مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قرمز آبی سبز زرد نارنجی» ثبت شده است

اومدم بنویسم افکارم منظم بشه، سیاوش ق م ی ش ی هم داره پس زمینه میخونه. آلبوم قصه ی ام یر، که جز محبوب ترین هامه.

پنجشنبه غروب حسابی خسته بودم و پیپری که داشتم روش کار میکردم یه جاش گیر کرده بود. کمی امیدوار بودم جمعه قراره پژمان بیاد، بعد که گفت نمیاد، من از فرط غصه ی نیومدنش و اینکه کارم چرا جواب نمیگیره خوابم برد. من معمولا زود نمیخوابم و علاقه ای هم به خواب ندارم مگه اینکه دیگه خیلی غمگین باشم. جمعه 6 صبح چشمامو وا کردم دیدم پژمان پیغام گذاشته که یهو تصمیم گرفته بیاد و پرواز گرفته.

دیگه من به سان فنر پریدم. کمی مرتب کردم و گفتم تا حوالی ساعت 9.5 صبح که میرسه کمی کار کردم باشم. دیگه پژمان اومد و صبحانه خوردیم، اون رفت بخوابه، من دوباره نشستم کار کنم. به بچه های آزمایشکاه هم اطلاع دادم من امروز ریموت کار میکنم.

دیگه ناهار تن ماهی و برنج خوردیم چون نمیرسیدم چیزی بپزم. تا هفت غروب یکسره کار کردم. بعد دیدم اینقدر خسته ام اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم و کمرمم به شدت گرفته بود اینقدر پشت لپ تاپ نشسته بودم. به اون کسی که قرار بود پیپر رو براش بفرستم ایمیل زدم گفتم یکی از کارکشن ها خیلی طول کشید من تا فردا برات میفرستم.

دیگه پاشدم یه دوش گرفتم و شام ماکارونی پختم و فیلم اینا دیدیم. فرداش دوباره نشستم کارکشن ها رو تموم کنم و عصر دیگه براش فرستادم.

دیکه بعد از اون به مقادیر زیادی آشپزی کردم. برای پژمان کیک خامه ای شکلاتی پختم و خیلی چیزای دیگه.

یکی از مصاحبه هایی که برای پست داک داده بودم (همون که تو پست قبلی نوشته بودم)، خودم خیلی علاقه دارم برم اینجا. بعد استادش بهم گفته بودم باهام تماس میگیره مجدد. که دیروز یکشنبه غروب دوباره ایمیل زد گفت میخواد با رفرنس هام تمام بگیره (رفرنس ها کسایی هستن که تو و کارتو میشناسن و به نوعی ضمانتت رو میکنن. برای مثال استادم یکی از رفرنس هام هست). دیگه من خیالم کمی جمع شد که مصاحبه خوب بوده که داره میره برای مرحله ی بعدی.

استادمم بهم کمی بعدش تکست زد که خبر خوش برات دارم، که اون استاد مصاحبه ی پست داکت با من تماس گرفته و ....

بعد دیشب با پژمان نشستیم کمی اون شهرو که اگه بشه برای پست داک برم توی گوگل مپ نگاه کردیم و قیمت خونه ها رو برای اجاره چک کردیم. هرچی که هست ازین سرمای شهر اینجام بهتره. راچستر واقعا بهار و پاییزهای فوق العاده ای داره و من خاطرات خیلی خوبی از زندگی در اینجا دارم. منتها سرمای ازاردهنده ی زمستون هاش اونم برای من بدون ماشین واقعا ازاردهنده ست. ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد برام.

 

دیگه پژمان امروز دوشنبه عصر پرواز داشت برگرده شهرش و منم صبحش زودتر رفته بودم دانشگاه، چون دیگه اصلا طاقت ندارم ببینم میره.

حس میکنم اون سال تو ترکیه که من اومدم آم ر یکا و پژمان برگشت ایران و من حدود دو سال اینجا تنها زندگی کردم، دیگه اصلا طاقت خداحافظی ندارم و واقعا حالم بد میشه.

 

سعی میکنم کارهای کوچیک کنم که حس کنم به دفاعم نزدیکم! مثلا هفته ی پیش جند تا جعبه کفشو بیرون گذاشتم :)) که مثلا چیزای بیخودو از اطرافم کم کنم که موقع دفاع سختم نشه و این کارا بهم فشار نیاره :)) خدا به هرکسی عقلی داده اینم عقل من :))

باید کم کم شروع کنم پایان نامه رو بنویسم.

خب دیگه همینا. کاش بشه هر روز بنویسم.

۲ نظر ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۲۲
آی دا

یه پست چند وقت پیش نوشته بودم که منتشرش کردم اما بعد سریع برش داشتم، الان دوباره منتشرش کردم، میشه پست قبل این پست.

هی فرصت نمیشه بیام بنویسم.

تعطیلات کریسمس و سال نو تموم شد. و من این هفته رسما برگشتم ازمایشگاه و کارم رو شروع کردم.

اتفاق خوبی که تو تعطیلات برام افتاد این بود که گواهینامه رانندگی مو گرفتم. هی غصه میخوردم ۲۰۲۴ تموم شد من نگرفتم لایسنس م رو. تا اینکه روز هفتم سال جدید، در حالی که گوله گوله برف می بارید و زمین یخ بسته بود و هوا منفی بود، با دوستم رفتیم امتحان دادیم و جفتمون قبول شدیم و من تازه از اون روز حس تعطیلی و سال نو و اینا داشتم. امیدوارم سال ۲۰۲۵ سالی باشه که ماشین دار بشیم.

از ناراحتی ها و دلهره هام نمی نویسم، چون تجربه ثابت کرده میگذره.

فقط اینکه فردا صبح میرم دکتر چون تپش قلب م خیلی شدید شده بطوریکه قشنگ حس میکنم قلبم داره میاد تو دهنم. ایشالا خیره.

باید بیشتر بنویسم. اگه بدونم کسی میخونه بیشتر تشویق میشم بنویسم. هرچند تو کانال بیشتر فعالم.

۸ نظر ۲۷ دی ۰۳ ، ۱۰:۱۰
آی دا

بعد از دو ماه دارم مینویسم. هی هر بار باز میکنم اینجا رو، اما نوشتنم نمیاد.

اتفاقات زیادی افتاده، اکثرا خوب.

تنها کاری که نتونستم بکنم گرفتن گواهینامه بود که خیلی خودمو بابتش سرزنش میکنم.

این مدت تعداد سایتیشن م به ۱۱۰ تا رسید (هرچند واقعا فکر میکنم بعد از این برام مهم نباشه دیگه بیشتر بشه)

جایزه گرفتم هرچند چک ش هنوز به دستم نرسیده.

در کمال ناباوری اجازه ی کارم اومد.

چند تا شغل اپلای کردم، یه عالمه ایمیل زدم برای پوزیشن پست داک و دو تا مصاحبه ی پست داک دادم.

یه مصاحبه ی دیگه هم دوشنبه ی بعدی دارم.

پروژه م همونطوری بد پیش رفت و تو میتینگ اخر قشنگ داشت اشکام سرازیر میشد.

بعد از اون تصمیم گرفتیم پروژهه رو هر جور که هست ببندیمش و حداقل فعلا دست از خواسته های فضاییشون برداشتن.

روزهای زیادی از استادم متنفرم که اینقدر کار سرم میریزه و انتظاراتش بالاست انگار که فقط من دارم ازش حقوق میگیرم. اما روزهای زیادی هم ممنونشم که کمکم کرده و میکنه.

 یه لپ تاپ گرفتم که قسطی بپردازمش و گرونم شد.دیشب با شور و شوق منتظر بودم برسه؛ رسید و متوجه شدیم یه مدل دیگه فرستادن. خیلی تو ذوقم خورد. مدلش اونقدرا پایین تر از چیزی نیست که من میخواستم؛ اما حس میکنم فقط خواستن بندازن اینو بهم.

احتمالا ریترن میزنم و اگه نخوان جایگزین بفرستن فعلا دیگه شاید نگرفتم چیزی.

دیگه دیشب برف هم اومد و من تو دلم غم نشست. دوباره یاد اور اینکه یه لنگه پا منتظر اتوبوس تو این سرمای وحشتناک بود.

دیگه با غم خوابیدم و کل مدت خوابمم غمگین بودم.
 

فعلا همینا، سعی میکنم منبعد بیشتر بنویسم. خداروشکر.

۲ نظر ۱۳ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۴
آی دا

نمی دونم چجوری انتخاب میکنم که کدوم مطالبو تو کانالم بذارم، کدومو تو اینستا و کدومو اینجا. راستی اگه خواستین عضو کانال تلگرامم بشین اینه: https://t.me/aidainthemoon 

هرچند خبری هم توش نیست.

بهرحال. این هفته رو مرخصی ام. راستش خوشحالم چون دیگه خیلی خسته بودم هر روز چادر ببندم برم ازمایشگاه. همینطور بازدهیمم پایین ا‌ومده بود حس میکنم.

فردا قراره با بچه ها بریم باغ البالو. کاش کلی پول ندم یه عالمه البالو بخرم.

خدایا چرا یه کیسه پول برام نمیندازی پایین؟ یا اینکه کاشکی این سال اخرم تموم بشه برم سر یه کار خوب یه نفسی بکشم؟ الهی امین.

به رسم هر سال، که برای محرم نذری میپزم، دوشنبه رو قراره نذری بپزم. اندازه شش هفت تا غذا. یعنی اگه بچه های بیشتری دورم بودم که اعتقاد داشتن (یا حداقل وقتی راه میرفتن همه چیزو مسخره نمیکردن)، بیشتر میپختم. تا ۱۵ تا هم دیگ اینا داشتم.

این هفته برنامه م استراحت، رژیم، فیلم، و مرتب کردن رسپی های اشپزیمه. جایی نمیریم.

 

به پژمان میگفتم، بعضی اوقات ازینکه بابت چیزای ساده هی به خودم افتخار میکنم تو ذهنم حس خجالت دارم تو دلم.

مثلا، یه عدد رو، ما با یه تئوری قدیمی محاسبه میکردیم همیشه. بعد ادریان، هی میخواست اون تئوری رو زیر سوال ببره چون با به متد جدید محاسبه میکرد عدده رو و جواب مشابه نمیگرفت و همه چیز زیرسوال میرفت. یکی از دلایل اینکه استادم باهاش لج میکرد هم این بود. ماه ها سر همین با هم کشمکش داشتن چون برای استادم توضیحات ادریان قابل قبول نبود. من زیاد درگیر این قضیه نبودم چون چندان به پروژه م مرتبط نمیشد و راستش اصلا فرصتی نبود روش فکر کنم.

تا که برای این پروژه فعلیم، پروفسور ویکتور (یه استادی تو مکزیک که باهاش کار میکنیم) پیشنهاد داد منم برم اون عدد رو از هر دو تا تئوری محاسبه کنم که ببینن چجور میشه نتایج.

من وقت زیادی نذاشتم برای قضیه، اما خدا کمکم کرد سریع فهمیدم اشتباه ادریان چی بوده که عدداش مزخرف درمیومد! (آدریان احتمالا یه تبدیل واحدو انجام نمیداد!! بعد سر همون چندین ماه با اعتمادبنفس تمام با استادم بحث و جدل داشت!). حالا سوالم اینه که طی این چندین ماه چرا استادم یا پروفسور ویکتور اشتباه این بدبختو نفهمیدن :|

حالا من هی سوسکی به خودم افتخار میکنم که من قضیه رو حل کردم :|
 

قضیه بعدی اینه که اون جایزه که باید براش اپلای میکردم رو اپلای کردم. بعد نیاز به توصیه نامه داشتم. از هد دپارتمان خواستم بهم توصیه نامه بده و رزومه م رو براش فرستادم. بعد حتی قبل اینکه من اپلای کنم برام توصیه نامه سابمیت کرد که من خیلی قلبی شدم! بعدم ایمیل زد بهم که بهت بابت پابلیکیشن های جدید و فلان چیز که تو رزومه ت نوشتی تبریک میگم. بعد من از همون روز هی میرم ایمیلشو میخونم قند تو دلم آب میشه.

 

میدونم کمی خجالت اوره. اما اینا هم جز  رذالت های اخلاقی من. باید بهشون غلبه کنم.

 

 

راستی در هفته ی گذشته یه شکست داشتم حالا بعدا در موردش مینویسم؛ الان بخوابم.

۶ نظر ۲۴ تیر ۰۳ ، ۱۰:۲۱
آی دا

دیروز چهل دقیقه تردمیل رفتم ۲۰ دقیقه دوچرخه، غروبش با پژمان پیاده روی.

الان قبل بیرون اومدن از خونه، یک ربع داخل خونه تند راه رفتم/دویدم.

نمی دونم چرا مدت زمان طووولانی از هر گونه فعالیتی طفره رفتم :( اونم با وجود اینکه اینقدر فعالیت کردن حالمو جا میاره.

تو خونه ی ما همیشه تنها کسی که ورزش میکرد برادرم بود. همیشه هم تشویقم میکرد ورزش کنم، منتها خب تنهایی زورش نمیرسید.

اما این روزا فکر میکنم که چطور بعدها بچه م حرفمو گوش کنه در حالی که خودم تکون نمیخورم.

ایشالا ادامه بدم... حتی در حد همین دویدن در خونه به مدت یک ربع صبح ها.

...

فردا رو مرخصی گرفتم و قراره بریم قایق سواری. امیدوارم خوش بگذره.

...

آدریان که از ازمایشگاهمون اخراج شد، ویش هم امتحان جامع ش رو افتاد. کلا جو ازمایشگاهمون سنگین شده.

...

خدایا بهم کمک کن این پروژه خوب پیش بره. اون اتفاقه رخ بده، و اون یکی هم.

خدایا عاقبت منو سال بعد این موقع بخیر کن، هر طور که صلاحمه و بهترین حالت برای منه. الهی آمین.

خیلی بی ربط الان یهو یادم افتاد که ۳۳ سالمه.

۰ نظر ۰۴ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۳
آی دا

بعد از یه لانگ ویکند دارم میرم دانشگاه.

پارسال تابستون یه قضیه ای رو شروع کردم و تا اونجاییش که دست من بود خوب پیش رفت و بعد از اون دیگه دست من نبود؛ باید برای جوابش منتظر بمونم.

امسال تابستون یه چیز دیگه رو شروع کردم؛ که اندازه ی پارسالی پراهمیت نیست؛ اما مهمه. تموم بشه میام میگم. ایشالا تا یک ماه دیگه نهایتا تا اخر جولای تموم میشه.

استادم بعد از یه غیبت یه هفته ای داره میاد و امروز میتینگه.

خدای من. دوباره میتینگ های حداقل دوبار در هفته شروع شد. حتی وقتی سفر بود هم مدام گزارش کار میخواست. اگه استاد راهنمایی دارین یا داشتین که حسابی کفری تون میکنه بهم بگین که بدونم تنها نیستم.

شاید انتظارم از خودم زیاده اما اینکه دارم یه مهارت تازه یاد نمیگیرم یا یه کار علمی و تحقیقاتی جذاب نمیکنم ناراحتم. بعد با خودم میگم تهشم که ادم میمیره چرا اینقدر غصه الکی بخورم.

بله، روزهای ۳۳ سالگی اینطوری میگذره.

۳ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۰۷
آی دا

خب چیکار میکنم؟ همچنان ماه رمضونه و من همه ش دارم سینه میزنم که افطار چی بپزم سحری چی بپزم. منو هم باید متنوع باشه. پژمان بدبخت میگه حالا تخم مرغی چیزی میخوریم. من ولی نمیتونم غذا نپزم. چی میشد از اینها بودم که هیچی از اشپزی سرشون نمیشه؟ اونطوری هم لاغر میموندم، هم وقتمو کارای دیگه میکردم.

الان چهار صبحه. سحری خوردیم من اومدم بخوابم. فردا خب تعطیلم و ارامش خاطر دارم.

 

دارم سعی میکنم اخلاق سگی این روزامو کنترل کنم.

دیگه اینکه استادم داره دیوونه م میکنه. دانشجوی سال چهار دکتراشم (بله همین دو هفته پیش وارد سال چهار شدم)، هفت تا پیپر براش چاپ کردم که تو پنج تاش نویسنده اولم، بعد همچنان هفته ای دوبار حداقل تو میتینگ ها باید گزارش لحظه به لحظه کارمو بدم :(((((( 

بعد میگه من کسی رو میکرومنیج نمیکنم. آخه زن، تو دیوونه م کردی دست از سرم بردار. خدایا کمکم کن براش سگ نشم و دختر مودب و سربزیری باقی بمونم.

دیگه اینکه استادم آدریان رو تقریبا میشه گفت اخراج کرد. بهش گفته مستر اوت کن (یعنی فقط بهش یه ارشد بدن)، یا باید بگرده دنبال یه استاد دیگه اگه میخواد دکترا بگیره.

نمی دونم؛ هم کار کردن با استادم صبر ایوب و اعصاب پولادین میخواد و خیلی اوقات تو رو تا مرز روانی شدن میبره؛ هم آدریانم از زیر کار در رو و دودوزه باز و موذی هست.

اما نهایتا فکر میکنم حق با استادمه تا آدریان. ببینیم تهش داستانشون چی میشه.

 

 

راستی اون جایزه graduate research award که پارسال برده بودم رو امسال بهم ندادن. خودمم میدونستم دو سال پیاپی به یه نفر نمیدن. ایراد نداره منطقیه که بقیه هم این حقو داشته باشن جایزه بهشون تعلق بگیره.

دارم برای یه جایزه دیگه اپلای میکنم؛ ایشالا اونو میبرم اگه خدا بخواد.

 

 

یه تصمیم جدی گرفتم؛ تا حد خوبی پیش رفتم میام مینویسم در موردش.

مجموعا این روزا موجود راضی تری ام.

۰ نظر ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۵۴
آی دا

خب ماه رمضون شد. یه روز پیشواز رفتم و فردا روز سومی میشه که روزه میگیرم. خداروشکر. همون ۵ صبح سحری میخوریم که اذیت نشم تو طول روز.

این هفته در واقع اسپرینگ بریک یا تعطیلات بهاره ست. من اونچنان تعطیل نبودم و میتینگ اینام دارم. البته اگه بخوام میتونم کار نکنم و اینا اما حوصله م سر میره و دلم میخواد کار مفید کنم. فردا کمی دیرتر میرم دانشگاه یه سری تست بگیرم و قبل افطار زودتر برمیگردم.

الانم برای سحری لوبیا پلو پختم و سالاد درست کردم. اومدم بخوابم یه سه ساعتی.

.

با استادم حرف زدم و گفتم نمیخوام اینقدر زود دفاع کنم (ازم میخواست که سه سال و نه ماهه دفاع کنم). خدارو واقعا شکر گفت نگران نباش سعی میکنم تا جایی که بتونم ساپورتت کنم. امیدوارم واقعا همه چیز در همه ی ابعاد خوب پیش بره و من سال بعد این موقع به فکر دفاع باشم. خدایا خودت کمکم کن.

.

فکر نمبکنم اون جایزه graduate research award رو که پارسال بردم امسال مجدد بهم بدن. حالا من اپلای کردم. اما بعیده دو سال پیاپی به یه نفر بدن.

.

جواب اون پیپری که کل پاییزمو بعد از امتحان پروپوزال خراب کرد خلاصه اومد (یه ژورنال دیگه سابمیت کردیم)؛ یه moderate revision خورده که از نظر من و استادم در واقع minor هست. پنجشنبه میتینگ داریم براش ایشالا خوب پیش بره جمعه سابمیتش کنیم تموم شه قضیه ش.

.

شنبه مهمونی افطار داریم من و پژمان. ۷ تا از دوستامون رو دعوت کردیم. قراره قرمه سبزی، زرشک پلو، کوکو ماه رمضونی، و حلوا بپزم. نون پنیر سبزی هم که میذارم.

سبزی برای قرمه سبزی رو سرخ کردم و پژمان گوشتاشو اماده کرد. مواد کوکو ماه رمضونی هم اماده کردم و اسیاب کردم فریزر گذاشتم. امیدوارم سابمیت رویژن پیپر چندان وقتمو تو جمعه نگیره تا بتونم به کارای مهمونی شنبه برسم.

 

دبگه همین. طاعات و عبادات قبول و التماس دعا.

 

۴ نظر ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۶
آی دا

ششمین مقاله دکترام اکسپت شد. نمی دونم چرا اونقدرا خوشحال نشدم.

یه ذره کسرشانمه اون بالا نوشتم ششمین فلان. چون خودم میدونم کمیت کیفیت نمیاره. اما حالا اینجا کسی نیست که بخوام فخری چیزی بفروشم. همینطوری جهت ثبت در ایام مینویسم.

اره خلاصه صبح ژورنال ایمیل زد که مقاله ت پذیرفته شده و بعد استادم هم ایمیل زد تبریک گفت.

بعد من گفتم بذار امروزو دیگه خیلی خوشحال باشم به همبن مناسبت. رفتم انلاین وسایل قلاب بافی خریدم برام اوردن.

اما اینقدر کارای متفرقه داشتم که هی حواسم پرت چیزای مختلف شد.

مثلا شنبه نشستم فرم های مالیات امسالو پر کردم و امروز دوباره کمی مدارکو مرتب کردم. هنوز نهایی نکردم و هفته ی اینده یه بار مرور میکنم بعد نهایی میکنم.

بعد قرار بود تو یه ایونتی که میری پروپوزالت رو ارایه میدی شرکت کنم. ثبت کردم پروپوزالمو، به بهترین ارایه بعدا جایزه میدن.

دیگه اینکه لپ تاپی که باهاش ریسرچ میکنم رو تعمیر دادم و باید یه قطعه براش میخریدم که سفارش زدم.

یه تست سالیانه رو هم باید میدادم که سرتیفای بشم برای یکی از ازمایشگاه ها اونو دادم.

....

بافت ژاکتم تموم شد. خیلی خوب و خوشگل شد. کمی عذاب وجدان دارم چرا میشینم به کاموابافی و قلاب بافی. اما واقعا از لحاظ روحی بهش احتیاج دارم. یه ذره هم از قضاوت دوستای امریکام میترسم که بگن این چرا اینقدر کارای متفرقه میکنه. بعد مبگم به درک بذار بگن؛ حالا خودشون که هیچ کاری نمیکنن هم نوبل نگرفتن.

 

خلاصه اینطوریا. حال ندارم بنویسم که هفته ی پیش گردنم عود کرده بود مجدد. الان خوبم.

فردا اولین روز کاری هفته؛ ایشالا خیره...

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۱۴
آی دا

به تاریخ پنجشنبه ۱۴ دسامبر پژمان برگشت راچستر چون امتحاناتش رو تموم کرده بود. با آدریان رفتیم فرودگاه  دنبالش و بعد رفتیم سمت رستورانی که بقیه ی بچه های لب قرار بود بهمون جوین بشن. بعد از شام از بچه ها خداحافظی کردم چون فرداش رو قرار بود ریموت کار کنم و بعدشم قرار بود بریم مسافرت. آدریان همون شب پرواز داشت بره مکزیک ولی ویش و نوزت قرار بود تا ۲۲ دسامبر همچنان برن لب.

شنبه ۱۶ دسامبر پرواز داشتیم بریم فلوریدا، اورلاندو. ما اوریجینالی قرار نبود کلا مسافرت بریم اما میدونستیم با خونه موندن کلی حوصله مون سر میره، پس یه پرواز با قیمت مناسب و یه هتل معقول پیدا کردیم و تصمیم شد این تعطیلات رو اورلاندو باشیم. 

هرچند بازم از لحاظ مالی کلی پیاده شدیم مخصوصا اینکه دو روز موندنمون رو تمدید کردیم. اورلاندو به پارک های تفریحیش معروفه.  به ما خوش گذشت. هوا نسبتا مطبوع بود و ما تو پارک های خیلی قشنگش حسابی بازی کردیم. پارک های دیزنی و یونیورسال رو رفتیم و حسابی خوش گذشت.

جمعه ۲۲ دسامبر برگشتیم راچستر. 

من با اینکه با استادم هماهنگ کرده بودم دارم میرم مسافرت، اما همچنان ایمیل دریافت میکردم. اوایل هی استرس میگرفتم و اعصابم خورد میشد. منتها بعد دیگه کنار اومدم و همون وسطا سه تا از پروژه هام سابمیت شد. 

توی مابقی تعطیلات دو بار مهمونی رفتیم و یه بار مهمون داشتیم که در واقع برای پژمان تولد گرفتم.

امسال اولین سالی بود که بلافاصله بعد از تعطیلات سال نو برنگشتم ازمایشگاه. چون با خودم گفتم قبلش خیلی به خودم فشار اوردم و بذار تا وقتی پژمان هست پیشش بمونم.

این روزای اخر ولی دیگه کلافه شدم از بیکاری و هی نون پختم. هرچند باز ایمیل میگرفتم و تو این فاصله جواب یه پیپرم اومد که ماینر رویژن خورد و دوباره مجدد سابمیتش کردیم؛ اما بازم حس میکردم دیگه باید برگردم ازمایشگاه و کارمو جدی شروع کنم.

این وسط کللللی فیلم و سریال نگاه کردیم. از جمله هری پاتر و ارباب حلقه ها.

پژمان امروز ۸ ژانویه رفت :( هر بار رفتنش برام سخت تر میشه. اصلا نمی دونم چجوری حدود دو سال تنها زندگی کردم وقتی پژمان ایران بود. این به این معنا نیست اختلاف نظر نداریم و همهچی گل و بلبله، اما خاطرات خوش خیلی بیشترن و الان دلم میگیره وقتی نیست به در و دیوار خونه نگاه میکنم. تو بهترین حالت دوباره دو ماه دیگه میتونه بیاد...

امروز دوستامون اومدن دنبالمون و اول رفتیم یه کافه رستوران ترک چای و شیرینی خوردیم بعد پژمانو رسوندن فرودگاه. 

فردا ۹ ژانویه اولین روز کاریم به طور جدی در سال ۲۰۲۴ هست. آدریان هنوز از مکزیک برنگشته، نوزت هم بعیده بیاد، ویش رو نمی دونم.

حسابی افزایش وزن پیدا کردم. باید یه فکری کنم. 

امیدوارم سال جدید برام پر از موفقیت و خوشحالی و سلامتی و دل خوش باشه. به امید خدا.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۰۴:۵۸
آی دا

بعد از چند وقت سلام.

پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری اومد اینجا. ده روزی موند و رفت. ایشالا دوباره تا دو هفته ی دیگه میاد برای تعطیلات کریسمس.

تعطیلات شکرگزاری خوب بود. عموما فیلم و سریال نگاه کردیم. چند باری خرید رفتیم، یه بارم رستوران، یه بارم یه مهمون دعوت کردیم. آها پژمانم مجبورش کردم واکسن های فلو و کووید رو بزنه. 

خود روز شکرگزاری هم برای اولین بار بوقلمون درست کردم و راضی بودم.

هر بار پژمان میره حس میکنم پیر میشم. از شدت اضطراب و ناراحتی نمیتونم تمرکز کنم و به شدت حالم بد میشه. اون روزم که رفت بعدش من رفتم دانشگاه ولی نتونستم تست بگیرم، دستام میلرزید و دهانم خشک میشد و تپش قلب میگرفتم. خوبیش اینه که سریع سعی میکنم خودمو جمع کنم. فرداییش حالم بهتر بود.

تو پست های قبل نالیده بودم در مورد پروژه هام. تا حد خوبی خوب جلو رفتن، اگه اتفاق غیرمترقبه ای نیفته، تا چهارده دسامبر ایشالا سابمیت بشن.

این اخرهفته رو مدام داشتم رو پیپرم کار میکردم. تا حدی که دیروز شنبه سردرد وحشتناکی گرفتم که اصلا خوب هم نمیشد.

فردا باید برم دانشگاه. کلی کار همچنان دارم. همه ش شب های یکشنبه دیگه دلهره ی هفته ی پیش رو رو میگیرم.

اها یه تبلت سامسونگ گرفتم. گرفتم که تشویق بشم کتاب بخونم. اما اینقدر سرم شلوغ بوده فقط تونستم روشنش کنم و اصلا باهاش کار نکردم.

من هنوز فکر میکنم با به دنیا اومدنم حق کسی رو تو دنیا خوردم. شاید یه نفر دیگه ای جای من میبود و حداقل خوشحال تر میبود.

از اینکه استادم ازم راضیه خداروشکر

ازینکه تبلت خریدم

ازینکه پژمان هست

ازینکه هر بار اراده کنم میرم سفر

ازینکه اون قضیه ی بزرگو شروع کردم و خلاصه که به پایان میرسه

ازینکه حداقل داداش و مامانم دوستم دارن

چیزهایی زیادی هست که شکرگزارم بابتشون؛ فقط باید سعی کنم خوشحال تر باشم.

شایدم ماهیت زندگی دوره پی اچ دی همینه و بعدها بهتر بشه همه چی.

 

۴ نظر ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۹:۲۷
آی دا

خب احتمالا از اینستاگرامم بدونین که جمعه خلاصه امتحان پروپوزال رو دادم و پاس شدم شکر خدا.

اینجا با جزییات بیشتری مینویسم که بعدا بخونم یادم بیاد این روزو.

از شب قبلش که اکثر وسایل پذیرایی رو اماده کرده بودم. دلم میخواست خودم کیکی چیزی بپزم منتها اصلا شب قبلش نتونستم از لحاظ روحیه خودمو جمع کنم. از والمارت سفارش زدم جند تا بیسکوییت و آیمیوه و اینا. بعدم دستگاه قهوه سازو قرار بود از آزمایشگاه وردارم بیارم.

حمعه هم 6 صبح بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم چون موهای فرفری م رو فقط تو حالت خیس میتونم سر و سامون بدم.

بعد شلوار و تاپم رو پوشیدم. کت کرمم رو برداشتم که روش سنجاق سینه ای که خواهرم اخیرا از ایران برام فرستاده رو بهش زدم. دستبندی که داداشم چند سال پیش برام گرفته بود رو پوشیدم، و گردنبندی که پژمان به عنوان اولین کادو بهم داده بود رو انداختم. میخواستم حس کنم همه شون پیشم هستن.

دیگه 8.35 دوستم اومد دنیالم رفتیم دانشگاه. ساعت 9 دیکه رسیدم به اتاق کنفرانس. میزو چیدم و صندلی ها رو جابجا کردم و آبجوش برای چای گذاشتم و قهوه سازو از آزمایشگاه آوردم و لپ تاپ رو آماده کردم و پروژکتور رو وصل کردم. واقعا از کت و کول افتادم.

امتحان ساعت 10 شروع میشد. استادم ده دقیقه مونده به 10 اومد. اولش بهم گفت خیلی خوش تیپ شدم و کتم رو خیلی دوست داشت. بعد کمکم کرد که میزو بهتر بچینیم و جابجا کنیم همه چیزو.

بعد داوری که از گروه مکانیک بود اومد. بعدش استاد دیکه که graduate director هم هست تو گروه بایومدیکال. میزو نگاه کرد گفت نیاز نبود این همه زحمت بکشی. استادم خندید گفت مثلا دانشجوی من هستا! و بلند خنده ی خوشحالی کرد. 

داور سوم سه دقیقه دیرتر اومد.

بعد استادم منو معرفی کرد که لیسانس و ارشدم رو تو مهندسی شیمی گرفتم و چند سال به عنوان کنترل کیفیت کار کردم.

بعدم دیگه من تشکر کردم که منو معرفی کرده و ارایه رو شروع کردم. به نظر خودم ارائه م خوب پیش رفت. اصلا تپق نزدم و نسبتا روون گفتم همه چیزو. ارایه م 55 دقیقه حدودا طول کشید. بعدم شروع کردن به سوال پرسیدن و من دیگه حسابی از نفس افتادم. به نظرم تا حد خوبی سوالا رو جواب دادم. اما برخی از سوالا خیلی تریکی بود و به نظرم سخت گیرانه.

دیگه حوالی 12.20 بود که استادم گفت حالا برو بیرون ما یه دیسکاشن داشته باشیم بعد دوباره صدات میکنم نتیحه رو بهت اعلام کنم. داشتم میرفتم بیرون که اون داور از گروه مکانیک گفت ما اینقدر سوال پرسیدیم نشون میده کارت برامون اهمیت داره، نشون دهنده ی این نیست که کارت ایراد داره.

خلاصه من نمیدونم چند دقیقه بیرون ایستادم. که استادم اومد صدام زد. رفتم تو و گفت اعضای کمیته ازت خیلی راضی بودن و تو پاس شدی. برام دست زدن و استادم اومد بغلم کرد و گفت عالی بودی. بعدش که داورا دیگه رفتن، کفت سریع به شوهرت اطلاع بده :)) بعدشم گفت خیلی خوب جواب سوالا رو دادی.

قرار شد یه سری تغییرات اعمال کنم روی ریپورتم طبق کامنت هایی که گرفتم و یه سری بخش ها رو بهبود بدم.

بعد دیگه استادم هی دوباره خیلی خوشحال بود و ازم تعریف کرد. دیگه من با خودم میگفتم نه دیگه تا اینقدرم :)) رفتیم چند تا عکس دوتایی گرفتیم.

دوستم منو برگردوند خونه بعدش. با خونه و پژمان ویدیو کال کردم. بعدش از شدت خستگی و گشنگی و بی خوابی بیهوش شدم تا دو ساعت.

ماجرای دیروز شنبه رو شاید تو یه پست دیگه بگم.

امروز یکشنبه ست و استادم ایمیل یکی از داورا رو برام فوروارد کرد، که تو ایمیلیش نوشته بود She did an excellent job!

منو میگفتا :)) خیلی خوشحال شدم :))

خب داستان بعدی مربوط به کنفرانسه. ماه دیگه این موقع کنفرانسم. 

حالا تو این مدت باید سعی کنم کمی کمتر چاق باشم. بس که این مدت پرخوری عصبی کردم برای غلبه به استرس.

ممنونم که تو این مدت بهم انرژی دادین و کنارم بودین!

۱۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۱
آی دا

وقتایی که آشپزی نمیکنم حس مرده ها رو دارم. آشپزی رو هم چیزای ساده ی روتین تلقی نمیکنم، باید چیزی باشه که نتیجه ش چالشی باشه و تهش به خودم افتخار کنم.

از شنبه تا حالا در واقع آشپزی درست حسابی نکرده بودم. امشب یهو گفتم کیک/نان موز بپزم و اگه خوب شد برای تشکر از دوستم ببرم براش.

اون قضیه یه تیکه طلا بود که قرار بود دوستم از ایران برام بیاره؟ آورد برام، کنارشم یه سورپزایز بود. خواهرم برام یه سنجاق سینه ی خیلی قشنگ فرستاده. گوشواره و سنجاق سینه رو کنار بالشم گذاشتم امشب تا حس کنم پیش مامان و خواهر و زنداداشم هستم.

کیک موزم فوق العاده شد. دو تیکه بزرگش رو کنار گذاشتم برای دوستم ببرم چون خیلی زحمت کشید و اینا رو برام آورد.

یه تیکه هم کنار گذاشتم برای نوزت ببرم. چون بهرحال هر روز تقریبا با هم میریم دانشگاه و خیلی کارمو راحت کرده. درسته مسیر یکی ه و خونه مون هم کنار همه؛ اما من قدر دانش هستم.

هزار تا ویژگی بد بدارم، اما شاید اگه فقط یه خوبی داشته باشم اینه که سعی میکنم کوچیک ترین خوبی که کسی برام میکنه رو به هیچ عنوان فراموش نکنم. البته این اخلاق بدی های خودشم داره. اما بهرحال خوبیش بهتر از بدیشه. احتمالا این اخلاقمو از مامانم به ارث بردم. همیشه در مقابل کمترین خوبی دیگران سعی میکرد هزاران بار جبران کنه و همیشه به نیکی ازش یاد میکرد.

 

برنامه ی این آخر هفته اینه که ارایه م رو تمرین کنم.

۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۱۹
آی دا

دوشنبه صبح قراره پروپوزالو به استادم تحویل بدم. حتی سه هفته پیشم میتونستم بهش بدم فایلو. 

دیگه بعد کامنت میذاره و من اصلاح میکنم کامنتاشو. این هفته هم کارای نهایی اسلایدو انجام میدم.

پروژه ی جدیدو شروع کردم. دیدم به مواد احتیاج دارم به استادم گفتم برام خرید و این هفته میرسه.

 

دیشب حالم بد شده بود بابت دردی که داشتم و سرچ کردم دیدم ازین داروهایی براش هست که میشه بدون نسخه گرفت. والمارت سفارش زدم و صبح رسید. خوردمش ایشالا بهتر بشه و مجبور نشم برم دکتر.

 

پژمان میره به زودی تا حدود یک هفته ده روز دیگه. چون ترمش شروع میشه.

دلم میگیره به رفتنش فکر میکنم اما خداروشکر حداقل تو یه کشوریم.

خب مرور کنیم برنامه ی ازین به بعدو.

 

کارکشن های پروپوزالو انجام بدم.

احتمالا مقاله ای که سابمیت کرده بودیم ریویژن بخوره اونو انجام بدم.

کارای پروژه جدیدو انجام بدم.

ارایه ی پروپوزالو تمرین کنم و اسلایدها رو واضح تر کنم.

ورزش کنم و پرخوری عصبی نکنم.

خوشحال باشم.

 

 

آپدیت کنفرانس: بلیط برگشتو گرفتیم درحالیکه بلیط رفت رو نگرفتیم :| قضیه اینه که خیلی گرونه.

امریکا خیلی خیلی خیلی بزرگه. من تا وقتی اینجا زندگی نمیکردم هیچی درکی نداشتم. الان اینقدری بهتون بگم که شهری که برای کنفرانس میخوایم بریم، فقط سه ساعت اختلاف زمانی داره با اینجایی که من هستم:| بعد خب پرواز مستقیمم نیست و یه پرواز هشت ساعته خواهیم دلشتیم با دو تا توقف! باورتون میشه؟ بایت همینم هست که هزینه بلیط گرون میشه. حالا هزینه بلیط از جیب نیست و از گرنت استادم میدیم اما خب بازم. به قول استادم، نمیشه پول دولت فدرال رو هدر داد که :))

 

 

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۰
آی دا

دیشب یهویی دوستامون گفتن بریم پیششون شب نشین و من با اینکه کل روز دانشگاه بودم رفتیم با پژمان و خوش گذشت. تا اومدیم خونه ساعت دو بود و من کمی خوابیدم و دوباره صبح اومدم دانشگاه. کمی سردرد دارم که به خاطر کم خوابیه احتمالا.

فردا اون دوستامون که خانمه امریکاییه و شوهرش ایرانی میان پیشمون. من براشون قیمه و فسنجون دارم درست میکنم و زیتون پرورده. اقاهه هشت ساله ایران نبومده و هوم سیک هست مخصوصا برای غذاها. البته خانمش پیغام زد بهم که به گلوتن حساسیت داره و برنج و نون و پاستا نمی تونه بخوره. حالا نمی دونم برای اونم مرغی چیزی درست کنم یا همون خورشت ها رو خالی میخوره.

عصری قراره با نوزت دوست هندیم بریم ارایشگاه ابرو ورداریم :)))

کی فکرش رو میکرد من روزی با دوست هندیم بریم پیش یه خانم نپالی که ابرومون رو برداره :|

پژمان دیشب میگفت ابروهات پر نشدن؟ امروز دیگه خدا نوزت رو رسوند.

شاید یکشنبه با آدریان و دوست دختر جدیدش رفتیم گردش، میخواد دوست دخترش گریس رو با ما اشنا کنه. البته من خیلی خسته ام دلم میخواد یه روز استراحت کامل کنم.

 

دیگه گفتم همه ش ناله نکنم، کمی هم حرف مهمونی و گردش رو بنویسم اینجا.

۴ نظر ۲۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۱
آی دا

خلاصه ماه رمضون تموم شد. این روزهای اخر دیگه واقعا نفس نداشتم. با حال زار میرفتم دانشگاه. خیلی خیلی خسته شده بودم...

.

از دیروز نمینویسم که چقدر بد بود. شنیدم مامان بیمارستان بستریه و خودمو کنترل کردم که پس نیفتم.....

.

دو تا بلوز از لافت برای اولین بار سفارش داده بودم. پارچه های قشنگی داشتن و استین بلند بودن. هر دو تا سایز مدیوم و اسمال سفارش دادم که بعد هر کدوم نخورد بهم پس بفرستم.

بعد وقتی سایز اسمال رو پوشیدم....وات د فاک... آر یو فاکین کیدینگ می...

سایز اسمالش تو تنم زاااااااااار میزد. من اصلا لاغر نیستم و نمیفهمم چرا سایز اسمال برام اینقدر باید گشاد باشه..... اصلا اینقدر ناراحت شدم. کل ش رو پس می فرستم.

و در واقع برای روز سه شنبه (که قراره جایزه بدن بهم) هیچ لباس مناسبی ندارم که البته مهم هم نیست ولی خورد تو ذوقم.

.

فردا دامن کشان میرم تا مارشالز ببینم چیزی پیدا میکنم.

.

این پروژه ی درسم. فایل ریپورتش رو هفته ی گذشته سابمیت کردم. بعد تا دوشنبه باید اسلایدهاشو رو سابیمت کنم و سه شنبه ارائه بدم.

اینطوریه که هی میگم ولش کن همین خوبه یه ارایه 10 دقیقه ای هست دیگه. بعد هی میگم زشت میشه پیش استادم اگه ناجور باشه ارایه.

.

الان دیگه حوصله م سر رفته برم بخوابم.

.

امضا، آیدای چاق. تو ماه رمضون دو کیلو اضافه شدم :((

۳ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۵۴
آی دا

بلیط رفتن به شیکاگو رو گرفتم ^_^ از استادمم اجازه گرفتم که ۶ روز نباشم.

خب حالا باید تمرکز کنم روی پروژه ی درسم و ارایه ش، رو امتحان همین کورسی که دارم، نوشتن مقدمه ی پروپوزال،  و تمرکز روی ریسرچم.

باید این یک ماه رو سخت کار کنم تا بعد مسافرت خوش بگذره. برای همینه دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم و از صبح اومدم دانشگاه.

 

دارم باز چاق میشم :( خدایا من چرا همه ش باید نگران وزنم باشم ☹️

۳ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۴۸
آی دا

جایزه ی سالیانه graduate student research award  به مبلغ 1000 دلار رو بردم :)

دیروز از فرط خوشحالی یه عالمه دور آزمایشگاه رو دویدم. واقعا مبلغ جایزه اونقدر برام مهم نیست، اینکه بابت کار علمیم جایزه بردم منو به آسمون ها میبره.

خوشحالم که نتیجه ی خستگی هام رو دیدم. ایشالا جوایز بزرگ تر! جایزه ی نوبل!

قراره یه جشنی برگزار کنن و تقدیر به عمل بیارن.

خوشحالم!

 

۱۶ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۵۹
آی دا

اووووف. خلاصه فرصتی پیدا کردم بیام بنویسم.

ساعت 4 صبح هست اینجا و منتطر تایم سحری هستم.

دیروز خیلی شلوغ بود. من شب قبلش بابت همین سحری خوردن و کلا بهم خوردن برنامه ی خوابم اصلا نخوابیده بودم و از طرفی دوست هندیمم 8 صبح دفاع داشت و چون دعوت کرده بود نمی  تونستم نرم.

خلاصه که بدون هیج خوابی 7 صبخ رفتم دانشگاه.

بعدش کارای ریسرج و کلاس و میتینگ، اونم با دهن روزه.

دیگه قبل افظار رسیدم خونه (ایتحا افظار 7.50 هست) و حس میکردم دارم میمیرم. حتی بعد افطار بی حس بودم که احتمالا از بی خوابی بود.

خلاصه که بعد افظار خوابیدم تا 2 شب و الان دیگه حس میکنم زنده ام!

بعد سحری دوباره کمی می خوابم.

 

این روزا، یه روزشو خونه ی دوستم با پژمان رفتیم افطاری. شب قبل ترش هم با آدریان رفتیم یه رستوران مکزیکی. بار اول بود پژمان و آدریان همو میدیدن. یه شب هم برنامه ی نوروز دانشگاه ما بود که رفتیم اونجا و پژمان دوست و همخوابگاهی دوره لیسانسشو دید که خانمش امریکایی بود. جفتشون اینقدر خوب و خونگرم و نایس بودن که حد نداشت. برای جمعه شب ما رو دعوت کردن خونه شون. من تا حالا خونه ی یه امریکایی نرفتم مهمونی. نمی دونم خودم باید چیزی بپزم ببرم یا نه. حالا شاید حلوا درست کردم بردم چون دوست پژمان هشت ساله که ایران نیومده و احتمالا حلوا ببینه خوشحال بشه. احتمالا گل هم بخریم براشون.

 

 

ریسرچ هم خوب پیش میره. از میتینگ های زیاد خسته ام اما ایراد نداره نهایتا به نفعمه. خیلی تو فکر امتجان کندیدیسی هستم و میدونم که استادم استقبال می کنه. اما مجموعا حس میکنم اماده نیستم و هنوز شعور دکتر شدن ندارم!

 

اگه بعدا فرصت کردم میام در مورد داتشجو پی اچ دی جدیده می نویسم که چقدر دلم براش کبابه.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۳
آی دا

دیروز که شنبه بود رو مشغول حل هوم ورکا بودم که خیلی زیاد بودن و قشنگ سرویس شدم.

امروزم مدام داشتم رو ریسرچم کار میکردم. یعنی میتونستم شل کنم چون من ایتجا نویسنده دومم منتها دلم طاقت نیاورد. خلاصه که هیج تقریحی نداشتم. نه فیلمی، نه کتابی نه هیچی.

حالا میتینگ فردا بگذره سعی میکنم فردا غروب یه کاری بکنم.

 

استادم برای اون جایزه که چند پست پیش گفته بودم براش اپلای کردم (جایزه بهترین محقق سال در گروه بایومدیکال) خیلی امیدواره. برام نامه ی ریکام نوشته و فرستاده و بهم تاکید کرد که یه ریکام very strong برات نوشتم. فکر کنم اگه (خدای نکرده) نبرم اون بیشتر شکست روحی بخوره :))

دلم میخواد بهش دل نبندم اما هر روز بهش فکر میکنم. فکر کنم نتایح تا مارچ و آپریل اعلام بشه. اگه سال بالایی ها این جایزه رو ببرن دیگه خب ازشون متنفر میشم و بدین شکل ازشون انتقام میگیرم :دی

 

خیلی چیزا دارم بنویسم. اما خسته ام و خوابم میاد. دلم میخواست قبل خواب یه مقاله ای رو بخونم.فکر نکنم بتونم. فردا صیح زودتر تصمبم دارم برم دانشگاه.

 

قراره پژمان برای تعطیلات بهاره بیاد پیشم. برای همین میخوام کارامو خوب بکنم که وقتی میاد دلواپس نباشم. خوبیش اینه که میانترمم رو قبل این تعطیلات میدم. پژمان دوست داره بریم حایی این تعظیلاتو. البته اون تعطیله من که تعطیل نیستم. اون TA هست و با هر تعطیلی تعطیله. من RA هستم و استادم همیشه انتظار داره باشم. حالا جدای اینا، پول نداریم. بیچاره ایم فقیریم :))

جدی میگم. هر جا بخوایم بریم کلی هزینه میشه. من همین مسافرت ایرانم کلی کمرمو خم کرده.

 حالا ببینیم چی میشه تا یک ماه دیگه.

۰ نظر ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۰۹
آی دا