مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

چقدر واقعا دیگه با مغازه های کوچیک کنار نمیام. حتی برای خریدن یک بسته کش تنبون.

اولین باری که با پدیده و مفهوم convenience stores یا همون فروشگاه های رفاه آشنا شدم، ده دوازده ساله بودم.

تو ماهنامه ی دوچرخه گمونم، یه داستان طنزی خونده بودم که شخصیت اصلی داشت ماجرای خرید با پدرش رو از یک همچین فروشگاهی توضیح میداد. اون موقع شهرستان کوچک ما فروشگاه بزرگ نداشت. تمام فروشگاه ها به همون مغازه های سنتی که باید با منت از فروشنده بخوای دو قلم جنس برات بیاره و اونم نهایتا جنسی با سلیقه و میل خودش رو میاورد، محدود بود. من همیشه تو ذهنم این فروشگاه ها رو دوست داشتم و از تجسم سبد خرید، ذوق زده می شدم.

علی ایحال، الان شهر ما پنج شش تایی فروشگاه رفاه داره؛ اما از قضا تمام جنس ها رو پوشش نمیدن و بیشتر فقط خوراکی و مواد غذایی هستن.

مثلا برای خرید لباس، هنوز مجبوری به صورت سنتی خرید کنی و هی با مظلومیت فروشنده رو نگاه کنی که چند تا جنس بیشتر برات بیرون بیاره.

خرید ایده آل برای من اون خریدیه که فارغ از زمان و مکان، بتونم با فراغ بال خرید کنم و همه ی جنس ها و کیفیت ها رو خودم آنالیز کنم و نهایتا جنس خودمو انتخاب کنم. نه تو معذوریت خرید بمونم و نه حس کنم وقت مغازه دار رو گرفتم.

به هر حال همین عامل باعث میشه بیشتر اوقات برم مرکز استان، که انتخاب های بیشتر و بهتری داره، هر چند که برخی اوقات گنجشک رو جای قناری می فروشن.

این مشکل رو دیروز وقتی رفته بودم نخ گلدوزی بخرم و تو مغازه پر از مشتری بود و نخ ها از من فاصله داشت و من به صورت کامل نمی تونستم ببینمشون، بیشتر حاد دیدم. برام کسر شان بود که از دور انگشتمو به سمت یه نخ نشونه برم و فروشنده تازه اگه مایل بود، بدون ادا برام بیارتش.

و وقتی بیشتر عصبی شدم که تو مغازه ی لوازم التحریر فروشی، که چند تا کتاب کودک و نوجوان هم آورده، دختره انگار که میخواد دزد بگیره، پشت سرم واستاد و اصلا اجازه نداد با آرامش انتخاب کنم (تازه اینم بگم که شهر ما اصلا کتاب فروشی هم نداره. نه شهر کتاب، نه کتاب فروشی سنتی).

خلاصه، هر چند که خرید آنلاین هم گزینه ی خوبیه برای شهرستانی ها، اما خیلی به این فکر می کنم که روزی اگه پولدار شدم، بیام و نیازهای شهرمو یه تنه برطرف کنم.


۵ نظر ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۸
آی دا

یه دختره تو گروه هست، میاد سوال میپرسه، و تاکید هم میکنه با تحلیل بهم جواب بدین و بگین چرا این گزینه میشه.

من چند باری تا حالا جوابشو دادم.

حالا نمیگم کار شاقی کردم؛ اما برای اینکه ادم بتونه جواب یه پرسش علمی رو بده باید زمان بذاره و فکر کنه.

با توجه به اینکه اصلا بلد نیست تشکر کنه، یا حداقل احترام بذاره یه بار در جواب چیزی بگه، حتی مخالفت، تصمیم گرفته بودم دیگه اگه سوالی تو گروه پرسید جواب ندم.

تا که الان دیدم باز یه پاراگراف بلند بالا گذاشته که:

"بدون اینکه به دیکشنری نگاه کنین؛ برام تحلیلش کنین"


چرا واقعا فکر میکنه چون خودش بلد نیست بقیه هم اگه جواب درستو بگن لابد از دیکشنری نگاه کردن؟ :)))

بعد تازه متن تحلیلیه :))) و تازه اولا که متنو نگاه کردم اصلا لغت سختی حداقل برای من نداشت؛ دوما گیریم کسی دیکشنری چک کنه؛ مگه تو تحلیلو نمیخوای؟ :|| این چه طرز حرف زدنه :/

خلاصه! بازم دلم طاقت نیاورد و براش نوشتم که تو سه خط اول به جواب اشاره شده به دلیل وجود فلان کلمه‌.

اما خب بازم دریغ از یه جواب خشک و خالی :)


یا من زیادی حساسم. یا برخی افراد بی مبالات. نمی دونم چرا فکر میکنن چون فضا مجازیه، ادب مهم نیست.

هر چند من قطع به یقین میدونم که رفتار مجازی به خوبی بیانگر رفتار اجتماعی افراده. حالا هرچند هم تو اجتماع قاطری باشن که لباس اسب رو پوشیدن.


+حالا من کافیه کسی یه شکلات بهم بده. تا اخر عمر مدیونش میمونم :|


۷ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۵
آی دا

زندگی پولداری چه طعمی می تونه باشه؟

اینکه پول خودت باشه ها. پول پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت نباشه.

که مثلا یک عمری کار کرده باشن و حالا بدن تو بخوری. اینطوری اصلا خوشایند نیست...

نه.

پولی که خودت تلاش کرده باشی، اما خلاصه بهش رسیده باشی.

مثلا حالتی که میری فروشگاه و اصلا برات مهم نباشه چند بسته پنیر هیجان انگیز جدید بیشتر ورداشتی. یا برای برداشتن 5 سبد خرید، هی پشت اجناس رو چک نکنی قیمتشون چقدره.

میری لباس بخری و میتونی بقیه ی تیکه های ستش رو هم همونجا بگیری فارغ از قیمتش. و اگر در ماه نیازه که سه بار خرید کنی، برای هر سه بارش مشکلی نداشته باشی.

اینکه برای هدیه دادن به عزیزانت، هر انتخابی می تونی داشته باشی. نگران نباشی که اگه بیش از این مقدار خرج کنم، برای ادامه ی ماه چی قراره بشه.

اینکه هر بار بخوای رنگ ماشینتو از صورتی به زردقناری تغییر بدی و خب پول خوردی هم برات نباشه.

اینکه بتونی بری هر جای دنیا، فارغ از هزینه ی مکان و خورد و خوراک .... .

یه زندگی که توش قسط و وام و سر رسید چک معنایی نداشته باشه.

اینکه سر ماه، دینگ دینگ اس ام اس که حقوق واریز شده، خوشحالت نکنه، بلکه برات بی تفاوت باشه.

یه آدمی که صبح ها بدون دغدغه ی پول از خواب پامیشه، چه شکلی میتونه باشه :)

من فکر میکنم حق هر آدم تلاشمندی هست که اون درجه از پولداری رو که نه، حداقل بخشیش رو تجربه کنه.


من اگه روزی بیاد که قضیه ی پول و خرج کردنش برام چالش نباشه؛ چیزی نمیخوام جز همین خود آقای محترم و یه چمدون، که کل دنیا رو باهاش بگردیم :)


+این پست رو بعد از دیدن عکس های پروفایل یه آدمی تو یه گروهی نوشتم. هرچند عکسای پروفایل نمیتونه نشون دهنده ی چیز خاصی باشه، اما محرک تخیل آدم که میتونه باشه...

۶ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۰
آی دا
پیشرفتی توی درسام ندارم و نمی دونم چرا :)
اینکه فکر کنم هوشم پایین اومده و فلان که بهانه ست. احتمالا مسیرم غلطه.
فکر میکنم دلیل بدخلقی ها و غم های گاه و بی گاهم همینه:
اونقدری که می خوام نتیجه نمی گیرم.
باعث شده انگیزه م پایین بیاد و مثل قبل با هیجان براش تلاش نکنم.

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
همین روال رو ادامه میدم تا ببینم چی میشه :]

زندگیم روال کسل کننده ای پیدا کرده که حتی گلدوزی هم فعلا نتونسته تلطیفش کنه.
۴ نظر ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۸
آی دا

دیروز رفتم یه کارگاه گلدوزی خریدم، ازین دایره چوبی ها، که توش پارچه ی گلدوزی می مونه.

و چهار رنگ نخ گلدوزی.

من که گردن ندارم بشینم گلدوزی کنم، اما بدم نمیاد برخی اوقات باهاش سرگرم شم. رنگ هاش و تصور اینکه بتونم گل بدوزم خوشحالم می کنه.

با اینکه مادرم خیاط بوده، من حتی کوک زدن هم بلد نیستم. خواهرم خیاطی و گلدوزی و کاموا بافی بلده. من؟ هیچی.

نمی دونم به چه دلیلی اما مامان هیچ وقت استقبال نکرده یاد بگیرم و تقریبا مانع هم شده.

دیروز هم که آوردم نشونش دادم وسایل گلدوزی رو، با خنده گفت مگه میخوای ترک تحصیل کنی؟

زندگی عجیبی دارم!


۶ نظر ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۰
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۷
آی دا

گاهی هم کارهای نابخردانه زیاد می کنم.

مثل امروز که ورداشتم پول لیزر این ماهمو دادم مانتو خریدم!

و نمیدونمم که چرا این رنگو ورداشتم :||

آقای محترم با لحن اینکه دلم نشکنه گفت قشنگه... ولی خب دیگه، با توجه به پولی که خورد باعث تاسفه این انتخابم :))

موقع خریدنش هی با خودم تکرار کردم تا به کی رنگ های تکراری،

این شد که یه مانتوی گلبهی با توپ توپای سفید برداشتم!

خدای من. من تا حالا تو عمرم مانتوی گلبهی اونم اینقدر روشن نپوشیدم..

این چه کاری بود کردم :))

۹ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳
آی دا
از ساعت یک تو جامم که بخوابم؛ زهی خیال باطل.
یکشنبه با برادرم عازم کاشان و تهران هستیم که مصاحبه دکتراشو بده.
اصرار داشت که منم برم سمنان مصاحبه بدم که از ترس اینکه قبول بشم نرفتم.

وقتی بچه بودم؛ سوم راهنمایی؛ یک بار کاشان رفتم. حمام فین و تپه سیلک.
این بار نمیدونم فرصت بشه جایی بریم یا نه.
اما امیدوارم حداقل خانه ی عباسیان یا خانه ی بروجردی ها رو بریم.
خلاصه حتی اگه نتونیم جای خاصی هم بریم بابتش ذوق دارم.
خیلی وقته دورترین جایی که رفتم رشت بوده!
خدایا من خیلی مسافرت دوست دارم خیلی!

۸ نظر ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۶
آی دا

+ فکر میکنم سال 87-88 بود که تو رمان زنان کوچک خوندم که شخصیت های داستان به هم قول دادن که تو یه برگه بنویسن که 10 سال آینده می خوان چی بشن، و بعد ده سال آینده به این برگه نگاه کنن ببینن به چیزایی که می خواستن رسیدن یا نه.

واضحهه که منم همچین چیزی رو تو تدارک دیدم، البته تو ذهنم.

خب فکر میکنم، امسال اون موعد ده ساله ی من هم فرا رسیده.

مشتاقم بدونم تا پایان سال به چند تا از چیزایی که می خواستم رسیدم.


+ کتاب دوم امیلی تموم شد.


+ یکی از دوستان دور، یه زمانی تو اینستاگرامش چیزی نوشته بود که خیلی ناراحتم کرده بود. البته که من آدم انتقام نیستم، اما آدم ثابت کردن خودم به خودم که هستم. این روزا خیلی به اون جمله ی فخر فروشانه ش فکر می کنم و فقط عمکلردم میتونه بیانگر این باشه که اون اشتباه می کنه.


+ امروز که زیر پنجره ی اتاق رو تخت دراز کشیده بودم و از پرده ی کنار زده به برگ های درخت انجیر نگاه می کردم، یهو با ورود یه گنجشک لاغر که خودشو از پنجره پرت کرد تو اتاق جیغ بلندی کشیدم.

خجالت آوره که از یه موجود به این کوچیکی ترسیدم. خیلی تلاش کردم که بیرونش کنم، اما به خاطر شرایط گردنم، چندان موفق نمی شدم جست و خیز کنم تا بیرون بره. 

نهایتا بیرون رفت، اما این احساس شرم و خجالت که چظور نفس نفس میزد و راه فرارو نمی دونست و من هم عین کولی ها دنبالش کرده بودم، راحتم نمیذاره.

این هم عکسی که با زوم ازش گرفتم و کیفیت نداره: درخت انجیر اون پشت، پنجره و گنجشک لاغر ِ احتمالا یتیم.



۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۱۹
آی دا

همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود

همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛

هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.


+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.

+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.


۷ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۹
آی دا

امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب...

همینا.. تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان..

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟





۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴
آی دا

امروز بدون اینکه به کسی بگم دفترچه م رو برداشتم رفتم دکتر.

بگذریم از اینکه مامان و داداش وقتی فهمیدن با دهن روزه سه تا امپول زدم چه قشقرقی به پا کردن.

امپول مسکن، امپول شل کننده عضلات، امپول ویتامین.

برگشتنی واسه خودم آش خریدم که التیامی باشه بر گردن شکسته م!

"به یه اتفاق خوب نیازمندیم برای رخ دادن"


+قضیه ی این نجفی واقعا بهمم ریخته :(

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۸
آی دا

مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.

من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.

این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.

هرچند امروز حالم بهتر بود.

چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.

دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.

یه نکات غیرضروری رو رعایت میکنه که میترسم بعدا تو زندگی بهش غر بزنم.

مثلا تا اذان تموم نشه غذا نمیخوره

تازه بعدشم اول نماز میخونه بعد میاد واسه افطار(البته گفت اگه جایی مهمون باشه و یا مهمون داشته باشه این کارو نمیکنه). اینا رو تا حالا نگفته بود. دیروز فهمیدم.

نکات منفی ای نیستن اما به نظرم زیاده روی ان. حالا نمی دونم نظر خود خدا چیه.

+از اینکه دیروز اینقدر مراقب بود چیزیم نشه احساس عذاب وجدان می کنم. امیدوارم دیگه هیچ وقت گردنم به این شدت و به این مدت طولانی اذیتم نکنه. فکر کنم دو هفته ای شده :(

+جلد دوم امیلی رو گرفتم.

۴ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۴
آی دا

امشب شب خیلی مهمیه.

من و آقای محترم کل امسال رو منتظر امشب بودیم تا دعا کنیم.

اگر سال های قبل به این اعتقاد داشتم که شب سال نو سرنوشتم ساخته میشه، حدود یک سالی هست که نظرم عوض شده.

در این شب عزیر از خدا می خوام که خیر و صلاحشو برام پیش بیاره. الهی آمین.


+فارغ از درجه ی دین داری هر فردی، فکر میکنم نشه با این موضوع جنگید که دعا کردن، به آدم آرامش میده. من روزهای زیادی با خودم در تقلا بودم که منکر همه چیز بشم. منکر دعا کردن و بر آورده شدن آرزوها و .. . راستش پارسال بهار، تصمیم گرفتم دست از یک دندگی بردارم. چطور میشه یه قدرت بی انتها رو منکر شد...


+تو کانالم هم هستم. اگه دوست داشتین: @aidaainmoon


۳ نظر ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۶
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۵
آی دا

هوس داشتن یه گوشواره ی کوچولو با طرح گل، که وسطش ترجیحا نگین صورتی داشته باشه و با گردنیم ست بشه، داره منو میکشه.


پارسال، گردنی قلبی شکلم، خیلی اتفاقی با گوشواره ی قلبی شکلم ست شد. جفتشون هدیه بودن. هر چند نگین گوشواره سفید و نگین گردنبند م آبیه.


من خوره ی نگه داشتن وسیله دارم. وقتی مامانم تعریف میکنه که یه عالمه طلاهای کوچولو اون موقع ها مادرش براش می خریده (چون مراقب خواهر برادرهاش در فصل کار بوده) و کلی هم اشرفی داشته؛ اما همه ش رو بعد از ازدواج میفروشه، حس میکنم خون در عروقم منجمد میشه!!

خیلی از دستش ناراحت میشم. اگه الان اون طلاهای خیلی ریز و قشنگو داشتم، #دلخوشیهای_فندقی م تکمیل میشد!

مامان میگه اون موقع ها طلا ارزون بود. آقایون در روستا، بعد از اتمام فصل کار، برای اینکه از خانمشون تشکر کرده باشن، براش طلا می خریدن. یا اگه به گرفتاری برمیخوردن که نیاز به پول داشتن، طلاها رو میفروختن، اما سریع بعد از اینکه دوباره پول به دستشون میرسید، برای خانمشون جایگزین می کردن. همونطور که گفتم، حتی تشویقی های مامانم بابت نگهداری از بچه ها و کار خونه طلا بوده.


+چقدر امیدوارم که آقای محترم خیلی اتفاقی گذرش به وبلاگ من بیفته و این پست رو ببینه :| اللهم ارزقنا! من که خودم دلم نمیاد از پس اندازم از این کارا کنم :دی

۸ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۵
آی دا

متاسفانه هوا گرم شده. پشه ها زیاد شدن. من کابوس می بینم. حتی توی روز. هوای گرمو و پشه های زیاد منو کلافه میکنن. خواب هام و نگرانی هام هم. 

خیلی خسته شدم. از وا دادن می ترسم.

۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۰۴
آی دا

+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!

اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!

مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که من خیلی منطقی به این موضوع اشاره میکنم، حتی گاهی حس میکنم دلش میشکنه! جالب اینجاست که در مورد خواهر و برادرام هیچوقت چنین اصراری نداره...

برخی اوقات وقتی به این فکر میکنم که روزی نبودن من رو چطور میخواد طاقت بیاره؛ غصه م میگیره..بچه ی آخر بودن و هزار تا گرفتاری!


+بهرحال تا چند روز خرابکاری دارم تا به حالت عادی برگردم. امروز چایی رو برگردوندم رو دفتر کتابام. هنوز نمی تونم کاملا خم و راست بشم و منعطف نیستم. به همین خاطره که مجبورم خودم رو تحمل کنم.

از پشت باد به پرده میزنه و میترسم اما نمی تونم برگردم مطمئنم شم که پرده بود. شب ها تو خواب جابجا شدن رو تخت برام دردناکه، همینطور یه افطاری درست کردن برام بار میگیره و باعث میشه این همه قرص مسکن اثرشون رو از دست بدن.

چه میشه کرد؟ میگذره این روزها هم.

۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۹
آی دا

حالا که کل روز و شب رو مجبورم خیره به سقف دراز بکشم و کار دیگه ای ازم بر نمیاد؛ چه کاری بهتر از کتاب خوندن؟


+پنجره ای که من پشتشم:


۸ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۳
آی دا

+دیشب آقای محترم اینا خونه مون بودن. خودش، مامان باباش و خواهراش.

درسته من سه تا خواهربرادر دارم، اما چون فاصله ی سنیمون خیییییلی زیاده، تقریبا مثل تک فرزند بزرگ شدم. از این لحاظ همیشه تنها بودم و خیلی اوقاتم از بچگی تا کنون حوصله م سر میره و باز میشینم پای درس و مشقم. به همین خاطره وقتی که چند نفر یه جا ببینم که سنشون به من نزدیکه، خیلی خوشحال میشم. مخصوصا اگه خوش اخلاق و شوخ هم باشن. یعنی ویژگی های خواهر برادرای آقای محترم. این باعث میشه که از عضلات فک و دهنم بیشتر کار بکشم و باعث شگفت زدگی بدنم بشم!

+بابای آقای محترم دیشب برامون لاک پشت شماره ی 2 رو آورد. اندازه ی یه سکه ست.

حالا تو حیاط علاوه بر مرغ خال خالی، مرغ حنایی، سه تا اردک نوجوان، خانم و آقای قرقاول، 3 تا بلدرچین جوان، گنجشک ها و یاکریم های محله، قورباغه ی ناخوانده ی تازه وارد و لاکپشت شماره ی 1، لاک پشت شماره ی 2 هم داریم.

زیاد رغبت نمیکنم برای لاکپشت هامون اسمی اختصاص بدم. چون تجربه بهم ثابت کرده چندان معاشرتی نیستن و هر دو ماه یک بار میان بیرون از مخفیگاهشون.

+مضامین پست هام تکراریه. می دونم. اما این ها رو از کسی که تو خونه نشسته و چندان ارتباطی با کسی نداره بپذیرین. 

+بعد از مدت ها از کتابی که دارم می خونم راضی ام؛ با وجود غلط های نگارشی، املایی و ویرایشی فراوانش. مشتاق شدم دو جلد بعدیش رو هم بگیریم.


+الان متوجه شدم که مشکل بیان در پست های تصویری حل شده. اگه دوست داشته باشین از حیاط براتون عکس میذارم.


+کاشکی فضای شور و شادی به بلاگستان برگرده. بچه ها اگه بدونین از خوندن ناراحتیتون چقدر غمگین میشم که حد نداره. تا چندین ساعت دمق و پکرم. کاشکی هممون خوشحال باشیم. الهی آمین.

۱۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۹
آی دا