خوبی این روزا اینه که قبل از رسیدن به پیری، معنی چشم انتظاری رو درک کردم.
مخصوصا روزای تعطیل همش منتظرم که کسی حالی بپرسه یا زنگی بزنه بدون اینکه خودم تقاضا کنم.
البته اینم بگم که به شدت حساس شدم. سوالای تکراری میرن رو مخم: پژمان نمی تونه زودتر بیاد؟ دلسوزی های بیجا عصبیم میکنه: آخی فلان چیز اونحا نیست بخوری... عادی جلوه دادن قضایا هم عاصیم میکنه: خوب کردی رفتی اینجا میموندی چیکار، دلتنگ چی هستی.
در عین ایتکه حوصله هیچکس رو ندارم، منتظر هم هستم. حالت عجیبیه.
تنها کسی که حرف زدن باهاش خوشحالم می کنه و منطقی به قضایا نگاه میکنه مامانمه که اونم دو هفته ست نتش قطعه و هزار تا آدم گنده اونجان و نمی تونن درستش کنن. خجالت آوره این حجم از بدردنخور بودن.
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!
چقدر دیگه هیچ کسو دوست ندارم!!