعه نگیره تا بتونم به کارای مهمونی شنبه برسم.

 

دبگه همین. طاعات و عبادات قبول و التماس دعا.

 

۴ نظر ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۶
آی دا

وسط روز اومدم یه غری بزنم. کارمو دوست دارم اما ازینکه مدام لحظه به لحظه باید گزارش بدم به استادم خسته ام.

استادم استاد خوبیه اما کار کردن باهاش چندانم اسون نیست. هر ساعت از شبانه روز ممکنه تلفنت زنگ بخوره یا ازت بخواد بیای میتینگ یهویی.

شایدم چون گردنم درد میکنه حساس شدم.

در ضمن پروسه چاپ کردن مقاله خیلی سخته. ادمو پیر میکنه. به صورت مرسوم بچه ها دو یا سه بار نهایتا به عنوان نویسنده اول همه ی کارا رو صفر تا صد میکنن؛ نه اینکه شش بار هفت بار هشت بار.

ازینکه پیپر زیاد دارم خوشحالم اما حجم کارش چلاقم کرده. واقعا شونه هام تکون نمیخوره.

تو اینستا چی به نظر میام؟ دختره امریکاست نون میپزه اشپزی میکنه بافتنی میبافه.

واقعیت چیه؟ حداقل ده تا دوازده ساعت در روز کار میکنه و مدام داره به استادش جواب پس میده و چلاق شده.

جمله ی استادم یادم میاد: بعدا سر کار بخوای بری نگاه میکنن چند تا پیپر داری و کجا چاپ کردی. بعد شروع میکنه ایمپکت فکتور ژورنال های پیپرهای منو یاداوری کنه تا مثلا هایپ می آپ.

تموم میشه تموم میشه.

منم یه روز سر کار واقعی میرم، گردنم بهتر میشه، قرضامو میدم، مسافرت میام صوم.عه. سرا و همه چی بهتر میشه.

پایان غر.

۳ نظر ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۵۸
آی دا

ششمین مقاله دکترام اکسپت شد. نمی دونم چرا اونقدرا خوشحال نشدم.

یه ذره کسرشانمه اون بالا نوشتم ششمین فلان. چون خودم میدونم کمیت کیفیت نمیاره. اما حالا اینجا کسی نیست که بخوام فخری چیزی بفروشم. همینطوری جهت ثبت در ایام مینویسم.

اره خلاصه صبح ژورنال ایمیل زد که مقاله ت پذیرفته شده و بعد استادم هم ایمیل زد تبریک گفت.

بعد من گفتم بذار امروزو دیگه خیلی خوشحال باشم به همبن مناسبت. رفتم انلاین وسایل قلاب بافی خریدم برام اوردن.

اما اینقدر کارای متفرقه داشتم که هی حواسم پرت چیزای مختلف شد.

مثلا شنبه نشستم فرم های مالیات امسالو پر کردم و امروز دوباره کمی مدارکو مرتب کردم. هنوز نهایی نکردم و هفته ی اینده یه بار مرور میکنم بعد نهایی میکنم.

بعد قرار بود تو یه ایونتی که میری پروپوزالت رو ارایه میدی شرکت کنم. ثبت کردم پروپوزالمو، به بهترین ارایه بعدا جایزه میدن.

دیگه اینکه لپ تاپی که باهاش ریسرچ میکنم رو تعمیر دادم و باید یه قطعه براش میخریدم که سفارش زدم.

یه تست سالیانه رو هم باید میدادم که سرتیفای بشم برای یکی از ازمایشگاه ها اونو دادم.

....

بافت ژاکتم تموم شد. خیلی خوب و خوشگل شد. کمی عذاب وجدان دارم چرا میشینم به کاموابافی و قلاب بافی. اما واقعا از لحاظ روحی بهش احتیاج دارم. یه ذره هم از قضاوت دوستای امریکام میترسم که بگن این چرا اینقدر کارای متفرقه میکنه. بعد مبگم به درک بذار بگن؛ حالا خودشون که هیچ کاری نمیکنن هم نوبل نگرفتن.

 

خلاصه اینطوریا. حال ندارم بنویسم که هفته ی پیش گردنم عود کرده بود مجدد. الان خوبم.

فردا اولین روز کاری هفته؛ ایشالا خیره...

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۱۴
آی دا

خب خلاصه اومدم بنویسم.

از این روزا چه خبر؟

۱- هی در حال انتظار به سر میبرم. اگه یادتون باشه کلا تو ایام کریسمس ۳ تا پروژه سابمیت کردیم. توی دوتاش خودم هد بودم؛ تو یکیش بیشتر فرم مشاور و مادربزرگ داستان و نویسنده سوم.

اینی که نویسنده سوم بودم رو کاراش رو انجام دادیم و ورژن آنلاینش در اومد.

اما نگم که هر روز چقدر منتظر اون دو تای دیگه هستم که پروژه های اصلیم هستن. نه از روی اینکه بهشون احتیاج داشته باشم، بابت اینکه روشون زحمت کشیده بودم. و در واقع یکیش بچه ی اون یکی ه (کاره نتایجش زیاد شد دوتاش کردیم). ایشالا این هفته خبرای خوب بگیرم.

 

۲- دیگه اینکه چند وقت پیش خیلی حس کردم توخالی و پوچ شدم. هیچ چیز جدیدی دارم یاد نمیگیرم و فقط یه سری مسائل روزمره داره برام تکرار میشه. یهو به ذهنم زد شاید یاد بگیرم ببافم بهم کمک کنه حس بهتری داشته باشم. من اخرین بار شاید ده سال پیش سعی کرده بودم چیزی ببافم. فقط زیر و رو بافتن بلد بودم و هر بار به اصطلاح میخواستم چیزی ببافم نمیتونستم و میدادم مامانم تمومش میکرد.

این بار اما گفتم اگه از پس یه بافتنی برنیام همون بهتر که هیچ زنده نباشم. سرمو انداختم رفتم دو تا کلاف و یه میل خریدم. بعد از دیدن چند تا ویدیوی اموزشی؛ یه کلاه و شالگردن برای خودم بافتم و هی به خودم افتخار کردم.

الانم دارم تلاش میکنم یه ژاکت هم برای خودم درست کنم. خیلی حس خوبیه خیلی.

از وقتی خودمو با بافتنی به چالش کشیدم دیگه میدونم یه راه برای اینکه احساس خوبی به خودم داشته باشم چیه: یه مهارت جدید یاد بگیرم.

حس مبکنم شاید بعدها بچه ام از داشتن یه مامان که بلده براش پولیور ببافه خوشحال تر میشه، تا یه مامانی که فقط یه دکترا داره.

 

۳- چند روز پیش خونه دوستم مهمون بودم و دو تا دوست افغان رو که زوج بودن هم دعوت کرده بود. خانم و اقا بودن و از دو سالگی ایران بزرگ شده بودن. خانم فارسی رو کاملا مثل ما صحبت میکرد، به جز معدود کلمات. آقا هم تا ۸۰ درصد مثل ما بود. خب طبیعی ه چون جفتشون همون ایران مدرسه رفته بودن. خانم ایران لیسانس میگیره و بعد برای کار میره کابل. چهار سالی اونجا زندگی میکنه و تو همون مدت عاشق کابل میشه. بعد بورسیه تحصیلی میگیره و برای ارشد میاد امریکا، در حالی که تازه با همسرش عقد کرده بوده. آقا هم لیسانس و ارشد رو هند گرفته بود و بعدا به عنوان همسر میاد امریکا و الان کار کاشی کاری میکرد اینجا. ازشون پرسیدیم چرا کاشی کاری، شما که تحصیلات داری. گفت چون درامدش خوبه و استرس کار کمتره. تا چند وقت دیگه قراره جشن عروسی بگیرن و بعد برن بوستون چون خانم جاب پیدا کرده بود.

بعد پرسیدیم چند ساله هی میگن نگین افغا..نی بگین افغا..ن قضیه ش چیه (ا.فغان واحد پولشون هست)؟ چون ما مثلا میگیم ایران و ایرانی، و تو زبونمون اون ی معنی بدی نمیده.

بعد اونا گفتن حتی ما افغان هم خوشمون نمیاد و در واقع هزاره ای هستیم. گفتن هزاره ها شیعه هستن و همه ش هم تو افغا..نستان از جانب دیگر اقوام مورد ظلم واقع میشن، مثلا به اتوبوس هاشون حمله میشه و ... و توضیحاتی در مورد هزاره ای ها دادن.

گفتیم حالا ما اف.غان و اف.غانی که نباید بگیم پس چه کنیم؟

گفتن همون افغانستانی بهتره. گفتیم باشه.

تجربه ی جالبی بود همصحبتی باهاشون؛ کلی چیز تازه یاد گرفتیم.

 

۴- حس میکنم کلی چیز دیگه بود باید در موردشون مینوشتم اما خواب چشامو داره میبره.

 

 

 

۳ نظر ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۵۹
آی دا

به تاریخ پنجشنبه ۱۴ دسامبر پژمان برگشت راچستر چون امتحاناتش رو تموم کرده بود. با آدریان رفتیم فرودگاه  دنبالش و بعد رفتیم سمت رستورانی که بقیه ی بچه های لب قرار بود بهمون جوین بشن. بعد از شام از بچه ها خداحافظی کردم چون فرداش رو قرار بود ریموت کار کنم و بعدشم قرار بود بریم مسافرت. آدریان همون شب پرواز داشت بره مکزیک ولی ویش و نوزت قرار بود تا ۲۲ دسامبر همچنان برن لب.

شنبه ۱۶ دسامبر پرواز داشتیم بریم فلوریدا، اورلاندو. ما اوریجینالی قرار نبود کلا مسافرت بریم اما میدونستیم با خونه موندن کلی حوصله مون سر میره، پس یه پرواز با قیمت مناسب و یه هتل معقول پیدا کردیم و تصمیم شد این تعطیلات رو اورلاندو باشیم. 

هرچند بازم از لحاظ مالی کلی پیاده شدیم مخصوصا اینکه دو روز موندنمون رو تمدید کردیم. اورلاندو به پارک های تفریحیش معروفه.  به ما خوش گذشت. هوا نسبتا مطبوع بود و ما تو پارک های خیلی قشنگش حسابی بازی کردیم. پارک های دیزنی و یونیورسال رو رفتیم و حسابی خوش گذشت.

جمعه ۲۲ دسامبر برگشتیم راچستر. 

من با اینکه با استادم هماهنگ کرده بودم دارم میرم مسافرت، اما همچنان ایمیل دریافت میکردم. اوایل هی استرس میگرفتم و اعصابم خورد میشد. منتها بعد دیگه کنار اومدم و همون وسطا سه تا از پروژه هام سابمیت شد. 

توی مابقی تعطیلات دو بار مهمونی رفتیم و یه بار مهمون داشتیم که در واقع برای پژمان تولد گرفتم.

امسال اولین سالی بود که بلافاصله بعد از تعطیلات سال نو برنگشتم ازمایشگاه. چون با خودم گفتم قبلش خیلی به خودم فشار اوردم و بذار تا وقتی پژمان هست پیشش بمونم.

این روزای اخر ولی دیگه کلافه شدم از بیکاری و هی نون پختم. هرچند باز ایمیل میگرفتم و تو این فاصله جواب یه پیپرم اومد که ماینر رویژن خورد و دوباره مجدد سابمیتش کردیم؛ اما بازم حس میکردم دیگه باید برگردم ازمایشگاه و کارمو جدی شروع کنم.

این وسط کللللی فیلم و سریال نگاه کردیم. از جمله هری پاتر و ارباب حلقه ها.

پژمان امروز ۸ ژانویه رفت :( هر بار رفتنش برام سخت تر میشه. اصلا نمی دونم چجوری حدود دو سال تنها زندگی کردم وقتی پژمان ایران بود. این به این معنا نیست اختلاف نظر نداریم و همهچی گل و بلبله، اما خاطرات خوش خیلی بیشترن و الان دلم میگیره وقتی نیست به در و دیوار خونه نگاه میکنم. تو بهترین حالت دوباره دو ماه دیگه میتونه بیاد...

امروز دوستامون اومدن دنبالمون و اول رفتیم یه کافه رستوران ترک چای و شیرینی خوردیم بعد پژمانو رسوندن فرودگاه. 

فردا ۹ ژانویه اولین روز کاریم به طور جدی در سال ۲۰۲۴ هست. آدریان هنوز از مکزیک برنگشته، نوزت هم بعیده بیاد، ویش رو نمی دونم.

حسابی افزایش وزن پیدا کردم. باید یه فکری کنم. 

امیدوارم سال جدید برام پر از موفقیت و خوشحالی و سلامتی و دل خوش باشه. به امید خدا.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۰۴:۵۸
آی دا

بعد از چند وقت سلام.

پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری اومد اینجا. ده روزی موند و رفت. ایشالا دوباره تا دو هفته ی دیگه میاد برای تعطیلات کریسمس.

تعطیلات شکرگزاری خوب بود. عموما فیلم و سریال نگاه کردیم. چند باری خرید رفتیم، یه بارم رستوران، یه بارم یه مهمون دعوت کردیم. آها پژمانم مجبورش کردم واکسن های فلو و کووید رو بزنه. 

خود روز شکرگزاری هم برای اولین بار بوقلمون درست کردم و راضی بودم.

هر بار پژمان میره حس میکنم پیر میشم. از شدت اضطراب و ناراحتی نمیتونم تمرکز کنم و به شدت حالم بد میشه. اون روزم که رفت بعدش من رفتم دانشگاه ولی نتونستم تست بگیرم، دستام میلرزید و دهانم خشک میشد و تپش قلب میگرفتم. خوبیش اینه که سریع سعی میکنم خودمو جمع کنم. فرداییش حالم بهتر بود.

تو پست های قبل نالیده بودم در مورد پروژه هام. تا حد خوبی خوب جلو رفتن، اگه اتفاق غیرمترقبه ای نیفته، تا چهارده دسامبر ایشالا سابمیت بشن.

این اخرهفته رو مدام داشتم رو پیپرم کار میکردم. تا حدی که دیروز شنبه سردرد وحشتناکی گرفتم که اصلا خوب هم نمیشد.

فردا باید برم دانشگاه. کلی کار همچنان دارم. همه ش شب های یکشنبه دیگه دلهره ی هفته ی پیش رو رو میگیرم.

اها یه تبلت سامسونگ گرفتم. گرفتم که تشویق بشم کتاب بخونم. اما اینقدر سرم شلوغ بوده فقط تونستم روشنش کنم و اصلا باهاش کار نکردم.

من هنوز فکر میکنم با به دنیا اومدنم حق کسی رو تو دنیا خوردم. شاید یه نفر دیگه ای جای من میبود و حداقل خوشحال تر میبود.

از اینکه استادم ازم راضیه خداروشکر

ازینکه تبلت خریدم

ازینکه پژمان هست

ازینکه هر بار اراده کنم میرم سفر

ازینکه اون قضیه ی بزرگو شروع کردم و خلاصه که به پایان میرسه

ازینکه حداقل داداش و مامانم دوستم دارن

چیزهایی زیادی هست که شکرگزارم بابتشون؛ فقط باید سعی کنم خوشحال تر باشم.

شایدم ماهیت زندگی دوره پی اچ دی همینه و بعدها بهتر بشه همه چی.

 

۴ نظر ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۹:۲۷
آی دا