فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.
تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.
چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟
کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره...
امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم..
دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.
بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.
آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.
امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب..
بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.
آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم...
بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.
عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.
این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت...
هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.
چرا نباید بتونم؟
امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.
صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه کردن یا نه، منصرف شدم چون هیچ بعید نبود که تا آخر شب سردرد بگیرم و سریالی که دیشب شروع کردم رو نتونم ادامه بدم.
صبح لیست خرید تولد هم نوشتم. تا حالا گفته بودم من عاشق لیست نوشتنم؟ لیست کارای باقیمونده، لیست قول ها، لیست آرزوها، لیست خرید، حتی لیست شما دوست عزیز. یه لیستی نوشتم که توش حاوی پنیر و نان گرد و گوجه و خیارشور و سبزیجات و نوشیدنی بود. میخوام پنجشنبه که خواهرم اینا میان، برای خانواده شام بپزم و کادوهامو بگیرم. یک کیک هم می خوام سفارش بدم، صورتی رنگ. چون قنادی شهرمون هرچند کیکاش خوشمره ان، سلیقه ی سرآشپز از لحاظ ترکیب رنگ ها، مال عهد دقیانوسه و من هر بار کیک هاشو میبینم غمگین میشم(اکثرا قهوه ای یا سفید میزنه نمیدونم چرا. احتمالا معشوقه ش ترکش کرده و امید به زندگی رو در سرآشپز پایین آورده). کیک هم کیلویی 30 تومنه انگار. اگه خود آدم سفارش بده، چند تومنم میاد روش. هرچند عیدی هام تموم میشه با این برنامه ای که تدارک دیدم، اما فدای سرم. چون فقط همین تیکه از تولدمه که خوشحالم میکنه، آشپزی و کیک صورتی(شایدم بنفش؟).
الان که فکر میکنم دلیلی نداره متن رو بیش از این طول بدم، چون هنوز نمی دونم بقیه ی شب رو قراره چه کاری انجام بدم.
خب، فکر می کنم باید خوشحال باشم که تعطیلات تموم شد.
تعطیلات بلند مخصوص دو دسته آدمه: یا خیلی پولدار، یا خیلی بیکار و بیعار.
من نه پولدارم که برم مسافرت و گردش، نه بیکار که خیالم جمع باشه و غم چیزی رو نداشته باشم.
خوردن و خوابیدن بهم خوش نمیگذره وقتی که کلی دغدغه دارم.
خلاصه که دوره ی زجرآور عید که همش باید استرس اومدن مهمون می داشتم تموم شد.
سه شنبه تولدمه.
چه حسی داره 28 سالگی؟
حوصله کن بلبلِ غم دیده ی بی باغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگ زده، شبی به یاد می آورد
که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم، دری هست
دیواری هست، دریایی هست، به خدا... خدایی هست...
سید علی صالحی
قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم
۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم
نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.
سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!
حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.
من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.
مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.
از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پایین بیاد و دیگه هیچ بازدهی نداشته باشم.
از یه طرف دیگه هم از محیط مجازی خیلی خسته ام:(
شاید چک کردن گوشی فقط ۱۲ شب راه حل خوبی باشه... نمی دونم...
آینده برام ترسناکه.
فقط دلخوشیم به اینه که دست خودمه چطور بسازمش.
خب، تو سال جدید پست نذاشتم.
سلام بچه ها. امیدوارم تا الانِ سال جدید بهتون خوش گذشته باشه، یا حداقل بهتون بد هم نگذشته باشه.
من؟
روز قبل عید زیر سرم و آمپول بودم چون سرمای شدیدی خورده بودم. تو حالت فجیعی سفره هفت سین چیدم. سیبو میذاشتم یه عطسه میکردم، سماق رو میذاشتم یه سرفه و عطسه می کردم. یه چیز فجیعی اصن :))
دیگه خلاصه به هر فلاکتی بود برای هفت سین آرایش کردم و لباس پوشیدم و با بقیه دور یه سفره نشستم. مراسم هفت سین تو خونه ی ما خیلی مهمه و هممون دور سفره میشینیم و خواهرزاده ها قرآن می خونن. ما سکوت می کنیم و به آرزوهامون فکر میکنیم، که مهمترینش سلامتی و حفظ مهربانی تو خانواده مون هست.
این روزا به مهمونی و مهمون داری میگذره و عملا هیچ کار مفیدی نمیشه کرد. اما چاره چیه؟ سعی میکنم به خودم خوش بگذرونم تا بعد از عید با انرژی بیشتری کارامو شروع کنم.
فیلم دیدن بهترین کاریه که انجام میدم و میخوام تا آخر عید فیلم های بیشتری ببینم.
نوبت به جمع بندی 97 رسید.
سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد... اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.
از اول اولش بخوام بگم،
روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.
بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم..
یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون داد که آدم ظالم سزاشو میبینه، اما هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی غصه می خورم. ولی شکر که گذشت.
آخرین روز خرداد عروسی برادر آقای محترم بود. وای که چقدر خوشحال بودیم و چقدر برای خرید ذوق کردیم.
از اواسط تابستون روال درس خوندنم رو جدی تر کردم. سعی کردم رایتینگ بنویسم و مهارت یاد بگیرم.
16 مرداد 97 اولین مقاله آی اس آی من چاپ شد.
2 مهر 97 مدرک لیسانسم آزاد شد.
20 مهر 97 مدرک فوق لیسانسم آزاد شد.
15 آبان اصل دانشنامه هام به دستم رسید.
20 آبان آقای محترم پروژه ی سربازیش رو دفاع کرد.
زمستون رو سعی کردم با برنامه ریزی بیشتری درس بخونم. صبح ها به موقع پاشم و انگیزه ی بیشتری داشته باشم. هر چند بازم اونی که می خواستم نشد.
سال 97 هر چند از لحاظ مالی خییییلی برام سخت بود و خیلی تلاش کردم سیو کنم، هر چند خیلی سعی کردم رو درس خوندن وقت بذارم اما اونقدری که می خواستم نشد؛ اما بازم خدا رو شکر که تماما به بطالت نگذشت و برای هر روزش چالش و دل مشغولی داشتم.
امیدوارم سال 98 اول از همه من و خانواده م سالم باشیم. دوم از لحاظ مالی بهمون کمتر سخت بگذره(هرچند میدونم مختص خانواده ی ما نیست و مال کل ایرانه)، سوما اینکه سر به راه تر و درس خون تر باشم. برنامه ریزی بهتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و کمتر غر بزنم.
سال 98 برای من (و آقای محترم) سال خیلی مهمیه. برای خانواده هامون هم. فارغ از بحث ازدواج و زلم زیمبوش، که ما فعلا بهش فکر نمیکنیم، بحث آینده مونه و به هم قول دادیم براش کم کاری نکنیم.
من از ته دلم می خوام که خواننده های اینجا سال 98 یکی از بهترین سال های عمرشون باشه. ممنون از اینکه همیشه منو میخونید و همراهم هستین تو بالا و پایین های زندگیم. ممنون از اینکه غرغرهای من براتون جذابه! ممنون از اینکه تحملم می کنین و بهم امید و روحیه میدین.
بچه ها دوستتون دارم.
انشاالله سال خوبی داشته باشین و برای سال جدید ِ من و آقای محترم هم دعا کنین. ممنونم.
چه روزهای بدی.
غمگینم.
از پریروز که خبر مرگ زنداییم رو شنیدم تو شوک هستم.
گریه های ما اونو برنمیگردونه.
من مطمئنم جاش تو بهشته.
اما صلوات میفرستم تا روح خودم آروم شه...
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است).
من فکر می کردم دوره ی کتک زدن و کتک خوردن گذشته، تا اینکه اون روز غروب اون اتفاق افتاد.
زنداداشم، که باردار هم هست؛ اون روز تو اداره شون کشیک اضافه داشت و حوالی ساعت 4 عصر، تازه رسیده بود جلوی خونه ی (ما) که...
خودش تعریف میکنه تازه ماشین رو داشتم پارک میکردم که متوجه شدم خانم همسایه محکم به شیشه ی ماشین می کوبه و کمک میخواد.. که به دادم برس... شوهرم بچه م رو داره میکشه!
زنداداشم با توجه به وضعیتش کمی کرخت میشه اما خودش رو به داخل خونه میرسونه که به پلیس زنگ بزنه، در همون حال خانم همسایه هم از ترس شوهرش خودش رو داخل خونه ی ما میکنه.
نیم ساعت قبلش من و مادرم صدای جر و بحثی شنیده بودیم اما نفهمیده بودیم چه خبره...
****
حالا بگم از این همسایه. که خونه شون دقیقا به خونه ی ما چسبیده. زن و مرد هر دو معلم هستند و حدود 40 ساله. یک فرزند دختر دارند که کنکوری هست. ماشین خوب خونه ی خوب. هیچ وقت صدایی ازشون در نیومده بود، یا حداقل ما چیزی نمی شنیدیم.....
****
اون روز بعد از اینکه زنداداشم به پلیس زنگ زد و خانم همسایه گریه کنان گفت شوهرم بهم چاقو زده و الان چاقو رو زیر گلوی دخترم گذاشته، من و مامان و زنداداشم کم مونده از تعجب غش کنیم!! مردی که ظاهرا خیلی موجه هست و به طرز مشکوکی خونه شون همیشه آرومه و هیچکسی خونه شون رفت و آمد نمیکنه و با هیچ همسایه ای هم ارتباط ندارن!
وقتی دخترشون هم از دست باباش فرار کرد و به خونه ی ما پناه آورد، و مرد مثل دیوانه ها در خونه ی ما رو میکوبید که در رو باز کنین، من کاملا فشارم افتاد و زنداداشم واقعا غش کرد!
****
اون روز پلیس اومد. اما مثل همه ی ماست مالی های ایرانی جماعت، قضیه به وسیله ی خانواده ی مرده سرپوش گذاشته شد.
متاسفانه پلیس با غیرتی هم نداریم که خودش قضیه رو پیگیری می کرد.
اون روز ما در خلال حرف های خانم همسایه و دخترش خیلی چیزها شنیدیم. اینکه 20 ساله خانم همسایه از ترس شب ها نمیخوابه چون میترسه شوهرش با چاقو بلایی سرشون بیاره. اینکه هر روز داره کتک میخوره. اینکه مرگش رو از خدا میخواد. کمی هم شنیدیم که مرد مشکل روانی هم داره.
****
ما اون روز در حد وظیفه ی همسایگی سعی کردیم کمک کنیم.
اما متاسفانه خانم همسایه بی کفایته. با اینکه خودش فرهنگی هست، متاسفانه نتونسته عین یه زن قوی این چالش رو حل کنه.
اگر که شوهرش بیماری روانی داره، باید پیگیری بشه و خلاصه یا درمان بشه یا چیزهای دیگه. اما اگه به قول معروف مرد خانه ظالمی هست، که دیگه اصلا زندگی باهاش فایده نداره! این همه ظلم پذیری رو درک نمی کنم.
****
شاید که تا الان این متن رو خوندین، فکر کرده باشین ممکنه قضیه ناموسی بوده باشه.
اما من حاضرم ریش گرو بذارم که به هیچ وجه. ما سال هاست که خانم و دخترش رو میشناسیم و حتی یک تار موشون رو هم ندیدیم. یا حتی یک لبخند اضافه یا رفتار جلف.
گیریم که قضیه ناموسی بوده باشه. مطمئنا راه حل های بهتری داره.
****
حالا، انگار که ترس مرده هم بعد از اون روز از بین رفته باشه و دیگه آبرو براش مهم نباشه، هر روز زن و دخترش رو به باد کتک میگیره.
ما هر روز صدای زن و دخترش رو می شنویم که بلند بلند جیغ میزنن و گریه میکنن.
چیکار میتونیم بکنیم؟ هیچی! چون خود زن انگار شکایتی نداره!
هر روز با کمری خمیده و بدنی شکسته میره سر کار و ظهر ها به این زندگی نکبت بار برمیگرده.
*****
بیشتر از همه دلم به حال اون دختربچه میسوزه که قربانی حماقت های مادرش و سنگدلی های پدرش شده.
من اگه جاش بودم فرار میکردم. مگه شرایط از اینی که هست بدتر میشد؟
کاش قانونی وجود داشت که میشد نجاتش داد..
+اینکه زن و دختری دقیقا یک دیوار باهات فاصله داشته باشن و اینقدر زجر بکشن، خیلی غم انگیره. خیلی. هر شب قلبم از غم مچاله میشه، اما نمیتونم کاری بکنم...
وقتی که تاریخ انقضای کارت بانکیم رو دیدم، تعجب کردم.
سال 1400.
به خیلی چیزا فکر کردم.
به اینکه نوه هام، تو محاسبه سن مادربزرگشون کمی دچار مشکل میشن و به راحتی نمی تونن حسابش کنن. به اینکه عه چه بانمک چه عدد خوشگلیه! به اینکه عه حالا باید تو خریدهای اینترنتیم، به جای سال؛ بنویسم 00 !! به خیلی چیزا فکر کردم. اما مهم ترینش این بود که من در سال 1400 تو چه حالی ام؟ دارم چیکار میکنم؟ رضایت نسبی از زندگی رو پیدا کردم؟ به چیزی که می خواستم رسیدم؟
کمی از فکر کردن بهش دلهره می گیرم!
اگه همه چی خوب پیش بره، من سال 1400، دانشجوی سال دوم دکترا باید باشم.
اگه همه چی خوب پیش بره، آقای محترم هم دانشجوی سال دوم دکتراست.
اگه همه چی خوب پیش بره، هر روز صبح وقتی برای نماز پامیشه، آب جوش رو روشن میکنه.
بعدش من با خواب آلودگی میرم چای دم می کنم.
یک روز در میون یا من نون تست میکنم و تخم مرغ برای اون نیمرو میکنم و برای خودم میپزم(چون من رژیم دارم)، یا اون.
بعد هر کدوم میریم سمت دانشگاه خودمون.
اگه همه چی خوب پیش بره، سال 1400، من به آرزوم رسیدم. صبح ها با آقای محترم چایی میخوریم و بعد بهش میسپرم که برگشتنی حتما شیر کم چرب بگیره، چون درسته که خودش دوست نداره، اما من باید شبا شیر بخورم.
اگه همه چیز خوب پیش بره، من سال 1400، خودمو خیلی خیلی خوشبخت می دونم. خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم.
سال 1400 سال قشنگیه. باید سال قشنگی باشه.
همونقدر که 98 مهم و جالب و هیجان انگیزه، 1400 در ادامه ش جالب و آروم و پر از آسوده خاطریه!
خودم رو زدم به بی خیالی.
با این توجیه که 27 سال صبوری کردم، یک سال دیگه هم روش.
سال دیگه این موقع ها؟
"باید" حالم خوب باشه.
+یه کتاب تازه پیدا کردم، که خیلی دوسش دارم. البته نسخه ی پی دی اف ش هست. اسم کتاب اینه:
1000English Collocations-in 10 minutes a day
اگه نمی دونین، کالوکیشن ها ترکیباتی تو انگلیسی هستن که با هم میان. دو سه کلمه که باید با هم بیان. در غیر اینصورت یک انگلیسی زبان متوجه میشه شما فلوئنت نیستی. مثلا برای کلمه ی crime، یعنی جرم، نمی تونیم از کلمه ی do استفاده کنیم. باید بگیم commit a crime. یعنی مرتکب شدن یک جرم.
بدون دونستن کالوکیشن ها، حرف زدن سخت میشه. نوشتن هم. خیلی اوقات کالوکیشن ها نجات دهنده هستند. به جای اینکه سه چهار خط توضیح بدی، راحت میدونی دو تا کلمه بگی و مفهوم رو برسونی. خوندن این کتاب هرچند جز منابع نیست. اما من بهش علاقه پیدا کردم و سعی میکنم روزانه ترکیباتش رو نگاه کنم و سعی کنم به ذهن بسپرمشون.
صبح ها خودم رو با انگیزه ی اینکه پاشم صبحانه درست کنم و برای پیجم عکس بگیرم، سر پا میکنم.
بعد درس تا ظهر. ظهر دوباره کیفم کوکه که چطور ترکیب ها رو کنار هم بذارم تا یه بشقاب قشنگ داشته باشم. عادت کردم به اینکه بدون چیدن بشقابم به قشنگ ترین شکل، شروع به غذا خوردن نکنم!
کل عصر تقریبا خراب میشه. خراب که...یعنی نمیشه مطالعه کرد. ممکنه کمی چرت بزنم و با خانواده که از سر کار برمیگردن صحبت کنم.
غروب رو دوباره اندازه یکی دوساعت با برگه ها و جزوه هام سرگرم میشم.
بعد شام. من شامم رو ساعت 7 الی 8 شب میخورم. برای من محدودیت منابع معنا نداره. با کمترین امکاناتی که تو یخچال پیدا میشه، سعی میکنم طعم درست کنم...
آخر شب دوباره مقداری مطالعه...
نمی دونم روزی روزگاری دلم برای این روزها تنگ میشه یا نه.
این روزها کسی از بیرون نگاه کنه فقط یه دختر بی دغدغه رو میبینه که تمام فکر و ذکرش اینه که چی بخوره و چی نخوره، و گل و گیاهاش در چه حالن..
هیچکی نمیتونه حدس بزنه تو ذهنم چه شهر شلوغی هر روز صبح تا آخر شب فعالیت داره!!
با خودم فکر کردم بی پول که هستم، حداقل چاق نباشم.
از امروز مجددا رژیم غذایی م رو شروع کردم.
یه مدته که همش شده جشن و مناسبت و من بی دلیل با دلیل رستوران بودم، یا تو خونه غذا پختم و کیک و شیرینی، گفتم بهتره یه مدت رعایت کنم.
اگه میخواین تو این رژیم همراه من باشین، پیج رژیمی من تو اینستاگرام رو دنبال کنین: colored.meals
برنامه ی غذایی امروز رو گذاشتم و امیدوارم بتونم تا پایان ماه رعایتش کنم..
چند وقتی است که گاه به گاه صبح تا ظهرم بیرون از خانه، بابت گرفتن یک "وام" تلف می شود.
نه که کار شاقی باشد یا مثلا بخواهم بگویم قهرمانم یا فلان.
اما خب خسته ام.
راه دراز است و من که هر روز صبح زره آهنین می پوشم تا خودم را برای آینده بیشتر تجهیز کنم، گاهی کلافه می شوم.
بابت همین بیرون رفتن ها و سگ دو زدن ها، عصر ها هم سردردهای بدی می گیرم و فاتحه ی درس خواندنم، خوانده می شود. مثل الان که با چشم های ملول، با کدئین های بی شماری که کم مانده از سفیدی چشمانم بیرون بزند، اینجا نشسته ام، و باز ترجیح داده ام به جای درس خواندن، وبلاگ بنویسم.
گفتم این بیرون رفتن ها و اتلاف وقت را به فال نیک بگیرم بهتر است: هیایوی مردمِ {احتمالا بی پولی} که پشت ویترین ها ایستاده اند هم ممکن است قشنگ باشد. همان شلوغی قشنگ قبل از عید.
سکانس اول:
از شرکت سابق تماس میگرفتن برای مشاوره و راهنمایی. من میگفتم تا از سمت مدیر اصلی با من تماس گرفته نشه، هیچ پاسخی نمیدم، حتی یه سوال ساده رو. چه برسه به تخصصی. بعد از اینکه این زنگ ها چندین بار تکرار شد، تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم به آدم اصلی شرکت(که از قضا خودشو دوست منم میدونه و مسرانه پیگیر پیج اینستاگراممه و چند وقت پیش عروسیشم بود و با اینکه اون شب عروسی فامیلمونم بود، خودمو رسوندم و رفتم) و قضیه رو بپرسم، که چرا اینقدر از شرکت با من تماس میگیرن؟ تماس گرفتم جواب نداد. بعد اس ام اس زد که خودم بهت زنگ میزنم عزیزم. سه ماه از قضیه میگذره و زنگی ازش رو گوشیم نیفتاده. که حداقل به احترام نون و نمک بپرسه چیکار داشتم.
سکانس دوم:
همکلاسی لیسانس برام دایرکت میفرسته. از یه دستکشش. تشکر میکنه ازم که اون سال اون دستکش رو بهش هدیه دادم. میگه هنوز به یادمه و با اینکه یه لنگه ی دستکش گم شده، هنوز اون یکی رو نگه داشته. من طبعا ذوق میکنم، حال و احوالش رو میپرسم که چه خبر چیکار میکنه؟ ازدواج نکرده؟ چرا هیچ پست و استوری نمیذاره که منم خبری ازش داشته باشم؟
دو ماه از قضیه میگذره. هیچ جوابی بهم نداده، در حالی که مدام استوری هامم تماشا می کنه!
سکانس سوم:
به یه پیجی دایرکت میدم که دوست داری تبادل لینک کنیم عزیزم؟ پیجی که اخیرا خیلی برام کامنت میذاره و رو استوری هام ریپلای میکنه. سین کرده جواب نداده :|||| حداقل میتونست بگه نه! دوست ندارم!
سکانس چهارم:
یه پیج گیلانی بود. ازین پیجایی که اخبار هر استان رو میذارن. خبر فوت یکی رو استوری کرده بود. یکی از چهره های طنز گیلان.
من کلا عادت ندارم ریپلای کنم به استوری کسی. اینو بس که ناراحت شدم نوشتم عه چه بد چطور فوت کردن؟
برگشته جواب داده: حالا یه طور فوت کرده دیگه بقیه چطور فوت میکنن :|||
اگ بخوام میتونم براتون تا شماره ی هزار این سکانس ها رو ادامه بدم. بدم میاد از اینکه خودم رو حق به جانب و آدم خوبه ی قضیه بدونم و همش فکر کنم داره بهم جفا میشه. اما گاهی تو فکر فرو میرم که چرا اینطوره؟ چطور بقیه به خودشون اجازه میدن خیلی راحت جواب ندن، بی توجه باشن، براشون مهم نباشه، بی ادبی کنن، خشن برخورد کنن و ... و حتی در برخی موارد مثل سکانس یک و دو همینطوری شدیدا پیگیر زندگیت هم باشن :|||
یا من زیادی زندگی رو سخت میگیرم و به جزئیات دقت می کنم، یا بقیه واقعا بی مبالات هستن.
حالا باز از آدمای مجازی آدم راحت تر میگذره و به این نتیجه میرسه که هنوز فرهنگ زندگی در فضای مجازی رو یاد نگرفتن.. اما آدمای واقعی...
من برگشتم.
تو این مدت آپولو هوا نکردم
هیچ اتفاق خاص و سهمگینی نیفتاد
هیچ کوهی رو جابجا نکردم
هیچ بادی به خاطر من راهشو کج نکرد
اتفاق خارق العاده ای پیش نیومد
گل ها پرشکوفه تر و سبزه ها پررنگ تر هم نشدن
و راستش حتی برف هم نبارید!
و شما که غریبه نیستین، قرار نبود هیچ کدوم از این اتفاقا هم بیفته و منتظر چیزی هم نبودم!
فقط امروز یهو اینجا رو وا کردم و دیدم دلم میخواد گاهی چندخطی بنویسم؛ مثل سابق؛ چون بهار نزدیکه و من عاشق بهارم!
پس تا اینجا چیزی رو از دست ندادین. اگر که خواستین، در ادامه ی ماجرا با من باشید، بهتون قول میدم به چیزای خوبی برسم و ناامیدتون نکنم، هرچند کمی طولانی بشه این رسیدنه!