مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

اولین پست با لپ تاپ جدید

چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۴۶ ق.ظ

خب...

پژمان امشب گفت از لپ تاپ جدیدت چرا استفاده نمیکنی... دیگه دیدم راست میگه. راستش فرصت نمیکنم. هر غروب که میرسم خونه فقط دلم میخواد دراز بکشم.

امروز صبح ساعت 10 ازمایشگاه بودم. جالبه من دو هفته دیگه دفاعمه و عملا پروژه هام تمومه و کارام تموم شده، اما باز زودتر از همه اونجام! حالا من تو ماه های اخیر باز دیر میرم، سال یک و دوم که 8 و نهایتا 9 اونجا بودم. نمیگم زودتر بودن باعث پیشرفته، اما به نوعی روتین میسازه. بگذریم. 

خلاصه غروب تا اومدم خونه نزدیک 7 بود.

از باقیمونده های غذا شام خوردم.

بعدش رفتم یه سری ظرفا رو دستی شستم، کف اشپزخونه رو جارو زدم، میز ارایشمو مرتب کردم، لباسا رو تا زدم، دوش گرفتم و الان اومدم بنویسم.

 

خب برای تولدم، 20 روز پیش رو منظورمه که چهارشنبه بود، رفتم دانشگاه و به وسیله دوستم سورپرایز شدم. واقعا انتظارشو نداشتم. برام دسته گل و گردنبند و کارت پستال گرفته بود. هم ازمایشگاهیم بهم 3 تا شکلات داد، و یکی از بچه ها از لب کناری، که تولدش با من تو یه روزه، برام یه تیکه چیزکیک اورد. عصر هم زودتر برگشتم خونه و خب کار خاصی نکردم :)) چون پژمانم که نبود.

جمعه ش پژمان اومد، اما پروازش تاخیر داشت و دیگه تا رسید 10 شب شد. تا شام خوردیم و اینا شد 2 شب. من دوست داشتم کادومو که همین لپ تاپ باشه، زودتر بگیرم، سریع رفتم لباس پوشیدم و ارایش کردم :)) کیکم رو هم که از قبلش پخته بودم و قشنگم شده بود اوردیم و خلاصه عکس اینا گرفتیم و شمع فوت کردم. طبق معمول خیلی خسته بودم. چون کل روز ازمایشگاه بودم، و غروبش تزیین کیکو تموم کردم و حسابی له بودم. اما عکسا بد هم نشدن. 

 

ممنون از تبریک تولدتون تو پست قبلیم. یه دنیا ارزش داره برام! اونم تو دنیایی که کسی دیگه وبلاگ نمیخونه، یا اگه بخونن هم چراغ خاموش میخونن میرن...

 

خب دیک همین. یه سری خبرای خوبم دارم. اما میذارم قطعی تر بشه بعد میام میگم. این دو ماه گذشته برام خیلی سخت گذشته و تازه چند روزه که دارم مثل ادم های نرمال زندگی میکنم.

 

تقریبا از تماس با ادم های اطرافم، و مخصوصا ادم های تو ایران تقریبا فقط مامانمه که به حرفام کامل گوش میده، نظراتشو میگه و انرژی خوبی داره. بقیه ادم ها از قبیل خواهر و برادر و دوست و بقیه، اینقدر خودشون حالشون درب و داغونه که بیشتر خسته میشم.

من اینجا تنهام. درسته که واقعا پژمان هست و خیلی ساپورت میکنه، اما واقعا دلم میخواد که در مورد کیک هام، در مورد خریدهام، در مورد اتفاقات روزمره م با کسی حرف بزنم و میبینم هیچکی حوصله ی خودشم نداره. شایدم من انتظارم زیادیه.

دارم برای دوستم یا ذوق در مورد کیک خامه ای صحبت میکنم و از پیغامش حس میکنم که تو دلش داره میگه ولمون کن حالا یه کیک پختی دیگه هنر که نکردی.

برای خواهرم در مورد لباس تازه ای که گرفتم میگم، از پیغامش قیافه عبوسش میاد جلو چشمم که یعنی ولمون کن بهت گفتم قشنگه که.

چه خوبه که مامان همون چهار پنج سال پیش وقتی دید که من دارم از پیشش میرم کار با گوشی و اینترنت و تایپ و اینستاگرام و ... رو خیلی خوب یاد گرفت. وگرنه دق می کردم...

حس میکنم اینقدر تنها بودم و تنها زندگی کردم که دیگه ایده ای ندارم بودن تو جمع و خانواده چجوریه.

عه باز تهشم غمگین شد که.

نه واقعا خوبم. ایشالا خبرای خوبم قطعی میشه میام میگم.

 

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">