یهویی همه چیز برگشته برام.
شغلی که قرار بود داشته باشم رفت رو هوا.
شاید خیره. نمی دونم. یهو حس میکنم دیگه خدا دوستم نداره.
یهویی همه چیز برگشته برام.
شغلی که قرار بود داشته باشم رفت رو هوا.
شاید خیره. نمی دونم. یهو حس میکنم دیگه خدا دوستم نداره.
اومدم چند تا اپدیت بنویسم برم؛
-ما هیچ وقت ولنتاین برامون مهم نبود. پارسال همینطوری چون بانمک بود برای پژمان یه کارت پستال پست کرده بودم و خیلی خوشحال شده بود. امسال هم اصلا تو فکرش نبودم. غروبش خسته کوفته رسیدم خونه دیدم پژمان گل و خرس و یه ماگ قلبی و شکلات خریده. خیییلی خوشحال شدم و واقعا سورپرایز شدم. فرداییش منم کیک قلبی پختم که برای نیمه ی شعبان هم محسوب بشه. کیک قلبی خیلی قشنگی شد.
-دو هفته پیش که رفتم اوهایو مصاحبه. قشنگ از خستگی له شدم. کوله م سنگین بود پدرمو در اورد. یه شب هتل موندم فرداش مصاحبه و تور دانشگاه و ازمایشگاه بود. ناهارش با اعضای گروه بودم. خوب بود همه چی؛ عصرش دیگه برگشتم فرودگاه و شبش خونه بودم (یکشنبه غروب رفتم؛ دوشنبه شب برگشتم). خوبیش این بود پژمان خونه منتظرم بود.
فردا عازم تگزاس هستم و عملا طولانی تره. دوشنبه غروب میرم و چهارشنبه شبش برمیگردم. این بار کری آن میبرم که چلاق نشم. این مصاحبه خیلی برام مهمه. برام دعا کنین خوب پیش بره. پرواز منو خسته میکنه و همه ش میترسم سقوط کنه. از مرگ احتمالا نمیترسم اما چون داداشم اگه بمیرم خیلی غصه میخوره ناراحتم میکنه. دو تا پرواز رفت دارم دو تا برگشت. برای اوهایو هم پرواز مستقیم نبود و قشنگ نابود شدم تو پروازا.
-امروز جواب یه پیپر اومد که ریجکت شده. اعصابم خراب شد. اما میتونیم روش کار کنیم و دوباره سابمیت کنیم که اینطوری تصمیم گرفتیم. از تگزاس برگردم براش میتینگ و اینا داریم.
-خبر اخر اینکه ما خلاصههههههه ماشین خریدیم. خدایا شکرت...پنجشنبه عصر (۲۰ فوریه ۲۰۲۵) رفتیم نمایشگاه ماشین؛ ماشینی که می خواستیم رو برده بودن. روز برفی خیییییلی سردی بود. خیلی تو ذوقمون خورد. دیگه گفتیم تاکسی بگیریم برگردیم خونه. اما خدا کمک کرد موندیم و یه ماشین دیگه انتخاب کردیم و خریدیم. یه تست رانندگی رفتم باهاش که ببینیم میتونم خوب برونم و باهاش راحتم یا نه. خیلی راحت بودم. چون سرد و برفی بود کمی میترسیدم، اما ده دقیقه روندم خوشم اومد و برگشتیم نمایشگاه. دیگه امضاها رو زدیم. پیش پول رو پژمان کمکم کرد و داد. اما مابقی و بیمه ش رو خودم ماهیانه میدم. خیلی کمک بزرگی بود که پژمان بهم کرد. داشتم از بی ماشینی نابود میشدم. عملا افسرده شده بودم. خلاصه دیگه همون شب ماشینو برداشتم اوردم خونه. همچنان برف زیااااااد میومد. خداروشکر خوب اومدم تا خونه.
فرداییش مجدد با اتوبوس رفتم دانشگاه؛ چون ماشین باید ثبت میشد و پلاک میخورد که خود نمایشگاه برامون باید انجام میداد. دیگه جمعه غروب ماشین پلاک داشت و رجیستر شده بود. شبش رفتیم کمی برای ماشین خرید کردیم مثل پاروی برف و هولدر گوشی برای مسیر یابی و اینا. چند قلم دیگه رو زدیم امازون بیاره. مثل فوم برای صندلی راننده که میدان دیدم بیشتر بشه و اینا.
شنبه رفتیم خرید برای من و لباس اینا کمی گرفتم برای مصاحبه م.
خلاصه که به ارزوم رسیدم و ماشین دار شدم! ایشالا خیره. بهش پلاک ایه الکرسی و پلاک فاطمه زهرا وصل کردم.
فردا صبح تا ظهر میرم دانشگاه، عصر هم که پروازه واسه تگزاس.
اومدم بنویسم افکارم منظم بشه، سیاوش ق م ی ش ی هم داره پس زمینه میخونه. آلبوم قصه ی ام یر، که جز محبوب ترین هامه.
پنجشنبه غروب حسابی خسته بودم و پیپری که داشتم روش کار میکردم یه جاش گیر کرده بود. کمی امیدوار بودم جمعه قراره پژمان بیاد، بعد که گفت نمیاد، من از فرط غصه ی نیومدنش و اینکه کارم چرا جواب نمیگیره خوابم برد. من معمولا زود نمیخوابم و علاقه ای هم به خواب ندارم مگه اینکه دیگه خیلی غمگین باشم. جمعه 6 صبح چشمامو وا کردم دیدم پژمان پیغام گذاشته که یهو تصمیم گرفته بیاد و پرواز گرفته.
دیگه من به سان فنر پریدم. کمی مرتب کردم و گفتم تا حوالی ساعت 9.5 صبح که میرسه کمی کار کردم باشم. دیگه پژمان اومد و صبحانه خوردیم، اون رفت بخوابه، من دوباره نشستم کار کنم. به بچه های آزمایشکاه هم اطلاع دادم من امروز ریموت کار میکنم.
دیگه ناهار تن ماهی و برنج خوردیم چون نمیرسیدم چیزی بپزم. تا هفت غروب یکسره کار کردم. بعد دیدم اینقدر خسته ام اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم و کمرمم به شدت گرفته بود اینقدر پشت لپ تاپ نشسته بودم. به اون کسی که قرار بود پیپر رو براش بفرستم ایمیل زدم گفتم یکی از کارکشن ها خیلی طول کشید من تا فردا برات میفرستم.
دیگه پاشدم یه دوش گرفتم و شام ماکارونی پختم و فیلم اینا دیدیم. فرداش دوباره نشستم کارکشن ها رو تموم کنم و عصر دیگه براش فرستادم.
دیکه بعد از اون به مقادیر زیادی آشپزی کردم. برای پژمان کیک خامه ای شکلاتی پختم و خیلی چیزای دیگه.
یکی از مصاحبه هایی که برای پست داک داده بودم (همون که تو پست قبلی نوشته بودم)، خودم خیلی علاقه دارم برم اینجا. بعد استادش بهم گفته بودم باهام تماس میگیره مجدد. که دیروز یکشنبه غروب دوباره ایمیل زد گفت میخواد با رفرنس هام تمام بگیره (رفرنس ها کسایی هستن که تو و کارتو میشناسن و به نوعی ضمانتت رو میکنن. برای مثال استادم یکی از رفرنس هام هست). دیگه من خیالم کمی جمع شد که مصاحبه خوب بوده که داره میره برای مرحله ی بعدی.
استادمم بهم کمی بعدش تکست زد که خبر خوش برات دارم، که اون استاد مصاحبه ی پست داکت با من تماس گرفته و ....
بعد دیشب با پژمان نشستیم کمی اون شهرو که اگه بشه برای پست داک برم توی گوگل مپ نگاه کردیم و قیمت خونه ها رو برای اجاره چک کردیم. هرچی که هست ازین سرمای شهر اینجام بهتره. راچستر واقعا بهار و پاییزهای فوق العاده ای داره و من خاطرات خیلی خوبی از زندگی در اینجا دارم. منتها سرمای ازاردهنده ی زمستون هاش اونم برای من بدون ماشین واقعا ازاردهنده ست. ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد برام.
دیگه پژمان امروز دوشنبه عصر پرواز داشت برگرده شهرش و منم صبحش زودتر رفته بودم دانشگاه، چون دیگه اصلا طاقت ندارم ببینم میره.
حس میکنم اون سال تو ترکیه که من اومدم آم ر یکا و پژمان برگشت ایران و من حدود دو سال اینجا تنها زندگی کردم، دیگه اصلا طاقت خداحافظی ندارم و واقعا حالم بد میشه.
سعی میکنم کارهای کوچیک کنم که حس کنم به دفاعم نزدیکم! مثلا هفته ی پیش جند تا جعبه کفشو بیرون گذاشتم :)) که مثلا چیزای بیخودو از اطرافم کم کنم که موقع دفاع سختم نشه و این کارا بهم فشار نیاره :)) خدا به هرکسی عقلی داده اینم عقل من :))
باید کم کم شروع کنم پایان نامه رو بنویسم.
خب دیگه همینا. کاش بشه هر روز بنویسم.
یه وعده واویشکا، یه وعده عدس پلو، و اندازه دو سه وعده دلمه تو یخجال آماده گذاشتم برای هفته ی جاری.
الان یکشنبه هست و فردا باز باید برم آزمایشگاه.
گفتم بیام بنویسم بلکه ذهنم منظم بشه.
جمعه ای که گذشت روز سختی بود. صبحش باید میرفتم ازمایشگاه، ظهرش یه میتینگ داشتم که اصلا نمیگم چقدر ازاردهنده بود. بعد دوباره باید به یه سری از کارا می رسیدم و عصر برمیگشتم خونه چون یه مصاحبه ی پست داک داشتم.
قضیه اینکه که نمیدونم تا اخر عمرم چند بار دیگه باید مصاحبه بشم، اما هر بار کلی استرس داره برام. برای این مصاحبه هم با اینکه خیلی برام مهم بود، منتها اینقدر هفته ی سنگینی داشتم، اصلا نتونستم براش اماده بشم.
بد نبود مصاحبه، و استاده گفت دوباره باهات تماس میگیرم که تو فوریه یا مارچ بیای دانشگاه ما رو ببینی و دوباره مصاحبه بشی.
من قبلا نمی دونستم که برای پست داک ممکنه ازت بخوان با هزینه ی خودشون بیای دانشگاه رو ببینی. هرجند که زورم میاد اما خب حس باحالی داره.
یه حا دیگه هم قبل این مصاحبه شدم و استاده میگفت ریسرجم خیلی مرتبطه باهاشون، بنابراین دعوتم کرد که برم دانشگاهشون رو ببینم و مجدد به صورت طولانی تر براشون ارایه بدم. بلیط های رفت و برگشت رو فعلا خودم گرفتم اما بعد پولشو بهم برمیگردونن، هتل رو خودشون برام گرفتن.
نمی دونم چی خیرمه و چی بشه بهتره. طبق معمول همه چیز رو به خدا میسپارم.
سعی میکنم به اتفاقای بد فکر نکنم. ایشالا این چند ماه پیش رو خیلی خوب پیش بره.
دلم خیلی برای خانواده م تنگ شده خیلی. مامانم، داداشام، آبجی، زندادادشم. خواهرزاده و برادرزاده هام. هعی خدا. چرا اینطوریه که نمیشه همه چیزو با هم داشت...
بعد از دو ماه دارم مینویسم. هی هر بار باز میکنم اینجا رو، اما نوشتنم نمیاد.
اتفاقات زیادی افتاده، اکثرا خوب.
تنها کاری که نتونستم بکنم گرفتن گواهینامه بود که خیلی خودمو بابتش سرزنش میکنم.
این مدت تعداد سایتیشن م به ۱۱۰ تا رسید (هرچند واقعا فکر میکنم بعد از این برام مهم نباشه دیگه بیشتر بشه)
جایزه گرفتم هرچند چک ش هنوز به دستم نرسیده.
در کمال ناباوری اجازه ی کارم اومد.
چند تا شغل اپلای کردم، یه عالمه ایمیل زدم برای پوزیشن پست داک و دو تا مصاحبه ی پست داک دادم.
یه مصاحبه ی دیگه هم دوشنبه ی بعدی دارم.
پروژه م همونطوری بد پیش رفت و تو میتینگ اخر قشنگ داشت اشکام سرازیر میشد.
بعد از اون تصمیم گرفتیم پروژهه رو هر جور که هست ببندیمش و حداقل فعلا دست از خواسته های فضاییشون برداشتن.
روزهای زیادی از استادم متنفرم که اینقدر کار سرم میریزه و انتظاراتش بالاست انگار که فقط من دارم ازش حقوق میگیرم. اما روزهای زیادی هم ممنونشم که کمکم کرده و میکنه.
یه لپ تاپ گرفتم که قسطی بپردازمش و گرونم شد.دیشب با شور و شوق منتظر بودم برسه؛ رسید و متوجه شدیم یه مدل دیگه فرستادن. خیلی تو ذوقم خورد. مدلش اونقدرا پایین تر از چیزی نیست که من میخواستم؛ اما حس میکنم فقط خواستن بندازن اینو بهم.
احتمالا ریترن میزنم و اگه نخوان جایگزین بفرستن فعلا دیگه شاید نگرفتم چیزی.
دیگه دیشب برف هم اومد و من تو دلم غم نشست. دوباره یاد اور اینکه یه لنگه پا منتظر اتوبوس تو این سرمای وحشتناک بود.
دیگه با غم خوابیدم و کل مدت خوابمم غمگین بودم.
فعلا همینا، سعی میکنم منبعد بیشتر بنویسم. خداروشکر.
امروز همه ش رو موود کار کردن نیستم.
زور میزنم نمیشه.
به این وقتای سال که میرسیم حس میکنم دیگه سال تموم شده. در واقع هم شده! کمتر از سه ماه مونده به شروع سال ۲۰۲۵!
صبح رفتم بانک و کارام انجام شد. طبق معمول هزار تا سناریو چیدم که نکنه بهم چک ندن. که بگن بدهکاریت زیاده و مبلغش زیاده و فلان. اما خداروشکر انجام شد و حتی ازم ۱۵۰دلار فی بابت ایشو چک ها رو نگرفتن.
این سال اخر پی اچ دی م همه ش دیگه خسته ام و حس میکنم بزور خودمو میکشم. خدایا میشه یه کاری کنم رفرش بشم.
پنجشنبه ی پیش دی سی بودم و پاسپورتمو عوض کردم.
دوشنبه رفتیم بافلو شهر کناری برای انجام یه سری کارای پزشکی.
گرفتن چک هم که امروز بود.
فقط مونده باز برم بافلو مدارکو پیک اپ کنم و همه چیزو پست کنم تا کمی نفس بکشم...حداقل تا مدتی.
نمی دونم از استادم متنفر باشم بابت این همه کاری که ازم میکشه؛ یا تحمل کنم چون بابت این همه کاره که سی وی م پر از پیپر و جایزه و ایناست. نمی دونم...
خلاصه بعد از یک ماه اومدم بنویسم.
تو این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده! از به دنیا اومدن نی نی زهرا، تا دفاع دکترای داداشم، تا یه مصاحبه ی مهم برای من، تا اون اتفاقه که بلاخره افتاد (حتی زودتر از زمانی که پیش بینی میکردیم)، تا بردن اون جایزه ای که دو سال منتظرش بودم و بارها در موردش نوشتم.
همه ی اتفاقات خوب افتاده و من بابتش شاکرم.
فقط دارم سعی میکمم منیج کنم که به مشکل مالی نخورم. حقوق ما در حالت عادی کافیه. منتها اگه فقط بخوای هزینه خودتو بدی و کارای گنده باهاش نکنی. من تا الان بابت موضوعی کللللللی هزینه کردم و همچنان هم باید بکنم. ایشالا که خیره.
چیزی که برام ضدحال بود این بود که امتحان رانندگیمو افتادم و تا یه مدت احساس بیهودگی داشتم. با وجود اینکه با ماشین دوستام خوب میرونم اما تا افیسر رو دیدم؛ انگار که تو کل عمرم تنها وسیله نقلیه ای که استفاده کردم فقط شتر بوده! الان فعلا دستام پره برای اینکه این هندونه رو هم بردارم. ببینیم چی میشه:(
هفته ی گذشته یه میتینگ مایل استون با اعضای کمیته داشتم که پیشرفت کار بعد از امتحان پروپوزال تو یک سال گذشته رو ارایه بدم. خوب پیش رفت و راضی بودن.
الان بار این روزهام انجام کارهای پروژمه. اماده شدن برای کنفرانسه. و پر کردن یه عالمه فرم و اماده کردن مدارک برای همون کار پرهزینه.
پنجشنبه میرم واشینگتن دی سی پاسپورتمو عوض کنم. تنها میرم. تا حالا دی سی نرفتم و بابتش ذوق زده ام!
شاید با کمی نوشتن ذهنم اروم بشه.
پیپر ریویوی سرطان رو، استادم بدون اینکه من بهش بگم یا ناله کنم، دید چقدر اون چیزی که برنامه ریزی کرده سنگینه؛ بنابراین کمش کردیم به فقط سرطان های بافتی. کمی خیالم جمع شد بابتش.
پروژه م رو خودم برنامه ریختم که تست هاش رو تا دو هفته دیگه تموم کنم. ماه های زیادی ه که درگیر تست گرفتنم و دیگه گردن برام نمونده.
برای کنفرانس باید اماده شم. دو تا تاک و یه پوستر دارم.
همین حرفا با دغدغه های زندگی شخصی که ظاهرا تا اخر عمر درگیرشون هستم...شایدم گناهی به درگاه خدا کردم و خبر ندارم که همینطوری دارم میکشم، چه می دونم...
مرخصی یه هفته ای من تموم شد، استادمم از سفرش برگشت، و کارها رو دور تند شروع شد.
البته وقتی استادم هنوز سفر بود و من مثلا تو مرخصی؛ ایمیل زد گفت ایده یه پیپر جدید بهش الهام شده :| و ازم میخواد من بنویسمش. پیپر ریویو هست و تاپیکی که انتخاب کردم (حق انتخاب بین دو تا اپشن داشتم) در مورد تشخیص سرطان با تکنیکی که ما باهاش کار میکنیم هست.
توضیح: پیپیر ریویو Review paper، فرقش با مقاله تحقیقاتی Research paper این هست که تو پیپر ریویو کارهای دیگران رو بررسی میکنی و روش هایی که استفاده کردن رو مقایسه میکنی و میگی به چه نتایجی رسیدن که مستلزم خوندن یه عالمه مقاله ست، منتها در مقاله تحقیقاتی، فقط نتایج کار خودتو مینویسی.
حالا نه که کم کار داشتم، اینم بهش اضافه شد.
حس میکنم هیچ وقت تو زندگیم پولدار نمیشم و همیشه باید هشتم گره نهم باشه. البته از وقتی دارم رو این پیپر سرطان کار میکنم با خودم میگم ایراد نداره حداقل فعلا سالمم، البته اگه دیسک گردن، تیرویید، و سنگ کلیه رو ندید بگیریم :|
اینجا که کانسپت بین التعطیلین وجود نداره. دیروز پنجشنبه تعطیل رسمی بود و با بچه ها رفتیم بیرون و خوش گذشت واقعا. امروز جمعه رو من هی میگفتم از خونه هم میتونم کار کنم و فلان. اما ترسیدم خونه بمونم استرس بگیرم حالم بد بشه و ویکند رو هی بی تابی کنم، دیگه یه ذره دیرتر اما دارم میرم دانشگاه. تا برسم دیگه میشه ۱۱ اما ایراد نداره یه سری تست ها رو میگیرم.
- غروب میرم والمارت برنج بگیرم و عسل.
- خلاصه منو به متخصص ارجاع دادن و نوبت دکتر اورولوژی گرفتم. چک م کنه مطمین شم.
- این سریال در. ان.تهای ش.ب سریال خوبیه اما هر بار با پژمان میبینیم ناخوداگاه جهت گیری میکنیم و حس میکنم دلخوری ممکنه پیش بیاد. دیگه میخوام دونفری نبینیمش. از طرفی هم میگم باید بلد بشم حرف مخالفو بدون جنگ و دعوا بشنوم.
- از هفته ی دیگه این پسره باز برمیگرده ازمایشگاه. مصداق بارز pain in the ass هستش
خودم میدونم کیفیت مهمه و نه کمیت. اما اخیرا تعداد سایتیشن هام رو گوگل اسکولار شد ۷۸ تا.
منی که وقتی وارد امریکا شدم فقط یه دونه سایتیشن و یه دونه مقاله داشتم، این برام هیجان انگیزه که الان هشت تا پیپر و ۷۸ تا سایتیشن دارم.
چه کنیم؟ همین دلخوشی های کوچیکه که ادمو به زندگی بند میکنه.
ببینم تا وقت دفاع به ۱۰۰ میرسه یا نه. یادم باشه وقتی به ۱۰۰ رسید هم بیام بگم.
*سایتیشن تعداد دفعاتی هست که گروه های علمی از پیپر تو به عنوان رفرنس استفاده کردن.
بعد از پست قبلی...غروبش که داشتم میرفتم خونه حس کردم خیلی بی حالم. به پژمان گفتم بیاد درا رو باز کنه کلید نندازم...شبش بد نبود؛ اما موقع خواب یهو دیدم حالم خیییییلی بده. گفتم برم دوش بگیرم شاید واسه اینه. دوش گرفتم و آیبیوپروفن خوردم. وارد جزییات نمیشم اما با زجر خوابیدم. صبحش ۵.۵ با درد و سوزش وحشتناک از خواب پاشدم. خدای من داشتم میمردم. گفتم لابد دوباره سنگه. فکر کنم اینجا ننوشتم که چند هفته پیش انگار سنگ دوباره دفع کردم.
خلاصه... با تحمل کلی درد منتظر موندم صبح تر شه بریم دکتر. دیگه دکتر و ازمایش و...
همون روزم کللللی کار و میتینگ داشتم، و چون استادم داشت میرفت مسافرت میخواستم حتما ببینمش. دیگه میتینگا رو کردم رو زوم و نرفتم ازمایشگاه.
شنبه و یکشنبه رو سعی کردم کلی استراحت کنم.
...الان بعد از انتی بیوتیک ها بهترم.
خلاصه هر که بار خیلی حرص و غصه دارم بعدش مریض میشم؛ یا نمیدونم شاید چون مریضم و خودم اطلاع ندارم اونقدر ناامید و خسته میشم.
این لیست کارهایی هست که این هفته باید کنم؛
ششتن یقه ی کت لی م با دست چون ماشین میندازم چرکشو نمیبره
شستن کتونی طوسی م
اماده کردن مدارک برای یه جایزه که باید براش اپلای کنم و امسال اگه نبرم استادم پاره پوره شون میکنه
اماده کردن یه ارایه (یه استادی با استادم تماس گرفته پرسیده کدوم کار دانشجوت -که من باشم- رو برای سشن کنفرانس انتخاب کنم. استادم خیلی خوشحال بود داشت افتخار میکرد :|| فقط نمیدونم یارو چرا با خودم تماس نگرفته رفته از بزرگ ترم اجازه پرسیده :|
باید لاغر شم. اندازه ی گاو شکم در اوردم. که البته تو این هفته شدنی نیست و مستلزم هفته های زیادیه. آه که چقدر فهیم و فرهیخته ام.
+ استادم سردبیر یه ژورنال خوب تو حوزه ی ما هم هست. برام invite فرستاد تا یه مقاله رو داوری کنم. نویسندگان ایرانی بودن و از دانشگاه ته.را.ن. من ذوق کردم و به استادم گفتم نویسنده ها از یکی از دانشگاه های برتر کشورم هستن و من خیلی ذوق زده ام که مقاله شون رو داوری کنم.
کاشکی اینو نمی گفتم... چون جدای از بحث علمی، کیفیت کارشون به شدت پایین بود. از اماده سازی شکل های مقاله، تا کیفیت نوشتاری، تا کیفیت نگارشی و ...
واقعا نگاه من سختگیرانه نبود و حتی با نگاه منصفانه ی من، معلوم بود که فقط خواستن سرهم بندی کنن.
کمی نا امید شدم.
مقاله شون رو رد نکردم اما major revision (بازبینی عمده) دادم. چون بزرگ ترین لطف همیشه در حق نویسنده ها اینه که سخت گیری منصفانه بشه رو کارشون.
+ استادم پرسید پس چرا نمیری مرخصی؟ تو که اینقدر سخت تلاش کردی تو ماه های اخیر، برو استراحت کن.
بهش گفتم من میخواستم پروژه رو تموم کنم بعد برم. دیدم باز شروع کرد که من با چه زبونی بگم ازت راضی ام و چرا همچین میکنی و مگه من بهت نگفتم تو خودتو قبلا به من ثابت کردی و اینا.
دیگه منم چند روزی رو تو ماه اینده مرخصی برداشتم ببینم یه سفر نیویورک میشه بریم یا نه. ایشالا بشه.
بعد از یه لانگ ویکند دارم میرم دانشگاه.
پارسال تابستون یه قضیه ای رو شروع کردم و تا اونجاییش که دست من بود خوب پیش رفت و بعد از اون دیگه دست من نبود؛ باید برای جوابش منتظر بمونم.
امسال تابستون یه چیز دیگه رو شروع کردم؛ که اندازه ی پارسالی پراهمیت نیست؛ اما مهمه. تموم بشه میام میگم. ایشالا تا یک ماه دیگه نهایتا تا اخر جولای تموم میشه.
استادم بعد از یه غیبت یه هفته ای داره میاد و امروز میتینگه.
خدای من. دوباره میتینگ های حداقل دوبار در هفته شروع شد. حتی وقتی سفر بود هم مدام گزارش کار میخواست. اگه استاد راهنمایی دارین یا داشتین که حسابی کفری تون میکنه بهم بگین که بدونم تنها نیستم.
شاید انتظارم از خودم زیاده اما اینکه دارم یه مهارت تازه یاد نمیگیرم یا یه کار علمی و تحقیقاتی جذاب نمیکنم ناراحتم. بعد با خودم میگم تهشم که ادم میمیره چرا اینقدر غصه الکی بخورم.
بله، روزهای ۳۳ سالگی اینطوری میگذره.
دوشنبه ست. صبح چشم راستم رو از فرط سردرد نمی تونستم باز کنم. اما خودمو مجبور کردم پاشم. ناحیه بالای چشممو هی مالش دادم بلکه کمی بهتر بشه. الان بهترم اما انگار میدونم یه سردرد خیلی بزرگ پشت چشمام هست. فکر میکنم چون دو روز پشت هم غذای چرب و برنجی خوردم برای همونه.
پروژه م گره خورده و انگار سواد فعلیم چاره ساز نیست. کلا هم حس بی سوادی میکنم.
شما وقتی پروژه تون به مشکل میخوره چیکار میکنین؟ اگه راهی بلدین که همزمان میتونین ارامش خودتونو حفظ کنین و دنبال راه حل بگردین بهم بگین.
از هفت صبح اتومات ذهنم بیدارم کرد. الان هشت صبحه هنوز تو جامم. میکروسکوپ تا ظهر دست ویش هست و بابت همین عجله ندارم صبح برسم. با اینکه تازه سه شنبه ست حس میکنم چه خسته ام!!
حس میکنم روزها خیلی سریع دارن میگذرن و با اینکه من سعی میکنم کارامو انجام بدم اما انگار کش اومدن. خدایا میشه به من توان و انرژی و روحیه بدی این سال اخر دکترا به خیر و خوشی تموم بشه.
بقیه رو دارم از داخل اتوبوس مینویسم:
برای خودم چندتا کار جدید تراشیدم که انگیزه و انرژیم بالا بره و دچار روزمرگی نشم.
مثلا یه دانش اموز دبیرستانی ایمیل زده بود که علاقه داره برای تابستون به لب ما جوین شه و با ریسرچ ما اشنا بشه. من هی میگفتم جواب بدم جواب ندم. خلاصه جواب دادم و استادمو منشن کردم گفتم این تصمیمات از حوزه من خارجه و استادم باید تصمیم بگیره. بعد استادم اومد گفت خودش اوکیه اگه من حاضرم درسش بدم. منم گفتم من میخوام منتورش باشم و مسیولیت اموزش دادنش با من. که استادم قبول کرد و کارای مقدماتی ورود این دانش اموزه رو انجام داد. حالا تابستون دیگه احتمالا این دانش اموزه میاد؛ اسمش هست متیو؛ و یه بخش از تایمم صرف اموزش دادن به اون میشه. البته منم محض رضای خدا دارم موش نمیگیرم، توی رزومه م میره که من منتور این شخص بودم و مثلا استادم توی توصیه نامه هاش برای من اینو قید میکنه.
دیگه اینکه از استادم پرسیدم میتونم برای پاییز بشم TA برای درسی که میده؟ (یعنی بشم کمک استاد و برای نمره دهی و اینا بهش کمک کنم). جوابی که خودم از قبل میدونستم رو بهم داد. که تو گروه ما فقط دانشجوهای لیسانس میتونن کمک استاد بشن و نه دانشجوهای دکترا (کلا هم ماها سورس حقوقمون از درس دادن نمیاد، از ریسرچ کردن میاد). اما گفت اگه دوست داری میتونم بدم یک تا دو جلسه به جای من بری سر کلاس و درس بدی. منم گفتم چه بهتر. حالا نزدیک ترم پاییز شد بیشتر باهام حرف میزنه که چجوری باید برم سر کلاس و اینا.
این بود دو تا حرکتی که زدم. الان ازین مدلام که میگم حوصله داشتی چه کاری بود دردسراتو بیشتر کردی. بعد میگم ایراد نداره تلاشمو میکنم که نهایت استفاده رو از محیط ببرم.
خبر بعدی اینکه دوستم نوزت جمعه دفاع دکتراشه و براش خوشحالم. بیشتر از این خوشحالم که یه شغل خفن تو اینتل پیدا کرده. بهش افتخار میکنم! اینکه کسی از لب ما بره یه جای خفن نشون میده منم میتونم برم. ایشالا سال بعد این موقع همه چی برای منم ختم به خیر شده.
فقط چیزی که برای خودم نگرانشم اینه که نمیدونم تو آکادمیا میخوام بمونم یا تو اینداستری. میخوام ریسرچ کنم یا فقط میخوام درس بدم. بعد نگران میشم که نکنه کلا باید آشپز میشدم :(
نمی دونم. خدایا منو ازین سرگردانی نجات بده و برام خیر بفرست.
خب ماه رمضون شد. یه روز پیشواز رفتم و فردا روز سومی میشه که روزه میگیرم. خداروشکر. همون ۵ صبح سحری میخوریم که اذیت نشم تو طول روز.
این هفته در واقع اسپرینگ بریک یا تعطیلات بهاره ست. من اونچنان تعطیل نبودم و میتینگ اینام دارم. البته اگه بخوام میتونم کار نکنم و اینا اما حوصله م سر میره و دلم میخواد کار مفید کنم. فردا کمی دیرتر میرم دانشگاه یه سری تست بگیرم و قبل افطار زودتر برمیگردم.
الانم برای سحری لوبیا پلو پختم و سالاد درست کردم. اومدم بخوابم یه سه ساعتی.
.
با استادم حرف زدم و گفتم نمیخوام اینقدر زود دفاع کنم (ازم میخواست که سه سال و نه ماهه دفاع کنم). خدارو واقعا شکر گفت نگران نباش سعی میکنم تا جایی که بتونم ساپورتت کنم. امیدوارم واقعا همه چیز در همه ی ابعاد خوب پیش بره و من سال بعد این موقع به فکر دفاع باشم. خدایا خودت کمکم کن.
.
فکر نمبکنم اون جایزه graduate research award رو که پارسال بردم امسال مجدد بهم بدن. حالا من اپلای کردم. اما بعیده دو سال پیاپی به یه نفر بدن.
.
جواب اون پیپری که کل پاییزمو بعد از امتحان پروپوزال خراب کرد خلاصه اومد (یه ژورنال دیگه سابمیت کردیم)؛ یه moderate revision خورده که از نظر من و استادم در واقع minor هست. پنجشنبه میتینگ داریم براش ایشالا خوب پیش بره جمعه سابمیتش کنیم تموم شه قضیه ش.
.
شنبه مهمونی افطار داریم من و پژمان. ۷ تا از دوستامون رو دعوت کردیم. قراره قرمه سبزی، زرشک پلو، کوکو ماه رمضونی، و حلوا بپزم. نون پنیر سبزی هم که میذارم.
سبزی برای قرمه سبزی رو سرخ کردم و پژمان گوشتاشو اماده کرد. مواد کوکو ماه رمضونی هم اماده کردم و اسیاب کردم فریزر گذاشتم. امیدوارم سابمیت رویژن پیپر چندان وقتمو تو جمعه نگیره تا بتونم به کارای مهمونی شنبه برسم.
دبگه همین. طاعات و عبادات قبول و التماس دعا.
وسط روز اومدم یه غری بزنم. کارمو دوست دارم اما ازینکه مدام لحظه به لحظه باید گزارش بدم به استادم خسته ام.
استادم استاد خوبیه اما کار کردن باهاش چندانم اسون نیست. هر ساعت از شبانه روز ممکنه تلفنت زنگ بخوره یا ازت بخواد بیای میتینگ یهویی.
شایدم چون گردنم درد میکنه حساس شدم.
در ضمن پروسه چاپ کردن مقاله خیلی سخته. ادمو پیر میکنه. به صورت مرسوم بچه ها دو یا سه بار نهایتا به عنوان نویسنده اول همه ی کارا رو صفر تا صد میکنن؛ نه اینکه شش بار هفت بار هشت بار.
ازینکه پیپر زیاد دارم خوشحالم اما حجم کارش چلاقم کرده. واقعا شونه هام تکون نمیخوره.
تو اینستا چی به نظر میام؟ دختره امریکاست نون میپزه اشپزی میکنه بافتنی میبافه.
واقعیت چیه؟ حداقل ده تا دوازده ساعت در روز کار میکنه و مدام داره به استادش جواب پس میده و چلاق شده.
جمله ی استادم یادم میاد: بعدا سر کار بخوای بری نگاه میکنن چند تا پیپر داری و کجا چاپ کردی. بعد شروع میکنه ایمپکت فکتور ژورنال های پیپرهای منو یاداوری کنه تا مثلا هایپ می آپ.
تموم میشه تموم میشه.
منم یه روز سر کار واقعی میرم، گردنم بهتر میشه، قرضامو میدم، مسافرت میام صوم.عه. سرا و همه چی بهتر میشه.
پایان غر.
هیچ موقع اندازه ی الان حس عدم موفقیت نداشتم. چرا اینقدر جوون میکنم کارا جلو نمیره :( سال جدید اومد پروژه هام تموم نشد.
نمی دونم چرا نمینویسم. از کنفرانس از پروژه هام.
این روزا کمی دیس اپوینتد و دیس کارجد شدم. دلیل چندان محکمی هم نداره و میدونم بعدا بابتش پشیمون میشم.
چیزای خوب میشه اینکه پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری میاد.
امیدوارم تا اون زمان یکی از پروژه ها رو جمع کنم. یعنی من دارم تنبلی نمیکنم اما انگار برخی چیزا باید طول بکشن.
اها یادم اومد یکی از دلایل ناراحتیم چیه. طبق محاسباتم می بایست بتونم برای جایزه ای که پارسال بردم مجدد اپلای کنم. اینطوری که پیش رفت دیگه نمیشه.
یکی از چیزای دیگه که رو اعصابمه یه جایزه ی دیگه ست که براش اپلای نکردم توی کنفرانس، و جایزه رو رندوم به یکی دادن و دختره اصلا تعجب کرده بود چطور جایزه رو برده. استادمم ناراحت بود که چرا اینو اپلای نکردی و جایزهه چون متقاضی نداشته رندوم بدنش به یکی که اصلا نه پیپر داره نه روحش خبر داره.
گفتم کنفرانس. تو کنفرانس هم خوب ظاهر نشدم. بگذریم. با اون سرماخوردگی وسط مسافرتم همه چی سخت تر شد.
بهتره اینقدر سخت گیر نباشم. مگه بقیه دارن چیکار میکنن که من اینقدر به خودم سرکوفت میزنم؟ اما من بقیه نیستم. من جون کندم اینجا باشم.
خب ناله بسه.
ایشالا تا موقع روز شکر گزاری این پروژهه بسته میشه با کیفیت خوب. و تا شروع سال جدید اون یکی پروژهه.
بهتره شکرگزار و خوشحال باشم. چون پاییز قشنگه پژمان هست من سالمم و غیره و ذلک.