اومدم بنویسم افکارم منظم بشه، سیاوش ق م ی ش ی هم داره پس زمینه میخونه. آلبوم قصه ی ام یر، که جز محبوب ترین هامه.
پنجشنبه غروب حسابی خسته بودم و پیپری که داشتم روش کار میکردم یه جاش گیر کرده بود. کمی امیدوار بودم جمعه قراره پژمان بیاد، بعد که گفت نمیاد، من از فرط غصه ی نیومدنش و اینکه کارم چرا جواب نمیگیره خوابم برد. من معمولا زود نمیخوابم و علاقه ای هم به خواب ندارم مگه اینکه دیگه خیلی غمگین باشم. جمعه 6 صبح چشمامو وا کردم دیدم پژمان پیغام گذاشته که یهو تصمیم گرفته بیاد و پرواز گرفته.
دیگه من به سان فنر پریدم. کمی مرتب کردم و گفتم تا حوالی ساعت 9.5 صبح که میرسه کمی کار کردم باشم. دیگه پژمان اومد و صبحانه خوردیم، اون رفت بخوابه، من دوباره نشستم کار کنم. به بچه های آزمایشکاه هم اطلاع دادم من امروز ریموت کار میکنم.
دیگه ناهار تن ماهی و برنج خوردیم چون نمیرسیدم چیزی بپزم. تا هفت غروب یکسره کار کردم. بعد دیدم اینقدر خسته ام اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم و کمرمم به شدت گرفته بود اینقدر پشت لپ تاپ نشسته بودم. به اون کسی که قرار بود پیپر رو براش بفرستم ایمیل زدم گفتم یکی از کارکشن ها خیلی طول کشید من تا فردا برات میفرستم.
دیگه پاشدم یه دوش گرفتم و شام ماکارونی پختم و فیلم اینا دیدیم. فرداش دوباره نشستم کارکشن ها رو تموم کنم و عصر دیگه براش فرستادم.
دیکه بعد از اون به مقادیر زیادی آشپزی کردم. برای پژمان کیک خامه ای شکلاتی پختم و خیلی چیزای دیگه.
یکی از مصاحبه هایی که برای پست داک داده بودم (همون که تو پست قبلی نوشته بودم)، خودم خیلی علاقه دارم برم اینجا. بعد استادش بهم گفته بودم باهام تماس میگیره مجدد. که دیروز یکشنبه غروب دوباره ایمیل زد گفت میخواد با رفرنس هام تمام بگیره (رفرنس ها کسایی هستن که تو و کارتو میشناسن و به نوعی ضمانتت رو میکنن. برای مثال استادم یکی از رفرنس هام هست). دیگه من خیالم کمی جمع شد که مصاحبه خوب بوده که داره میره برای مرحله ی بعدی.
استادمم بهم کمی بعدش تکست زد که خبر خوش برات دارم، که اون استاد مصاحبه ی پست داکت با من تماس گرفته و ....
بعد دیشب با پژمان نشستیم کمی اون شهرو که اگه بشه برای پست داک برم توی گوگل مپ نگاه کردیم و قیمت خونه ها رو برای اجاره چک کردیم. هرچی که هست ازین سرمای شهر اینجام بهتره. راچستر واقعا بهار و پاییزهای فوق العاده ای داره و من خاطرات خیلی خوبی از زندگی در اینجا دارم. منتها سرمای ازاردهنده ی زمستون هاش اونم برای من بدون ماشین واقعا ازاردهنده ست. ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد برام.
دیگه پژمان امروز دوشنبه عصر پرواز داشت برگرده شهرش و منم صبحش زودتر رفته بودم دانشگاه، چون دیگه اصلا طاقت ندارم ببینم میره.
حس میکنم اون سال تو ترکیه که من اومدم آم ر یکا و پژمان برگشت ایران و من حدود دو سال اینجا تنها زندگی کردم، دیگه اصلا طاقت خداحافظی ندارم و واقعا حالم بد میشه.
سعی میکنم کارهای کوچیک کنم که حس کنم به دفاعم نزدیکم! مثلا هفته ی پیش جند تا جعبه کفشو بیرون گذاشتم :)) که مثلا چیزای بیخودو از اطرافم کم کنم که موقع دفاع سختم نشه و این کارا بهم فشار نیاره :)) خدا به هرکسی عقلی داده اینم عقل من :))
باید کم کم شروع کنم پایان نامه رو بنویسم.
خب دیگه همینا. کاش بشه هر روز بنویسم.