خانواده ی پژمان امشب با ذوق مسابقه شب های مافیا رو میدیدن.
به این فکر کردم خیلی وقته چیزی برام جالب و جذاب نیست.
نه مسابقه ای، نه بازی ای، نه سرگرمی خاصی.
چه بلایی سرم اومده؟
یا شاید زیادی سخت گیر و بدعنق شدم؟
تنها چیزی که این دو سه سال اخیر منو به زندگی و اجتماع وصل کرده فیلم و سریال دیدنه که هنوز عاشقشم. و خب بازم از هر چیزی خوشم نمیاد و اکثرا هم دلم میخواد تنها فیلم ببینم.
فکر کردم قبل ها چی ها خوشحالم می کرد؟
+ عکس گرفتن. چرا دیگه انجامش نمی دم؟ گوشیش به طرز غم انگیزی دیگه عکسای خوبی نمی گیره.
+ کتاب خوندن. ذهن و روح اشفته م تمرکزی نمیذاره که کتاب بخونم.
+ گلدوزی. برخی روزها انجامش میدم.
+ خطاطی. روزهای خیلی خیلی زیادیه که ننوشتم و این غمگینم میکنه. امروز دلم برای استاد خطم تنگ شده بود.
+ آشپزی. هنوز برخی اوقات انجامش میدم.
+ دوچرخه سواری. :(((
نقطه ی مشترک همه ی کارای بالا تکی انجام دادنشونه. اینکه تو جمع کاری رو انجام دادن خوشحالم نمیکنه احتمالا ذاتیه.
متن بی سر و تهی شد.
اما بزودی که جمع و جور بشه زندگیم، امیدوارم بتونم حتی با این حرکت های انفرادی هم خوشحال باشم و انجامشون بدم.
عجب متن درهم برهمی شد.
در پایان اینکه کاش مامانم این روزا اینقدر گریه نکنه. من که هنوز نرفتم. من که هنوز اینجام.