مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستقر در ماه» ثبت شده است

ششمین مقاله دکترام اکسپت شد. نمی دونم چرا اونقدرا خوشحال نشدم.

یه ذره کسرشانمه اون بالا نوشتم ششمین فلان. چون خودم میدونم کمیت کیفیت نمیاره. اما حالا اینجا کسی نیست که بخوام فخری چیزی بفروشم. همینطوری جهت ثبت در ایام مینویسم.

اره خلاصه صبح ژورنال ایمیل زد که مقاله ت پذیرفته شده و بعد استادم هم ایمیل زد تبریک گفت.

بعد من گفتم بذار امروزو دیگه خیلی خوشحال باشم به همبن مناسبت. رفتم انلاین وسایل قلاب بافی خریدم برام اوردن.

اما اینقدر کارای متفرقه داشتم که هی حواسم پرت چیزای مختلف شد.

مثلا شنبه نشستم فرم های مالیات امسالو پر کردم و امروز دوباره کمی مدارکو مرتب کردم. هنوز نهایی نکردم و هفته ی اینده یه بار مرور میکنم بعد نهایی میکنم.

بعد قرار بود تو یه ایونتی که میری پروپوزالت رو ارایه میدی شرکت کنم. ثبت کردم پروپوزالمو، به بهترین ارایه بعدا جایزه میدن.

دیگه اینکه لپ تاپی که باهاش ریسرچ میکنم رو تعمیر دادم و باید یه قطعه براش میخریدم که سفارش زدم.

یه تست سالیانه رو هم باید میدادم که سرتیفای بشم برای یکی از ازمایشگاه ها اونو دادم.

....

بافت ژاکتم تموم شد. خیلی خوب و خوشگل شد. کمی عذاب وجدان دارم چرا میشینم به کاموابافی و قلاب بافی. اما واقعا از لحاظ روحی بهش احتیاج دارم. یه ذره هم از قضاوت دوستای امریکام میترسم که بگن این چرا اینقدر کارای متفرقه میکنه. بعد مبگم به درک بذار بگن؛ حالا خودشون که هیچ کاری نمیکنن هم نوبل نگرفتن.

 

خلاصه اینطوریا. حال ندارم بنویسم که هفته ی پیش گردنم عود کرده بود مجدد. الان خوبم.

فردا اولین روز کاری هفته؛ ایشالا خیره...

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۱۴
آی دا

به تاریخ پنجشنبه ۱۴ دسامبر پژمان برگشت راچستر چون امتحاناتش رو تموم کرده بود. با آدریان رفتیم فرودگاه  دنبالش و بعد رفتیم سمت رستورانی که بقیه ی بچه های لب قرار بود بهمون جوین بشن. بعد از شام از بچه ها خداحافظی کردم چون فرداش رو قرار بود ریموت کار کنم و بعدشم قرار بود بریم مسافرت. آدریان همون شب پرواز داشت بره مکزیک ولی ویش و نوزت قرار بود تا ۲۲ دسامبر همچنان برن لب.

شنبه ۱۶ دسامبر پرواز داشتیم بریم فلوریدا، اورلاندو. ما اوریجینالی قرار نبود کلا مسافرت بریم اما میدونستیم با خونه موندن کلی حوصله مون سر میره، پس یه پرواز با قیمت مناسب و یه هتل معقول پیدا کردیم و تصمیم شد این تعطیلات رو اورلاندو باشیم. 

هرچند بازم از لحاظ مالی کلی پیاده شدیم مخصوصا اینکه دو روز موندنمون رو تمدید کردیم. اورلاندو به پارک های تفریحیش معروفه.  به ما خوش گذشت. هوا نسبتا مطبوع بود و ما تو پارک های خیلی قشنگش حسابی بازی کردیم. پارک های دیزنی و یونیورسال رو رفتیم و حسابی خوش گذشت.

جمعه ۲۲ دسامبر برگشتیم راچستر. 

من با اینکه با استادم هماهنگ کرده بودم دارم میرم مسافرت، اما همچنان ایمیل دریافت میکردم. اوایل هی استرس میگرفتم و اعصابم خورد میشد. منتها بعد دیگه کنار اومدم و همون وسطا سه تا از پروژه هام سابمیت شد. 

توی مابقی تعطیلات دو بار مهمونی رفتیم و یه بار مهمون داشتیم که در واقع برای پژمان تولد گرفتم.

امسال اولین سالی بود که بلافاصله بعد از تعطیلات سال نو برنگشتم ازمایشگاه. چون با خودم گفتم قبلش خیلی به خودم فشار اوردم و بذار تا وقتی پژمان هست پیشش بمونم.

این روزای اخر ولی دیگه کلافه شدم از بیکاری و هی نون پختم. هرچند باز ایمیل میگرفتم و تو این فاصله جواب یه پیپرم اومد که ماینر رویژن خورد و دوباره مجدد سابمیتش کردیم؛ اما بازم حس میکردم دیگه باید برگردم ازمایشگاه و کارمو جدی شروع کنم.

این وسط کللللی فیلم و سریال نگاه کردیم. از جمله هری پاتر و ارباب حلقه ها.

پژمان امروز ۸ ژانویه رفت :( هر بار رفتنش برام سخت تر میشه. اصلا نمی دونم چجوری حدود دو سال تنها زندگی کردم وقتی پژمان ایران بود. این به این معنا نیست اختلاف نظر نداریم و همهچی گل و بلبله، اما خاطرات خوش خیلی بیشترن و الان دلم میگیره وقتی نیست به در و دیوار خونه نگاه میکنم. تو بهترین حالت دوباره دو ماه دیگه میتونه بیاد...

امروز دوستامون اومدن دنبالمون و اول رفتیم یه کافه رستوران ترک چای و شیرینی خوردیم بعد پژمانو رسوندن فرودگاه. 

فردا ۹ ژانویه اولین روز کاریم به طور جدی در سال ۲۰۲۴ هست. آدریان هنوز از مکزیک برنگشته، نوزت هم بعیده بیاد، ویش رو نمی دونم.

حسابی افزایش وزن پیدا کردم. باید یه فکری کنم. 

امیدوارم سال جدید برام پر از موفقیت و خوشحالی و سلامتی و دل خوش باشه. به امید خدا.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۰۴:۵۸
آی دا

وقتایی که آشپزی نمیکنم حس مرده ها رو دارم. آشپزی رو هم چیزای ساده ی روتین تلقی نمیکنم، باید چیزی باشه که نتیجه ش چالشی باشه و تهش به خودم افتخار کنم.

از شنبه تا حالا در واقع آشپزی درست حسابی نکرده بودم. امشب یهو گفتم کیک/نان موز بپزم و اگه خوب شد برای تشکر از دوستم ببرم براش.

اون قضیه یه تیکه طلا بود که قرار بود دوستم از ایران برام بیاره؟ آورد برام، کنارشم یه سورپزایز بود. خواهرم برام یه سنجاق سینه ی خیلی قشنگ فرستاده. گوشواره و سنجاق سینه رو کنار بالشم گذاشتم امشب تا حس کنم پیش مامان و خواهر و زنداداشم هستم.

کیک موزم فوق العاده شد. دو تیکه بزرگش رو کنار گذاشتم برای دوستم ببرم چون خیلی زحمت کشید و اینا رو برام آورد.

یه تیکه هم کنار گذاشتم برای نوزت ببرم. چون بهرحال هر روز تقریبا با هم میریم دانشگاه و خیلی کارمو راحت کرده. درسته مسیر یکی ه و خونه مون هم کنار همه؛ اما من قدر دانش هستم.

هزار تا ویژگی بد بدارم، اما شاید اگه فقط یه خوبی داشته باشم اینه که سعی میکنم کوچیک ترین خوبی که کسی برام میکنه رو به هیچ عنوان فراموش نکنم. البته این اخلاق بدی های خودشم داره. اما بهرحال خوبیش بهتر از بدیشه. احتمالا این اخلاقمو از مامانم به ارث بردم. همیشه در مقابل کمترین خوبی دیگران سعی میکرد هزاران بار جبران کنه و همیشه به نیکی ازش یاد میکرد.

 

برنامه ی این آخر هفته اینه که ارایه م رو تمرین کنم.

۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۱۹
آی دا

روزهای شلوغی رو داشتم.

همون روزی که قرار بود جایزه بگیرم، ارائه هم داشتم. از شب قبلش کلی استرس داشتم اما طبق معمول استرس بیخود.

استادم به پژمان هم گفت و اون هم اومد سر کلاس نشست و ارائه م رو دید.

بعد دیگه هی سرم شلوغ تر شد چون هم داشتم رو پروژه کار میکردم هم دیروز امتحان داشتم و امروز یه میتینگ سخت.

امتحان رو خیلی عالی دادم. در واقع سه روز تمام براش خوندم و الان نمره ش اومد و کامل شدم. این دیگه آخرین امتحان کورسی دوره دکترام بود و دیگه فقط میمونه ریسرچ.

صیح رفتم دانشگاه و جنگی تا ظهر کار کردم برای میتینگ. میتینگ هم به خیر گذشت و استادم تو میتینگ گفت خیلی امتحانتو خوب دادی.

بله عزیزم الکی ننشستم سه روز تمام ویدیوهای کلاس ها رو ببینم و نوت بردارم که، می خواسنم تو متوجه بشی من چقدر خفنم :))

دیگه بعد میتینگ اومدم خونه چون ساعت 6 با کریسیتین قرار داشتم بریم قهوه بخوریم. کریستین همسر دوست پژمان هست و امریکاییه. دختر خوبیه. دو ساعت تمام حرف زدیم بعد اورد منو خونه گذاشت.

دیگه اینکه فردا هم میرم دانشگاه و 5 دوباره میتینگ داریم. نمی دونم برم حضوری یا نه میتینگم اور زوم هست منتها میگم من که از جمعه مرخصی ام. بذار این روز آخر هم برم حلالش کنم.

بله جمعه صبح پرواز دارم برای شیکاگو. سه روزی شیکاگو میمونیم، بعد میریم خونه ی پژمان. اگه خدا بخواد البته.

خیلی این روزا خسته شدم. ایشالا خستگیم در میشه با این یه هفته مرخصی. الهی آمین.

خدایا مراقب مامانم باش. این روزا هی تو حلوت گریه کردم و هر اهنگی شنیدم چشام اشکی شد. خدایا مراقبش باش.

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۳۲
آی دا

بلیط رفتن به شیکاگو رو گرفتم ^_^ از استادمم اجازه گرفتم که ۶ روز نباشم.

خب حالا باید تمرکز کنم روی پروژه ی درسم و ارایه ش، رو امتحان همین کورسی که دارم، نوشتن مقدمه ی پروپوزال،  و تمرکز روی ریسرچم.

باید این یک ماه رو سخت کار کنم تا بعد مسافرت خوش بگذره. برای همینه دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم و از صبح اومدم دانشگاه.

 

دارم باز چاق میشم :( خدایا من چرا همه ش باید نگران وزنم باشم ☹️

۳ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۴۸
آی دا

جایزه ی سالیانه graduate student research award  به مبلغ 1000 دلار رو بردم :)

دیروز از فرط خوشحالی یه عالمه دور آزمایشگاه رو دویدم. واقعا مبلغ جایزه اونقدر برام مهم نیست، اینکه بابت کار علمیم جایزه بردم منو به آسمون ها میبره.

خوشحالم که نتیجه ی خستگی هام رو دیدم. ایشالا جوایز بزرگ تر! جایزه ی نوبل!

قراره یه جشنی برگزار کنن و تقدیر به عمل بیارن.

خوشحالم!

 

۱۶ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۵۹
آی دا

اینکه چطور شد تصمیم گرفتم برم ایران، احساسات متناقضی رو در من زنده می کنه. ترس اضطراب نگرانی، اما از طرفی دلتنگی خانواده به همه ش می چربید. تصمیم پست قبل همین رفتن به ایران بود.

تو همین فکرها روزامو میگذروندم تا اون شبی که مامان چشاشو عمل کرد و گفتن بعد از ریکاوری اسم تو رو صدا میزده. همون شب من بلیط گرفتم. 

بعد از خریدن بلیط، اتفاقات اخیر رخ داد...روزها نگران بودم و شب ها خواب میدیدم. حتی به همین خاطر روزهای کنفرانس هم بهم خوش نگذشت. کنفرانس اکتبر بود و من برای نوامبر بلیط خریده بودم.

خلاصه تصمیم نهایی رو گرفتم که هرچقدرم سخت، اما برم ایران.

هیچکی جز پژمان نمی دونست دارم میام.

سفر به ایران تو پروازا اذیت نشدم، جز اینکه خیلی گرمم بود. اما خداروشکر همه چیز نرمال گذشت. اون لحظه ای که مامان رو دیدم فراموش نمی کنم. اولش چون باور نمی کرد منم، منو نمیشناخت.

همه ی اعضای خانواده من و پژمان و دوستم زهرا خیلی خوشحال شدن. حتی همسایه ها که اتفاقی منو دیده بودن جلو در خونه خیلی خوشحالی می کردن.

هفته ی اول هوا خیلی خوب و کرم بود و همه چیز تازگی داشت. بعد پژمان برای کاری رفت ترکیه و من عملا هفته دوم رو تنها موندم. به محض اینکه پژمان برگشت، سرمای سختی خوردم و عملا هفته ی سومم که هفته ی اخر بود رو همه ش مریض بودم. 

بعد از دیدن خانوادم که مهم ترین چیز بود، دوباره تونستم سبزمیدان و شهرداری رو ببینم. دوباره تونستم تو شهر کوچیکمون قدم بزنم و تاکسی سوار شم. تونستم از مغازه ها خرید کنم و تو صف بانک بمونم! تونستم خونه ی خواهر و برادرم مهمون باشم و ذوقشون از حضور من رو ببینم. تونستم با پژمان به کافه و کتاب فروشی و رستوران های مورد علاقه م برم.

برای خودم یادگاری یه گوشواره خریدم که هر بار نگاش کنم یاد این سفرم بیفتم.

سفر ۲۰ روزه م به چشم بهم زدنی گذشت و تموم شد. الان فقط عکس ها و ویدیوهاش مونده.

برگشتنی به امریکا، یه مقدار بهم استرس وارد شد چون پرواز اول تاخیر داشت، و مرزی به پر‌واز امریکام رسیدم.

خلاصه که ۷ غروب رسیدم راچستر و دوستم اومد دنبالم فرودگاه. ۸ شب خونه بودم و بعد از یه دوش و خوردن شامی که دوستم برام خریده بود بیهوش شدم.

فرداش ۸ صبح پاشدم رفتم ازمایشگاه و بچه های ازمایشگاه تعجب کرده بودن که با این از حجم خستگی و جت لگ چطور برگشتم سر کار. اما باید دو تا پروژه رو سر و سامون میدادم که تا دیروز جفتشونو انجام دادم و دیگه امروزو خونه موندم کمی به زندگیم برسم (حدود یه هفته ست برگشتم و همه ش داشتم کار میکردم و حسابی خسته شدم).

اینجا دیگه روزهای اخر سال هست و همگی تو تب و تاب هستن. استادم داره میره مسافرت هند، ادریان برمیگرده مکزیک، و اولیویا برگشت شهرشون.

انشالله این روزهای اخر سال هم به خوشی بگذره...الهی امین...

۱۴ دسامبر ۲۰۲۲ 

 

۲ نظر ۲۳ آذر ۰۱ ، ۱۸:۳۱
آی دا

هی هر بار میام بنویسم اما نمیشه.

خب اول از چیزهایی که خوشحالم میکنه می نویسم؛ بعد اگه حال داشتم ادامه میدم.

اول اینکه روتین زندگیم رو به طرز خیلی خوبی تعییر دادم.

صبح ها بین 6.5 تا 7 صیح پا میشم. صبحانه میخورم و ناهارم رو میذارم تو کیفم. قمقمه ام رو پر از آب میکنم، و راه میفتم که به اتوبوس برسم. در همین فاصله تا اتوبوس بیاد پادکست پلی می کنم. یا رادیو راه، یا بی پلاس.

مل تایم رو که حدود 15 دقیقه هست رو گوش میدم. از اتوبوس پیاده میشم و منتظر اتوبوس بعدی می مونم. حدود ده دقیقه منتظر اتوبوسم و تا به دانشگاه برسم میشه 8.20.

پس صبح هام با 40 دقیقه پادکست گوش دادن شروع میشه. (داتشگاه با ماشین 8 دقیقه راهه، منتها من چون ماشین ندارم راهم به 40 دقیقه تبدیل میشه. بله دارم به صورت نهان جلب ترحم میکنم).

بعد که به داتشگاه میرسم تا حوالی 12.5 ظهر مدام میتینگ و درس و کاره. سه نفر همزمان اسمم رو صدا میزنن و ازم کمک میخوان. من چاره ای ندارم که با خوش رویی جوابشون رو بدم.

معمولا 12.5 میرم ناهار تا 1 یا برخی اوقات مه زیادی کلافه باشم تا 1.5.

بعد برمیگردم ازمایشگاه و به کارهام ادامه میدم، معمولا تا 5-4.5.

بعد که حیالم حمع میشه پولم حلال شده؛ برمیگردم سمت خونه. اگه خریدی داشته باشم بین راه انجام میده و دوباره اون پروسه ی 40 دقیقه تا خونه طول میکشه.

میام خونه و کمی استراحت میکنم. بعد لباس میپوشم و میرم ورزش. بین 30 دقیقه تا 50 دقیقه رو تردمیل میرم و بعد برمیگردم خونه.

دوش میگیرم.

الان دیگه شده حوالی 9 شب.

حالا وقت اینه که شام بپزم و ناهار فردام رو هم اماده کنم.

بعد حوالی 10 شب پزمان زنگ میزنه.

من ساعت 11 شب معمولا میخوابم.

 

این ها کارهایی هست که کل روز انحام میدم. فکر میکنم این وسط بتونم برنامه ی دیگه هم بینش بذارم اما واقعا همون 11 شب کاملا خواب الودم. به خاطر بخش پادکست گوش دادن و ورزش کردن و غذا پختن خیلی به خودم افتخار میکنم. هر دانشجوی پی اچ دی نمیرسه همه ی این کارا رو هر روز انجام بده.

 

 

دیگه اینکه هفته ی پیش نذری پختم. اندازه ی 12 نفر. بعد حس خوبی داشتم. بله تو اینستا عکس و اینا نذاشتم.

 

مورد بعدی اینکه کنفرانس 2 تا 7 اکتبر هست (میشه 10 تا 15 مهر)، و من دو تا تاک (سخنرانی) دارم. اسمش دهن پر کنه، اما همون کارایی هست که میکنم. که یکیش مفاله شده و اون یکی قراره مقاله بشه.

ریسرچی که الان دستمه به جاهای خوبی رسیده. البته فردا یه میتینگی دارم که ممکنه یهو پرتم کنه رو نقطه ی اول.

خلاصه اینکه اینجوریا.

از چیزای ناراحت کننده ی این روزا هم نمیگم چوت ارزشی ندارن.

دیگه یادم نمیاد چیا رو ننوشتم.

 

۱ نظر ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۵:۳۸
آی دا

این پشت رو دیشب نوشتم اما هر کاری کردم پست نشد:

 

امروز در حالی که تن خسته مو داشتم از دانشگاه میاوردم خونه، ایمیلی از مسئول تحصیلات تکمیلی گرفتم که پاس شدنم تو امتحان کوالیفای رو تبریک گفته بود.

خیلی خیلی خوشحال شدم. هنوز باورم نمیشه این مرحله رو پشت سر گذاشتم. دوره ی سختی بود که گذشت. خداروشکر که خوب تموم شد.

متاسفانه آدریان مردود شده. خیلی براش ناراحت شدم. مجدد میتونه امتحان بده، منتها 7 ماه آینده (زمستون آینده). اگه اونم پاس میشد، خوشحالیم بیشتر میشد.

قول داده بودم در مورد امتحان بنویسم. امتحان کوالیفای در اکثر رشته های مهندسی در بیشتر دانشگاه های امریکا به این شکله:

برات سه تا مفاله میفرستن. تو 1.5 روز فرصت داری یکیش رو انتخاب کنی.

بعد از اون حدود 3 هفته فرصت داری که مقاله رو مورد نقد تحلیلی قرار بدی. باید همه ش رو از جهات مختلف بررسی کنی و همه چیز رو مورد سوال قرار بدی. ایراد گرفتن از مفاله باید با رفرنس دهی باشه. تو نمیتونی فقط خشک و خالی ایراد بگیری. باید منابغ مختلف بیاری که به چه دلیل کارشون اشتباه بوده. و حالا که کار اشتباه بوده تو چه پیشنهادی برای بهتر شدن کار میدی؟

لازم به ذکره که مقالات همه شون مفالات خیلی خفن با ایمپکت فکتورهای بالا هستن. یعنی گزوه های علمی قوی اونا رو انجام دادن و همین موجب سخت شدن کار میشه.

بعد از اینکه ایراد گرفتی، حالا باید برای مقاله future direction ارائه بدی. یعنی تز بدی که بهتره مسیر ریسرچ به کدوم سمت پیش بره. باید مراحل اول چیزی که ارائه میدی رو تا حدودی انجام بدی. برای مثال من 3 تا تز دادم. برای مورد اول مدل سازی آماری انجام دادم با مینی تب، برای مورد دوم شبیه سازی 2 بعدی با کامسول اتجام دادم، و برای مورد سوم چون تجهیزات نداشتم، فقط تز رو مطالعه کردم براشون (یه مدل 3 بعدی پیشنهاد داده بودم.)

همه ی این قضایا رو باید تو 15 صفحه ریپورت ارائه کنی به علاوه ی اسلاید. من ددلاینم 31 می بود و باید سابمیت می کردم فایل ها رو.

امتحان شفاهیم دو روز بعد بود یعتی 2 جون.

45 دقیقه باید ارایه شفاهی می دادم، و بعد داورهام که همه شون پروفسور بودن، اندازه ی 1 ساعت و ربع ازم سوال پرسیدن.

همین امتحان شفاهی سخت ترین بخش کاره. چون باید رو موضوعات زیادی احاطه داشته باشی. من محبور شدم یه سری درس لیسانسم رو مرور کنم برای امتحان شفاهی. مخصوصا مکانیک سیالات رو.

نهایتا نمره به شکل pass یا fail  میاد.

راستی حق نداری در مورد موضوعات علمی امتحان با کسی صحبت کنی. نباید برای کسی ارائه ش بدی. نباید ایده هاتو از کسی بگیری و ... .

دانشگاه های ما عقیده دارن که به جای امتحان خالی از مباحث و حفظ فرمول، دانشجوی دکترا باید بتونه قدرت تجزیه و تحلیل مباحث علمی رو داشته باشه و خودش بتونه مستقلا فکر کنه.

چون PhD یعنی The doctor of philosophy ، پس باید بتونی مسائل رو از چند پله بالاتر بررسی و نقد کنی.

امیدوارم کامل توضیح داده باشم!

آقا من دلم هنوز پیش اسمارت واچ ه. خودمو کنترل کردم امشب خرید نزدم....

۹ نظر ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۰۶
آی دا

خب. تولدهام هم تموم شد.

دیشب 5 تا از دوستام رو دعوت کرده بودم. که دو تاشون سرمای خیلی بدی خوردن و نتونستن بیان از ترس ایتکه بقیه رو مریض کنن. البته بیشتر ترسیدن کووید باشه و اون جواب منفی کاذب باشه.

خلاصه مه تولد با 3 تا از بچه ها برگزار شد. خوش گذشت، خداروشکر.

برای اولین بار بود که برای خودم بادکتک خریده بودم. و دسته گلی رو انتخاب کردم که خیلی دوستش داشتم. در واقع کمی ولخرجی شد، منتها گقتم جابزه ی اکسپت شدن مقاله م هم هست.

دوستان برام یه پنینی ساز گرفتن. البته ازم پرسیده بودن پی میخوای، و منم گفتم ساندویچ ساز دوست دارم. اینا هم با هم اینو برام گرفتن.

انشب هم دوست دیگه م با دختر 7 ساله ش اومد. خیییییلی کادوهاشونو دوست دارم. اضلا قیمت مد نظرم نیست. ایتکه وقت گذاشته بود و تمام چیزایی که فکر میکردم مورد سلیقه م هست رو برام گرفته بود، خیلی برام ارزش داشت. یه پیراهن تابستونه، یه سربند، یه کارت پستال، یه عروسک اسب تک شاح، یه دیگ کوچولو.

بعد که رفتن دلم گرفت.

دیگه حالا حالاها مناسبتی نیست که بابتش اینطوری خوشحالی کنم. یه استراحتی هم میشه.

 

 

این هفته یه ارایه دارم، و هفته ی آینده یه ارایه ی دیگه. همینطور این دو تا ارایه ها، دو تا سایمیت هم دارن، و اگه اشتباه نکنم این ترم تموم میشه! لی لی لی لی!!

این ترم از لحاظ کورس داشتن بهم کمتر سخت گذشت. اما فشار روانی داشت چون همه ش باید تمرین حل می کردیم.

بعد که ترم تموم بشه، امتحان کوالیفای دارم.

انشالله که خدا کمکم میکنه و از پسش با سربلندی بر میام.

بعد که امتحان کوالیفای تموم بشه، میمونه ریسرچ و سمینارها و انشالله دیگه قشنگ میتونم رو ریسرچم تمرکز کنم.

فعلا منتظر این مقاله مم که اکسپت شده چاپ بشه، بعد من هی عین این مقاله ندیده ها برم وبسایتشو چک کنم و از دیدن اسم خودم به عنوان نویسنده اول حال کنم :))))

 

 

 

خدایا شکرت بابت همه چیز.

 

 

 

۱ نظر ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۰۲
آی دا

۹۹ سال سختی بود و توش با کسی که دوستش داشتم ازدواج کردم.

۹۹ سال سختی بود و توش پذیرش دکترا گرفتم.

۹۹ سال سختی بود و توش یه سفر خارجی ۲۱ روزه رو با همسرم تجربه کردم.

۹۹ سال سختی بود و توش تونستم ویزا بگیرم.

۹۹ سال سختی بود و توش دومین سفر خارجی ۱۱ روزه رو با همسرم تجربه کردم.

۹۹ سال سختی بود و اولین سفر خارجی تنهایی رو تجربه کردم.

۹۹ سال سختی بود، اما بهم یاد داد صبور و شجاع و مقاوم باشم.

نمی دونم سال ۱۴۰۰ برام چجوریه. اما میدونم که خوب مطلق یا بد مطلق وجود نداره.

از خدا در سال جدید برای همه سلامتی و دلخوشی میخوام. لبی پرخنده و بعدش تلاش و موفقیت.

 

ممنونم که سال ۹۹ همراهم بودین و حرفامو خوندین و دلداری و قوت قلب دادین.

سال نوتون پیشاپیش مبارک بچه ها. 

 

۳ نظر ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۳
آی دا

سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه.

همونطور که میدونین من الان ترکیه هستم تا قانون 14 روز خارج از ایرانو پاس کنم.

احتمالا اگه خدا بخواد اخر هفته میرم  پاکستان، تا پاسپورتمو بدم تا ویزا رو روش بچسبوننن یا به قولی ایشو کنن.

تا دیروز خواهرم پیشمون بود اما دیروز برگشت ایران و منم به محض برگشت به هتل یه دل سیر گریه کردم چون جای خالی اش حسابی حس می شد.

اینکه میگم گریه کردم از ناشکری نیست واقعا.

من بابت هرچی که هست خدا رو شکر می کنم. اما برخی اوقات دلتنگی بحثش ازین حرفا جداست.

دیشب که داشتم می خوابیدم، با خودم گفتم امروز یه دل سیر میخوابم. اما هنوز 9 صبح نشده بود که خود به خود بیدار شدم. فکر و ذکر جدیدم برنامه ریزی برای تنهایی رفتن به پاکستان هست(از دید سفارت پاکستان چون پژمان دلیل موجه نداره بیاد پاکستان، بهش ویزای توریستی پاکستان تعلق نمیگیره و باید تنها برم) که انشالله خدا کمک میکنه و پیش میرم، چون قبلا هم پاکستان بودم و آشنا هستم.

بهتون نگفته بودم اما وقتی رسیدم به مقصد اصلی، قراره چند روزی پیش نیکول بمونم.

نیکول کیه؟ دانشجوی دکترای استادمه و همین بهار فارغ التحصیل میشه و استادم پروفسور ب بهش سپرده که وقتی میرسم مراقبم باشه و در انجام کارام(مثل واکسن زدن و باز کردن حساب بانکی و کارای اداری دانشگاه و ...) بهم کمک کنه تا وقتی که خونه بگیرم.

واقعا امیدوارم خدا کمک کنه زود بتونم یه خونه با قیمت مناسب و شرایط خوب بگیرم. 

 

این هفته رو باید یه مقدار بهتر درس بخونم چون دوباره از اخر هفته درگیر سفر و خستگی بعدش میشم و تو میتینگ ها نمی تونم شرکت کنم.

دیگه همین بچه ها.

میدونم که مثل همیشه برام انرژی مثبت میفرستین و بهم دلگرمی میدین. 

 

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۵
آی دا

دوستای خوب، میشه چند تا نکته بگم در مورد اینستاگرامم.

در مورد پیج شخصیم:

 

لطفا اگه از وبلاگ منو میشناسید، و فالو می کنید و من قبول نمی کنم، راهش هی دوباره و سه باره و چهار باره فالو کردن نیست، راه ساده ترش معرفی خودتون به صورت یک پیغامه که بعد احتمال بیشتری وجود داره من قبول کنم.

 

لطفا اگه یک بار منو آنفالو می کنید، دیگه تصمیم نهایی باشه، وقتی هفته ی بعد و یا سه هفته بعد، باز میاید فالو می کنید و دوباره آنفالو، برام ناراحت کننده ست. (اینو وقتی متوحه می شم که اکانت های تکراری قبلا تو پیجم بودن، الان می بینم مجدد فالو کردن)

 

لطفا توی کامنت ها، از وبلاگم و اطلاعاتی که توش هست نشونه ندین. وبلاگ و اینستاگرام دو تا مقوله ی جدا هستند.

 

 

 

+ منظورم خدای نکرده بی ادبی نبود. فقط برخی اوقات از موارد بالا خسته می شم. 

+ اگه قبلا پیجتون رو پاک کردین و مجددا الان میخواید فالو کنید، من خیلی خوشحال میشم، به شرط اینکه همونطور که گفتم معرفی کنید بدونم کدومتون هستین.

+با تشکر :)

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۴۹
آی دا

فکر میکنید با 118 هزار تومنی که طی هفته ی پیش در آوردم چی کار کردم؟

رفتم دادم پوستمو لایه روبی کردم!

چرا؟

چون به قدری زشت و سیاه و بی ریخت شده بودم که دیگه دلم به حال آقای محترم و اعضای خانواده م می سوخت :|

مدت زیادی نشستن تو اتاق درس و امتحان و حرص و استرس و .... واقعا پوستمو خراب کرده.

بنابراین جیب عنکبوت زده مو تکوندم رفتم لایه برداری.

حالا سفید شدم؟ خیر.

خوشگل شدم؟ خیر.

حس خوبی دارم؟ بله.

حس میکنم سبک و تمیز شده پوستم؟ بله.

مراحلش به این شکل بود که اول بُخور گرم به صورتم دادن. بعد یه ماسک سیاه رنگ گذاشتن. بعد ماسکو برداشتن و با یه دستگاه مثل دریل :)) پوستمو نمی دونم چیکار کردن. بعدش یه ماسک طلایی گذاشتن، بعدشم بُخور سرد دادن.  بعد دوباره نمی دونم یه چی مالیدن به صورتم و تهش که جذب شد ضد آفتاب زدن برام.

خلاصه الان حس میکنم دو سه کیلو ازم کم شده(جرم های صورتم)، که حالا حتی اگه توهم هم باشه، حس خوبیه :)))

 

+یه حرکت جسورانه زدم که اگه جواب بده، که بعیده، میام می نویسم. البته بیشتر به جهت فان و امتحان کردن شانسم بود. تا ببینیم چی میشه.

+یه فکرای دیگه ای هم واسه پوستم دارم که البته دیگه پولشو ندارم :دی آیکون گدا.

+ببخشید هی پول پول می کنم. شما هم اگه هر چی داشتین و نداشتین رو برای اپلیکیشن فی و ریپورت نمره تافل و جی آر ای می دادین، اینطوری جلز ولز می شدین :)))

 

 

 

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۴
آی دا

فکر میکنم اواخر سال 89 بود، که تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم.

اولین بار از زبون دوستم زهرا اسم وبلاگ رو شنیده بودم. اون پرشین بلاگ داشت. منم بار اول میخواستم وبلاگمو در پرشین بلاگ ثبت کنم که یهو مامانم صدا زد که آیداااااااااااا چرا نخوابیدی پس نصفه شب شد که!! منم دستپاچه شدم کامپیوترو خاموش کردم! یعنی تا همین حد بچه ی مثبتی بودم :))

 

چندی گذشت و یه سری مشکلات تو زندگیم به وجود اومده بود که واقعا احساس تنهایی می کردم. حس میکردم باید جایی باشه که بتونم حرفامو توش بنویسم. این شد که این بار تو بلاگفا یه وبلاگ باز کردم. آدرسش دختر صورتی بود. منم مثل همه ی دخترای 19 - 20 ساله تصمیم قطعی بر صورتی بودن داشتم و خب روی اسم وبلاگم تاثیر گذاشته بود!

بعد به همون دلیلی که هر بلاگری تا حالا چندین بار آدرس عوض کرده یا وبلاگ حذف کرده، منم چندین بار وبلاگ عوض کردم و آدرسشونو عوض کردم.

آخرین وبلاگی که در واقع یه دوره ی ترنزیشن برام محسوب میشد شاید باور نکنین اما اسمش جوجه طلایی بود :| واقعا نمی دونم چه فکری کرده بودم که همچین اسمی رو وبلاگم گذاشته بودم :/

این وبلاگم هک شد!! یعنی تو دام یکی از این فیشرها افتاده بودم!

و خب........

این شد که برگشتم به همون دختر صورتی، و سال های زیادی توی دختر صورتی نوشتم....

من دوستای اصلی م رو توی دختر صورتی پیدا کردم.

دختر صورتی شد نقطه ی عطف و امید من.

روز به روز آدمای بیشتری وبلاگمو می خوندن و برخی اوقات تا پست میذاشتم کمتر از یک ساعت 30 40 تا کامنت می گرفتم

دیگه نوشتن هام جهت پیدا کرده بود و سعی میکردم روزمره نویسیِ صرف نباشه. اونجا فیلم معرفی می کردم، کتاب معرفی می کردم، از اوضاع دانشگاه و درسام می نوشتم و روزی نبود که حداقل دو تا پست نذارم....

اگرچه 6 ماه وبلاگم رو به خاطر کنکور ارشد تعطیل کردم (سال 93) اما بعد دوباره قوی تر از قبل به نوشتن برگشتم... ولی چیزی نگذشت که بلاگفا بزرگ ترین ضربه رو به ماها زد و تمام خاطراتمون رو به راحتی نابود کرد. همه ی نوشته ها و دقایق جوونی مون رو.

 

این شد که علی رغم میل باطنیم به بلاگ کوچ کردم و تصمیم گرفتم بشم دختری مستقر در ماه! یعنی معنی اسممو برای اسم وبلاگم انتخاب کردم(آی=ماه + دا=در)

از سال 94 اینجا می نویسم، اما چون هدف اصلی زندگیمو در سال 96 پیدا کردم، ترجیح دادم آرشیو وبلاگ از 96 باشه.

 

من ادعای بلاگر بودن ندارم. بلاگر نیستم. شاید اگه قدیم ها برای نوشته هام خیلی وقت و حوصله میذاشتم و سعی میکردم چیزی که می نویسم ارزش ادبی هم داشته باشه و یا برای کسی مفید باشه؛ اما الان به صورت خودخواسته به حالت روزمره نویسی خالی برگشتم.

 

الان فقط از روزهای پردغدغه م می نویسم تا در نبود فضاهای مجازی دیگه که ازشون باز هم به صورت خودخواسته دور شدم، زیاد احساس تنهایی نکنم.

اینجا از روزهام می نویسم تا یادم نره چه روزهای پر فراز و نشیبی رو گذروندم و میگذرونم!

ممنونم که همراهم هستین و اینجا رو می خونین.

 

این پست رو به دعوت یکی از دوستان عزیز که در پست قبلی کامنت گذاشتن نوشتم :)

 

 

 

۵ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۹
آی دا

بهرحال دیشب قول دادم این زندگی "مسخره ای" را که برایم خودم ساخته ام عوض کنم.

روزهایم پر شده بود از تنبلی، خواب، استرس، موهای ژولیده، غذا خوردن بدون اینکه گرسنه ام باشد، بیگانه شدن رژ لب و کرم پودر با صورتم، بی تحرکی، تنبلی برای حتی یک نیمرو، تو نیم بات افیو.

نداشتن روحیه این روزها شده خورنده ی جانم.

اما فکر میکنم این بازی مسخره ای که پیش گرفته ام کافی باشد.

باید تلاش کنم مثل پارسال این موقع بشوم.

همین روزها می روم آرایشگاه. دوباره میخواهم توی خانه بدوم. می خواهم فیلم بینم، کتاب بخوانم و باز هم آشپزی کنم، می خواهم کمتر به اتفاق هایی که قرار است بیفتند(یا قرار نیست بیفتند) فکر کنم.

من نمی خواهم توی 28 سالگی پیر بشوم.

هفته ی آینده این موقع آزمون آزمایشی دارم، و خب بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. هست؟

 

 

+ امروز 8 بیدار شدم که شروع خوبی بود. نان صبحانه ام را وزن کردم و از منوی یخچال کره ی بادام زمینی انتخاب کردم که تا ظهر کمتر احساس ضعف کنم. بعد هم سعی کردم کمتر اینباکس جی میلم را چک کنم چون بهرحال اگرچه اینجا صبح یا لنگ ظهر است، در اقصی نقاط دنیا مردم خوابیده اند و هیچکس عاشق چشم و ابروی من نیست که نصفه شبی ایمیل جواب بدهد. و خب؛ این ها نشانه های خوبی هستند.

 

۷ نظر ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۵
آی دا

راستش چون سرگرمی های خیلی کمی دارم،

تنها وقت گذرونی م وبلاگ خوندنه.

کاشکی مثل 10 سال پیش، هر بار وقتی صفحه ی وبلاگ رو باز می کردم، کلی مطلب جدید برای خوندن بود.

اینستاگرام و کانال و... باعث شده وبلاگ نویسی کمرنگ بشه.

بلاگرهای موفق دیروز، اینستاگرامرای امروزی هستن

اما این کجا و اون کجا.

قبل ها وبلاگ زیپ و زیگ زاگ رو میخوندم. که بعد دیگه ننوشت. حتی تو اینستاگرام هم کمرنگ شد. (صاحب گالری سینز)

از وبلاگ های دیگه، پیچ و مهره بود که طرفدارش بودم. الان اینستاگرامر هستن (و صاحب سایت رنگی رنگی)، آخرین باری که اینستا بودم، روسیه بودن، نمی دونم موفق شدن برن آلمان یا خیر.

وبلاگ دیگه ای که میخوندم، ما در اروپا بود. یکهو تصمیم گرفت دیگه ننویسه.

و خیلی از وبلاگ های دیگه که هر بار با دیدن پستاشون چشام برق میزد.

 

الان هر بار که به زور یکی پست میذاره، دلم میگیره از این همه رخوت.

کاشکی فضای وبلاگ نویسی دوباره پر رنگ و قوی بشه. حتی اگه روزمره نویسی ساده ست.

 

+چندین روز پیش، اون عکس گوشه ی وبلاگ، عکس واضحی از خودم گذاشته بودم که بعد از چند ساعت برداشتمش.

حس کردم شاید بهتره وبلاگ، وبلاگ بمونه.

همون حس غریب و ناآشنا، که طرف رو نه دیدی و نه میشناسی، اما زندگیش برات جذابیت داره...

۶ نظر ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۱
آی دا

بهترین عید برام اون عیدی بود که دوم راهنمایی بودم، تلویزیون رنگی جدید خریده بودیم، و با برادرم فیلم های سینمایی که ویژه برنامه ی شبکه ی دو بود رو نگاه می کردیم. تقویم فیلم ها رو یادداشت کرده بودیم و با شوق منتظر پایان شب می موندم.

 

بهترین ماه رمضان برام ماه رمضان سال 88 در تابستان بود که منتظر جواب نهایی کنکور بودم و هر شب بعد از سحر یه عالمه دعا می خوندم. اون حس های خوب هیچ وقت دوباره تکرار نشد.

 

بهترین زمستان برام زمستانی بود که تازه امتحان های ترم اول دانشگاه رو داده بودم و چون از عملکردم خیلی راضی بودم، فاصله ی بین دو ترم خیلیییی بهم خوش گذشت.

 

نوبتی هم باشه، نوبت پاییزه. من مطمئنم بهترین پاییز زندگیم هم قراره امسال رقم بخوره، پاییز پیش رو :]

 

چرا بعضی تاریخ ها و حس های خوب هیچ رقمه از ذهن آدم پاک نمیشن؟

+عنوان از آهنگ بارون، آقای قمیشی

 

 

 

 

 

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
آی دا

دیروز، خیلی اتفاقی، دفترهای خاطراتمو پیدا کردم. دفتری که از هفت هشت سالگی توش مینوشتم! و بعد کم کم دفترهای دیگه و دیگه، و این روند که تا سال اول دانشگاه ادامه داشت. روندی که با وبلاگ نویسی ادامه پیدا کرد.

تقریبا از 19 سالگی روزهامو به صورت آنلاین ثبت می کنم.

از دوستان روزهای اول وبلاگ نویسی افراد زیادی نموندن. دلستون مداوم ترینش(حدود 9 سال) بوده، پایه ی ثابت همه ی پست هام و خیلی اوقات تنها کامنت، از بلاگفا تا الان.

آبان و نیمه سیب سقراطی و مسعود و آقا یاسر بقیه ی افرادی هستن که می دونم حتی اگه ساکت باشن، اینجا رو دنبال می کنن.

از دیروز تا حالا دارم به این فکر میکنم که بهتر بود به همون شیوه ی سنتی نوشته هامو می نوشتم، یا نه این فرمت آنلاین بهتره.

بهرحال هرچیزی معایب یا مزایای خودشو داره.

دفتر خاطرات حس رو منتقل میکنه. تغییرات دست خطت رو میبینی. پیوستگی بیشتری داره. حرفای نمادین و اغراق آمیز توش نیست. همه چی واقعی تره. غم ها و شادی ها واقعی ترن.

در وبلاگ تعداد دوستانی که پیدا میکنی بیشتره. مراقبی ساختار جمله هات درست باشن و غلط املایی نداشته باشی. سعی میکنی لابلای جملاتت برای بقیه انگیزه دهنده و امیدبخش باشی و سعی کنی مطلب مثبتی رو انتقال بدی. ممکنه خیلی ها بشناسنت و حتی خودت خبر نداشته باشی.

و........

 

این پست رو با "در اواسط 28 سالگی دارم به این فکر میکنم که نکنه دیگه هیچ وقت چیزی خوشحالم نکنه." شروع کرده بودم. اما بعد بهتر دیدم قضیه رو ادامه ندم و حضار رو به گریه نندازم :))

 

اینم یه عکس از اولین دفترخاطراتم. تونستین نوشته ش رو بخونین؟؟(حوصله م نکشید برعکسیش کنم)

دیروز دوستم سمیرا میز خانم افتاد روی دستش و خانم برد او را دفتر و دستش را باندپیچی کردند.

 

 

۱۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۳
آی دا

بیشتر از اینکه به عکس گرفتن از آدما علاقمند باشم، به عکس گرفتن از اجسام و اشیا علاقمندم!

توی گالری گوشی م عکس هایی هست که فقط خودم متوجه میشم حس و حال اون لحظه چی بوده.

عکس جوونه ای که تازه روییده شده و ماه ها منتظر بودم سبز شه، عکس یه بستنی که تو یه روز گرم تابستونی حس خوبی بهم داده، عکس اولین باری که تو قلکم یه سکه انداختم، عکس از نوت های روی دیوار، که خواستم چیزی رو به خودم یادآوری کنم و... .

گالری گوشیم پر از حس و حال ها متفاوته، هر چند فقط خودم درکش کنم!

عکس گرفتن از میز کارم هم یکی از علایقمه!!


و خب این قاب زندگی این روزهای منه.

میزی که باهام خندیده، کنارم غصه خورده، روزای زیادی اشکم روش چکیده، لحظات زیادی سرم رو که از خستگی روش گذاشتم نوازش کرده و روزهای زیادی که بهم لبخند زده و تشویقم کرده.

من توانایی دارم مامان ِ همه ی میزهای دنیا بشم. فاتحشون بشم. اونقدری که حس کنن دارن کار مهمی انجام میدن و فقط یه تیکه چوب خشک و خالی نیستن که روزی به فروش رسیدن. من به میزهام روح میدم و مطمئنم میزهای زیادی دارن انتظارم رو میکشن تا در روزهای آینده، لحظات متفاوتی رو با هم داشته باشیم.



۷ نظر ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
آی دا