مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیا میگذرد؟» ثبت شده است

موقع پایان نامه نویسی دوره ارشد، دوست جان عزیزم بهم مندلی (Mendeley) رو معرفی کرد.

هرچند اون موقع از سمت دانشگاه وی پی ان نداشتم که به صورت رسمی به مقالات دسترسی داشته باشم و در کمال تعجب استادمم با این نرم افزار اشنایی نداشت، اما با ساز و کارش تا حدی اشنا شدم و حداقل اینکه فهمیدم یه نرم افزار مهم برای رفرنس دهی هست.

پروفسور ب اخیرا ازم پرسید میخوام برات جلسه کار با مندلی بذارم و وقتی گفتم باهاش اشنام خوشحال شد.

چرا اینا رو نوشتم؟

که بگم درسته هر مرحله از زندگیم خیلی سخت پیش رفته، اما در کنارش ادمای با کیفیت زیادی همراهیم کردن، که شاید فقط یه کلمه راهنماییم کردن، اما همون یه کلمه باعث شده سال ها بعد پیش یه پروفسور اون سر دنیا سربلند بشم. که بله درسته که از یه شهرستان کوچیک میام، اما اونقدری اطلاعات دارم که بتونم باهات کار کنم.

 

یا همین شماهایی که حس میکنین غمگینم و با کامنت های خوبتون چه خصوصی و چه عمومی سعی میکنین بهم دلداری بدین! دوستتون دارم بچه ها!

 

+ این روزا با پروفسور ب میتینگ های انلاین داریم و من حس می کنم اگه قراره اونقدری بدبخت باشم که نتونم باهاش کار کنم و پام برسه پیشش؛ دیگه هیچ وقت همچین شانسی پیدا نمی کنم.

 

 

+ کاش یکی از شماها پزشک بود و بهم میگفت درد کشاله ران بابت چیه. که بعضی شبا از دردش خواب ندارم! یه شبایی مثل امشب.

 

 

۲ نظر ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۲۸
آی دا

چرا من بوی پاییزو حس می کنم؟

شما چطور؟

برگ ها تو شهر ما علی رغم گرما زرد شدن و ریختن کف کوچه خیابون.

هوا هم چند روز در میون ابری و بارونیه.

تجمع اینا باعث میشه حس کنم پاییز بیخ گوشمه.

پارسال این موقع فکر می کردم که پاییز بعدی تو گیر و دار شروع کردن مقطع تحصیلی جدیدم.

اما خب یه سیب هزار تا چرخ میخوره به زمین برسه.

الان تو این نقطه که سر خودمو با مهمونی و گردش و یللی تللی گرم کردم و نه یه شغل درست درمون دارم و نه هیچی، نمی دونم زمستون رو قراره چطور شروع کنم.

 

 

این روزا یه حس اشنا دارم.

سال ۹۰ که یهویی دیگه نمی تونستم راه برم و در برابر چشمان مبهوت همه تو بیمارستان بستری شدم، فکر می کردم که اگه فردا شب مرخص نشم؛ تا پس فردا حتما دیگه مرخصم.... بقیه با حالتی که نمی خواستن دلمو بشکونن، میگفتن اره اره انشالله مرخصی و بعد با غم به زمین نگاه می کردن.

اون یک روز تبدیل شد به ۱۱ روز. و طول درمان تا حدود ۳ سال طول کشید تا من اون ادم قبلی بشم.

الان هر چند سالمم، اما می دونم حالا حالاها بعیده زندگیم رو روال بیفته.

نمی دونم یک سال دیگه، دو سال دیگه، یا چقدر دیگه طول میکشه تا بشه یه زندگی معمولی و رو روال رو شروع کنم.

شاید تقصیر خودمه که سخت ترین مسیرها رو همیشه انتخاب می کنم.....

 

 

+ یه شاپ پیدا کردم که تو نیویورک ه و سنجاق سینه و گیفت هایی میسازه که عاشقشون هستم. قیمت اکثر کارهاش ۱۰ دلاره. تو دفترچه ارزوهام نوشتم رفتن به این شاپ و خریدن یه سنجاق سینه برای خودم.

 

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۳
آی دا

همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود

همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛

هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.


+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.

+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.


۷ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۹
آی دا

خودم رو زدم به بی خیالی.

با این توجیه که 27 سال صبوری کردم، یک سال دیگه هم روش.

سال دیگه این موقع ها؟

"باید" حالم خوب باشه.



+یه کتاب تازه پیدا کردم، که خیلی دوسش دارم. البته نسخه ی پی دی اف ش هست. اسم کتاب اینه:

 1000English Collocations-in 10 minutes a day

 اگه نمی دونین، کالوکیشن ها ترکیباتی تو انگلیسی هستن که با هم میان. دو سه کلمه که باید با هم بیان. در غیر اینصورت یک انگلیسی زبان متوجه میشه شما فلوئنت نیستی. مثلا برای کلمه ی crime، یعنی جرم، نمی تونیم از کلمه ی do استفاده کنیم. باید بگیم commit a crime. یعنی مرتکب شدن یک جرم. 

بدون دونستن کالوکیشن ها، حرف زدن سخت میشه. نوشتن هم. خیلی اوقات کالوکیشن ها نجات دهنده هستند. به جای اینکه سه چهار خط توضیح بدی، راحت میدونی دو تا کلمه بگی و مفهوم رو برسونی. خوندن این کتاب هرچند جز منابع نیست. اما من بهش علاقه پیدا کردم و سعی میکنم روزانه ترکیباتش رو نگاه کنم و سعی کنم به ذهن بسپرمشون.


۳ نظر ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۱۲
آی دا

صبح ها خودم رو با انگیزه ی اینکه پاشم صبحانه درست کنم و برای پیجم عکس بگیرم، سر پا میکنم.

بعد درس تا ظهر. ظهر دوباره کیفم کوکه که چطور ترکیب ها رو کنار هم بذارم تا یه بشقاب قشنگ داشته باشم. عادت کردم به اینکه بدون چیدن بشقابم به قشنگ ترین شکل، شروع به غذا خوردن نکنم!

کل عصر تقریبا خراب میشه. خراب که...یعنی نمیشه مطالعه کرد. ممکنه کمی چرت بزنم و با خانواده که از سر کار برمیگردن صحبت کنم.

غروب رو دوباره اندازه یکی دوساعت با برگه ها و جزوه هام سرگرم میشم.

بعد شام. من شامم رو ساعت 7 الی 8 شب میخورم. برای من محدودیت منابع معنا نداره. با کمترین امکاناتی که تو یخچال پیدا میشه، سعی میکنم طعم درست کنم...

آخر شب دوباره مقداری مطالعه...


نمی دونم روزی روزگاری دلم برای این روزها تنگ میشه یا نه.

این روزها کسی از بیرون نگاه کنه فقط یه دختر بی دغدغه رو میبینه که تمام فکر و ذکرش اینه که چی بخوره و چی نخوره، و گل و گیاهاش در چه حالن..

هیچکی نمیتونه حدس بزنه تو ذهنم چه شهر شلوغی هر روز صبح تا آخر شب فعالیت داره!!

۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۸
آی دا

چیزایی که این روزا زیاد دارم، فکر و ذکر، چالش، چربی، سر به هوایی، وزن، لاک، فلش کارت، کتاب خونده نشده، چربی، فکر و ذکر، وزن، آرزو، تخیل، لغت، خیال پردازی، وزن، چالش و چربیه.


و چیزایی که زیاد ندارم، پول، پول، پول، پول و پوله.

۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۸
آی دا