مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا با ما نشسته چای مینوشه» ثبت شده است

امروز پنجشنبه، تا غروب ذوق این رو داشتم که میتینگ تموم بشه بیام خونه لباسام که امروز رسیدن رو بپوشم و شب بافتنی ببافم.

هفت غروب رسیدم خونه، شام خوردم و تا اینجا خوب بود همه چی.

نشستم بافتنی ببافم هی خراب شد و هی دستم درد گرفت. بعد از اخرین باری که گردنم عود کرد (دو هفته پیش)، دست هام به شدت ناتوان شدن. لرزش دستم زیاد شده و درد دارم. بافتنی رو گذاشتم کنار.

پاشدم لباس ها رو تن زدم. از شش تا، دو تا باخت دادم و قسمت سینه بسته نمیشه. حال نداشتم از خودم عکس بگیرم.

دلم نخواست سریال ببینم. یانگ شلدون رو گذاشتم ولی بعد دیدم همه ی جزییاتو بلدم خاموش کردم.

فردا نمیخوام دانشگاه برم و تا غروب خوشحال بودم که میخوام از خونه کار کنم. الان دلهره گرفتم.

تا قبل کریسمس باید دو تا پروژه رو ببندم. حالا این هیچی.

به مصاحبه ی روز دوشنبه فکر کردم و اینکه واقعا دوست ندارم برم این مصاحبه رو اما استادم اصرار داره و میگه اینم یه آپشنه داشته باشیش ضرر نداره.

به اون پست داکی فکر کردم که دوست دارم برم و حس میکنم استادش روم نظر مثبت داره. منتها اینقدر موضوع ریسرچش جدیده و جدیده که گاهی وحشت میکنم. نکنه برم لب ش اما نتونم ادم موثری باشم. ازم خواسته رو نوشتن یه گرنت فکر کنم، منتها من اصلا فرصت نمیکنم. همینطوریشم درب و داغونم. دستام درد میکنه و خیلی لرزشم زیاد شده. ولش کن چشام اشکی شد.

نمی دونم...فعلا تا قبل دفاع باید یه پروژه ی دیگه رو هم تکمیل کنم، پایان نامه رو بنویسم، و این چیزا.

موعد خونه اول اپریل هست فکر میکنم، تقریبا سه چهار ماه دیگه. نمی دونم. الان من خونه رو اپریل تمدید کنم بعد ماه می دفاع کنم، بعد خونه چی میشه.

خیلی بی ربط اینکه بی پولم. (این یازده دوازده هزارتایی که از پارسال تا الان برای اون قضیه هزینه کردم دخلمو دراورد ولی خب واجب بود.) یک دانشجو که احتمالا تا چند ماه دیگه دکتره ولی بی پوله. میتونم از اجازه ی کارم استفاده کنم و یه کاری کنم اما از قصد نمی کنم چون باعث میشه حواسم پرت بشه و این چند ماه باقیمونده رو خوب نتونم جمع کنم.

(معنای بی پولی اینجا با ایران فرق میکنه. یعنی تو همزمان میتونی مسافرت بری، برند بپوشی، رستوران بری و ... اما بی پول محسوب بشی.) 

ایراد نداره، این چند ماه رو هم تحمل کن، بعد میری پست داک حقوقت دوبرابر میشه، و دیگه حداقل دکتری.

یه صدا گوشه ی ذهنم میگه فقط یه احمق ه که باز بخواد بره پست داک، و نره سر کار (حقوق سر کار رفتن حداقل چهار پنج برابر دوره دکتراست)

خداروشکر. راضی ام به رضای خدا، فقط کاشکی دستام کمتر بلرزه.

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۷
آی دا

خلاصه بعد از یک ماه اومدم بنویسم.

تو این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده! از به دنیا اومدن نی نی زهرا، تا دفاع دکترای داداشم، تا یه مصاحبه ی مهم برای من، تا اون اتفاقه که بلاخره افتاد (حتی زودتر از زمانی که پیش بینی میکردیم)، تا بردن اون جایزه ای که دو سال منتظرش بودم و بارها در موردش نوشتم.

همه ی اتفاقات خوب افتاده و من بابتش شاکرم.

فقط دارم سعی میکمم منیج کنم که به مشکل مالی نخورم. حقوق ما در حالت عادی کافیه. منتها اگه فقط بخوای هزینه خودتو بدی و کارای گنده باهاش نکنی. من تا الان بابت موضوعی کللللللی هزینه کردم و همچنان هم باید بکنم. ایشالا که خیره.

چیزی که برام‌ ضدحال بود این بود که امتحان رانندگیمو افتادم و تا یه مدت احساس بیهودگی داشتم. با وجود اینکه با ماشین دوستام خوب میرونم اما تا افیسر رو دیدم؛ انگار که تو کل عمرم تنها وسیله نقلیه ای که استفاده کردم فقط شتر بوده! الان فعلا دستام پره برای اینکه این هندونه رو هم بردارم. ببینیم چی میشه:(

هفته ی گذشته یه میتینگ مایل استون با اعضای کمیته داشتم که پیشرفت کار بعد از امتحان پروپوزال تو یک سال گذشته رو ارایه بدم. خوب پیش رفت و راضی بودن.

الان بار این روزهام انجام کارهای پروژمه. اماده شدن برای کنفرانسه. و پر کردن یه عالمه فرم و اماده کردن مدارک برای همون کار پرهزینه.

پنجشنبه میرم واشینگتن دی سی پاسپورتمو عوض کنم. تنها میرم. تا حالا دی سی نرفتم و بابتش ذوق زده ام!

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۵
آی دا

از هفت صبح اتومات ذهنم بیدارم کرد. الان هشت صبحه هنوز تو جامم. میکروسکوپ تا ظهر دست ویش هست و بابت همین عجله ندارم صبح برسم. با اینکه تازه سه شنبه ست حس میکنم چه خسته ام!! 

حس میکنم روزها خیلی سریع دارن میگذرن و با اینکه من سعی میکنم کارامو انجام بدم اما انگار کش اومدن. خدایا میشه به من توان و انرژی و روحیه بدی این سال اخر دکترا به خیر و خوشی تموم بشه.

بقیه رو دارم از داخل اتوبوس مینویسم:

برای خودم چندتا کار جدید تراشیدم که انگیزه و انرژیم بالا بره و دچار روزمرگی نشم.

مثلا یه دانش اموز دبیرستانی ایمیل زده بود که علاقه داره برای تابستون به لب ما جوین شه و با ریسرچ ما اشنا بشه. من هی میگفتم جواب بدم جواب ندم. خلاصه جواب دادم و استادمو منشن کردم گفتم این تصمیمات از حوزه من خارجه و استادم باید تصمیم بگیره. بعد استادم اومد گفت خودش اوکیه اگه من حاضرم درسش بدم. منم گفتم من میخوام منتورش باشم و مسیولیت اموزش دادنش با من. که استادم قبول کرد و کارای مقدماتی ورود این دانش اموزه رو انجام داد. حالا تابستون دیگه احتمالا این دانش اموزه میاد؛ اسمش هست متیو؛ و یه بخش از تایمم صرف اموزش دادن به اون میشه. البته منم محض رضای خدا دارم موش نمیگیرم، توی رزومه م میره که من منتور این شخص بودم و مثلا استادم توی توصیه نامه هاش برای من اینو قید میکنه.

دیگه اینکه از استادم پرسیدم میتونم برای پاییز بشم TA برای درسی که میده؟ (یعنی بشم کمک استاد و برای نمره دهی و اینا بهش کمک کنم). جوابی که خودم از قبل میدونستم رو بهم داد. که تو گروه ما فقط دانشجوهای لیسانس میتونن کمک استاد بشن و نه دانشجوهای دکترا (کلا هم ماها سورس حقوقمون از درس دادن نمیاد، از ریسرچ کردن میاد). اما گفت اگه دوست داری میتونم بدم یک تا دو جلسه به جای من بری سر کلاس و درس بدی. منم گفتم چه بهتر. حالا نزدیک ترم پاییز شد بیشتر باهام حرف میزنه که چجوری باید برم سر کلاس و اینا.

این بود دو تا حرکتی که زدم. الان ازین مدلام که میگم حوصله داشتی چه کاری بود دردسراتو بیشتر کردی. بعد میگم ایراد نداره تلاشمو میکنم که نهایت استفاده رو از محیط ببرم.

 

 

خبر بعدی اینکه دوستم نوزت جمعه دفاع دکتراشه و براش خوشحالم. بیشتر از این خوشحالم که یه شغل خفن تو اینتل پیدا کرده. بهش افتخار میکنم! اینکه کسی از لب ما بره یه جای خفن نشون میده منم میتونم برم. ایشالا سال بعد این موقع همه چی برای منم ختم به خیر شده.

فقط چیزی که برای خودم نگرانشم اینه که نمیدونم تو آکادمیا میخوام بمونم یا تو اینداستری. میخوام ریسرچ کنم یا فقط میخوام درس بدم. بعد نگران میشم که نکنه کلا باید آشپز میشدم :(

نمی دونم. خدایا منو ازین سرگردانی نجات بده و برام خیر بفرست.

 

 

۴ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۱۴
آی دا

از دوشنبه که امتحانم شروع شده درست جسابی ورزش نکردم.

فقط همون روز اول یه دور دوچرخه سواری کردم و همون.

دیروز که چهارشتبه بود رو رفتم دانشگاه، اما بازم رو امتحانم کار کردم.

امروز خونه موندم. از 7 صبخ بیدار شدم دیدم کمردرد شدیدی دارم. تا 8 باز موندم تو جام، دیدم بهتر نشد، دیگه پاشدم.

از یه طرف دلم تنگ میشه که مامانم اگه بود هی ازم مراقبت می کرد و چایی میاورد و غذا می پخت وقتایی که امتحان سنگین داشتم. اما بعد وضع آشفته ی ایرانو میبینم، میگم بیخود، دلت تنگ نشه. چون اگه اونجا بودی هم عصه میخوردی.

صیح قیمت های گوشت و مرغ و ماهی و پنیر و... ایتا رو دیدم قلبم فشرده شد...بگذریم...

من برم رو امتحانم کار کنم.

بعدا امتحانم تموم شد در موردش توضیخ میدم.

۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۱
آی دا

خانواده ی پژمان امشب با ذوق مسابقه شب های مافیا رو میدیدن.

به این فکر کردم خیلی وقته چیزی برام جالب و جذاب نیست.

نه مسابقه ای، نه بازی ای، نه سرگرمی خاصی.

چه بلایی سرم اومده؟

یا شاید زیادی سخت گیر و بدعنق شدم؟

 

تنها چیزی که این دو سه سال اخیر منو به زندگی و اجتماع وصل کرده فیلم و سریال دیدنه که هنوز عاشقشم. و خب بازم از هر چیزی خوشم نمیاد و اکثرا هم  دلم میخواد تنها فیلم ببینم.

فکر کردم قبل ها چی ها خوشحالم می کرد؟

+ عکس گرفتن. چرا دیگه انجامش نمی دم؟ گوشیش به طرز غم انگیزی دیگه عکسای خوبی نمی گیره.

+ کتاب خوندن. ذهن و روح اشفته م تمرکزی نمیذاره که کتاب بخونم.

+ گلدوزی. برخی روزها انجامش میدم.

+ خطاطی. روزهای خیلی خیلی زیادیه که ننوشتم و این غمگینم میکنه. امروز دلم برای استاد خطم تنگ شده بود.

+ آشپزی. هنوز برخی اوقات انجامش میدم.

+ دوچرخه سواری. :(((

 

 

نقطه ی مشترک همه ی کارای بالا تکی انجام دادنشونه. اینکه تو جمع کاری رو انجام دادن خوشحالم نمیکنه احتمالا ذاتیه.

متن بی سر و تهی شد.

اما بزودی که جمع و جور بشه زندگیم، امیدوارم بتونم حتی با این حرکت های انفرادی هم خوشحال باشم و انجامشون بدم.

عجب متن درهم برهمی شد.

در پایان اینکه کاش مامانم این روزا اینقدر گریه نکنه. من که هنوز نرفتم. من که هنوز اینجام.

 

 

 

 

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۵۶
آی دا

به زودی تولد جاری ه و من نمی دونم با چه فاصله ای از تولد اصلیش میخوان مهمونی بگیرن، اما من عادتمه که خیلی زودتر کادوی تولد بخرم و حتی برنامه ریزی کنم چی میخوام بپوشم، چه گوشواره ای بندازم و .... !

فردا احتمالا کادوی تولدش رو بخرم از طرف خودم و آقای محترم.

توی این هیری ویری زندگیمون، همین تولداست که یه مقدار سرمو گرم می کنن که برم کادو بخرم و خودمو سرگرم کنم.

 

واقعا از این متنفرم که روز رفتن به جشن درگیر کادو خریدن باشم، مگر اینکه وضعیت اورژانسی پیش بیاد و از قبل وقت نکرده باشم.

به نظرم خیلی مهمه که آدم برای عروسی ها، تولدها و خلاصه مهمانی ها از خیلی وقت پیش برنامه ریزی کنه و براش وقت بذاره.

چیزای هول هولکی رو اصصصصصصلا دوست ندارم.

 

برای بعدها که نباشیم، مثلا آرزوم اینه که، یه مبلغی تو حساب اینجامون بذاریم، تولد هرکی شد برای شخص مورد نظر خرید آنلاین کنیم تا روز تولدش برسه به دستش ^_^

 

 

 

+مستاجر طبقه بالا، که یه زن و شوهر جوان بودن، خداروشکر خونه خریدن و امروز خونه ی بالا رو خالی کردن و رفتن. خیلی براشون خوشحال شدم.

وقتی رفتن، من تو اتاق بودم و مامان صدا زد آیدا جان روز ازین بهتر برای تو، انشالله روزی خونه بخری و عاقبت بخیر بشی مامان جان. با شنیدن این جمله سرمو به بالش فشار دادم و یه دل سیر گریه کردم. همزمان داشت اذان هم می زد و غصه ی دلم بیشتر بود. امیدوارم این وضعیت بلاتکلیفی به زودی تموم بشه و خدا به همه ی جوونا رحم بکنه.

 

 

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۷
آی دا

خدایا میشه یه نشونه بدی دلم گرم بشه.

وجود همسر مهربان و خانواده ی خوب و حامی خوبن. عالی ان. اینکه اینقدر دوستم دارن فوق العاده ست. اما یه نشونه بده، یه هل بده که زندگی آینده م اوکی بشه ازین هول و بلا و نگرانی در بیام.

من که اینقدر زحمت کشیدم درس خوندم. زبان خوندم. ازمون دادم. اپلای کردم. هر روزمنتظر جواب اپلای موندم. تو هول و بلای نامزدی و عقد دو بار مصاحبه با استادم و دانشجوهاش دادم. الانم که دوباره درگیر زبان خوندنم. خدایا میشه کمک کنی امسالم به هدر نره و زمستون درسم شروع بشه. توروخدا.

خدایا به من ایمان بده. بهش برای روی پا ایستادن نیاز دارم.

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۵
آی دا

این روزا با اقای محترم برنامه ریزی میکنیم و هر بار با لذت در موردش حرف میزنیم.

که اگه رفتیم؛ که اگه بتونیم بریم؛ خونه ی اصلی رو تو شهر دانشگاهی من بگیریم چون خونه ها اونجا ارزون تره. و پژمان تو شهر خودش یه اتاق بگیره که کمتر فرمت خونه داشته باشه؛ اما طوری هم باشه که من بتونم برخی اوقات برم پیشش بمونم.

با همدیگه در مورد اینکه شهر من کنار دریاچه هست حرف میزنیم و به شوخی میگیم که من میتونم اونجا کلی ماهی بخورم، یا کنار ساحل کلی دوچرخه سواری کنم.

فاصله ی دانشگاه هامون تا فرودگاه و و محله هایی که قراره خونه بگیریم رو پیدا میکنیم و توی گوگل مپ داخل خیابوناش پرسه میزنیم.

توی امازون قیمت دیگ و قابلمه و همزن درمیاریم و حساب کتاب میکنیم که چطور کم کم وسایل مورد نیازو بخریم.

قیمت پروازها بین دو شهر رو چک میکنیم و اینکه نیازه چقدر صرفه جویی کنیم تا بتونیم بیشتر پیش هم باشیم.

نزدیک ترین فست فودها و رستوران های ایرانی رو پیدا میکنیم و پیجشون تو اینستاگرام رو فالو میکنیم و نظر کاربرا رو میخونیم.

ما میخوایم روزای زیادی کنار هم درس بخونیم، کار کنیم، گردش کنیم، و پیاده مسیرهای زیادی رو گز کنیم، همونطور که این سال ها دوش به دوش هم اومدیم.

 

ما این روزا تخیل میکنیم که اگه بتونیم بریم، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم و از تصورش دلمون غنج میره.

میون فشارها و سختی های این روزا، ما دلمون به هم خوشه، و به اهداف مشترکی که داریم.

 

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۰
آی دا