مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

خب امروز روز شلوغ اما باحالی داشتم.

صبح رفتم واکسن های سه گانه (سرخک سرخجه و اوریون) و مننژیت چهارگانه رو زدم و دیگه کارت واکسن گرفتم.

اقاهه گفت کمپرس سرد و بعد گرم کن. اما من تا این لحظه هیچ فرصت نکردم.

بعد گفت ممکنه سردرد و التهاب در چشم و اینا بگیری که خب چیزی نیست.

 

شانس اوردم دانشگاه نرفتم. صبح اول وقت زنگ زدم گفتن مسئول مربوط امروز نیست و کلا از اون دانشگاه بپرس شاید بگن براشون الکترونیکی بفرستیم مدارکو قبول کنن. که ایمیل زدم پرسیدم، خداروشکر اوکی دادن.

 بعد ظهر خونه اقای محترم اینا بودم. عصر دکتر پوست و بعد قسمت جذاب ماجرا: طلا🤭

تو همین گلسار چندین تا طلا فروشی نگاه کردیم و البته من از قبل می دونستم چی میخوام. دستبند کارتیر یا حالا همون کارتیه.

با چند تا سکه ای که داشتم و یه مقدار پول و همه و همه یه دستبند کوچولو گرفتم که خودم خیلی دوستش دارم ^-^

به این قصد گرفتم که با ساعت ازدواجم بندازم به عنوان پشت ساعت. منتها الان تنهایی تو دست راستمم انداختم و قشنگه.

من میخواستم یه گوشواره کوچولو که قبلنا شرکت بهم عیدی داده بود رو هم بدم که نیاز نشد. حالا وسوسه م گرفته که یه مقدار پول بذارم سرش یه گوشواره درشت تر بگیرم. که احتمالا دیگه فرصت نکنم دنبال همچین کاری برم.

 

دیگه اینم بُعدِ خاله زنکی من.

 

 

 

پنجشنبه هم خونه پژمان اینا هستیم بابت تولدش. موافقین که کادو خریدن برای مردا خیلی سخته؟ 

 

 

 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۹ ، ۰۱:۱۴
آی دا

بهرحال ادم برخی اوقات به چیزهایی احتیاج پیدا می کنه که هیچ گاه به ذهنش خطور نمی کرده.

برای اینکه کارت واکسن بین المللی بگیرم، نیاز بود پرونده بهداشت نی نی گی هام رو داشته باشم!

که از روش تاریخ واکسن ها رو وارد کارت زرد بین المللی کنن و اگه واکسن جدیدی احتیاجه برام بزنن.

کلا یک هفته ست درگیر این قضیه بودم و امروز تا حدودی حل شد و فردا میرم واکسن های باقیمونده رو تزریق کنم و کارتو بگیرم.

جالب قضیه اینجا بود که من فکر میکردم باید برم رشت بابت این قضیه. اما تو همین شهرستان خودمون دارن این کارته رو :دی

 

از فردا صبح باید بقچه ببندم برم بیرون. اول مرکز بهداشت، بعد دانشگاه کار دارم، بعد ناهار میرم خونه ی آقای محترم اینا /ایموجی عروس نمونه که با وجود سرشلوغی میره سر میزنه و فلان :دی/ و بعدش باید برم دکتر پوست و بعدشم امیدوارم اتفاق بیفته میگم می خوام کجا برم:

 

ما حلقه و نشون من رو با نرخ طلای 600 تومنی خریدیم قبل عید. در حالی که شک داشتیم طلا قراره گرون تر بشه یا ارزون تر؟؟

بعد خب هممون میدونیم که طلا به گرمی 1.500 هم رسید.

و کلا هر بار من با کادوهایی که جمع میشد میخواستم برم یه تیکه طلا بگیرم، میگفتم آخه کی میره طلا گرمی فلان قدر میخره؟ حماقته.

تا اینکه دیدم همینطوری یه ذره یه ذره همه ی کادوهامو دادم پول لباس و لوازم ارایش و فلان. لباسی که شاید یک بار بپوشم و لوازم ارایشی که نهایت دو سه ماهه تموم بشه.

تا اینکه این بار بعد شب یلدا، با یه سری کادوهایی که گرفتم، و یه سری چیزا که هنوز از کادوهای پای عقد نگه داشته بودم، تصمیم گرفتم یه چیز کوچولو هم شده بخرم واسه خودم نگه دارم.

حالا فردا اگه دوباره حس نکنم که حماقته و فلان، امیدوارم بتونم یه چیز کوچیک بردارم یادگاری بمونه.

 

 

 

 

۲ نظر ۱۵ دی ۹۹ ، ۰۲:۴۲
آی دا

 

 

دوستم! باید بگم که بعله، مردم پاکستان خیلی بافرهنگن؛ چون اندازه شما پست فطرت و بزدل نیستن و احتمالا اگه حرفی دارن به صورت عمومی و با اسم حقیقی پیغام میذارن تا جوابشونو بگیرن :دی :)))))

 

من همیشه از این وبلاگ انرژی های مثبت گرفتم. یعنی اونقدری انرژی گرفتم که این تک و توک منفی ها توش به چشم نیاد. اما خواستم بگم همچین آدمایی هم اطرافمون هستن که حتی به محیط مجازی هم رحم نمی کنن :|

 

دوستمون دقیقا تو پستی که گفتم مصاحبه خوب بود و بزودی باید خبرمون کنن ویزا بخوره رو پاسپورت یادش اومده توصیه های کرونایی بده :دی

 

این هم از پیام بازرگانی امشب که دلتون شاد بشه. :)))))

 

 

+ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست

            که همچنان که تو را می بوسند

                     در ذهن خود طناب دار تو را می بافند...

۳ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۴
آی دا

خب.

روزای شلوغ پلوغیه.

ما حدودا 21 روز پاکستان بودیم و شنبه ی گذشته برگشتیم ایران.

حیف که این روزا فرصت نمیشه که براتون بگم پاکستان چقدر خوب بود و چه مردم نازنینی داره.

اسلام آباد یه شهر مدرن و پیشرفته هست با فول امکانات رفاهی.

از انواع برندهای معتبر نایکی و آدیداس و لویی ویتون و ..... در مال های اونجا شعبه دارند.

انواع رستوران هایی که ما در کشور خودمون به دلایل واضح نداریمشون اونجا چندین تا شعبه دارند مثل برگر کینگ و KFC و مک دونالد و .... .

شبکه نت فلیکس و کانال های یوتیوب آزادن و اینترنت سرعت بالایی داره و ما در مدتی که اونجا بودیم به راحتی به فیلم و کلیپ و هر چیزی که اراده می کردیم دسترسی داشتیم.

مردمش تا حد خیلی خوبی انگلیسی بلدن و به راحتی و سریع انگلیسی حرف میزنند حتی بقال و فروشنده و راننده تاکسیشون.

بسیار زیاد مردم منصفی هستند و هیچ وقت حس نکردیم میخوان ازمون پول بیشتری بگیرند یا سرمون کلاه بذارن.

مردم بسیار مهربان و با مسئولیتی که هر بار ازشون کمک یا راهنمایی خواستیم، بهمون کمک کردن و تا خیالشون جمع نمیشد که کارمون انجام شده بی خیال نمی شدن.

همه تا حد خوبی ماسک میزدند و فاصله اجتماعی رو رعایت می کردند با اینکه به اون شکل هراس از کرونا احساس نمی شد. در واقع فقط قوانین رو تا حد زیادی رعایت می کردند و دیگه نگران نبودند. مثلا هییییییچ رستورانی داخل راه نمی داد و حتما باید در فضای باز می نشستیم برای غذا خوردن.

ما در مدت اقامتمون در اسلام آباد اصلا حس نکردیم کسی دید بدی بهمون داره با اینکه از سبک لباس پوشیدنمون کاملا مشخص بود خارجی هستیم.

 

 

وقتی که سفر دوبی بهم خورد چون مقامات اماراتی یکهو تصمیم گرفتن به دانشجویان ایرانی ویزای توریستی ندن؛ من شدیدا ناراحت بودم و وقتی فهمیدم قراره یه سفر طولانی مدت به پاکستان داشته باشیم، واقعا گیج و مبهوت بودم. ولی وقتی که پام رسید به اسلام آباد، واقعا از طرز فکر قبلیم شرمنده و ناراحت شدم.

راستش فکر میکنم یه قومیت ستیزی و مردم ستیزی خاصی در رگ و ریشه ی اکثر ما ایرانی ها هست که خودمون رو برتر می دونیم در حالی که ممکنه از خیلی جهات عقب هم باشیم. البته گناهی هم نداریم چون به خاطر شرایط موجود دسترسی هامون کمه و فقط چهار دیواری اطراف رو می بینیم.

من خیلی خوشحالم که سفر پاکستان پیش اومد. چون در شرایط عادی من هیچ وقت با وجود ارمنستان و ترکیه و دوبی، با توجه به طرز فکر قبلیم پاکستان رو انتخاب نمی کردم.

اما این توفیق اجباری باعث شد جهان بینیم خیلی متفاوت بشه و به قولی آدم پخته تری بشم.

 

+ ما دو سه روز بعد از مصاحبه هم موندیم و بعد برگشتیم ایران. مصاحبه خوب بود. فکر میکنم یه مدت طول میکشه تا با ایمیل خبرمون کنن برگردیم پاکستان تا ویزا رو بزنن رو پاسپورتمون. 

 

+ واقعا توصیه می کنم اگه قصد اپلای دارین، کشورهای اروپایی و استرالیا و کانادایی بهترین گزینه ها برای اپلای هستند به چند دلیل. اول اینکه به جز کانادا بقیه شون داخل ایران سفارت دارند و شما ضرر مالی و روحی و جانی و فکری نمی دین تا برسین به سفارت اون کشور. دلیل بعدی اینکه میزان استرس و روانی شدنتون خیلی کمتره. دلیل بعدی اینکه آقا نکنین این کارو. نهایت ریسکتون کانادا باشه که البته تبدیل به خونه ی خاله هم شده و خیلی راحت تر از کشورای دیگه ویزای کار و ویزای دانشجویی و ...... میده و کلا مصاحبه ی چندانی نداره و فقط شما میرین یه سلام احوالپرسی با سفارتش میکنین میاین بیرون.

من از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم و ناشکری هم نمی کنم اما واقعا میزان فرسودگیم رو با چشم میبینیم. از خطوط رو صورتم. از خواب های پریشونم. از نگرانی زیادی که بابت هزینه های کمرشکن دادیم.

درسته که این میزان سختی که ما کشیدیم به خاطر شرایط کرونا چندیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین برابر شد؛ اما تو حالت نرمال هم اپلای کردن به یونایتد استیت خیلی سخت تر از جاهای دیگه ست.

 

این پست طولانی شد و در مورد بقیه ی نقطه نظرات گران بهام بعدا می نویسم :دی

۳ نظر ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۹:۳۲
آی دا

سلام.

چند وقته ننوشتم؟ دقیق نمی دونم.

می خواستم دلم تنگ بشه بعد بیام.

 

فکر کنم بچه هایی که تو اینستا منو دنبال می کنند می دونند الان کجا هستم.

من الان بیشتر از 14 روزه که در پاکستان، شهر اسلام. آباد هستم.

 

روزای عجیب و غریبی رو گذروندیم. از لغو شدن ویزای توریستی دوبی، چونکه دولت امارات یهو صلاح ندید به دانشجوهای ایرانی ویزا بده؛ تا استرس رفتن به سفارت پاکستان در تهران؛ تا نوبت گرفتن در سفارت مقصد در پاکستان؛ تا گرفتن ویزای یک ماهه پاکستان، تا مسافرت بهش و ..... .

ما از 5 دسامبر / 15 آذر تو یه هتل آپارتمان در شهر اسلام آباد ساکن هستیم و منتظریم که به زودی بریم سفارت.

 

واضحهه که دلم آشوبه. 

رزومه م رو بالاپایین می کنم و خودمو برای سوالات احتمالی آماده می کنم.

از نگرانی تو خونه دور میزنم و از پژمان می پرسم اگه نشه چی؟

پژمان در ظاهر آروم تره اما جفتمون خوب می دونیم تا الان چه سختی هایی کشیدیم و چه روزهایی رو پشت سر گذاشتیم.

 

من شدیدا ایمان دارم که حتی یه سنگریزه بدون اراده و خواست خدا جابجا نمیشه. می دونم تهش باید دید خدا چی می خواد.

می دونم ما اگه رفتنی باشیم و خدا تو تقدیر ما این رو گذاشته باشه، نظر و دیدگاه ِ یه آفیسر عادی نمی تونه چیزی رو عوض کنه؛ با این حال همش از خدا می خوام اگه قراره غمی بهم بده، تحمل حملش رو هم بهم بده.

 

 

ببخشید که بعد از چندین روز باز اومدم و چندان شاد ننوشتم. امیدوارم که پست بعدی حاوی خبرهای خوب یا نسبتا خوب باشه.

می دونم که حتما و قطعا هم من و هم پژمانو دعا می کنین.

 

۴ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۵
آی دا

.

شاید یه مدت ننوشتن همه چیزو بهتر کنه. که البته نکنه هم چیز عجیبی نیست.

۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۲۹
آی دا

امروز پای لپ تاپم اما تمام فکر و ذکرم پیش دو تا خواهرزاده هاست.

خدایا من سلامتی این دو تا بچه ی گوزو که می دونم اندازه ی نره خر هم بشن هنوز کاملا عقل پیدا نمی کنن رو از تو می خوام.

امیدوارم اون روز نیاد که بخوام کمی و کاستی و مریضی و بی حالیشون رو ببینم.

چقدر دوستشون دارم؟ خیلی زیاد. اندازه ی بچه های نداشته م. بچه هایی که باهام 7 ، 8 سال تفاوت سنی دارن.

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۱۱
آی دا

از عجایب روزگار اینکه تازه فهمیدم چقدر فاجعه حرف میزدم بدون دقت به تلفظا.

و با وجود اینکه از لحاظ شنیداری به امریکن علاقه دارم، اما بیشتر بریتیش حرف میزنم :|

مثلا برای کلمه feel

من تلفظش میکردم فیل

که خب این میشه تلفظ بریتیشش

و تلفظ امریکن میشه فی یِل

 

یا کلمه dilemma

من قبلا تلفظ می کردم دایلِما که خب بریتیش هست.

اما اگه بخوام امریکن حرف بزنم میشه دِلِ ما

 

کلمه city

 بریتیش :سیتی

امریکن: سیدی

 

و همینطور الی اخر. نمی دونم چرا ناخوداگاه بیشتر تلفظای بریتیش تو ذهنم مونده.

اما تلاش خودم رو می کنم منبعد و خب نسبتا هم موفق بودم تو این چند روز، که کمی یک دست تر حرف بزنم.

 

 

خیلی ازم خواهش شده که تو رو خدا بگو چطور خودخوان انگلیسی بخونیم.

خب ببینید. من آدمی ام که تا الان قاطی پاتی حرف میزده. بعد خب چطور بیام اصول و راهکار بدم؟

اگه هیچ وقت جرئت نمیکنم یه دستور کلی بنویسم بابت اینه که واقعا توش متخصص نیستم و نگرانم بد راهنمایی کنم.

 

 

+ اون بلوز راه راه که از دیجی کالا گرفته بودم امروز رسید. خیلی خوش دوخته و خیلی دوسش دارم و به نظرم به نسبت قیمتش خیلی می ارزه. حالا جنس پارچه ش هم ظاهرا بد نیست.

 

+خواهرزاده هام تب و بدن درد دارن و من شدیدا نگرانشون هستم :( هم بابت سلامتیشون هم اینکه اگه من گرفته باشم چی :((

 

 

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۸
آی دا

وقتایی که زبان می خونم حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دفعه ی پیش مشکلم رو تلفظا بود و حرف زدنم مخلوطی از بریتیش و امریکن. در واقع اینقدر همه ی اسکیلا بودم که دیگه دقت به تلفظ رو گذاشته ی بودم اخر لیست.

این بار تا حد امکان هر کلمه ای تلفظ امریکن رو چک می کنم و سعی می کنم رو نکاتی مثل فرق v و w  یا t هایی که مثل d  تلفظ می شه و .... و اینا دقت کنم.

 

از پروفسور ب خواستم بهم ریسرچ پلن بده. تو ریسرچ پلن استاد یا دپارتمان توضیح میدن که این دانشجو در طی 5 سال قراره چه کارهایی بکنه و وظایفش چیه. همینطور توضیح می ده که به تکنولوژی حساس مثل انرژی و هسته ای و نفت و .... دسترسی نداره.

 

تو ریسرچ پلن گفته بود که خودشم قبلا مهندس شیمی بوده ^_^ و الان به یه مهندس شیمی که هم برنامه نویسی بدونه هم کار آزمایشگاهی کرده باشه احتیاج داره.

 

 

دیگه اینکه دیروز با پژمان رفتیم یه مقدار وسایل بهداشتی برای سفر خریدم. الکل و دستمال کاغذی و پد و ژل بهداشتی و ..... .

وسایل خوراکی هم هفته ی آخر میگیریم.

حس می کنم چمدونم کوچیکه برای یه سفر حداقل 17 روزه.

چون به فرض مثال یه روز در میون هم آدم بخواد بره دور بزنه و عکس بگیره، حداقل 8 دست لباس بیرون احتیاجه. آیا خیلی بده که من اینقدر به لباس فکر میکنم؟ تا حالا بیشترین مقداری که مسافرت بودم 7 روزه بوده، بابت همین هیچ سنسی ندارم مسافرت 17 روزه چجوریه.

 

هنوز بلیط نخریدیم و هتل رزرو نکردیم.

 

 

 

۴ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۳۱
آی دا

اینکه من چرا به اندازه مادر و خواهرم خوشگل نشدم :|

 

یه ذره دیگه همینجوری پیش بره بهتون حق می دم که دیگه اینجا رو نخونین :|| 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۴
آی دا

امشب میخواستم خودمو خوشحال کنم؛ واسه خودم این بلوزو از دیجی کالا گرفتم. تو فروش ویژه ۶۹ تومن گرفتم.

به نظرم با شلوار سفید و کفش مشکی خوشگل میشه.

اگه سایزی که گرفتم اندازه باشه و جنسش نا امید کننده نباشه، طرح گورخریش! رو دوست دارم.

دنبال کلاه هم هستم. اما تا حالا قیمت مناسب و خوش دوخت چیزی پیدا نکردم.

نمی دونم چرا هر چی لباس دارم و بازم دارم میخرم بازم فکر میکنم هیچی ندارم. این دیگه چه بیماری هست :|

۳ نظر ۰۸ آبان ۹۹ ، ۰۲:۱۸
آی دا

من فکر کنم تا وقتی کارامون تموم شه؛ از این حجم سر دردی که هر روز تحمل می کنم، دیگه هیچ سری برام باقی نمونه که بتونم درس بخونم😐

۱ نظر ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۹:۴۰
آی دا

دیروز با پژمان رفتیم عکاسی، ازین عکسای ۵ در ۵ با زمینه سفید؛ برای س.فار.ت گرفتیم.

عکسای قشنگ و بانمکی شدن. تا حالا عکس پرسنلی اینقدر شیک نداشتم.

با روسری و بلوز یقه دار!

 

 

حس می کنم حالم خوب نیست.

شاید از فشار و استرسه. نمی دونم.

اگه همه چیز عالی پیش بره، فقط ۲.۵ ماه دیگه ایرانیم. نمی دونم اوضاع چطور قراره پیش بره!

 

۱ نظر ۰۷ آبان ۹۹ ، ۰۱:۴۳
آی دا

نمی دونم روزای اخری هست که تو این اتاق میخوابم یا نه.

نمی دونم دلم براش تنگ میشه یا نه.

اما سخت ترین بخش رفتن؛ جمع کردن کل زندگی توی دو تا چمدونه.

من ادم رفتن بودم؟

بارها در روز اینو از خودم می پرسم.

بخش زیادی از اشتیاقم برای انجام روال کارای رفتن بابت کله خر بودنمه: یا یه کاری رو شروع نمی کنم یا تا تهش می رم.

تقریبا بیشتر امور زندگیم اینطور بوده. با خودم کل انداختم و در نبرد با خودم پیروز شدم. نهایتا لاشه ی خودمو دیدم؛ و منِ پیروز شده به گور بابام خندیده.

میخوام بگم تا همین حد ادم انجام دادن همه چیزم. 

به اندازه ی پژمان نمی دونم میخوام چیکار کنم.

اما پژمان اطمینان راسخ داره که من در فضای بهتری که فراغ بال داشته باشم، به شدت و به سرعت پیشرفت می کنم.

من مبهوت نگاش می کنم چون گاهی یادم میره این روزها هدفم برای چه کاریه.

میخوام برم. ۵ سال دور از شوهر و خانواده م درس بخونم. ۲ سال دیگه هم برای پسا دکترا بخونم. شروع به کار کنم. بعد چی؟ من بدون خانواده م می تونم خوشحال باشم؟

۷ سال دیگه چه خبره؟ از خودم راضی ام؟ 

هر روز کلی سوال از خودم میپرسم و در حالیکه هیچ جوابی قانعم نمیکنه؛ روز به انتها می رسه.

 

+ در مورد ویزای دوبی خبرای امیدوار کننده ای شنیدیم.

اما من و پژمان نه تنها ویزای دوبی؛ بله ترم زمستون رو از خدا میخوایم؛ که ترم اولمون شروع شده باشه. حالا اگه شده بریم بورکینافاسو برای گرفتن ویزا. نذرمون اینجوریه. بله ما دقیقا همینو میخوایم. دو تا ویزای درجای صورتی به مقصد دانشگاه‌. الهی آمین.

 

+ احساس سطح پایین بودن بهم دست میده بس که به فکر لباس خریدنم این روزا. خدایا عقل بنذار تو کله م. انگار مثلا قراره مدل لباس بشم.

 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۹ ، ۰۲:۱۵
آی دا

به زودی تولد جاری ه و من نمی دونم با چه فاصله ای از تولد اصلیش میخوان مهمونی بگیرن، اما من عادتمه که خیلی زودتر کادوی تولد بخرم و حتی برنامه ریزی کنم چی میخوام بپوشم، چه گوشواره ای بندازم و .... !

فردا احتمالا کادوی تولدش رو بخرم از طرف خودم و آقای محترم.

توی این هیری ویری زندگیمون، همین تولداست که یه مقدار سرمو گرم می کنن که برم کادو بخرم و خودمو سرگرم کنم.

 

واقعا از این متنفرم که روز رفتن به جشن درگیر کادو خریدن باشم، مگر اینکه وضعیت اورژانسی پیش بیاد و از قبل وقت نکرده باشم.

به نظرم خیلی مهمه که آدم برای عروسی ها، تولدها و خلاصه مهمانی ها از خیلی وقت پیش برنامه ریزی کنه و براش وقت بذاره.

چیزای هول هولکی رو اصصصصصصلا دوست ندارم.

 

برای بعدها که نباشیم، مثلا آرزوم اینه که، یه مبلغی تو حساب اینجامون بذاریم، تولد هرکی شد برای شخص مورد نظر خرید آنلاین کنیم تا روز تولدش برسه به دستش ^_^

 

 

 

+مستاجر طبقه بالا، که یه زن و شوهر جوان بودن، خداروشکر خونه خریدن و امروز خونه ی بالا رو خالی کردن و رفتن. خیلی براشون خوشحال شدم.

وقتی رفتن، من تو اتاق بودم و مامان صدا زد آیدا جان روز ازین بهتر برای تو، انشالله روزی خونه بخری و عاقبت بخیر بشی مامان جان. با شنیدن این جمله سرمو به بالش فشار دادم و یه دل سیر گریه کردم. همزمان داشت اذان هم می زد و غصه ی دلم بیشتر بود. امیدوارم این وضعیت بلاتکلیفی به زودی تموم بشه و خدا به همه ی جوونا رحم بکنه.

 

 

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۷
آی دا

کاش میشد از فضای مجازی و واقعی یک ماه انصراف بدم

چشامو که باز میکردم میدیدم همه چی حل شده

اما متاسفانه خونم باید تا قطره اخر خشک بشه

حالا ایا شود یا نشود.

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۱
آی دا

این روزا همش خواب میبینم رفتم مغازه ای یا جایی چیزی بخرم،

بعد تو کارتم پول نیست

دیشب برای چندمین بار این خوابو دیدم :(

بدترین حس ها رو تو این قبیل خواب ها تجربه می کنم.

 

 

احتمالا این روزها همش تو فکر دخل و خرج و هزینه های سفر هستم فکرم مشغوله. شاید خواب ها واسه همینه. 

بیداری معقولی که ندارم. کاش حداقل در ارامش می خوابیدم!

 

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۳۱
آی دا

روزای شلوغ پلوغیه.

من خودمو درگیر خریدای بیخود میکنم. مثلا هفته ی پیش پژمانو دنبال یه شومیز بس که تو بوتیکا چرخونده بودم تهش خنده های عصبی می کرد :|

تهشم هیچی نخریدم چون مثلا ۲۵۰ تومن برای یه متر پارچه که به مدل ساده ای دوخته شده غیرمنصفانه ست.

 

پنجشنبه رفتیم روستا بادوم برداشت کردیم

دیروز هم مادر پژمان آش نذری داشت اونجا بودیم

 

دیشب با کوله باری از خستگی و دل درد و سر درد برگشتم

چه بدن ضعیفیه که به محض خستگی دیگه نمی تونه شلوغی رو تحمل کنه؟؟؟ 

 

گاهی هم زبان تمرین میکنم. خیلی کم. اخه یعنی فرصت نمیشه اصلا.

 

 

اگه ویزای دوبی بگیریم و بتونیم بریم دوبی؛ بابت اون ۱۴ روز قرنطینه؛ اولین باری میشه که بیشتر از ۲ روز با هم زندگی می کنیم!

مثلا دارم تو همچین چیز غیرعادی ای (۱۴ روز هزینه ی بیخود) دنبال نقطه عطف میگردم:|||

 

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۱:۱۵
آی دا

اگه ویزای دوبی بهمون ندن همه چیز میره رو هوا.

دیگه کرخت شدم نسبت به مسائل.

خدایا باش.

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۲:۱۸
آی دا

من که هیچ وقت مفهوم پدر رو درک نکردم.

اما برای خودم متاسفم که ارتباط خوبی هم با مادرم نتونستم برقرار کنم.

این روزها ترجیح میدم که بیشتر خونه ی خواهرم و دور باشم.

حتی دوست ندارم زنگ بزنم.

اگه بخاطر وسیله هام نبود دلم نمیخواست برگردم.

اتفاق خاصی افتاده؟ نه. بحثی شده؟ نه. چیزی هم نشده؟ نه.

چرا اینقدر خشمگین و عصبانی ام؟

خشمگین و عصبانی نیستم اما دارم اعتراف می کنم که در سن 29 سالگی نتونستم با مادرم به صلح برسم.

از حرف های تکراری، نگرانی های بیخودی، نصیحت های هر روزه، خشم های بی دلیل، توجیه های غیرمنطقی ش، زیادی بزرگ کردن مسائل، دادن احساس گناه به من، برداشت های اشتباه، قضاوت های نادرست نسبت به مسائل و خیلی چیزای دیگه خسته ام و تو این وضعیت عصبی خودم، طاقت و تحمل مدارا ندارم.

من یه پست فطرتم که دارم اینا رو می نویسم می دونم.

ترجیح میدم حالا که هستم قدرم دونسته بشه تا وقتی فاصله م 20 ساعت هوایی باشه برام گریه کنه.

 

می دونم احتمالا روزی خودم رو بابت این چیزایی که نوشتم نمی بخشم. اما وحشتم بیشتر از اینه که اینا رو دارم در کمال خونسردی می نویسم نه با گریه یا از روی ناراحتی.

 

همین.

 

چرا اینقدر عوضی شدم؟ نمی دونم خدا عالمه.

۲ نظر ۲۲ مهر ۹۹ ، ۲۳:۴۲
آی دا