مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

 کاشکی آدم بهتری بودم.

برای همسر آینده م جفت صبورتری

برای مادرم دختر سرحال تر و مهربان تری

برای درسم محقق بهتر و باهوش تری

برای خانواده ام خواهر دلسوزتری‌

 

پر از نقص های خیلی درشتم که حس می کنم دیگه برای درست کردنشون دیره.

تا حالا توی عمرم اینقدر حس ناتوانی نکرده بودم که این چند روز کردم. که ظاهرا ادامه دار هم هست.

۸ نظر ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۲
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۵
آی دا

راستش چون سرگرمی های خیلی کمی دارم،

تنها وقت گذرونی م وبلاگ خوندنه.

کاشکی مثل 10 سال پیش، هر بار وقتی صفحه ی وبلاگ رو باز می کردم، کلی مطلب جدید برای خوندن بود.

اینستاگرام و کانال و... باعث شده وبلاگ نویسی کمرنگ بشه.

بلاگرهای موفق دیروز، اینستاگرامرای امروزی هستن

اما این کجا و اون کجا.

قبل ها وبلاگ زیپ و زیگ زاگ رو میخوندم. که بعد دیگه ننوشت. حتی تو اینستاگرام هم کمرنگ شد. (صاحب گالری سینز)

از وبلاگ های دیگه، پیچ و مهره بود که طرفدارش بودم. الان اینستاگرامر هستن (و صاحب سایت رنگی رنگی)، آخرین باری که اینستا بودم، روسیه بودن، نمی دونم موفق شدن برن آلمان یا خیر.

وبلاگ دیگه ای که میخوندم، ما در اروپا بود. یکهو تصمیم گرفت دیگه ننویسه.

و خیلی از وبلاگ های دیگه که هر بار با دیدن پستاشون چشام برق میزد.

 

الان هر بار که به زور یکی پست میذاره، دلم میگیره از این همه رخوت.

کاشکی فضای وبلاگ نویسی دوباره پر رنگ و قوی بشه. حتی اگه روزمره نویسی ساده ست.

 

+چندین روز پیش، اون عکس گوشه ی وبلاگ، عکس واضحی از خودم گذاشته بودم که بعد از چند ساعت برداشتمش.

حس کردم شاید بهتره وبلاگ، وبلاگ بمونه.

همون حس غریب و ناآشنا، که طرف رو نه دیدی و نه میشناسی، اما زندگیش برات جذابیت داره...

۶ نظر ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۱
آی دا

خب، جواب خواهرزاده کوچیکه اومد

دانشکده علوم پزشکی تبریز، علوم تغذیه

رشته ی خوبیه منتها الان دوری راه و هوای احتمالا سرد تبریز و اینکه طبق شنیده ها هیچ رقمه حاضر نیستن فارسی حرف بزنن و نسبت به زبان خودشون خیلی پایبندن؛ ممکنه یه مقدار براش اذیت کننده باشه؛ اما خب هیچ چیزی نیست که آدمیزاد بهش عادت نکنه.

متاسفانه رشت علوم تغذیه نداشت.

انشاالله که موفق باشه.

 

اخر این ماه هم برادرزاده بزرگه اعزام میشه دانشگاه امین برای اینکه ۴ سال درس بخونه و بعد تو نیروی انتظامی مشغول به کار شه.

 

بچه هامون هر کدوم دارن میرن سوی سرنوشت خودشون....

 

۱۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۳۶
آی دا

مصاحبه ای که با برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست

خب، دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.

هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...

 

منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی قبول می شه(رشته ی مورد علاقه ش)، و گرنه که تغذیه. براش ناراحتم که منبعد قراره با برادرش مقایسه بشه. مخصوصا که روحیه ی حساسی هم داره. خودش از این نگرانه که فامیل و مردم بگن که چرا این هم نتونسته مثل برادرش پزشکی قبول بشه. به هر حال اجتناب ناپذیره. تنها راهش اینه که توی هر رشته ای که میره موفق عمل کنه. ما که میدونیم همه نباید پزشک بشن؛ در و همسایه ولی نمیدونن :|

 

پسرخاله بزرگه هم خب دکترای مکانیک رو قبول شد(همون که رتبه ش 8 شده بود).

 

چقدر بده کلا تو وضعیتی هستم که همه خلاصه زندگیشون به جایی داره میرسه، من ولی لخ لخ کنان حرکت میکنم. به قول جودی ابوت اگه به زودی یه اتفاق هیجان انگیز نیفته، خودم رو به یک..... نمیدونم، راستش بقیه ی جمله ی یادم رفته؛ پیر شدم ظاهرا.

 

 

 

 

 

 

۴ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۲
آی دا

فکر کنم چند بار در مورد قلک نوشتم قبلا.

قلکی که چند ماه پیش خریدم تا پولی که توش جمع میشه رو برای محرم خیرات کنم.

بعد با آقای محترم گفتیم چون حالا حالاها قلک به این عریض و طویلی پر بشو نیست، تا سال بعد این موقع صبر کنیم و بعد بشکنیمش و کاربری نذرمون رو هم عوض کردیم :دی

(البته که نذری م رو هنوز ادا می کنم، منتها از سورسی جدا از قلک)

خلاصه، الان آقای محترم هر بار دامن کشان برام سکه میاره تا بندازم تو قلکمون تا ایشالا تا سال بعد این موقع بتونیم پرش کنیم :))

امروز عصر میرم برای نذری کوچکم خرید کنم و بابتش ذوق دارم.

 

جدای این حرفای تکراری، می خوام بگم بعضی اوقات بعضی چیزا فقط تمسکه، به یه نیروی ماورایی که امید داری بتونی مراحل سخت زندگیتو پشت سر بذاری و وقتی به بالای قله رسیدی و عرقتو پاک کردی، به مسیر پشت سرت نگاه کنی، نفستو به سنگینی اما با شوق بیرون بدی و از اون نیروی ماورایی تشکر کنی.

نهایتا می خوام بگم فارغ از هر دینی و هر آیینی، نیاز آدمیزاده که به یه قدرت برتر چنگ بندازه، حداقل برای آرامش قلبش.

این روزها هم، تنها دلخوشی و امید من و آقای محترم همون نیروی برتره که قراره کمکمون کنه، که مطمئنیم کمکمون می کنه، هر چند این قدرت برتر تو مشخصات ذهنی هر کدوممون یه جور خاص تعریف شده باشه :)

۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۹
آی دا

فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود

هم درس خوندم

هم سی وی نوشتم

هم وبسایت رو درست کردم

هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش

 

بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^

امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۳
آی دا

از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.

که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من

یا سر و صدای اضافه نباشه

یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد

به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛

اما

توی همین مدت، تعداد ماکیان حیاط دوبرابر شده. اردک ها، جوجه مرغ ها، جوجه اردک ها، فرزندان قرقاول و خب بلدرچین ها. گیریم که بلدرچین ها بی صدا باشن، اما شما فرض کنین که بقیه شون فقط بخوان یه گلویی صاف کنن، حجم صدا تو حیاط که دقیقا میشه پشت پنجره ی اتاق من، به چه حد میرسه.

خواهرزاده کوچیکه "کل" تابستون رو خونه ی ما بوده و خب لازم به توضیح نیست که چه تن صدای بلندی داره و چقدر بلد نیست موقع ورود به اتاق در بزنه. و اینکه تمایل داره بقیه ی نوه ها هم به صورت مداوم تو خونه ی ما حضور داشته باشن، یه بخش دیگه از قضیه ست.

و اما ضربه ی نهایی چند روز پیش بود،

که مامان تصمیم گرفت کل خونه رو رنگ بزنه :|

تا همین دیروز حس میکردم که هر لحظه ممکنه صدای "یا محول الحول والاحوال..." به گوشم برسه و سال تازه بشه! بس که حال و هوای خونه تکونی و عید در خونه ی ما جاری بود.

باز هم منکر این نمیشم که کل فرایند رنگ زدن خونه و مرتب کردن کابینت ها و جمع کردن فرش ها هماهنگی با قالیشویی و غیره، هیچ کدام به عهده ی من نبوده. اما این رو هم تصور کنین که پریشب داشتم فکر میکردم این حقم نیست که از بوی تینر بمیرم و یا از سر و صدای زیاد خواهرزاده کوچیکه وقتی داره پرده نصب میکنه، سرسام بگیرم.

به هر حال خونه الان تمیزه و جمیعا دست همشون رو می بوسم، منتها میمونه اون چند روزی که همش با استرس اینکه کسی وارد اتاق بشه و تمرکزم به هم بریزه درس خوندم.

ناشکر نیستم اما بچه ی آخر بودن این مشقت ها! رو هم داره.

این رو هم میدونم که انتظارم زیادیه که تا این سن هم همه مراعات درس و کار من رو بکنن. نقطه ی اوج من اونجا تموم شد که کنکور کارشناسی رو دادم :))

امیدوارم این روزا زودتر تموم بشه که من هی با انتظارهای بی موردم بقیه رو اذیت نکنم. که ساکت باشن و کمتر رفت و آمد کنن و بیشتر مراعات بکنن. خودم هم شرمنده ام که نمی تونم تو امور خونه داری به مامان کمک کنم، خودم هم میدونم بقیه نمیتونن روال عادی زندگیشون رو مختل کنن فقط به خاطر یک نفر؛ اما ناگزیرم به این وضعیت و چاره ای نیست.

این پست رو خواستم طنز بنویسم، اما دیدم فکر و روحم خسته تر از این حرفاست، ببخشید که تهش باز شد شکایت و ناله.

 

۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۵
آی دا

از غروب مدام پشت سیستمم بابت ساخت یه وبسایت آکادمیک.

با اینکه سال هاست وبلاگ دارم اما کار کردن با سیستم وبلاگ خارجی ها برام سخت بود!

بعد از ساعت ها تقلا کردن و امتحان کردن سیستم وبلاگ های مختلف، برگشتم به همونی که از ابتدا انتخابش کرده بودم:))

تا رنگش رو تنظیم کنم و قالبش رو در بیارم بیش از نصف روزم رفت اما راضی ام! چون فردا میتونم جلوی یه بخش دیگه از کار تیک بزنم! 

+فقط چه حیف که بدجنسا نمیذارن آدم دامین خودشو داشته باشه:/ ماهی ۱۵ دلار حدودا میگیرن تا خودت آدرستو به دلخواه انتخاب کنی. که خب من تا این حد احتیاج نداشتم حرفه ای کار کنم:))

 

+روزها واسه شما هم تند میگذره؟ یا فقط واسه من اینطوره!

 

۶ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۲۵
آی دا

صبح رو با خوشحالی شروع کردم، منتها دشمن عزیز دید که باید بیاد سر و دمی تکون بده.

به هر حال عادتشه ناخونده باشه و آدمو سورپرایز کنه!

بعد از یک ساعت مدام پشت سیستم بودن، خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که خستگی در بشه و بینگ....

درد وحشتناک و سیاه شدن چشم و سرگیجه و خب بعد حالت تهوع.

فقط تونستم خودم رو به تخت برسونم تا نیفتم. کسی رو صدا نزدم چون نخواستم مامان نگران بشه.

خوشبختانه گردنبندم نزدیک بود، بستمش و آرزو کردم نمیرم. فعلا نمیرم.

در واقع فک کنم خدا هم این کلک منو بلد شده. هر بار آرزو می کنم تا این امتحان، تا این اتفاق، تا این مدرک، تا این روز، سالم نگهم دار. و بعد دوباره هر بار درخواستم رو تجدید می کنم.

بعد از یک ربع با چشم هایی که همچنان تار میدیدن رفتم تا کمی آب بخورم و قرص های عزیز.

الان سرگیجه و سیاه شدن چشم برطرف شده و گردبندم رو بستم؛ و همونطور که ملاحظه می کنید، پر رو تر از این حرف ها هستم و مجددا اومدم تا به کارم ادامه بدم، هر چند با درد و حالت تهوع.

 

اگه با دشمن عزیز من آشنایی ندارین، هشتگش رو بخونین!

 

۷ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۵
آی دا

گالری گوشیم رو نگاه می کنم و دلم ضعف میره برای روزهای آی دا بودنم

آی دای کتابخون و خوره ی فیلم و آشپز و دیزاینر بشقاب و دوچرخه سوار.

نکنه خودمو یادم بره؟

 

+ نگارش اولیه cv تمام شد و آخ که چقدر حس میکنم بار سنگینی رو از دوشم پایین گذاشتم!

+برای شروع فردا ذوق دارم ^-^

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۹
آی دا

ساعت ده دقیقه به چهار صبحه.

تازه اومدم توی تخت تا بخوابم

خواب به چشمام نمیاد

شهریور داره با سرعت باورنکردنی تموم میشه

امروز ازمون ازمایشی ثبت نام کردم برای اواسط مهر

فردا کاش بشه کارای رزومه تموم بشه تا یه نفس راحت بکشم

چه روزای عجیبی.

اینقدر فکرم مشغوله که حتی وقتی به گذشته فکر میکنم و بابتش افسوس میخورم یا احیانا احساس خشم یا تنفری بهم دست میده؛ خیلی زودگذره. چه خوب. چه خوب که برای فکرای اضافی وقت و حوصله ای ندارم.

خدایا ممنون بابت این روزای پرتلاطم و عجیب.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۵۹
آی دا

من مهارت شنیداریم چون اخرین مهارتیه که دارم روش جدی تر کار میکنم از همه ی مهارت هام ضعیف تره.

یعنی برام متمرکز موندن به مدت ۶ دقیقه خیلی سخته و هرچند اصل مطلبو میگیرم؛ اما بازم به سوالات جزییش پاسخ اشتباه میدم.

با همه ی این ها امروز یک نمره پیشرفت داشتم و بابتش خیلی خوشحالم.

امیدوارم تا روز امتحان به مقدار قابل توجهی پیشرفت کنم ^-^

 

۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۳
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۲
آی دا

نمی دونم همه ی آدما همچین روزایی رو تجربه کردن یا نه

مخلوطی از هیجان و ترس و نگرانی و خوشحالی و چاقی و استرس و پوست خراب و دولپی شیرینی خوردن و تنگ شدن کمر شلوار و مداوم نشستن پشت سیستم و تو دلم رخت میشورن و خوشحالم که هدف دارم و وای یه عالمه کارم مونده و اگه بشه چی میشه و اگه نشه چی میشه و فیلم و رمان و آشپزی تعطیل و ولخرجی ممنوع و سرچ جملات انگیزشی و هیس هیس کردن و حواس پرتی و روزی بیش از ۱۰ لیوان چایی خوردن و سر درد و چشام درد میکنه و ....

بازم بگم؟

روزای عجیبیه! عجیب!

 

+رفتم نصف یه فایل رو کپی گرفتم؛ دو تا رو یه برگ. به این قصد که کمتر به لپ تاپ نگاه کنم. هر چند ریز شد و پولشم شد ۴۰ تومن و دلم سوخت. اما راضی ام. فنری شم کردم که خوشگل باشه ذوق کنم بخونمش. به خودم قول دادم اگه دختر خوبی باشم و تمومش کنم زود، بعدی رو هم فتو کنم به خودم جایزه بدم :)))

این فایل مال امتحان دوممه. همون امتحانی که قراره دایره لغاتمو حداقل ۱۰۰۰ تا دیگه اضافه کنه :)))

۶ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۷
آی دا