از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.
که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من
یا سر و صدای اضافه نباشه
یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد
به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛
اما
توی همین مدت، تعداد ماکیان حیاط دوبرابر شده. اردک ها، جوجه مرغ ها، جوجه اردک ها، فرزندان قرقاول و خب بلدرچین ها. گیریم که بلدرچین ها بی صدا باشن، اما شما فرض کنین که بقیه شون فقط بخوان یه گلویی صاف کنن، حجم صدا تو حیاط که دقیقا میشه پشت پنجره ی اتاق من، به چه حد میرسه.
خواهرزاده کوچیکه "کل" تابستون رو خونه ی ما بوده و خب لازم به توضیح نیست که چه تن صدای بلندی داره و چقدر بلد نیست موقع ورود به اتاق در بزنه. و اینکه تمایل داره بقیه ی نوه ها هم به صورت مداوم تو خونه ی ما حضور داشته باشن، یه بخش دیگه از قضیه ست.
و اما ضربه ی نهایی چند روز پیش بود،
که مامان تصمیم گرفت کل خونه رو رنگ بزنه :|
تا همین دیروز حس میکردم که هر لحظه ممکنه صدای "یا محول الحول والاحوال..." به گوشم برسه و سال تازه بشه! بس که حال و هوای خونه تکونی و عید در خونه ی ما جاری بود.
باز هم منکر این نمیشم که کل فرایند رنگ زدن خونه و مرتب کردن کابینت ها و جمع کردن فرش ها هماهنگی با قالیشویی و غیره، هیچ کدام به عهده ی من نبوده. اما این رو هم تصور کنین که پریشب داشتم فکر میکردم این حقم نیست که از بوی تینر بمیرم و یا از سر و صدای زیاد خواهرزاده کوچیکه وقتی داره پرده نصب میکنه، سرسام بگیرم.
به هر حال خونه الان تمیزه و جمیعا دست همشون رو می بوسم، منتها میمونه اون چند روزی که همش با استرس اینکه کسی وارد اتاق بشه و تمرکزم به هم بریزه درس خوندم.
ناشکر نیستم اما بچه ی آخر بودن این مشقت ها! رو هم داره.
این رو هم میدونم که انتظارم زیادیه که تا این سن هم همه مراعات درس و کار من رو بکنن. نقطه ی اوج من اونجا تموم شد که کنکور کارشناسی رو دادم :))
امیدوارم این روزا زودتر تموم بشه که من هی با انتظارهای بی موردم بقیه رو اذیت نکنم. که ساکت باشن و کمتر رفت و آمد کنن و بیشتر مراعات بکنن. خودم هم شرمنده ام که نمی تونم تو امور خونه داری به مامان کمک کنم، خودم هم میدونم بقیه نمیتونن روال عادی زندگیشون رو مختل کنن فقط به خاطر یک نفر؛ اما ناگزیرم به این وضعیت و چاره ای نیست.
این پست رو خواستم طنز بنویسم، اما دیدم فکر و روحم خسته تر از این حرفاست، ببخشید که تهش باز شد شکایت و ناله.