زلزله
دیشب رو تختم مشغول کار با گوشیم بودم که دیدم قرقاولمون شروع به خوندن کرد اونم به صورت ممتد. عجیب بود که نصفه شبی بخواد اینجوری بخونه.
وسط تعجب کردنم بودم که که دیدم تختم میلرزه و پنجره ی بالای سرم!
هیچ یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری ترسیدم کی بوده.
فقط میدونم گوشی رو پرت کردم و فرار کردم!
مامان خواب بود و چون رو زمین خوابیده بود اصلا متوجه ی زلزله نشده بود و فکر میکرد من خواب دیدم.
فقط موفق شد من رو که البسه ی ناقابلی به تن داشتم و به سمت پارکینگ در حال فرار بودم رو بگیره که همین طوری نرم توی کوچه و آبروی چندین و چندساله مون رو به باد ندم :|
همینطوری هم مدام در حال قسم خوردن بودم که به خدا خواب نبودم و خواب ندیدم و واقعا زلزله بوده!
مامان با زور و زحمت منو آورد خونه و بهم آب قند داد. واقعا باعث تاسفه به جای اینکه من مراقب مامان باشم اون بهم آب قند میده.
تا یک ساعت می لرزیدم و تا ساعت 4 5 صبح خوابم نبرد.
با اینکه مرکز اصلی زلزله گیلان نبوده و تبریز بوده، خیلی خیلی ترسیدم.
به این فکر کردم که اگه خونه رو سرم خراب میشد؛ واقعا دیگه تافل و بقیه ی چیزا معنایی نداشت.
این تلنگر خوبی بود که بدونم واقعا هیچی ارزش این همه غصه خوردن رو نداره چون زندگیمم به مویی بنده و اصلا از ثانیه ی بعدی خبر ندارم.
خدا عاقبت هممون رو به خیر کنه.
+زنگ زدم خواهر زاده کوچیکه که تبریز دانشجوعه. گفت شدت زلزله خیلی زیاد بوده و رفتن به حیاط خوابگاه و هوا هم به شدت سرده. چقدر بده یه تیکه از قلب آدم یه شهر دیگه باشه و آدم همش دلش آویزوون باشه که این بچه تنها تو خوابگاست.
من دیشب تصمیم گرفتم زودتر بخوابم تا صب مث آدم پاشم و به درسم برسم. تازه یک ساعت بود خوابیده بودم که دیدم تختم مث گهواره شده :| دیگه مگه تونستم بخوابم؟ صبم که یازده گذشته بود پاشدم :|
خیلی جالبه که قرقاولای ما هم شروع به صدا کردن. این دومین باریه که سر زلزله دقت میکنم میبینم میخونن.
دیشب خیلی وحشتناک بود. خونه ما همه خواب بودن. من بیدارشون نکردم. چون مطمئن بودم باید کلی قسم بخورم که زلزله اومده و اونام باور نکنن و بگن برو بخواب بچه جون. حالا صب شاکین که چرا صدامون نزدی!