دو شبه که دیگه با برقای کاملا خاموش می خوابم و نمی ترسم. خدایا شکرت!
من تو حالت عادی اصلا باریکه ای از نور هم بود خوابم نمی برد! اما دیگه شبا اینقدر خوف داشتم، نصف خونه روشن بود و کاملا بدخواب می شدم :( از طرفی نگران پول برق ماهیانه هم بودم...
الان دیگه به خودم افتخار میکنم برقا خاموشه :))
اینجا محله امنه اما ترس بیخود که این چیزا رو نمیشناسه....
برخی شب ها خواب خداحافظی از خانواده م رو میبینم و تو کل خواب گریه میکنم و پریشونم. واقعا خوشحالم که حالا حالاها قرار نیست با کسی خداحافظی کنم....
اون شبی که با پژمان خداحافظی کردم جز بدترین شب های زندگیمه. امشب دوباره یادش افتادم و کلی ابغوره گرفتم. و تازه عذاب وجدان هام تازه شد که چرا نذاشتم تو لیوانم چایی بخوره یا چرا نذاشتم به کالباسا دستبرد بزنه :|
می خوام روزشمار بذارم تا روزی که برسه ._.
+خونه کلی چیزا احتیاج داره بخرم. اما مجبورم اروم اروم بخرم یهویی قرض بالا نیارم :|