بیشتر از اینکه به عکس گرفتن از آدما علاقمند باشم، به عکس گرفتن از اجسام و اشیا علاقمندم!
توی گالری گوشی م عکس هایی هست که فقط خودم متوجه میشم حس و حال اون لحظه چی بوده.
عکس جوونه ای که تازه روییده شده و ماه ها منتظر بودم سبز شه، عکس یه بستنی که تو یه روز گرم تابستونی حس خوبی بهم داده، عکس اولین باری که تو قلکم یه سکه انداختم، عکس از نوت های روی دیوار، که خواستم چیزی رو به خودم یادآوری کنم و... .
گالری گوشیم پر از حس و حال ها متفاوته، هر چند فقط خودم درکش کنم!
عکس گرفتن از میز کارم هم یکی از علایقمه!!
و خب این قاب زندگی این روزهای منه.
میزی که باهام خندیده، کنارم غصه خورده، روزای زیادی اشکم روش چکیده، لحظات زیادی سرم رو که از خستگی روش گذاشتم نوازش کرده و روزهای زیادی که بهم لبخند زده و تشویقم کرده.
من توانایی دارم مامان ِ همه ی میزهای دنیا بشم. فاتحشون بشم. اونقدری که حس کنن دارن کار مهمی انجام میدن و فقط یه تیکه چوب خشک و خالی نیستن که روزی به فروش رسیدن. من به میزهام روح میدم و مطمئنم میزهای زیادی دارن انتظارم رو میکشن تا در روزهای آینده، لحظات متفاوتی رو با هم داشته باشیم.
خب، امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود.
امروز اولین آزمونمون رو ثبت نام کردیم. 10 نوامبر که میشه یکشنبه 19 آبان آزمون داریم. پروسه ی ثبت نام آسون تر از چیزی بود که فکرشو می کردم :)
فکر کنم دیگه لازمه یه برنامه ی درست بچینم چون هر چقدر تنبلی کردم بسه.
خوابم خیلی زیاد شده. تمرکزم هم کم.
الان حس می کنم انگیزه ی بیشتری برای زندگی کردن دارم!
چقدر زندگی بهتره وقتی آدم هدف داره!
الان حسم مثل اون وقتاست که می خواستم دفاع کنم و هر چی سریع تر ارشد رو تموم کنم!! اون موقع صبح ها با انگیزه از خواب پامیشدم و شب ها با آسوده خاطری میخوابیدم.
خدایا ممنون که در کنار همه ی سختی ها، روزنه های امید هم گذاشتی :)
+اینم عکس تاریخی از امروز که بمونه :))
حس می کنم روابط اجتماعیم خیلی افت کرده :))
احتمالا بابت خونه بودن زیادیه؟
بابت همین در جهت ارتقای خودم، امروز که رفته بودم بانک و یه همکلاسی دوران دبیرستان رو دیدم، سعی کردم برم جلو و معاشرت کنم! کاری که از من بعیده :)) بلکه شاید حرف و سخن جدیدی داره من بی خبرم...
وقتی میرم شهر به آدما یه جوری نگاه میکنم، که فک کنم اگه دقیق بشن متوجه میشن که عجیب نگاشون میکنم!
کلا هم حالتای خاصی بهم دست میده.
مثلا یهو میرم تو فاز یه چیز خاص. مثلا درسی. بعد اون وسط اگه تلفنم زنگ بخوره، تا چندین دقیقه اصلا نمیفهمم چی میگه و صداش برام مبهمه.
یا وقتی یهو کسی داخل اتاقم میشه و منو خطاب قرار میده. سخت به خودم میام تا ببینم چی میگه.
حالا بدبختی شایدم خوشبختی اینجاست برای بعد از امتحانام هم یه سری برنامه ی دیگه جور کردم! که بازم مستلزم اتاق نشستنه، هر چند فشارش کمتر باشه :|
در واقع این برنامه رو -برای بعد از امتحانام- دیروز عصر وقتی خواب بودم، توی خواب برای خودم برنامه ریزی کردم!
اونم خوندن درسای لیسانس ه :|| و تمرین مکالمه ی عمومی.
خدای من. نکنه واقعا عجیب و غریب و درب و داغون شده باشم خبر ندارم.
در حالت عادی، یعنی پارسال ها، هر کی منو از دور می دید، اونطور که به گوشم رسیده، یه آدم مغرور و از خود راضی به نظر میومدم.
با این اوضاع جدید فکر کنم برچسب های دیگه ای هم بهم بزنن :))
یه کلمه هم داریم معنیش میشه علم شناخت حشرات :| Entomology. حالت اسمش هم میشه Entomologist.
بعد همش دارم تصور می کنم مثلا پسره رفته خواستگاری، بابای عروس میپرسه خب آقا داماد چه کاره ان؟ و خب بعدش... :| لابد بابای پسره باید بگه غلام شماست، پشه شناسی خونده :))
دیگه فکر کنم اوضاع م خیلی وخیم شده که با این فکرا خودمو سرگرم می کنم :|
+آموزش زبان با شامورتی بازی :))
سارا دو روز بود سوالی نپرسیده بود و دیگه نگران شده بودم!
امروز پی ام داد و اسپیک های همدیگه رو تصحیح کردیم و بهم گفت لهجه م بانمکه! (خودش مشهدیه و رشته ش زیسته)
احتمالا منظورش لهجه ی گیلکی توی فارسی بوده :))
دفعه ی پیش بهش گفته بودم لغات کمی استفاده می کنه، این بار سعی کرده بود جملات بیشتری بگه.
تقریبا هم سطحیم، اما نکاتی که به هم میگیم گاهی به درد بخوره.
چهارشنبه رشت بودم، شهر کتاب رفتم و تخفیف 25 درصدی داشت. با اینکه قصد قبلی نداشتم اما دو تا کتاب خریدم.
بریت ماری اینجا بود/ فردریک بکمن
فرنی و زویی/ جی دی سلینجر
یک فیلم هم دیدم به اسم researcher 2018 که فوق العاده بود. ببینین حتما.
امشب تقریبا تاریخ دقیق امتحان هامون رو مشخص کردیم و بابتش ذوق دارم. اولین امتحان من میفته در تاریخ 9 نوامبر و یا به عبارتی 18 آبان. خدا کنه تا تاریخی که میخوایم ثبت نام کنیم، سنتر مورد نظرم پر نشه. الهی آمین.
احتمالا طی دو هفته ی آینده ثبت نام می کنم.
تا حالا بابت هیچ امتحانی اینقدر ذوق نداشتم.
+عنوان از قیصر امین پور
عصر ده دقیقه توی سالن دویدم. جا برای 90 کالری خوراکی باز کردم.
الان هم رفتم هرچی توی یخچال داشتیم را خالی کردم توی دیگه، که بشود سوپ.
راستش سوپ هم جز چیزهایی هست که خوشحالم می کند.
فرقی هم نمی کند تابستان باشد یا زمستان. در هر حالتی با خوردنش، انگار که معجون نیروزایی را خورده باشم، انرژی مضاعف می گیرم.
قبل ها فکر می کردم بقیه ی آدم ها هم مثل من سوپ دوست دارند.
بعد فهمیدم خارجی ها این را پیش غذا می خورند، آقایان چون سیرشان نمی کند بهش به دیده تحقیر نگاه می کنند، و بقیه ی خانم ها هرچند که ازش متنفر نیستند، اما عاشقش هم نیستند.
خلاصه. سوپ من الان این ها را دارد: کمی مرغ پخته که از ناهار اضافه آمده. کدو خیاری، هویج، سیب زمینی، گوجه، فلفل دلمه ای، پیاز.
نخودفرنگی و قارچ هم نداشتیم که بریزم.
همه ی این ها را با هم حسابی میپزم، بعد توی بلندر کاملا میکس میکنم، دوباره برش میگردانم توی دیگ، و بهش دو قاشق جوپرک و آبلیمو و کمی جعفری خورد شده اضافه می کنم. میگذارم دوباره با هم بجوشند و خب بعد از یک ربع آماده است :)
توی لغات کهن انگلیسی یک کلمه داریم که معنی قشنگی دارد. کلمه ی ambrosia با تلفظ اَمبروژا، یعنی غذای خدایان.
لازم به ذکر نیست که هر چی مربوط به خوراکی باشد را خیلی زود یاد می گیرم. و خب این کلمه ی قشنگ هم جز این دسته است.
و حالا، من فکر میکنم که سوپ، غذای خدایان است :)
بچه ها. من واقعا دوست دارم در مورد زبان خوندن کمکتون کنم.
اما، واقعا کاری رو که خودم به سر انجام نرسوندم، نمی تونم راهنمایی در موردش داشته باشم.
اما بهتون این قول رو میدم که پاییز وقتی ازمونم رو دادم و نتیجه رضایتبخش بود، مو به مو با جزییات بهتون بگم.
تازه اولا که من زبانم "خیلی ضعیفه".
دوما ممکنه روش های من برای همه کاربردی نباشه.
سوما، بچه ها جوینده یابنده ست. اگه میخواین ریسرچر قوی ای باشین، اول از همه باید بدونین مشکلاتتون رو چطور با سرچ حل کنین. پس از الان براش تمرین کنین.
با آرزوی موفقیت برای همه تون :)
سال های متمادی یک وبلاگ رو می خوندم وبلاگ دختری که دانشجوی دکترا بود و فرصت مطالعاتی رفته بود آمریکا و بعد که برگشته بود، و خب از شرایط موجود ناراضی بود.
من عاشق اون دختر بودم.
به حدی روزمره نویسی هاش رو دوست داشتم که حد نداشت.
چند باری وبلاگ عوض کرده بود، اما نهایتا باز سر و کله ش پیدا میشد.
بعد یکهو دیگه ننوشت که ننوشت.
هر چند بار بازم با امید واهی به وبلاگش سر میزنم تا شاید نشونه ای از خودش گذاشته باشه، فایده نداره.
چند باری هم براش کامنت گذاشتم، اما فایده ای نداشت.
خلاصه،
درسته که خودش نمیدونه که چه تاثیر خوبی رو زندگیم گذاشته، اما امیدوارم از تاثیر خوبی که گذاشته خیر ببینه :)
من میدونم اینجا مخاطب های زیادی داره حتی اگه فعال نباشن و نظر ندن (انتظاری هم ندارم بابت همین کامنت ها رو کلا بستم). اما اگه خودبرتر بینی و غرور نباشه، باید بگم از تاثیر نوشته های خودم حداقل روی چند نفر با خبرم(با تشکر از کامنت های خصوصیتون) و از این بابت خوشحالم :)
از اینکه می بینم نوشته هام باعث میشه به زندگی کسی جهت داده بشه یا به فکر فرو برن که باید بیشتر تلاش کنن و بجنبن خوشحالم.
و خب، این دیگه اسمش دلخوشی های فندقی نیست. اسمش خوشی های چاقالوی آبداره. شیرین مثل هندوانه.
امیدوارم اگه تاثیر خوبی رو زندگی کسی دارم، بارقه های کوچولوی طلایی قلبش، نصیبم بشه و از نورهای درخشان خوشگلش، لبخند رو لبم بیاد و قلبم پر شعف بشه.
من به کار خوب کردن معتقدم :) حتی اگه این کار دو خط نوشتن توی وبلاگ باشه...
ساعت نزدیک به 3 شبه.
فردا باید بتونم نهایتا تا 8.5 از خواب پاشم.
فردا باید شروع کنم به رژیم گرفتن و تو کرفس مجددا غذاهامو وارد کنم.
فردا قراره با سارا (دوست جدید) یه سری تمرین داشته باشیم.
امشب یک غلط کمتر از دیشب و پریشب داشتم و قدرشو می دونم(از قصد تو ساعت های خواب آلودگی تمرین می کنم که ذهنم عادت کنه).
چهارشنبه نوبت مشاوره دارم، و نسبت بهش خوشبینم.
متاسفانه همیشه فکر میکنم بقیه از من بهترن
چرا دقیقا حس م اینطوریه؟
نمی دونم.
از دوران ابتدایی شاگرد اول بودم. بعدتر تو دوران راهنمایی هم.
تو دبیرستان تو کلاس معلم ها منو به عنوان شاگرد زرنگ میشناختن.
موقع کنکور لیسانس بین همکلاسی هام جز معدود کسایی بودم که مهندسی روزانه قبول شدم.
موقع ارشد هم تو یه دانشگاه دولتی بازم روزانه خوندم.
تو یه آزمون استخدامی نفر اول شدم. تو یکی دیگه ش نفر چهارم شدم. تو اون یکی جز پذیرفته شدگان بودم.
این همه رزومه و فعالیت علمی داشتم.
اما.....
چرا همیشه فکر میکنم بقیه از من بهترن؟
لعنت.
به صدای خودم گوش میدم. دارم تند تند کلمات رو پشت هم قطار میکنم و انگلیسی حرف میزنم.
همین منی که تا پارسال این موقع یا حتی سه چهار ماه پیش به سختی چند تا کلمه پیش هم میذاشتم.
امروز باز فکر می کنم که بقیه از من بهترن. باهوش ترن.
من بدون هیچ معلم و کلاسی زبان خوندم. هرچند که کار شاقی نبوده، اما خلاصه کاری بوده که انجامش دادم.
حتی دقیقه ای کسی بهم نگفت از این کلمه استفاده کن و اینطور بگو یا نگو. من تلاش کردم؛ خیلی تلاش کردم.
ولی....چرا باید فکر کنم بقیه از من بهترن؟
رفتم به صدای بقیه گوش میدم. مثل من صحبت می کنن یا حتی ضعیف تر.
این همه عدم اعتمادبنفس من از کجا میاد؟
باید روانکاوی بشم؟
نکنه حادثه ای در کودکی باعث شده که اینقدر فکر کنم به اندازه ی کافی خوب نیستم؟
مادرم یه ضرب المثلی داره.
که گاو رو پوست کندی تا دمش رسوندی، حالا دیگه با قدرت بقیه ش رو هم انجام بده.
پاییز دو تا امتحان مهم دارم. دو تا گاو دارم که باید پوست بکنمشون. تا الان تا دمش رسوندم...
آره با قطعیت میگم که من تافل و جی آر ای دارم.
دیگه نمی خوام بترسم از اینکه کسی فکر کنه حالا اینکه اینقدر درس خونده، چرا نتونسته.
این همه آدم امتحان میدن و نمره دلخواه نمیگیرن. ایرادی نداره! مجدد امتحان میدم!
مهم اینه که تلاش کردم. مهم اینه که یک جا ننشستم و منتظر بخت و تقدیر نبودم.
چیزی برای مخفی کردن وجود نداره.
من آدم پرتلاشی هستم و باید به این قضیه افتخار کنم، حالا نتیجه هرچی میخواد باشه.
خدایا بهم کمک کن که فکر نکنم بقیه از من بهتر و باهوش ترن. این فکر عذابم میده.
خدایا کمکم کن که به نتیجه فکر نکنم، اما همچنان تلاش کنم.
وبلاگ تنها جایی هست که برام مونده.
درسته که دم به دم بر همه دم داره برام اتفاقات فاجعه می افته، و حتی در موردش با هیچکی نمیتونم صحبت کنم، اما
سعی میکنم کارایی کنم که خوشحالم کنه
امروز مثلا
شروع کردم به رزومه نوشتن.
هرچند فقط تا اسم و فامیل خودم و اسم دانشگاه پیش رفتم
اما چون چیزیه که خوشحالم میکنه، یه تیکه دیگه ش رو گذاشتم فردا بنویسم. مثلا رشته ی تحصیلی رو :)) بعد مثلا پسین فردا، لابد عنوان پایان نامه رو :))
بعد به این فکر کردم که احتمالا پسین فرداتر که میرسم به قسمت رزومه ی کاری، خیلی احتمالا خوشحال تر بشم:)) [واقعا خوشحالم که رزومه کاری هام چقدر مرتبط با رشته مه!]
می خوام بگم همچین فرد خوش ذوق و خوش بنیه ای (شما بخونید پوست کلفت) هستم که اینطوری سعی میکنم خودمو خوشحال کنم!
دیگه یه مساله که باعث فان شد، اینکه امروز تو گروه یکی یه سوال گذاشته بود، کلی آه و ناله و گریه زاری، که جوابمو بدین تو رو خدا.
حالا من با چشای پف کرده از گریه، سوالو دیدم خنده م گرفت :)
مساحت یه مثلث رو میخواست رو محور مختصات. که احتمالا دیپلم ردی هم باشی باید بتونی جواب بدی. بعد بخوای واسه همچین امتحان سنگینی اقدام کنی..
یه ذره بالا پایینش کردم که نکنه نکته ی خاصی داره نمیبینم. بعد گفتم خب میشه یک دوم ارتفاع در قاعده :) یعنی حتی نیاز نبود فاصله ی دو نقطه رو بگیری یا فیثاغورث بری یا همچین چیزی.
حالا نمی دونم..شاید بنده خدا رشته ش مثلا انسانی یا همچین چیزی بوده، محور مختصات رو که دیده ترسیده. نمی دونم.
بهرحال خوشحالم همچین رقیب هایی دارم :)
+میشه برام دعا کنین؟
+ تو بلوار دیلمان، نزدیک خونه ی خواهرم، یک نانوایی باز شده، که منو به هیجان میاره.
هرچند پای هاش خیلی شیرین بود و چندان پربار نبود؛ اما نون هاش فوق العاده بود. تو چند روزی که خونه ی خواهرم بودم، چند باری ازش خرید کردیم.
قیمت هاش هم گرونه. یه قرص نان 6 تومن مثلا.
اگه ساکن رشت هستین، یک بار خرید ازش رو امتحان کنین.
+ امسال لباس خونه نخریده بودم. دیروز که مسیرمو به سمت شهرداری کج کردم، دو دست لباس گرفتم. به مرتب بودن تو خونه چقدر اهمیت میدم؟ خیلی.
+ خواهرزاده کوچیکه ظاهرا کنکورش رو خوب داده. تا ببینیم چی میشه.
+ یه رفیق مجازی جدید پیدا کردم. قرار شده هر جا گیر و گور داشتیم از هم سوال بپرسیم. من که معمولا سعی میکنم مشکلاتم رو با سرچ حل کنم. اما اون وقتی سوال میپرسه خیلی ذوق زده میشم. که خودمو تست کنم ببینم چقدر بلدم. یا مثلا باعث امیدواری میشه چیزی که قبلا برای من سوال بوده، برای بقیه هم گیج کننده ست.
نمی خوام بدجنس باشم، اما ظاهرا من تحلیل هام بهتره، اما نمی دونم چرا تقریبا نمره هامون برابره. احتمالا دوست جدید فرزتره و سرعت عمل بیشتری داره.
+ خواهر از دستم شکاره که چرا اینستامو باز نمیکنم. همه احتمالا فکر میکردن با توجه به فعالیت خیلی زیادم در اینستا و اونم در هر دو پیجم، خیلی زود پشیمون بشم و برگردم.
اما خب ترجیح میدم به محیطی که بهم استرس وارد میکنه حالا حالاها برنگردم.
+ این مورد جز دلخوشی های فندقی نیست. اما وقتی برگردم به اینستا، از پیج خصوصیم ناشناس ها رو پاک خواهم کرد. واقعا چقدر منرجر کننده ست برام کسی با پیج دوم سومش آدمو فالو کنه فقط برای اینکه از زندگی آدم سر دربیاره. بعد خودش هیچ وقت پیج اصلی، اسم اصلی و ... رو نکنه. به نظرم خیانته. حالا شاید در ابعاد کوچیک تر.
برای من پیج دوم و سوم که فقط بقیه رو چک کنم اونم در سکوت، بوی تخم مرغ گندیده میده.
بچه ها
بیاین به خودمون قول بدیم که از روی نوشته های کسی یا عکساش به این نتیجه نرسیم که خوشبخته یا بدبخته یا نیمه بخته.
زندگی هزارتوی عجیبیه.
مرز خوشبختی و بدبختی باریکه.
تازه، خوشبختی و بدبختی هم نسبیه.
روزهای سختی رو دارم میگذرونم.
اما راستش نه به اندازه ی غم این پست احساس بدبختی میکنم
و نه به اندازه ی ذوق پست های قبلی فکر میکنم زندگی زیباست ای زیباپسند.
با همه ی این ها به وجود خدا و ذات خودم اعتقاد دارم و می دونم که میگذره.
خلاصه باید خوشبین بود.
خوبی وضعیت من اینه که از هر دو طرف منفعته.
روز زن از سمت آقای محترم (البته امسال داداشمم بهم هدیه ی روز زن داد)؛ و روز دختر هم از سمت خانواده و احتمالا مجددا آقای محترم هدیه می گیرم :|
منم فعلا پا رو پا انداختم و از هر دو طرف سود می کنم :]
+زنداداشم برام یه لیوان گل گلی، ازینا که خودش چای و دمنوش دم میاره گرفته. نمی دونم تزئینیه یا واقعا کار میکنه. فعلا دلم نیومده استفاده ش کنم.
+روز دختر مبارک دخترا :)
امروز هزار بار این صفحه رو باز کردم تا بنویسم. نمیشه.
یه اندوه ملایمی همراهم هست که از بین نمیره.
برخی اوقات میگم نکنه همون شیطون ِ معروف ِ دوران کودکی باشه که ما رو ازش می ترسوندن؟ که این فکرا رو میفرسته که فقط منو عقب بندازه؟
فکرهای آزاردهنده ای که کم نمیشوند و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر روز بیش از دیروز. اینقدری که نفسم بند میاد و سرم را تند تند به چپ و راست تکون میدم بلکه از عالم هپروت خارج بشم.
بارون شدیدی می باره. انگار که پاییز باشه.
دلم برای تابستان های بچگیم تنگ شده.
صبح ها خوردن چایی آبکش، چون دیرتر از همه پامیشدم و چایی تموم میشد.
برای ذوق خریدن یه دمپایی جدید که کوچه باهاش بازی کنم.
برای ناهارهای دسته جمعی و شام هایی که اغلب سالاد و سیب زمینی سرخ کرده، یا باقالا پخته بود.
برای تاپ شلوارک جدیدی که بپوشم و به بچه های کوچه فخر بفروشم.
به کتاب هایی که برادرم بعد از اتمام امتحانات ترم دوم برام می خرید. چقدر ذوق میکردم. رمان های اون موقع چقدر مرغوب بودند. قیمت کتاب دزیره رو که سال 85 داداش برام خرید نگاه می کنم. با جلد ضخیم و با کیفیت. 6500 تومن. رفتم سرچ کردم قیمت کتاب دزیره. 80000 تومن.
داشتم میگفتم.
به خواب های عصر که شیرین بود. به شیرینی هندوانه ای که مادرم بیدارم میکرد و بهم تعارف میزد. مثل الان پر از کابوس نبود.
روزهای تابستان عمیق بود. پر رنگ بود. شاد بود. گرما لذتبخش بود. تصور اینکه اگر این تابستان بگذره سال بعد به کلاس بالاتری می روم، هیجان انگیز بود.
واقعا آن روزها تمام شده؟
به قول آقای فرهاد؛ آن روزها، وقتی که من بچه بودم، غم بود؛ اما، کم بود...
به صورتم توی آینه نگاه می کنم و واقعا حس می کنم روزگارم گذشته.
این عجیب و دردناک نیست که روزانه یه عالمه علم داره تو دنیا تولید میشه و یه عالمه موضوعات جدید برای یاد گرفتن هست؛ اما ما (بیشتر خودم منظورمه) فقط می خوریم و می خوابیم و نهایتا منتظریم فردا برسه؟
برخی اوقات برای خودم متاسف میشم.
خیلی حیفه همینطوری بی سواد و بی تخصص و خنگ بمیرم.
+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.
کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.
در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.
میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.
رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.
اما از طرفی نشستن رو زمین هم زانوهامو اذیت میکنه و محیط اتاق رو شلخته تر و بهم ریخته تر نشون میده.
فکر میکنم یه پیرزن واقعی شدم :)
+خواهرزاده کوچیکه جمعه ی بعدی کنکور داره. اصلا انتظاری نداریم مثل داداش بزرگه ش پزشکی قبول بشه، اما انتظار داریم حداقل در سطح خودش ظاهر بشه، چون از لحاظ استعداد چیزی کمتر از داداشش نداره.
امسال سومین سالی هست که درگیر کنکوریم و حسابی کلافه شدیم.
سال اول خواهرزاده بزرگه. سال دوم مجددا خواهرزاده بزرگه و خواهرزاده کوچیکه. امسال خواهرزاده کوچیکه.
امیدوارم امسال اینم یه رشته ی خوب قبول شه و خواهرم یه نفس راحت بکشه.
+آریا شدیدا خوردنی و بانمک شده. اونقدری که هر بار نگاش میکنم آرزو میکنم کاش مال خودم بود!
+اگه به صورت ناشناس کامنت میذارین ایرادی نداره اما اگه سوال میپرسین حداقل نشونی چیزی بذارین تا بتونم جواب بدم.
دوست عزیزی که در مورد کرفس پرسیدی.
اون کرفس سبز رنگ برای وارد کردن برنامه ی روزانه ست که خودت میتونی کالری هات رو وارد کنی و من از همین استفاده میکردم.
اون کرفس آبی رنگ اما خودش بهت رژیم میده. که چه غذاهایی بخوری. من یک بار از این استفاده کردم و اصلا خوشم نیومد.