عاقبت بخیری
توی این پست به تاریخ برج یازده سال 94، این مطلب رو نوشته بودم:
یک نگهبان هم داریم که در واقع یک مهندس مکانیک بالفطره است؛ حتی با وجود مدرک سیکلش.
جوری قطعات را کنار هم می گذارد، به طرزی دستانش فرز است، به قدری میتواند به سریع ترین و سهل ترین راه ممکن کاربری ابزارآلات را عوض کند، که آدم تصمیم بگیرد برود از مدرک پر دبدبه و کبکبه ی دانشگاهیش انصراف بدهد.
به صورت ذاتی تمام قوانین فیزیک و مکانیک سیالات را می داند( و خودش هم نمیداند که دارد یک عمل علمی انجام می دهد!!) و در بهترین زمان ممکن مناسب ترین راه حل را پیشنهاد می دهد، هر چند با لغات اشتباه، هر چند با املای غلط، هرچند با تلفظ درب و داغان.
مطمئنم اگر روزی اجازه بدهم که تجهیزات آزمایشگاه را به میل خودش برچیند و دوباره از نو بسازد، نتیجه خیلی بهتر از چیزی می شود که آقایان دکترهای مکانیک ِ پر ادعا آن ها را ساخته اند و هر روز کلی دارم گرفتاری می کشم بابت تعبیه نشدن خیلی از موارد روی تجهیزات.
در واقع و به ظاهر او یک نگهبان است، اما در باطن آچار فرانسه ی شرکت است.
هدف از پستم این چیزها نبود.
آقای مدیر گفته بود که آقای نگهبان زود ازدواج کرده. اما نمیدانستم در سن 17 سالگی! دیروز غروب که آخرهای روز کاریمان بود و جمع همکارها و حرف های خاله زنکی گرم شده بود، فهمیدم که وقتی خودش 17 ساله و خانمش 14 ساله بود ازدواج کرده اند( الان آقای نگهبان 28 ساله است) و دو فرزند(11 و 4 ساله) دارند.
از دیروز همه اش فکرم مشغول است
دختر 14 ساله؟ پسر 17 ساله؟ خاله بازی؟؟ دو فرزند؟ مدرک سیکل؟ آن هم در این سال ها؟
همه اش فکرم مشغول است و به این فکر می کنم که اگر آقای نگهبان با این هوش بالای فنی اش بستر مناسب تری برای رشد داشت و محیط فرهنگی خانواده اش در سطح بهتری قرار داشت؛ الان جایگاه اجتماعی بالاتری داشت؛ لابد.
پنجشنبه خبری بهم رسید که هنوز تو شوکم. متوجه شدم که خانم ِ همین آقای نگهبان که سال 94 در موردش نوشته بودم، دست به خودکشی زده! اونم با چی؟ با قرص برنج! شاید ندونید اما خودکشی با قرص برنج از بدترین انواعشه و معمولا فرد حتی به بیمارستان هم نمی رسه. همینطور که این دختر طفلی نرسید....
چقدر ابعاد وجودی آدما پیچیده ست و چقدر بستر فرهنگی خانواده برای رشد و نمو مهمه.
از اون روز که این خبر رو شنیدم (و هنوز جزییاتش رو نمی دونم) ذهنم درگیر اون دو تا بچه ی طفل معصومی هست که تا آخر عمر باید این بدنامی رو تحمل کنن و بدتر از همه فشار روانی شدیدی که بهشون وارد میاد. دلم برای آقای نگهبان می سوزه که میگن وقتی رسیده خونه و اتاق به اتاق دنبال زنش گشته، پیداش نکرده. دلم سوخته که گفتن بیا بیمارستان خانمت حالش بهم خورده، اما میره و با جسد سرد زنش مواجه میشه.
من نمی دونم آدما باید به چه درجه ای از پوچی برسن که همچین کاری کنن. نمی دونم اسمش جنون آنی هست یا نه. اما می دونم همش باید از خدا بخوایم ما رو عاقبت به خیر کنه. الهی آمین.
ببخشید که پست تلخی بود.