همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود
همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛
هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.
+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.
+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.
همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود
همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛
هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.
+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.
+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.
امشب شب خیلی مهمیه.
من و آقای محترم کل امسال رو منتظر امشب بودیم تا دعا کنیم.
اگر سال های قبل به این اعتقاد داشتم که شب سال نو سرنوشتم ساخته میشه، حدود یک سالی هست که نظرم عوض شده.
در این شب عزیر از خدا می خوام که خیر و صلاحشو برام پیش بیاره. الهی آمین.
+فارغ از درجه ی دین داری هر فردی، فکر میکنم نشه با این موضوع جنگید که دعا کردن، به آدم آرامش میده. من روزهای زیادی با خودم در تقلا بودم که منکر همه چیز بشم. منکر دعا کردن و بر آورده شدن آرزوها و .. . راستش پارسال بهار، تصمیم گرفتم دست از یک دندگی بردارم. چطور میشه یه قدرت بی انتها رو منکر شد...
+تو کانالم هم هستم. اگه دوست داشتین: @aidaainmoon
مصلحت خدا.
همین منی که همیشه برای انجام دادن کارهام اینقدر عجله داشتم و همه چیزو در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دادم، حالا دارم صبر می کنم! خیلی دارم صبر میکنم!
من آدم غیرصبوری بودم. هستم هنوز هم.
انتظار رو به سختی تحمل میکنم.
مادرم گاهی میگه نکنه 6 ماهه دنیا اومدی و من یادم نمونده.
من همونم که یه اسپند رو آتیشم. اما همه چیز طوری چرخید که مجبور شم کوتاه بیام! که آروم باشم! اونم من!
گاهی خودمو تهدید میکنم: آخرین باری باشه خودتو تو موقعیتی قرار میدی که مجبور شی صبر کنی. که همه چیز دست خودت تنهایی نباشه.
اما بعد میفهمم حرفم احمقانه ست.
زندگی رو نقطه ضعف های آدما دست میذاره و رو همونا امتحانشون میکنه. منم دارم امتحان ِ صبر کردن پس میدم.
چقدر موفق خواهم بود؟
فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.
تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.
چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟
کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره...
امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم..
دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.
بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.
آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.
امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب..
بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.
آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم...
بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.
عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.
این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت...
هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.
چرا نباید بتونم؟
امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.
صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه کردن یا نه، منصرف شدم چون هیچ بعید نبود که تا آخر شب سردرد بگیرم و سریالی که دیشب شروع کردم رو نتونم ادامه بدم.
صبح لیست خرید تولد هم نوشتم. تا حالا گفته بودم من عاشق لیست نوشتنم؟ لیست کارای باقیمونده، لیست قول ها، لیست آرزوها، لیست خرید، حتی لیست شما دوست عزیز. یه لیستی نوشتم که توش حاوی پنیر و نان گرد و گوجه و خیارشور و سبزیجات و نوشیدنی بود. میخوام پنجشنبه که خواهرم اینا میان، برای خانواده شام بپزم و کادوهامو بگیرم. یک کیک هم می خوام سفارش بدم، صورتی رنگ. چون قنادی شهرمون هرچند کیکاش خوشمره ان، سلیقه ی سرآشپز از لحاظ ترکیب رنگ ها، مال عهد دقیانوسه و من هر بار کیک هاشو میبینم غمگین میشم(اکثرا قهوه ای یا سفید میزنه نمیدونم چرا. احتمالا معشوقه ش ترکش کرده و امید به زندگی رو در سرآشپز پایین آورده). کیک هم کیلویی 30 تومنه انگار. اگه خود آدم سفارش بده، چند تومنم میاد روش. هرچند عیدی هام تموم میشه با این برنامه ای که تدارک دیدم، اما فدای سرم. چون فقط همین تیکه از تولدمه که خوشحالم میکنه، آشپزی و کیک صورتی(شایدم بنفش؟).
الان که فکر میکنم دلیلی نداره متن رو بیش از این طول بدم، چون هنوز نمی دونم بقیه ی شب رو قراره چه کاری انجام بدم.