همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود
همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛
هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.
+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.
+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.
همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود
همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛
هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.
+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.
+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.
فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.
تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.
چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟
کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره...
امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم..
دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.
بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.
آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.
امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب..
بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.
آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم...
بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.
عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.
این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت...
هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.
چرا نباید بتونم؟
امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.
صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه کردن یا نه، منصرف شدم چون هیچ بعید نبود که تا آخر شب سردرد بگیرم و سریالی که دیشب شروع کردم رو نتونم ادامه بدم.
صبح لیست خرید تولد هم نوشتم. تا حالا گفته بودم من عاشق لیست نوشتنم؟ لیست کارای باقیمونده، لیست قول ها، لیست آرزوها، لیست خرید، حتی لیست شما دوست عزیز. یه لیستی نوشتم که توش حاوی پنیر و نان گرد و گوجه و خیارشور و سبزیجات و نوشیدنی بود. میخوام پنجشنبه که خواهرم اینا میان، برای خانواده شام بپزم و کادوهامو بگیرم. یک کیک هم می خوام سفارش بدم، صورتی رنگ. چون قنادی شهرمون هرچند کیکاش خوشمره ان، سلیقه ی سرآشپز از لحاظ ترکیب رنگ ها، مال عهد دقیانوسه و من هر بار کیک هاشو میبینم غمگین میشم(اکثرا قهوه ای یا سفید میزنه نمیدونم چرا. احتمالا معشوقه ش ترکش کرده و امید به زندگی رو در سرآشپز پایین آورده). کیک هم کیلویی 30 تومنه انگار. اگه خود آدم سفارش بده، چند تومنم میاد روش. هرچند عیدی هام تموم میشه با این برنامه ای که تدارک دیدم، اما فدای سرم. چون فقط همین تیکه از تولدمه که خوشحالم میکنه، آشپزی و کیک صورتی(شایدم بنفش؟).
الان که فکر میکنم دلیلی نداره متن رو بیش از این طول بدم، چون هنوز نمی دونم بقیه ی شب رو قراره چه کاری انجام بدم.
خب، فکر می کنم باید خوشحال باشم که تعطیلات تموم شد.
تعطیلات بلند مخصوص دو دسته آدمه: یا خیلی پولدار، یا خیلی بیکار و بیعار.
من نه پولدارم که برم مسافرت و گردش، نه بیکار که خیالم جمع باشه و غم چیزی رو نداشته باشم.
خوردن و خوابیدن بهم خوش نمیگذره وقتی که کلی دغدغه دارم.
خلاصه که دوره ی زجرآور عید که همش باید استرس اومدن مهمون می داشتم تموم شد.
سه شنبه تولدمه.
چه حسی داره 28 سالگی؟
خودم رو زدم به بی خیالی.
با این توجیه که 27 سال صبوری کردم، یک سال دیگه هم روش.
سال دیگه این موقع ها؟
"باید" حالم خوب باشه.
+یه کتاب تازه پیدا کردم، که خیلی دوسش دارم. البته نسخه ی پی دی اف ش هست. اسم کتاب اینه:
1000English Collocations-in 10 minutes a day
اگه نمی دونین، کالوکیشن ها ترکیباتی تو انگلیسی هستن که با هم میان. دو سه کلمه که باید با هم بیان. در غیر اینصورت یک انگلیسی زبان متوجه میشه شما فلوئنت نیستی. مثلا برای کلمه ی crime، یعنی جرم، نمی تونیم از کلمه ی do استفاده کنیم. باید بگیم commit a crime. یعنی مرتکب شدن یک جرم.
بدون دونستن کالوکیشن ها، حرف زدن سخت میشه. نوشتن هم. خیلی اوقات کالوکیشن ها نجات دهنده هستند. به جای اینکه سه چهار خط توضیح بدی، راحت میدونی دو تا کلمه بگی و مفهوم رو برسونی. خوندن این کتاب هرچند جز منابع نیست. اما من بهش علاقه پیدا کردم و سعی میکنم روزانه ترکیباتش رو نگاه کنم و سعی کنم به ذهن بسپرمشون.