مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برچسبش را دزد برده» ثبت شده است

هر روز دوازده و نیم ظهر،
 من از اتاقم بیرون میام تا یه چایی بردارم
مرغمون که تازه تخم کرده از لونه ش در میاد و قدقد میکنه
مادرم که غذای ناهار رو بار گذاشته، از آشپزخونه در میاد و میره تا به کمرش کمی استراحت بده
و خواهرزاده م که تازه از خواب پاشده از دست به آب درمیاد و با چشای پف کرده و دهنی که وا نمیشه میگه سالام.

موجودات خونه ی ما اهداف متفاوتی رو دنبال میکنن و روزها به همین ترتیب داره می گذره.

شما چه خبر؟



۷ نظر ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۰
آی دا

دیروز رفتم یه کارگاه گلدوزی خریدم، ازین دایره چوبی ها، که توش پارچه ی گلدوزی می مونه.

و چهار رنگ نخ گلدوزی.

من که گردن ندارم بشینم گلدوزی کنم، اما بدم نمیاد برخی اوقات باهاش سرگرم شم. رنگ هاش و تصور اینکه بتونم گل بدوزم خوشحالم می کنه.

با اینکه مادرم خیاط بوده، من حتی کوک زدن هم بلد نیستم. خواهرم خیاطی و گلدوزی و کاموا بافی بلده. من؟ هیچی.

نمی دونم به چه دلیلی اما مامان هیچ وقت استقبال نکرده یاد بگیرم و تقریبا مانع هم شده.

دیروز هم که آوردم نشونش دادم وسایل گلدوزی رو، با خنده گفت مگه میخوای ترک تحصیل کنی؟

زندگی عجیبی دارم!


۶ نظر ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۰
آی دا
از ساعت یک تو جامم که بخوابم؛ زهی خیال باطل.
یکشنبه با برادرم عازم کاشان و تهران هستیم که مصاحبه دکتراشو بده.
اصرار داشت که منم برم سمنان مصاحبه بدم که از ترس اینکه قبول بشم نرفتم.

وقتی بچه بودم؛ سوم راهنمایی؛ یک بار کاشان رفتم. حمام فین و تپه سیلک.
این بار نمیدونم فرصت بشه جایی بریم یا نه.
اما امیدوارم حداقل خانه ی عباسیان یا خانه ی بروجردی ها رو بریم.
خلاصه حتی اگه نتونیم جای خاصی هم بریم بابتش ذوق دارم.
خیلی وقته دورترین جایی که رفتم رشت بوده!
خدایا من خیلی مسافرت دوست دارم خیلی!

۸ نظر ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۶
آی دا

تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خانم مسن نشسته بود. چون تاکسی ها کنار بیمارستانن، میشد حدس زد که جفتشون از بیمارستان اومدن. داشتن با شدت از انواع درد و مریضی هاشون حرف میزدن. من یه گوشم به اونا بود و همزمان داشتم فکر میکردم جز سبزی خوردن چه چیز دیگه ای باید بخرم.

"سبد داری؟"

صدای پیرزن جلویی بود که برگشته بود و خطاب به من سوال می پرسید. گفتم جانم؟

دوباره تکرار کرد: "سبد داری؟"

من مات و مبهوت نگاش کردم. جواب دادم سبد؟ آخه چرا باید سبد داشته باشم؟

پیرزن کناری بهم سقلمه زد که میپرسه "سواد داری"؟ من یهو به خودم اومدم. یادم افتاد که پیرزن های گیلک، به علت یه عمر گیلکی حرف زدن، موقع فارسی حرف زدن، از کلمات ترکیبات جدیدی میسازن!

+بله سواد دارم کمی. چطور مگه؟

-این آزمایشو برام میخونی؟ دکتر بهم گفته چربی و قندت خیلی بالاست.

+آخه ولی جواب آزمایش رو خود دکتر باید بگه، من ممکنه اشتباه کنما. ولی باشه بدین ببینم.

اولین نگاهو که به برگه ی آزمایش انداختم، پیرزن کناری، برگه رو از دستم قاپید! که بده من. من اینقدر دکتر رفت و آمد کردم، بلدم بخونمش!

من که همینطوری مات و مبهوت بین دو پیرزن مونده بودم، منتظر موندم ببینم چیکار میکنه!

عینکش رو با دقت در آورد و تا جایی که راه داشت سرشو کرد تو کاغذ.... و خب در کمال ناباوری خوند: ساگر 110. اوه اوه قندت خیلی بالاست که! (شوگر رو اشتباها گفت ساگر)

به همین ترتیب کلسترول و چند تا چیز دیگه رو هم هرچند تلفظش رو اشتباه میگفت، اما پیدا کرد و خوند و تحلیل هم کرد!

بعد با سری برافراشته، بادی به گلو انداخت، و دوباره تاکید کرد: گفتم که بلدم...


+ من؟ هم خنده م گرفته بود...هم خوشم اومده بود که یه پیرزن ِ فرتوت چقدر میتونه زبل و با اعتماد به نفس باشه، هم داشتم خودمو سرزنش میکردم که تو چیزایی که حتی مطمئنی بلدی هم کسی ازت بپرسه اینقدر با اکراه رفتار میکنی که واقعا خودتو زیر سوال میبری!

منبعد تصمیم گرفتم اگه کسی ازم بپرسه سبد داری؟ بهش جواب بدم هی یه چیزایی، اما تا وقتی اعتماد به نفس کافی پیدا نکردم، سبدم به درد نمیخوره!!!


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۹
آی دا

امروز نوبت لیزر داشتم. نوبتی که از عصر یهو به صبح انتقال پیدا کرد و خب سبب خیر هم شد. چون میخواستم عکس های روز تولد آریا رو چاپ کنم و تخته بزنم و امشب ببرم خونه شون. فرصت خوبی بود و انجام هم دادم.

تو مطب دختری رو دیدم که ابتدا حس های بد بهم هجوم آوردن و بعد سعی کردم تخیل کنم تو چه شرایطی بزرگ شده و بعد از خودم ناراحت شدم که چرا قدر داشته هام رو نمی دونم.

سنش رو دقیق نتونستم حدس بزنم. شاید 30 یا 35.

حال خرابی داشت. وقتی ازم سوال پرسید که آیا لیزر رنگ پوست رو روشن میکنه؟ و من تازه متوجه ش شدم، از وخامت چهره ش و نوع حرف زدنش شوکه شدم. شاید معتاد بود؟ نمی دونم. با حالت خماری سوالشو با دقت پرسید و من که شوکه شده بودم، با لکنت جواب دادم که نه، لیزر موهای زائد به رنگ پوست ربطی نداره... حس ها پشت سر هم بهم هجوم می آوردن. بعد از شوکه شدن و ترحم و دلسوزی، بی رحم هم شدم. با خودم فکر کردم همچین دختری که حتی یه جمله رو تو حالت عادی نمی تونه بگه، دختری که چشاش اینقدر ورم کرده، دختری که اینقدر بهم ریخته ست، چرا باید رنگ پوست براش مهم باشه؟ بعد به خودم نهیب زدم که این ذات زنانگیه. انگار فرقی نمیکنه کوچیک باشی، بزرگ باشی، مادر، یه دختر سر به راه، یا معتاد و گیج، بهرحال ته ذهنت دنبال زیبایی می گردی..

منشی با اکراه صداش زد که بره داخل.

به دقیقه نکشید، صدای دکتر رو شنیدم که میگفت اینکه دفترچه ی خودت نیست... و بعد این دختر که حتی نمی تونست قدم از قدم برداره و به سختی از مطب خارج شد..

خیلی اوقات فکر میکنم که اگه تو این خانواده ای که بزرگ شدم نبودم، شرایط زندگیم چطور می شد. درسته همیشه تو زندگیم سعی کردم مفید باشم و تلاش کنم، اما خب بستر خانواده این رو برام فراهم کرده و من هم استفاده کردم..

اما دخترایی که تو یه شرایط بد، خانواده ی نادرست، والدین بی صلاحیت و ... به دنیا میان چی؟ چی باید مسیرشون رو تغییر بده؟ چیکار میشه براشون کرد؟ زندگیشون چقدر به خودشون و چقدر به محیطی که توش بودن ربط داره؟

خیلی روزا به این سوالا فکر میکنم. به جوابی نمی رسم، و فقط به این فکر میکنم از موقعیتی که برام فراهمه و تو آرامش میتونم به علایقم بپردازم، به مطالعاتم و به مابقی جزئیات زندگیم، باید تمام استفاده رو بکنم تا شاید بدین شکل از خوش شانسی که توش قرار دارم، شکر گزاری کرده باشه.

۲ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۱۳
آی دا

امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشم!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۷
آی دا

من فکر می کردم دوره ی کتک زدن و کتک خوردن گذشته، تا اینکه اون روز غروب اون اتفاق افتاد.

زنداداشم، که باردار هم هست؛ اون روز تو اداره شون کشیک اضافه داشت و حوالی ساعت 4 عصر، تازه رسیده بود جلوی خونه ی (ما) که...

خودش تعریف میکنه تازه ماشین رو داشتم پارک میکردم که متوجه شدم خانم همسایه محکم به شیشه ی ماشین می کوبه و کمک میخواد.. که به دادم برس... شوهرم بچه م رو داره میکشه!

زنداداشم با توجه به وضعیتش کمی کرخت میشه اما خودش رو به داخل خونه میرسونه که به پلیس زنگ بزنه، در همون حال خانم همسایه هم از ترس شوهرش خودش رو داخل خونه ی ما میکنه.

نیم ساعت قبلش من و مادرم صدای جر و بحثی شنیده بودیم اما نفهمیده بودیم چه خبره...

****

حالا بگم از این همسایه. که خونه شون دقیقا به خونه ی ما چسبیده. زن و مرد هر دو معلم هستند و حدود 40 ساله. یک فرزند دختر دارند که کنکوری هست. ماشین خوب خونه ی خوب. هیچ وقت صدایی ازشون در نیومده بود، یا حداقل ما چیزی نمی شنیدیم.....

****

اون روز بعد از اینکه زنداداشم به پلیس زنگ زد و خانم همسایه گریه کنان گفت شوهرم بهم چاقو زده و الان چاقو رو زیر گلوی دخترم گذاشته، من و مامان و زنداداشم کم مونده از تعجب غش کنیم!! مردی که ظاهرا خیلی موجه هست و به طرز مشکوکی خونه شون همیشه آرومه و هیچکسی خونه شون رفت و آمد نمیکنه و با هیچ همسایه ای هم ارتباط ندارن!

وقتی دخترشون هم از دست باباش فرار کرد و به خونه ی ما پناه آورد، و مرد مثل دیوانه ها در خونه ی ما رو میکوبید که در رو باز کنین، من کاملا فشارم افتاد و زنداداشم واقعا غش کرد!

****

اون روز پلیس اومد. اما مثل همه ی ماست مالی های ایرانی جماعت، قضیه به وسیله ی خانواده ی مرده سرپوش گذاشته شد.

متاسفانه پلیس با غیرتی هم نداریم که خودش قضیه رو پیگیری می کرد.

اون روز ما در خلال حرف های خانم همسایه و دخترش خیلی چیزها شنیدیم. اینکه 20 ساله خانم همسایه از ترس شب ها نمیخوابه چون میترسه شوهرش با چاقو بلایی سرشون بیاره. اینکه هر روز داره کتک میخوره. اینکه مرگش رو از خدا میخواد. کمی هم شنیدیم که مرد مشکل روانی هم داره.

****

ما اون روز در حد وظیفه ی همسایگی سعی کردیم کمک کنیم.

اما متاسفانه خانم همسایه بی کفایته. با اینکه خودش فرهنگی هست، متاسفانه نتونسته عین یه زن قوی این چالش رو حل کنه.

اگر که شوهرش بیماری روانی داره، باید پیگیری بشه و خلاصه یا درمان بشه یا چیزهای دیگه. اما اگه به قول معروف مرد خانه ظالمی هست، که دیگه اصلا زندگی باهاش فایده نداره! این همه ظلم پذیری رو درک نمی کنم.

****

شاید که تا الان این متن رو خوندین، فکر کرده باشین ممکنه قضیه ناموسی بوده باشه.

اما من حاضرم ریش گرو بذارم که به هیچ وجه. ما سال هاست که خانم و دخترش رو میشناسیم و حتی یک تار موشون رو هم ندیدیم. یا حتی یک لبخند اضافه یا رفتار جلف.

گیریم که قضیه ناموسی بوده باشه. مطمئنا راه حل های بهتری داره.

****

حالا، انگار که ترس مرده هم بعد از اون روز از بین رفته باشه و دیگه آبرو براش مهم نباشه، هر روز زن و دخترش رو به باد کتک میگیره.

ما هر روز صدای زن و دخترش رو می شنویم که بلند بلند جیغ میزنن و گریه میکنن.

چیکار میتونیم بکنیم؟ هیچی! چون خود زن انگار شکایتی نداره!

هر روز با کمری خمیده و بدنی شکسته میره سر کار و ظهر ها به این زندگی نکبت بار برمیگرده.

*****

بیشتر از همه دلم به حال اون دختربچه میسوزه که قربانی حماقت های مادرش و سنگدلی های پدرش شده.

من اگه جاش بودم فرار میکردم. مگه شرایط از اینی که هست بدتر میشد؟

کاش قانونی وجود داشت که میشد نجاتش داد..



+اینکه زن و دختری دقیقا یک دیوار باهات فاصله داشته باشن و اینقدر زجر بکشن، خیلی غم انگیره. خیلی. هر شب قلبم از غم مچاله میشه، اما نمیتونم کاری بکنم...

۴ نظر ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۶
آی دا

سکانس اول:

از شرکت سابق تماس میگرفتن برای مشاوره و راهنمایی. من میگفتم تا از سمت مدیر اصلی با من تماس گرفته نشه، هیچ پاسخی نمیدم، حتی یه سوال ساده رو. چه برسه به تخصصی. بعد از اینکه این زنگ ها چندین بار تکرار شد، تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم به آدم اصلی شرکت(که از قضا خودشو دوست منم میدونه و مسرانه پیگیر پیج اینستاگراممه و چند وقت پیش عروسیشم بود و با اینکه اون شب عروسی فامیلمونم بود، خودمو رسوندم و رفتم) و قضیه رو بپرسم، که چرا اینقدر از شرکت با من تماس میگیرن؟ تماس گرفتم جواب نداد. بعد اس ام اس زد که خودم بهت زنگ میزنم عزیزم. سه ماه از قضیه میگذره و زنگی ازش رو گوشیم نیفتاده. که حداقل به احترام نون و نمک بپرسه چیکار داشتم.


سکانس دوم:

همکلاسی لیسانس برام دایرکت میفرسته. از یه دستکشش. تشکر میکنه ازم که اون سال اون دستکش رو بهش هدیه دادم. میگه هنوز به یادمه و با اینکه یه لنگه ی دستکش گم شده، هنوز اون یکی رو نگه داشته. من طبعا ذوق میکنم، حال و احوالش رو میپرسم که چه خبر چیکار میکنه؟ ازدواج نکرده؟ چرا هیچ پست و استوری نمیذاره که منم خبری ازش داشته باشم؟

دو ماه از قضیه میگذره. هیچ جوابی بهم نداده، در حالی که مدام استوری هامم تماشا می کنه!


سکانس سوم:

به یه پیجی دایرکت میدم که دوست داری تبادل لینک کنیم عزیزم؟ پیجی که اخیرا خیلی برام کامنت میذاره و رو استوری هام ریپلای میکنه. سین کرده جواب نداده :|||| حداقل میتونست بگه نه! دوست ندارم!


سکانس چهارم:

یه پیج گیلانی بود. ازین پیجایی که اخبار هر استان رو میذارن. خبر فوت یکی رو استوری کرده بود. یکی از چهره های طنز گیلان. 

من کلا عادت ندارم ریپلای کنم به استوری کسی. اینو بس که ناراحت شدم نوشتم عه چه بد چطور فوت کردن؟ 

برگشته جواب داده: حالا یه طور فوت کرده دیگه بقیه چطور فوت میکنن :|||


اگ بخوام میتونم براتون تا شماره ی هزار این سکانس ها رو ادامه بدم. بدم میاد از اینکه خودم رو حق به جانب و آدم خوبه ی قضیه بدونم و همش فکر کنم داره بهم جفا میشه. اما گاهی تو فکر فرو میرم که چرا اینطوره؟ چطور بقیه به خودشون اجازه میدن خیلی راحت جواب ندن، بی توجه باشن، براشون مهم نباشه، بی ادبی کنن، خشن برخورد کنن و ... و حتی در برخی موارد مثل سکانس یک و دو همینطوری شدیدا پیگیر زندگیت هم باشن :|||

یا من زیادی زندگی رو سخت میگیرم و به جزئیات دقت می کنم، یا بقیه واقعا بی مبالات هستن.

حالا باز از آدمای مجازی آدم راحت تر میگذره و به این نتیجه میرسه که هنوز فرهنگ زندگی در فضای مجازی رو یاد نگرفتن.. اما آدمای واقعی...


۵ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۱۶
آی دا

اگه یادتون باشه تو پست های قبلی گفته بودم که دو روز تو شهریور خیلی برام مهمن و بابتش نگرانم و مشغول کارای اداریشم.

با اینکه هنوز نمی دونم این کارم برام به درد بخور هست یا نه، باید بگم نصفش امروز به سر انجام رسید:

مدرک لیسانس لغو تعهد شد(آزاد شد)، و در ادامه مدارک ارشدم رو دادم که لغو تعهد بشه.


اگه کلا نمی دونین تعهد چیه، لغو تعهد چیه، آزاد کردن مدرک چیه، باید بهتون بگم که اگه دانشگاه آزادی هستین، اگه پیام نور، غیرانتفاعی، شبانه، مجازی و غیره هستین، خیالتون جمع، نیازی به دونستن اینا ندارین.

این گرفتاری ها فقط برای دانشجوهای دوره روزانه هست!

دولت ادعا می کنه که چون در حین تحصیل برای دانشجوهای روزانه هزینه کرده و ازشون پولی دریافت نکرده، بنابراین باید برای درسی که مجانی! خوندن، تعهد خدمت داشته باشن. بدین شکل که تو گواهی نامه موقت می خوره که فلانی، 10 سال تعهد خدمت در ایران داره، و باید 10 سال تو ایران خدمت کنه. یا معادش پول بده تا آزاد بشه مدرکش! آزادی مدرک حالا (لغو تعهد خدمت) به چه درد می خوره؟ به این درد که بعدا بتونی ازش تو بلاد کفر استفاده کنی.


برای اطلاعات بیشتر گوگل کنید


سرتون رو درد نیارم. بدبختانه، از اونجایی که تو هیچی شانس ندارم، حتی روزانه خوندنم هم خِرَم رو گرفت!!!! 

واسه همین میگفتم 13 شهریور پارسال دفاع کردم، امسالم 13 شهریور روز مهمیه برام!

حالا امروز دانشگاه بودم و خلاصه تونستم دانشنامه لیسانس رو بگیرم!

بقیه ی مدارک رو هم تحویل دادم که دانشنامه ارشدم هم آزاد بشه.


این بود ماجراش. 

ببخشید موضوع جذابی نبود، اما دیدم چند نفرتون میپرسین که قضیه چی بوده، گفتم بنویسم.

اصلا نمی دونم این گرفتن دانشنامه به کارم میاد یا نه. اما کاری بود که باید انجام می شد.

۵ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۹
آی دا

اول کارخونه سر کار میرفتم میگفتم مدت زمان کار زیاده خسته میشم

بعد رفتم دفترشون گفتم تخصص من دفتری و پشت میز نشینی نیست و باز نق زدم

مجددا کارخونه باز شد نمی تونستم با ادماش بسازم

بعد دیگه تصمیم گرفتم خونه بمونم و الان از شدت یکجا نشینی به ستوه اومدم


فک کنم در تصمیم بعدی خدا منو بفرسته اردوگاه کار اجباری، اربابا شلاق بزنن من آب حوض بکشم. نمیدونم اون موقع راضی هستم یا خیر.


×نمی دونم مشکل از منه یا موقعیت ها واقعا بد بودن!

×آیی مخفف اسم خودم هست و مامان اینطور صدام میکنه.

۷ نظر ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۱۳
آی دا