دلتنگی
یک بار که شدیدا داشتم باهاش یحث میکردم و نهایتا منجر به این شد که به غداهای جلومون دست نزنیم، و رستوران رو گشنه ترک کنیم؛ وسط بحث بهم گفت اینطوری نکن من همونم که دیشب منتظرت موندم تا بیای :(
امروز اینقدر دلتنگم که اصلا مهم نیست اون روز من حق داشتم یا نه، ققظ میگم کاش الان اینجا بود.
(شب قبلش من داشتم از تبریز برمیگشتم و نیمه شب رسیدم رشت. پژمان قرار شد بیاد دنبالم. من داشت گوشیم خاموش میشد و خیلی زودتر گفتم بیاد سر محل پیاده شدن واسته. راننده خیلی آروم میومد و این باعث شد تو اون سرمای زمستون، پژمان بیشتر از یک ساعت نیمه شب منتظر اتوبوس واسته)
کاش زودتر به دو ماه آینده برسیم و اینجا باشه :(
دلتنگی که تهش وصال است . خوبه خیلی :)