آن روزها
امروز هزار بار این صفحه رو باز کردم تا بنویسم. نمیشه.
یه اندوه ملایمی همراهم هست که از بین نمیره.
برخی اوقات میگم نکنه همون شیطون ِ معروف ِ دوران کودکی باشه که ما رو ازش می ترسوندن؟ که این فکرا رو میفرسته که فقط منو عقب بندازه؟
فکرهای آزاردهنده ای که کم نمیشوند و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر روز بیش از دیروز. اینقدری که نفسم بند میاد و سرم را تند تند به چپ و راست تکون میدم بلکه از عالم هپروت خارج بشم.
بارون شدیدی می باره. انگار که پاییز باشه.
دلم برای تابستان های بچگیم تنگ شده.
صبح ها خوردن چایی آبکش، چون دیرتر از همه پامیشدم و چایی تموم میشد.
برای ذوق خریدن یه دمپایی جدید که کوچه باهاش بازی کنم.
برای ناهارهای دسته جمعی و شام هایی که اغلب سالاد و سیب زمینی سرخ کرده، یا باقالا پخته بود.
برای تاپ شلوارک جدیدی که بپوشم و به بچه های کوچه فخر بفروشم.
به کتاب هایی که برادرم بعد از اتمام امتحانات ترم دوم برام می خرید. چقدر ذوق میکردم. رمان های اون موقع چقدر مرغوب بودند. قیمت کتاب دزیره رو که سال 85 داداش برام خرید نگاه می کنم. با جلد ضخیم و با کیفیت. 6500 تومن. رفتم سرچ کردم قیمت کتاب دزیره. 80000 تومن.
داشتم میگفتم.
به خواب های عصر که شیرین بود. به شیرینی هندوانه ای که مادرم بیدارم میکرد و بهم تعارف میزد. مثل الان پر از کابوس نبود.
روزهای تابستان عمیق بود. پر رنگ بود. شاد بود. گرما لذتبخش بود. تصور اینکه اگر این تابستان بگذره سال بعد به کلاس بالاتری می روم، هیجان انگیز بود.
واقعا آن روزها تمام شده؟
به قول آقای فرهاد؛ آن روزها، وقتی که من بچه بودم، غم بود؛ اما، کم بود...
به صورتم توی آینه نگاه می کنم و واقعا حس می کنم روزگارم گذشته.