یا، چی می خواستیم و چی شد
کاش فردا اون روزی بود که مهمون داشتیم و مامان از الان قرمه سبزی رو بار گذاشته بود. زعفرونو دم کرده بود و داشت میوه ها رو برای فردا شب می شست. کاش همون دختری بودم که برای مهمونی فردا شب و اینکه سالادش رو من درست کنم ذوق داشتم و هرچند اگه مثل همیشه سالادها سر سفره دست نخورده باقی می موند، خوشحال بودم که حداقل یک سهم کوچیک تو قشنگ تر کردن سفره داشتم.
دلم یه مهمونی می خواد که توش نوجوون باشم. نه اظهارنظرها در مورد آینده م نگرانم کنه، نه نگران نیش و کنایه ی این و اون باشم و نه کل مهمونی بابت حرف های کنایه دار و به ظاهر شوخی کوفتم بشه.
من دیگه تبدیل به اون نوجوون شاد و سر حال نمیشم که پنجشنبه عصرها وقتی از مدرسه برمیگشت کف اتاق دراز می کشید و رضا صادقی گوش می داد و چشاش رو می بست و خیال پردازی می کرد. من دیگه به اون روزای شاد و بی دغدغه بر نمیگردم.
حس می کنم اون چیزی که می خواستم نشد و خب لعنت به همه ی نشدن ها.
و زندگی گاهی تو نشدن گیر می کنه ..
من ولی نمی خواهم هیچ وقت برگردم عقب ....