مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان» ثبت شده است

روزهای شلوغی رو داشتم.

همون روزی که قرار بود جایزه بگیرم، ارائه هم داشتم. از شب قبلش کلی استرس داشتم اما طبق معمول استرس بیخود.

استادم به پژمان هم گفت و اون هم اومد سر کلاس نشست و ارائه م رو دید.

بعد دیگه هی سرم شلوغ تر شد چون هم داشتم رو پروژه کار میکردم هم دیروز امتحان داشتم و امروز یه میتینگ سخت.

امتحان رو خیلی عالی دادم. در واقع سه روز تمام براش خوندم و الان نمره ش اومد و کامل شدم. این دیگه آخرین امتحان کورسی دوره دکترام بود و دیگه فقط میمونه ریسرچ.

صیح رفتم دانشگاه و جنگی تا ظهر کار کردم برای میتینگ. میتینگ هم به خیر گذشت و استادم تو میتینگ گفت خیلی امتحانتو خوب دادی.

بله عزیزم الکی ننشستم سه روز تمام ویدیوهای کلاس ها رو ببینم و نوت بردارم که، می خواسنم تو متوجه بشی من چقدر خفنم :))

دیگه بعد میتینگ اومدم خونه چون ساعت 6 با کریسیتین قرار داشتم بریم قهوه بخوریم. کریستین همسر دوست پژمان هست و امریکاییه. دختر خوبیه. دو ساعت تمام حرف زدیم بعد اورد منو خونه گذاشت.

دیگه اینکه فردا هم میرم دانشگاه و 5 دوباره میتینگ داریم. نمی دونم برم حضوری یا نه میتینگم اور زوم هست منتها میگم من که از جمعه مرخصی ام. بذار این روز آخر هم برم حلالش کنم.

بله جمعه صبح پرواز دارم برای شیکاگو. سه روزی شیکاگو میمونیم، بعد میریم خونه ی پژمان. اگه خدا بخواد البته.

خیلی این روزا خسته شدم. ایشالا خستگیم در میشه با این یه هفته مرخصی. الهی آمین.

خدایا مراقب مامانم باش. این روزا هی تو حلوت گریه کردم و هر اهنگی شنیدم چشام اشکی شد. خدایا مراقبش باش.

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۳۲
آی دا

خلاصه ماه رمضون تموم شد. این روزهای اخر دیگه واقعا نفس نداشتم. با حال زار میرفتم دانشگاه. خیلی خیلی خسته شده بودم...

.

از دیروز نمینویسم که چقدر بد بود. شنیدم مامان بیمارستان بستریه و خودمو کنترل کردم که پس نیفتم.....

.

دو تا بلوز از لافت برای اولین بار سفارش داده بودم. پارچه های قشنگی داشتن و استین بلند بودن. هر دو تا سایز مدیوم و اسمال سفارش دادم که بعد هر کدوم نخورد بهم پس بفرستم.

بعد وقتی سایز اسمال رو پوشیدم....وات د فاک... آر یو فاکین کیدینگ می...

سایز اسمالش تو تنم زاااااااااار میزد. من اصلا لاغر نیستم و نمیفهمم چرا سایز اسمال برام اینقدر باید گشاد باشه..... اصلا اینقدر ناراحت شدم. کل ش رو پس می فرستم.

و در واقع برای روز سه شنبه (که قراره جایزه بدن بهم) هیچ لباس مناسبی ندارم که البته مهم هم نیست ولی خورد تو ذوقم.

.

فردا دامن کشان میرم تا مارشالز ببینم چیزی پیدا میکنم.

.

این پروژه ی درسم. فایل ریپورتش رو هفته ی گذشته سابمیت کردم. بعد تا دوشنبه باید اسلایدهاشو رو سابیمت کنم و سه شنبه ارائه بدم.

اینطوریه که هی میگم ولش کن همین خوبه یه ارایه 10 دقیقه ای هست دیگه. بعد هی میگم زشت میشه پیش استادم اگه ناجور باشه ارایه.

.

الان دیگه حوصله م سر رفته برم بخوابم.

.

امضا، آیدای چاق. تو ماه رمضون دو کیلو اضافه شدم :((

۳ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۵۴
آی دا

خانواده ی پژمان امشب با ذوق مسابقه شب های مافیا رو میدیدن.

به این فکر کردم خیلی وقته چیزی برام جالب و جذاب نیست.

نه مسابقه ای، نه بازی ای، نه سرگرمی خاصی.

چه بلایی سرم اومده؟

یا شاید زیادی سخت گیر و بدعنق شدم؟

 

تنها چیزی که این دو سه سال اخیر منو به زندگی و اجتماع وصل کرده فیلم و سریال دیدنه که هنوز عاشقشم. و خب بازم از هر چیزی خوشم نمیاد و اکثرا هم  دلم میخواد تنها فیلم ببینم.

فکر کردم قبل ها چی ها خوشحالم می کرد؟

+ عکس گرفتن. چرا دیگه انجامش نمی دم؟ گوشیش به طرز غم انگیزی دیگه عکسای خوبی نمی گیره.

+ کتاب خوندن. ذهن و روح اشفته م تمرکزی نمیذاره که کتاب بخونم.

+ گلدوزی. برخی روزها انجامش میدم.

+ خطاطی. روزهای خیلی خیلی زیادیه که ننوشتم و این غمگینم میکنه. امروز دلم برای استاد خطم تنگ شده بود.

+ آشپزی. هنوز برخی اوقات انجامش میدم.

+ دوچرخه سواری. :(((

 

 

نقطه ی مشترک همه ی کارای بالا تکی انجام دادنشونه. اینکه تو جمع کاری رو انجام دادن خوشحالم نمیکنه احتمالا ذاتیه.

متن بی سر و تهی شد.

اما بزودی که جمع و جور بشه زندگیم، امیدوارم بتونم حتی با این حرکت های انفرادی هم خوشحال باشم و انجامشون بدم.

عجب متن درهم برهمی شد.

در پایان اینکه کاش مامانم این روزا اینقدر گریه نکنه. من که هنوز نرفتم. من که هنوز اینجام.

 

 

 

 

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۵۶
آی دا

اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.

تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 

مامان من چهار تا بچه داره که هر کدوم سوی زندگی خودشون هستن(به جز من) و هر شب فقط میمونه جمع دو نفره ی من و مامان. سعی میکنم ازش خوب نگهداری کنم و قدرشو بدونم توی این شب های سرد.

امروز به مامانم گفتم چرا هیچ پاییز زمستونی نیومد که با خیالت راحت یه لیوان چای بریزم و با یه تیکه کیک کاکائویی در حالیکه از بارش برف و بارون پشت پنجره لذت میبرم، از خودم پذیرایی کنم؟

مامان گفت زندگی ای هست که خودت برای خودت ساختی. راست میگفت.

کاش یکیتون بیاد دلداری بده که هیچ وقت هیچ آرامش محضی وجود نداره.

 

همین. حرف دیگه ای ندارم.

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۰:۱۸
آی دا

توی شهر ما یک بازار سنتی هست به اسم یکشنه بازار.

یکشنبه ها از مردان و زنان روستایی گرفته تا بازاری ها اجناس خودشون رو از صبح تا آخر شب برپا می کنن و مردم مشتاق، در راستای سال ها قبل، اکثر خرید های هفته شون رو در این بازار انجام میدن. از سبزی جات و میوه، تا پارچه و ظرف و ظروف!

 

حوالی 48 سال پیش، در یک روز یکشنبه، وقتی طبق معمول هر هفته بازار برپا بوده،

دختری با عمه و همسر پدرش تصمیم میگیره که از روستا به شهر برن برای خرید هفتگی شون،به یکشنبه بازار. دختر مادر نداشته، اما چون بسیار مهربان و خوش برخورد بوده، با نامادریش هم روابط بسیار خوبی داشتن، بنابراین در تمام خریدها همراهیش می کرده.

اون روز اما برای بازاری ها روز پر پولی نبوده، چرا که بارون شدیدی شروع به باریدن میکنه و باعث میشه همه ی مشتری ها پراکنده بشن و جایی پناه بگیرن.

دختر هم مثل بقیه ی مردم وقتی دید که داره خیس میشه و چادر تازه ش در حال لک شدنه، زیر سایبون یه مغازه ای پناه میگیره تا بلکه بارش باران قطع بشه.

و خب، همین پناه گرفتن، شروع یک ماجرای عحیب و طولانیه.

چرا که یه پسر 19-18 ساله، که صاحب مغازه بوده، داشته با دقت اون دختر زیبا رو برانداز میکرده.

زیبایی دختر توی روستا زبانزد بوده. پوست روشن، موهای مجعد، اندام زیبا و چشم های عسلی رنگ. از همه مهم تر، اخلاق بسیار خوبش باعث شده بود که از همون سنین 15-16 سالگی خواستگارها پدرش رو خسته کرده باشن.

این شد که اون پسر کسی رو میفرسته تا از همراه های دخنر برسن که این دختر اهل کجاست و آیا مجرد هست یا نه، که باعث میشه قضیه به خواستگاری کشیده بشه و از اونجایی که اون پسر، پسر خوشتیپ و خوش برخوردی محسوب میشده و هنر خیاطی بلد بوده، مورد پسند پدر ِ دختر قرار میگیره که در نهایت به ازدواجشون ختم میشه.

 

اون دختر زیبا مادر منه.

مادری که توی زندگیش فراز و نشیب های زیادی رو تحمل کرده. مادری که علاوه بر ظاهر زیباش؛ اخلاق خیلی خوبش، فهم و درک خیلی بالاش، مهربانی بیش از حدش، سلیقه ی خانه داری عالیش، و استعدادش در یادگیری کارها باعث شده که همیشه محبوب فامیل پدری و مادری باقی بمونه.

مادری که هیچ وقت هیچ وقت آروم ننشسته و همیشه در جهت ارتقای خانواده ش تلاش کرده.

از سال ها خیاطی کردن و سوزن زدن تا بتونه در امرار معاش خانواده کمک کنه، تا کاشتن برنج و انواع سبزی و میوه و پرورش مرغ و جوجه و اردک که بار مالی رو خانواده کمتر بشه.

از حمایت خیلی زیادش روی بچه هاش که درس خوندن رو به هیچ عنوان ول نکنن، تا سخت گیری هاش تو امور تربیتی و تحصیلی که همیشه بچه هاش رو، رو به جلو سوق داده.

از روحیه ی قوی ش توی بدترین روزهای زندگی، تا همیشه لبخند زدنش توی سخت ترین شرایط.

 

همه ی این ها رو نوشتم که بگم تولدت مبارک مامان. 

تو الگوی منی هرچد که هیچ وقت حتی اندازه ی یک مولکول نمی تونم مثل تو باشم.

همه ی این ها رو نوشتم که بگم بله، درسته که خیلی چیزها ندارم، اما داشتن مامان باعث شده بقیه ی چیزها به چشم نیان.

مامان، دیروز وقتی که در عرض یک روز برام دو تا مانتو دوختی و با خنده گفتی ببین مادر 60-70 ساله ت چه خیاطی ای میکنه، همه ی این ها مثل برق از ذهنم گذشت.

مامان، تا الان نتونستم کاری کنم که از صمیم قلب به داشتنم افتخار کنی، اما این قول رو میدم به زودی کاری کنم که تمام روزهای سخت زندگیت حتی برای چند لحظه از ذهنت پاک بشه و نفسی از روی آسودگی بکشی.

تولدت مبارک مامان.

 

 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۲
آی دا

هوس داشتن یه گوشواره ی کوچولو با طرح گل، که وسطش ترجیحا نگین صورتی داشته باشه و با گردنیم ست بشه، داره منو میکشه.


پارسال، گردنی قلبی شکلم، خیلی اتفاقی با گوشواره ی قلبی شکلم ست شد. جفتشون هدیه بودن. هر چند نگین گوشواره سفید و نگین گردنبند م آبیه.


من خوره ی نگه داشتن وسیله دارم. وقتی مامانم تعریف میکنه که یه عالمه طلاهای کوچولو اون موقع ها مادرش براش می خریده (چون مراقب خواهر برادرهاش در فصل کار بوده) و کلی هم اشرفی داشته؛ اما همه ش رو بعد از ازدواج میفروشه، حس میکنم خون در عروقم منجمد میشه!!

خیلی از دستش ناراحت میشم. اگه الان اون طلاهای خیلی ریز و قشنگو داشتم، #دلخوشیهای_فندقی م تکمیل میشد!

مامان میگه اون موقع ها طلا ارزون بود. آقایون در روستا، بعد از اتمام فصل کار، برای اینکه از خانمشون تشکر کرده باشن، براش طلا می خریدن. یا اگه به گرفتاری برمیخوردن که نیاز به پول داشتن، طلاها رو میفروختن، اما سریع بعد از اینکه دوباره پول به دستشون میرسید، برای خانمشون جایگزین می کردن. همونطور که گفتم، حتی تشویقی های مامانم بابت نگهداری از بچه ها و کار خونه طلا بوده.


+چقدر امیدوارم که آقای محترم خیلی اتفاقی گذرش به وبلاگ من بیفته و این پست رو ببینه :| اللهم ارزقنا! من که خودم دلم نمیاد از پس اندازم از این کارا کنم :دی

۸ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۵
آی دا

+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!

اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!

مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که من خیلی منطقی به این موضوع اشاره میکنم، حتی گاهی حس میکنم دلش میشکنه! جالب اینجاست که در مورد خواهر و برادرام هیچوقت چنین اصراری نداره...

برخی اوقات وقتی به این فکر میکنم که روزی نبودن من رو چطور میخواد طاقت بیاره؛ غصه م میگیره..بچه ی آخر بودن و هزار تا گرفتاری!


+بهرحال تا چند روز خرابکاری دارم تا به حالت عادی برگردم. امروز چایی رو برگردوندم رو دفتر کتابام. هنوز نمی تونم کاملا خم و راست بشم و منعطف نیستم. به همین خاطره که مجبورم خودم رو تحمل کنم.

از پشت باد به پرده میزنه و میترسم اما نمی تونم برگردم مطمئنم شم که پرده بود. شب ها تو خواب جابجا شدن رو تخت برام دردناکه، همینطور یه افطاری درست کردن برام بار میگیره و باعث میشه این همه قرص مسکن اثرشون رو از دست بدن.

چه میشه کرد؟ میگذره این روزها هم.

۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۹
آی دا

متاسفانه مادرم بیش از هر زمان دیگری، وسواسی، حساس، رنجور، سخت گیر و در واقع غیر منطقی شده است.

پریشب می خواستم بیایم بنویسم که غمگینم، مثل دختری که مادرش با هیچ چیز موافق نیست...

بعد جلوی خودم را گرفتم که شاید حس زودگذر است و تا فردا خوب می شود.

اما خوب نشد، خوب نمی شود.

امروز با قطعیت می نویسم، غمگینم، مثل دختری که مادرش همیشه با همه چیز مخالف است، سختگیر است و غیر منطقی.

۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۷
آی دا

فرض را بر این میگیریم که ۵ تا مهمان داریم که مامان فهمیده سه تایشان برنج کته میخورند، ۲ تایشان برنج آبکش. مادرم برای سفره اندازه چهار نفر برنج کته میپزد و اندازه سه نفر برنج ساده. حالا فرض می کنیم که می داند که یک نفر از مهمانان غذای گوشتی دوست ندارد. پس علاوه بر یک نوع غذای گوشتی دو نوع غذای مرغی هم میپزد، که دل آن یک نفر نشکند. نهایتا پرس و جو می کند که آیا کسی هست کلا گوشت و مرغ نخورد؛ اگر پاسخ بله باشد که یک نوع غذای گیاهی کنارش می گذارد و اگر پاسخ خیر هم باشد؛ باز هم این کار را می کند چون ممکن است تعارف کنند و چیزی نتوانند بخورند و ما شرمنده شان شویم. یا حتی پیش آمده که بو برده که دسته ای فسنجان ترش میخورند؛ بقیه خیر؛ و به همان میزان قسمتی از غذا را ترش پخته، بقیه را ملس. چون به هرحال خدا را خوش نمی آید کسی سر سفره ی ما از ترش بودن غذا گزند ببیند.

و همین قضیه ها در مورد دوغ نوشابه، ماست، زیتون و مابقی خوراکی های دنیا تکرار می شود....

پذیرایی مامان از مهمانانش یک فرمول به ظاهر ساده اما در حقیقت سخت دارد: همه باید راضی از سفره پا شوند؛ هیچ کس حق ندارد گرسنه و ناراضی از سفر پا شود.

اگر مامان را "ملکه ی توجه به علایق همه ی آدم های دنیا و راضی نگه داشتن همه" بنامیم، من کنیزکِ سیاه سوخته دربار هم نمی شوم.

۵ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۱:۳۸
آی دا

اینقدر زندگیم بهم ریخته شده که دلم میخواد جیغ بکشم.

در همین راستا بعد از افطار رفتم با دوچرخه یه دوری زدم، هرچند که مامان گفت درست نیست الان بری بیرون(از لحاظ شب بودنش).

درست نیست؟

کی این محدودیت ها رو تعیین میکنه؟ که جلوی در خونه ی خودمون نتونم دوچرخه سواری کنم؟

در هر حال رفتم و خوب هم بود.


دوست دارم بعد از ماه رمضون، از صبح برم کتابخونه، اما خب تمام کارم با لپ تاپه و بدون لپ تاپ نمیتونم کاری کنم، کتابخونه از خونه دوره و من توانایی جسمی برای هر روز کشیدنش رو ندارم؛ از طرفی واقعا خونه موندن داره دیوووووونه م میکنه.

کلاس خط گزینه ی بعدیه. که باید ببینم واقعا حال و حوصله ش رو دارم یا نه.


موضوعی که با توجه به مطالب وبلاگ ازم سوال میشه یکیش مهاجرته یکیش ازدواج.

در مورد ازدواج باید بگم که چیزی نیست که همین روزا اتفاق بیفته، هر موقع شد میام خبرتون میکنم و انشاالله دعوتین! پس اینقدر نگران نباشین که چی شد چرا خبری نمیشه...با توجه به برنامه ریزی هامون به این زودی امکانپذیر نیست...

بعدی مهاجرته. این فقط تصمیمیه که گرفته شده و به وقوع پیوستنش مستلزم یه عالمه پوله که من ندارم. این هم اگه بخواد اتفاق بیفته پروسه داره و به خیلی چیزا مربوطه که دست هیچکس نیست.

فکر کنم چون دارم زبان میخونم هی برای همه سوال میشه و دلشون میخواد مستقیم و غیرمستقیم ازم بپرسن. من کلا به زبان علاقه دارم، چه بخوام برم چه نرم، به زبان خوندنم ادامه میدم.

دیگه همینا.

ممنون میشم اگه سوالی دارین با اسم و آدرس مشخص ازم بپرسین، اینطوری برام ناراحت کننده ست که به افراد ناشناس بخوام توضیح بدم.

دیگه همین دیگه، به زندگی ادامه میدیم ببینیم خدا برامون چی میخواد....

۶ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
آی دا

مادر زیبایم را تهدید کرده بودم که یک قوری جدا خواهم خرید. اما از آنجایی که معمولا تهدیدهایم استخوان سوز نیستند، مادرم با ملایمت پاسخ داده بود حتی میتوانی یک سماور جدا هم برای خودت بخری.

ماجرا این بود که از حس کردن طعم علف های متفاوت در چایی های خانه به ستوه آمده بودم. از بهارنارنج گرفته، تا هل و دارچین و نمی دانم آن گیاه قرمز رنگ که طعم آلبالو می داد و یک بار حتی به گزنه هم شک کردم اما شاهدی برای اثبات ادعایم نداشتم و مادرم سرسختانه تکذیب می کرد.

برای منی که تمام خوشحالی، ناراحتی، غم، درس خواندن، غر زدن، خوابیدن و بیدارشدنم با چایی خوردن می گذرد، طعم چایم خیلی مهم بود و طاقت نداشتم ببینم هر بار که یک پک! به چایم می زنم، در کنار طعم تلخش چیز دیگری حس کنم.

کار به آنجا کشید که حتی قوری هم قیمت گرفتم، اما احتمالا وسط های ماه یا نمی دانم آخرهای ماه بود و عنکوبت های بسیاری ته جیبم شامورتی بازی درمی آوردند و اینطور شده بود که خرید یک قوری جدا، که بتوانم چایی های خالص خودم را تویش دم کنم، به تعویق می افتاد.

اما مصلحت خدا، کی فکرش را می کرد که زنجبیل حلال مشکلات پیش آمده بین من و مادرم باشد. الان کیلو کیلو زنجبیل می خریم، و توی همان قوری سابق، همراه با چایی خشک دم می کنیم و با حس دوستی فراوان، لیوان لیوان چای می خوریم و با هم سریال می بینیم.

همه ی این ها را گفتم که برسم به اینکه چای زنجبیلی بخورید. هم خیلی حالتان را خوب می کند، هم احتمالا با مادرتان به تفاهم می رسید و هم اینکه برای جوانان مملکت کار پیدا می شود و سر در دانشگاه آزادها و غیرانتفاعی ها و پردیس ها را گل می گیرند و تعداد خیابان خواب ها کم می شود، و مسکن مهرها فرو نمیریزد و هواپیماها به دنا برخورد نمی کنند و کشتی ها غرق نمی شوند و نهایتا اینکه مرگ بر آمریکا.

۲ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۹
آی دا