....
امروز میتینگه رو رفتیم. من همچنان تو قیافه بودم. هرچند کلا بدبختیم اینه تو قیافه هم باشم کسی حالیش نمیشه :)) یا حالا براشون مهم نیست :|
خلاصه ته میتینگ استاده برگشت گفت خوشحال باشین لبختد بزنین این پروژه به زودی سابمیت میشه و شما خیلی سخت کار کردین و فلان. منم دماغمو بالا گرفتم هیچی نگفتم.
هیچی دیگه، از فردا برم به بدبختی های پروژه ی خودم برسم.
نکنه خدا دیگه دوسم نداره؟ چرا اینقدر منفی و بد شدم؟ یه پارچه گه.
اصلا همینکه به خودم اینقدر بد و بیراه میگم نشون میده چقدر خوشحال نیستم.
صبح به سبزه م نگاه کردم به گل سنبلم. سعی کردم با آرامش صبحانه بخورم. حتی با اوبر رفتم دانشگاه که تو اتوبوس نپوسم.
اما به محض رسیدن به آزمایشگاه مجدد تپش قلب گرفتم و پشت میکروسکوپ که نشسته بودم حس کردم نفسم در نمیاد و چشام اشکی شد.
من اصلا با کسی حرف نمیزنم. نه مادر نه خواهرم و نه دوستی هست که حرف بزنم. اینجا می نویسم که با خودم به نتیجه برسم. اصلا هم مهم نیست کسی اینجا رو بخونه. هر کی هم بخونه تو ایرانه و I do not care
همین. برم بخوابم. ایشالا که فردا روز بهتریه.
آیدا یکم استراحت کن
حرف بزن با آدم ها یا با یه مشاور
خسته شدی دختر و هر آدمی حق داره خسته شه