مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

امروز روز چهارمیه که صبح میام باشگاه.

البته باشگاه اسمش خفنه، اما با این پای چلاق و کمر شکسته فقط میرم رو دوچرخه ثابت میشینم و با دنده ی خیلیییی سبک نیم ساعت رکاب میزنم.

از هیچی که بهتره هان؟

بعد از باشگاه دوش میگیرم و دوستم میاد دنبالم و میریم دانشگاه.

دوستم این بهار فارغ التحصیل میشه و وقتی بره من دوباره برای رفت و امد به دانشگام سختم میشه. 

 

دلم گرفته. یه تیکه طلای خیلی کوچیک پول فرستاده بودم برام بخرن، که بعد یکی از بچه ها که مسافرت اومده اون ور، برام بیاره. طلاعه رو گرفتن منتها اداره پست قبول نمیکنه از شهرستان بفرسته به تهران. هیچی دیگه اینم بهش دلخوش بودم پوچ شد. دیگه تا حالا روزی روزگاری خودم بیام ایران پیک آپش کنم. در واقع اینو داشتم به خودم هدیه میدادم. اما حالا دیگه احتمالا نمیشه.

 

کلا انرژیم پایین اومده. خیلی وقته کار ازمایشگاهی جدی نداشتم. در واقع در حال نوشتن پیپر و بعدشم پروپوزال بودم. اما دیگه حوصله م سر رفت. از این هفته کار ازمایشگاهی رو استارت میزنم که روی یکی از دوتا پروژه ی نهایی کار کنم.

 

کاشکی یه اتفاق خوب بیفته. چیزی که حداقل یه هفته خالص حالم خوب باشه. نه فقط نیم ساعت.

۳ نظر ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۸
آی دا

همیشه من یه اشتباه مشابه رو تکرار میکنم. اینکه وارد هر محیط تازه ای میشم، چون میخوام دوست پیدا کنم، تو اینستا ادم های محیط تازه رو فالو میکنم یا اگه اونا فالو کنن منم بک میدم.

دوره ی دکترا به لطف کووید اوایل که هیجکسو نمیشناختم، بعدا ولی تک و توک پیدا شدن.

کم کم اینطوری شروع شد که ای وای از کجا وقت میاری اینقدر آشپزی میکنی و ما پس چرا وقت نداریم...

بعد شروع شد که آهااااا پس تو میری فلان مغازه خرید میکنی و اونحا دانشجوها نباید برن چون گرونه....

بعد شروع شد که بعلههههههه چجوری پس تو به ریسرچ و درست میرسی اینقدر تو اینستا فعالیت می کنی....

 

 

:||

چند روز پیش که خونه ی دوستامون مهمون بودیم، پژمان داشت میگفت آیدا نون خامه ای های خیلی خوبی درست میکنه، که مثل مال ایرانه. یهو شوهر دوستم برگشت گفت خب ما مثلا دکتریم نباید وقتمونو اینطور هدر بدیم :|

 

من که واقعا نمیهمم چرا اینقدر همه اینجا با آشپزی کردن زاویه دارن و اینکه کسی آشپزی میکنه رو بهش انگ میزنن که لابد بیکار و بیعاره.

طوری شده که من بخوام پستی بذارم هی میگم الان لابد با خودشون میگن که دختره لابد بیکاره.

در حالی که من هر روز هفته حداقل روزی 8-10 ساعت آزمایشگام. یعنی همینکه شبا میام یه آشپزی برای تفریح میکنم یا حالا اخر هفته ها یه چیزی میپزم اینقدر آزار دهنده ست؟ :|

حالا اینا که آشپزی نمیکنن و من بعید بدونم کار مفید دیگه ای هم بکنن، والا تا الان نوبل نبردن که میگن ما دکتریم و فلان. حالا مگه دکتر آشپزی کنه شانش پایین میاد؟ اصلا باشه من شانم پایینه آشپزی میکنم :|

نمی دونم چرا به این جمله ی وقت ندارم کلا حساسم. من ایرانم که بودم هم دانشجو بودم و هم سر کار میرفتم و باز کسی رو میخواستم ببینم سریع وقت باز میکردم اما بقیه برای من وقتی نداشتن چون "سرشون شلوغه".

الانم والا تو سرشلوغ ترین وضعیت ممکن همه ش جا باز کردم برای بقیه همزمان با اینکه به کارای ریسرچ و آشپزی و خانه داریمم رسیدم.

بیشتر دلم میخواد به کسی که سرشلوغی رو بهانه میکنه و بقیه رو اگه فعالیت اضافه دارن متهم به بیکاری و بیعاری میکنه بگم که عزیزم من بیکار نیستم، فقط دارم رو برنامه زندگی میکنم، شما بهتره دست از تنبلی بکشی و برنامه بریزی برای زندگیت.

 

۷ نظر ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۴۵
آی دا

یکشنبه رفتیم آپنهایمر رو دیدیم، و بعدش اخ اخ نگم که اومدنی پام گرفت چه گرفتنی. احتمالا همون دیسک گردنه بی صاحابه. همزمان سردرد وحشتناک. اون شب تا صبح زجر کشیدم. سر درد و پا درد همزمان. تا که چهار پنج صبح پاشدم قرص خوردم. سردرده کمی اروم شد اما پا درد. اخ اخ اخ. دوشنبه سه شنبه رو قشنگ لنگیدم و همینطوری رفتم دانشگاه. امروز کمی بهترم.

 نوشتن پروپوزال رو نمی دونم میشه گفت تموم شده یا نه. تا حدود ده روز دیگه میدمش دست استادم.

اسلایدها رو تا یه جایی درست کردم.

بچه ها معمولا امتحان پروپوزال (همون کندیدیسی) رو سال چهار و پنج دکترا، نزدیک دفاع میدن. من دلم میخواست زودتر بدم بارش از دوشم برداشته بشه. بعد هم استادمم که همه ش کار میکشه، بهتر بود زودتر بدم. 

من تو ایران نمیدونم تعداد امتحانا چجوریه.

اما ما اینجا بعد از سال اول امتحان کوالیفای میدیم که معادلش میشه امتحان جامع تو ایران فکر کنم.

بعد که حداقل یکی دو تا پروژه مستقل انجام دادیم میتونیم امتحان کندیدیسی (امتحان پروپوزال) بدیم (که معمولا نزدیک دفاع میدنش، ولی من سال سوم دارم میدم).

بعدم دوباره یه امتحان هست که بیشتر ارایه ی پیشرفت کاره، شش ماه قبل دفاع صورت میگیره.

و دیگه اخری امتحان دفاع هست.

 

میخوام یه نذری کوچیک پخش کنم برای محرم، بعد دوباره بشینم تمرکز کنم روی پروپوزال. ایشالا هشت سپتامبر به خوبی سپری میشه.

۳ نظر ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۰۷
آی دا

+ قبل از همه یه سری توضیحات در مورد افراد زندگیم:

استادم خانمه، حدودا چهل و خورده ای ساله، شاید نزدیک ۵۰

نوزت دختره و هم ازمایشگاهیمه، هندی ه

ادریان پسره و هم ازمایشگاهیمه، و مکزیکی ه

اولیویا دختره و دانشجوی لیسانس ه و امریکاییه

 

 

چون یکی از شما فکر کرده بود ادریان دختره، گفتم بگم اینا رو، که وقتی در موردشون حرف میزنم بتونین خوب تصور کنین :)))

 

+ امروز صبح دیدم واقعا انگیزه و انرژی ندارم باز روی پروپوزال کار کنم. برای اینکه کار مفید کرده باشم، یه سری کارای ازمایشگاه رو انجام دادم که اتفاقا وقت گیر بودن و باید انجام میشدن. همیشه اینجور موقع ها که باتری خالی می کنم، کارای متفرقه ی دیگه ای که البته مهم هم هستن رو انجام میدم تا حس بهتری بگیرم.

+ در واقع اومده بودم بگم خیلی خسته ام از قضیه پروپوزال. اما حالا گیریم هزار کلمه هم براش بنویسم. چیزی رو مگه عوض میکنه؟ نهایت باید انجام میشد، هر چی زودتر بهتر. تا دو تا ماه دیگه همچنان درگیرش خواهم موند. بعد ایشالا سفر کنفرانس خوش بگذره کرختی این روزا رو بشوره ببره.

 

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۲۰
آی دا

دیشب یهویی دوستامون گفتن بریم پیششون شب نشین و من با اینکه کل روز دانشگاه بودم رفتیم با پژمان و خوش گذشت. تا اومدیم خونه ساعت دو بود و من کمی خوابیدم و دوباره صبح اومدم دانشگاه. کمی سردرد دارم که به خاطر کم خوابیه احتمالا.

فردا اون دوستامون که خانمه امریکاییه و شوهرش ایرانی میان پیشمون. من براشون قیمه و فسنجون دارم درست میکنم و زیتون پرورده. اقاهه هشت ساله ایران نبومده و هوم سیک هست مخصوصا برای غذاها. البته خانمش پیغام زد بهم که به گلوتن حساسیت داره و برنج و نون و پاستا نمی تونه بخوره. حالا نمی دونم برای اونم مرغی چیزی درست کنم یا همون خورشت ها رو خالی میخوره.

عصری قراره با نوزت دوست هندیم بریم ارایشگاه ابرو ورداریم :)))

کی فکرش رو میکرد من روزی با دوست هندیم بریم پیش یه خانم نپالی که ابرومون رو برداره :|

پژمان دیشب میگفت ابروهات پر نشدن؟ امروز دیگه خدا نوزت رو رسوند.

شاید یکشنبه با آدریان و دوست دختر جدیدش رفتیم گردش، میخواد دوست دخترش گریس رو با ما اشنا کنه. البته من خیلی خسته ام دلم میخواد یه روز استراحت کامل کنم.

 

دیگه گفتم همه ش ناله نکنم، کمی هم حرف مهمونی و گردش رو بنویسم اینجا.

۴ نظر ۲۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۱
آی دا

هی هر بار میگم بذار این هفته هم بگذره بعد بیام بنویسم. هی فرصت نمیشه. الان تو تایم ناهار اومدم یه گزارشی بدم.

اول اینکه یه پروژه ی بزرگو شروع کردم مربوط به زندگی شخصی، که بار مالی زیادی داشت و وقت گیر هم بود. حدود دو ماه براش وقت گذاشتم و منبعد باید منتظر نتیجه باشم.

دیگه اینکه برای مالیات دوباره به گرفتاری خورده بودم، تا خداروشکر حلش کردم (قضیه این بود که کدملی اینجام رو اشتباه زده بودن، بابت همین پرداخت هام با مدارک مالیاتیم نمیخوند منو بدهکار محسوب میکردن).

 

دیگه اینکه هفته ی گذشته یه پیپر سابمیت کردیم تو یه ژورنال خفن جدید (احتمال میدم ریجکت کنن). چون تو اون خفن قبلیه سه تا پیپر داشتم و استادم گفت بهتره ژورنالو عوض کنی. حالا یه جا فرستادیم ببینیم اکسپت میشه یا نه.

 

دیگه اینکه دارم رو پروپوزال هم کار میکنم و خیلی دیگه کلافه شدم :( خدایا میشه کمکم کنی. 

یه ذره هم هفته ی پیش کسالت داشتم رفتم دکتر که خوبم.

حس میکنم صورتم خراب و شکسته شده (و کلا اضافه وزنم دوباره پیدا کردم)

خودم تو ذهنم قیافه م همون ایدای پنج شش سال پیشه. بعد یهو خودمو تو اینه میبینم تعجب میکنم.

بابت هر چی که هست خدا رو شکر. چیکار میشه کرد. انشالله سلامتی باشه.

۲ نظر ۲۰ تیر ۰۲ ، ۲۰:۲۶
آی دا

با لپ تاپ وضعیت سرعت بلاگ کمی بهتره. اما احتمالا اینم داره دستمون رو میذاره تو پوست گردو. اون از بلاگفا اون سال که اونطوری اذیتمون کرد، اینم الان از این.

من از 94 اینحا می نویسم. 8 سال. کم که نیست. هی بگذریم...

 

دیروز از یکی از اعضای کمینه ی پروپوزالم سگ برگشته بود. ما به گیلکی اینو میگیم که سگ برگشته بود یعنی عصبانی شده بود. بقیه لهجه ها رو نمی دونم.

any way

قضیه اینطوری ه که به غیر از خود استاد راهنمات، سه نفر دیگه هم باید جز کمیته باشن. دو تاش رو میتونی از دپارتمان خودت برداری، اما یکیش حتما از یه دپارتمان دیگه.

من به پیشنهاد استادم یه استاد از گروه مکانیک رو برداشتم. منو تا حالا ندیده و نمیشناسه در واقع.

من از ابتدا گفته بودم که امتحانم اواخر اگوست یا اوایل سپتامیر هست و این استاد مکانیکی ه  گفته بود باشه.

خلاصه. برای اعضای کمیته کلندر فرستاده بودم که مشخص کنن تو یه بازه دو هفته ای چه روز و ساعتی براشون مناسبه که من امتحانم رو بدم.

اون دو تا استادی که منو میشناسن اوکی بودن و تاریخ و ساعت های دلخواهشونو مشخص کردن. استاد خودمم که خب طبعا اوکیه.

دیروز دیدم این استاد مکانیکی ه خیلی با لحن ناراحت ایمیل زده که چرا دو هفته ی اول ترم رو انتخاب کردی و من وقت ندارم و فلان :| من خیلی جا خوردم. البته آدریان عقیده داره لحنش عصبانی نیست فقط کمی خشکه و سخت نگیر.

باشه وحشی حالا چته؟ بگو نمیشه تایم دیگه ای باشه؟ که من برات تایم دیگه بفرستم چرا اینطوری بداخلاقی.

منم حالا به احساسات لطیف پروانه ایم برخورده.

استادم میگه چرا اینقدر عجله داری امتحان بدی؟ چرا اینقدر به خودت استرس میدی؟ خب دیرتر امتحان بده چی میشه مگه؟

(استادم بیچاره با من گیر افتاده. کجای دنیا استاد راهنما مدام داره دانشجوش رو آروم میکنه که بچه آروم باش غصه نخور؟ :|| )

 

حالا قضیه اینه که استادم یه هشت روزی تو سپتامبر رو میره ایتالیا کنفرانس. و این هر وقت میخواد بره مسافرت بین قاره ای، یه هفته قبل و بعدش کلا سرش شلوغ میشه. بعد هم تو اکتبر ما قراره بریم کنفرانس Nevada. کنفرانس ما هم حداقل 5-6 روزه و خیلی سرمون شلوغ میشه. 

من دوست داشتم قبل از همه ی این سرشلوغی ها امتحانو بدم خیالم جمع بشه، و وقتی از کنفرانس برمیگردیم تمرکز کنم روی پروژه جدیدم.

حالا فعلا این استاده زده تو برجکم.

ببینیم چی میشه.

خدا ایشالا کمک میکنه بهترین تایم امتحانم اتفاق بیفته و من خفن امتحان بدم. شما هم ایشالا دعا میکنین و برام انرژی مثبت می فرستین.

 

 

+امروز فهمیدم دوشنبه تعطیل رسمیه اینجا و میتینگ هم کنسل شده. دیگه تصمیم گرفتم ویکند رو کار نکنم. شاید کمی یه کوچولو فقط بکنم.

 

۳ نظر ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۳۲
آی دا

یک ایرانی هر جای دنیا باید زجر بکشه :| این بیان چه مرگش شده؟ نمی دونم فقط برای آی پی های خارجه که اینقدر کنده یا داخلی هم هست...اگه مشکل آی پی خارجه که فی.لتر شکن نصب کنم ای...پی ایران بده. 

بگذریم.

اومدم تند تند چند خط بنویسم.

تا کمتر از دوماه دیگه احتمالا امتحان پروپوزال دارم. تا اول آگست باید فایلا رو به استادم تحویل بدم، و اگه خدا بخواد اوایل سپتامبر دفاع پروپوزال دارم. هر روز دارم روش کار میکنم و واقعا سخته. دوشنبه میتینگ داریم سوالامو از استادم بپرسم. 

اینقدر خوابم میاد دیگه نمی دونم چی مبخواستم بنویسم.

هفته ی نسبتا سختی بوده، ویکندم باید کار کنم اماده میتینگ دوشنبه بشم.

از دکتر شدن میترسم. حس اینکه احتمالا تا دو سال دیگه اسم دکترو دنبال خودم یدک بکشم نگرانم. میترسم به اندازه کافی با سواد نباشم...

۷ نظر ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۰۸
آی دا

روزهای شلوغی رو داشتم.

همون روزی که قرار بود جایزه بگیرم، ارائه هم داشتم. از شب قبلش کلی استرس داشتم اما طبق معمول استرس بیخود.

استادم به پژمان هم گفت و اون هم اومد سر کلاس نشست و ارائه م رو دید.

بعد دیگه هی سرم شلوغ تر شد چون هم داشتم رو پروژه کار میکردم هم دیروز امتحان داشتم و امروز یه میتینگ سخت.

امتحان رو خیلی عالی دادم. در واقع سه روز تمام براش خوندم و الان نمره ش اومد و کامل شدم. این دیگه آخرین امتحان کورسی دوره دکترام بود و دیگه فقط میمونه ریسرچ.

صیح رفتم دانشگاه و جنگی تا ظهر کار کردم برای میتینگ. میتینگ هم به خیر گذشت و استادم تو میتینگ گفت خیلی امتحانتو خوب دادی.

بله عزیزم الکی ننشستم سه روز تمام ویدیوهای کلاس ها رو ببینم و نوت بردارم که، می خواسنم تو متوجه بشی من چقدر خفنم :))

دیگه بعد میتینگ اومدم خونه چون ساعت 6 با کریسیتین قرار داشتم بریم قهوه بخوریم. کریستین همسر دوست پژمان هست و امریکاییه. دختر خوبیه. دو ساعت تمام حرف زدیم بعد اورد منو خونه گذاشت.

دیگه اینکه فردا هم میرم دانشگاه و 5 دوباره میتینگ داریم. نمی دونم برم حضوری یا نه میتینگم اور زوم هست منتها میگم من که از جمعه مرخصی ام. بذار این روز آخر هم برم حلالش کنم.

بله جمعه صبح پرواز دارم برای شیکاگو. سه روزی شیکاگو میمونیم، بعد میریم خونه ی پژمان. اگه خدا بخواد البته.

خیلی این روزا خسته شدم. ایشالا خستگیم در میشه با این یه هفته مرخصی. الهی آمین.

خدایا مراقب مامانم باش. این روزا هی تو حلوت گریه کردم و هر اهنگی شنیدم چشام اشکی شد. خدایا مراقبش باش.

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۳۲
آی دا

خلاصه ماه رمضون تموم شد. این روزهای اخر دیگه واقعا نفس نداشتم. با حال زار میرفتم دانشگاه. خیلی خیلی خسته شده بودم...

.

از دیروز نمینویسم که چقدر بد بود. شنیدم مامان بیمارستان بستریه و خودمو کنترل کردم که پس نیفتم.....

.

دو تا بلوز از لافت برای اولین بار سفارش داده بودم. پارچه های قشنگی داشتن و استین بلند بودن. هر دو تا سایز مدیوم و اسمال سفارش دادم که بعد هر کدوم نخورد بهم پس بفرستم.

بعد وقتی سایز اسمال رو پوشیدم....وات د فاک... آر یو فاکین کیدینگ می...

سایز اسمالش تو تنم زاااااااااار میزد. من اصلا لاغر نیستم و نمیفهمم چرا سایز اسمال برام اینقدر باید گشاد باشه..... اصلا اینقدر ناراحت شدم. کل ش رو پس می فرستم.

و در واقع برای روز سه شنبه (که قراره جایزه بدن بهم) هیچ لباس مناسبی ندارم که البته مهم هم نیست ولی خورد تو ذوقم.

.

فردا دامن کشان میرم تا مارشالز ببینم چیزی پیدا میکنم.

.

این پروژه ی درسم. فایل ریپورتش رو هفته ی گذشته سابمیت کردم. بعد تا دوشنبه باید اسلایدهاشو رو سابیمت کنم و سه شنبه ارائه بدم.

اینطوریه که هی میگم ولش کن همین خوبه یه ارایه 10 دقیقه ای هست دیگه. بعد هی میگم زشت میشه پیش استادم اگه ناجور باشه ارایه.

.

الان دیگه حوصله م سر رفته برم بخوابم.

.

امضا، آیدای چاق. تو ماه رمضون دو کیلو اضافه شدم :((

۳ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۵۴
آی دا

بلیط رفتن به شیکاگو رو گرفتم ^_^ از استادمم اجازه گرفتم که ۶ روز نباشم.

خب حالا باید تمرکز کنم روی پروژه ی درسم و ارایه ش، رو امتحان همین کورسی که دارم، نوشتن مقدمه ی پروپوزال،  و تمرکز روی ریسرچم.

باید این یک ماه رو سخت کار کنم تا بعد مسافرت خوش بگذره. برای همینه دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم و از صبح اومدم دانشگاه.

 

دارم باز چاق میشم :( خدایا من چرا همه ش باید نگران وزنم باشم ☹️

۳ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۴۸
آی دا

جایزه ی سالیانه graduate student research award  به مبلغ 1000 دلار رو بردم :)

دیروز از فرط خوشحالی یه عالمه دور آزمایشگاه رو دویدم. واقعا مبلغ جایزه اونقدر برام مهم نیست، اینکه بابت کار علمیم جایزه بردم منو به آسمون ها میبره.

خوشحالم که نتیجه ی خستگی هام رو دیدم. ایشالا جوایز بزرگ تر! جایزه ی نوبل!

قراره یه جشنی برگزار کنن و تقدیر به عمل بیارن.

خوشحالم!

 

۱۶ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۵۹
آی دا

الان که این متن رو مینویسم دیگه ۳۲ ساله ام چون هفته ی پیش تولدم بود. همینطور دانشجوی سال سوم دکترا هستم که ته تابستون امتحان کاندید دکترا داره (اعضای کامیتی معلوم شدن و امروز فرم نهاییش رو پر کردم و فرستادم).

برنامه برای ماه های آتی اینطوره اگه خدا بخواد: وقتی ترم تموم بشه با پژمان میریم شیکاگو. من تا حالا شیکاگو رو ندیدم (البته کلا هم فقط به جز راچستر، بوستون و سینسیناتی رو دیدم). بعدشم احتمالا میریم ایندیانا پلیس، اما مطمین نیستم. 

بعد ته تابستون که امتحانه. بعدش اکتبر با استادم میریم ایالت Nevada برای کنفرانس.

.

این یک ماه که ترم تموم بشه احتمالا خیلی پرکاره. بعد دوباره تابستون کار کردن رو پروژه ها و همزمان رو امتحان.

خارج زندگی کردن برای خیلی ها نشون از یه زندگی مرفه و خرما بیا دهن من هست. البته این تقصیر بلاگرهای خارج نشینه. همین الان من تو خطوط بالا اسم چند تا شهرو گفتم که قند تو دل هر کسی اب میکنه اما دیگه کسی نمیدونه چقدر بدو بدو و فشار و استرس و رقابت و تلاش پشت هر یه روز نهفته ست (اینجا درسته دیگه مشکل خورد و خوراک پوشاک نیست، اما فضای رقابتی سنگینه و اگه بخوای خودتو بالا نگه داری مستلزم تلاش بالاست)

امروز استادم برای بار هزارم بهم تاکید کرد که فوق العاده ام :( و نیاز نیست اینقدر به خودم استرس وارد کنم.

وقتی کسی ازم تعریف میکنه من بیشتر حالم بد میشه و هی فکر میکنم اگه روزی افت کنم چی (البته میدونم این از کجای زندگی گذشته ام نشات میگیره... اون ماه های سیاه تو دوران لیسانس که منو خونه نشین کرد و باعث افت تحصیلی شدیدم شد و تبدیلم کرده بود به یه دختر چاق و افسرده... یه دختر بدبخت که یهو نمی تونست راه بره و دستاش حتی نمی تونست یه شکلات باز کنه یا خودکار دست بگیره......)

تروماهای روحی آدما هیچوقت خوب میشه؟ مشاور و قرص و دارو میتونه بهترش کنه؟ من بعید بدونم.

ظاهرا خوشحال و موفق و زیبام، اما درونم از گذشته زخم خورده، زخم هایی که بعیده هیچ وقت کاملا خوب بشه. من هیچ وقت نتونستم از گذشته عبور کنم.

۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۴
آی دا

دیروز کلی نوشته بودم اما پرید. 

تصمیم گرفتم ابتدای ترم پاییز (احتمالا هفته اول سپتامبر) امتحان کندیدیسی بدم. داورها رو دعوت کردم. فرم ها رو باید پر کنم. چهار ماه فرصت دارم که متنشو بنویسم. 

بعد ازون لحظه که این تصمیمو گرفتم بدنم کرخت شده و دیگه دست و دلم به کار نمیره. شایدم از اثرات ماه رمضونه نمی دونم (کلا ولی بابت ماه رمضون نظم زندگیم خیییییلی بهم ریخته). 

همیشه فکر میکردم این امتحان چندان بهم فشار نیاره چون من کلی پابلیکیشن دارم منتها از همین الانش تو دلم رخت میشورن.

همین. الان برای تخیله استرس اومدم اینا رو بنویسم.

امشب با بچه های ازمایشگاه شام میریم بیرون.

۱ نظر ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۱۹
آی دا

اووووف. خلاصه فرصتی پیدا کردم بیام بنویسم.

ساعت 4 صبح هست اینجا و منتطر تایم سحری هستم.

دیروز خیلی شلوغ بود. من شب قبلش بابت همین سحری خوردن و کلا بهم خوردن برنامه ی خوابم اصلا نخوابیده بودم و از طرفی دوست هندیمم 8 صبح دفاع داشت و چون دعوت کرده بود نمی  تونستم نرم.

خلاصه که بدون هیج خوابی 7 صبخ رفتم دانشگاه.

بعدش کارای ریسرج و کلاس و میتینگ، اونم با دهن روزه.

دیگه قبل افظار رسیدم خونه (ایتحا افظار 7.50 هست) و حس میکردم دارم میمیرم. حتی بعد افطار بی حس بودم که احتمالا از بی خوابی بود.

خلاصه که بعد افظار خوابیدم تا 2 شب و الان دیگه حس میکنم زنده ام!

بعد سحری دوباره کمی می خوابم.

 

این روزا، یه روزشو خونه ی دوستم با پژمان رفتیم افطاری. شب قبل ترش هم با آدریان رفتیم یه رستوران مکزیکی. بار اول بود پژمان و آدریان همو میدیدن. یه شب هم برنامه ی نوروز دانشگاه ما بود که رفتیم اونجا و پژمان دوست و همخوابگاهی دوره لیسانسشو دید که خانمش امریکایی بود. جفتشون اینقدر خوب و خونگرم و نایس بودن که حد نداشت. برای جمعه شب ما رو دعوت کردن خونه شون. من تا حالا خونه ی یه امریکایی نرفتم مهمونی. نمی دونم خودم باید چیزی بپزم ببرم یا نه. حالا شاید حلوا درست کردم بردم چون دوست پژمان هشت ساله که ایران نیومده و احتمالا حلوا ببینه خوشحال بشه. احتمالا گل هم بخریم براشون.

 

 

ریسرچ هم خوب پیش میره. از میتینگ های زیاد خسته ام اما ایراد نداره نهایتا به نفعمه. خیلی تو فکر امتجان کندیدیسی هستم و میدونم که استادم استقبال می کنه. اما مجموعا حس میکنم اماده نیستم و هنوز شعور دکتر شدن ندارم!

 

اگه بعدا فرصت کردم میام در مورد داتشجو پی اچ دی جدیده می نویسم که چقدر دلم براش کبابه.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۳
آی دا

سال نوی ۱۴۰۲ مبارک! امیدوارم هر جا هستین سلامت باشید و دلخوشی نصیبتون...

.

این چند روز اینقدر شلوغم نمیرسم بیام پست بذارم... الان تو اتوبوس کمی فرصت کردم.

.

سال ۱۴۰۱ واقعا برای من سال خوبی بود مخصوصا نیمه دوم سال.

سفر کنفرانس و تجربه های جدید. سفر به ایران و دیدن خانواده م. درجا شدن ویزای پژمان و اومدنش. چاپ مقاله هام. جشن گرفتن سال جدید با پژمان.

درسته که روزهای زیادیش خسته و پژمرده بودم و شب های زیادی با گریه خوابیدم، اما برایندش برای من خوب بود...

همون روز چیدن سفره هفت سین، ایمیل رسید که مقاله ای که توش نویسنده دوم بودم اکسپت شده و هم استادم و هم نویسنده اول کلی ازم تشکر کردن بابت اینکه سخت تلاش کردم تا پروژه جلو بره. اولیویا هم برام هدیه یه ماگ قشنگ اورد که ازم تشکر کنه و روزمو ساخت. اینا رو عیدی خدا محسوب می کنم :)

بعد اینکه سال تحویل شد دوستم برای شام اومد پیشمون (اینجا سال تحویل ۵.۲۷ عصر بود). تا اون شبو جمع کنم بخوابم شد سه. صبحم رفتم دانشگاه و تا هشت شب داشتم کار میکردم. دیشب واقعا واقعا داشتم از خواب میمردم، و الانم که دارم میرم دانشگاه باز سرم سنگینه. 

برای سال جدید میخوام خوشحال تر باشم. بیشتر مطالعه کنم. دقیق تر و سخت تر کار کنم. برای اینده م بیشتر تلاش کنم. به فکر سلامتی و کاهش وزن بیشتر باشم. انشالله تو سال جدید امتحان کندیدیسی (کاندید دکترا) رو میدم. انشالله که اون جایزه بهترین محقق رو میبرم. انشالله که زندگی قشنگ تری رو با پژمان میسازم.

 

از همه تون ممنونم که اینجا رو میخونین و برام کامنت های قشنگ میذارین! خوشحالم که در سال جدید هم همچنان می نویسم :)

۴ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۰۸
آی دا

بابت پست قبلی، واقعا ممنونم که بهم فیدبک دادین. پیغامهاتون رو که خوندم خیلی حالم بهتر شد :) مرسی :) الان حالم بهتره.

 

 

میانترم رو 97 شدم، در واقع بالاترین نمره کلاس. قضیه حیثیتی بود، اگه نمی شدم خودمو میکشتم :)) بابت همین نتیجه ی میانترم دو روزه کمتر به خودم سخت گرفتم.

گفتم شنبه و یکشنبه رو خوب استراحت کنم و بعد دوباره برگردم مشکلات پروژه مو حل کنم. برای خودم هدیه هم دونات خریدم.

استادم الحمدالله رفت مسافرت و برای تعطیلات بهاره میتینگ نداریم حداقل. هر چند برگرده انتظار داره کار کرده باشم اما خب باز فشار کار برای این هفته خیلی سبک تر میشه.

 

یه سری خرید انلاین خوراکی کردم یه سری دیگه هم حضوری رفتم گرفتم. در واقع برای پژمان میخوام خورشت بپزم. غذاهای عادی رو خودش درست میکنه اما قیمه و قرمه رو نه.

امشب و فردا باید خریدها رو سر و سامون بدم :) کار مورد علاقه م در واقع!

۲ نظر ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۰۵:۰۰
آی دا

امروز میتینگه رو رفتیم. من همچنان تو قیافه بودم. هرچند کلا بدبختیم اینه تو قیافه هم باشم کسی حالیش نمیشه :)) یا حالا براشون مهم نیست :|

خلاصه ته میتینگ استاده برگشت گفت خوشحال باشین لبختد بزنین این پروژه به زودی سابمیت میشه و شما خیلی سخت کار کردین و فلان. منم دماغمو بالا گرفتم هیچی نگفتم.

هیچی دیگه، از فردا برم به بدبختی های پروژه ی خودم برسم.

 

نکنه خدا دیگه دوسم نداره؟ چرا اینقدر منفی و بد شدم؟ یه پارچه گه.

اصلا همینکه به خودم اینقدر بد و بیراه میگم نشون میده چقدر خوشحال نیستم.

صبح به سبزه م نگاه کردم به گل سنبلم. سعی کردم با آرامش صبحانه بخورم. حتی با اوبر رفتم دانشگاه که تو اتوبوس نپوسم.

اما به محض رسیدن به آزمایشگاه مجدد تپش قلب گرفتم و پشت میکروسکوپ که نشسته بودم حس کردم نفسم در نمیاد و چشام اشکی شد.

من اصلا با کسی حرف نمیزنم. نه مادر نه خواهرم و نه دوستی هست که حرف بزنم. اینجا می نویسم که با خودم به نتیجه برسم. اصلا هم مهم نیست کسی اینجا رو بخونه. هر کی هم بخونه تو ایرانه و I do not care 

 

همین. برم بخوابم. ایشالا که فردا روز بهتریه.

 

 

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۳۴
آی دا

میانترمه رو دادم. خوب بود. اصلا نیازی نبود کل اخر هفته مو براش کوفت کنم. اما حالا دیگه ایراد نداره گذشت.

فردا هم این میتینگه رو بریم ایشالا شر این پروژهه کم شه کلافه م کرده. 

دیگه اینکه کاهش وزنم خوبه و دوستم امروز بهم گفت کوچولو شدی.

فعلا با استادم تو قیافه ام. موودم اینجوریه و فقط یه مدت ندیدنش حالمو بهتر میکنه.

این پروژهه تموم شه میشه پروژه ی چهارمم که اینجا کار کردم. اره هنر کردی، نه تفریحی نه هیچی، هفته ای هزار ساعت کار کردی. 

پژمان میاد بزودی و ایشالا خوش بگذره و هی عین کارد و پنیر از هم انتقام نگیریم و هی نره رو اعصابم.

از اخلاقای خیلی منحصر به فردش اینه که هر چقدر بتونه گوشی دستشه و با کل خانواده ی من و خانواده ی خودش داره تلفنی حرف میزنه :| که من اصلا احساس امنیت نمی کنم و اعصابم خراب میشه. من حتی برام کافیه یک بار در هفته با مامانم حرف بزنم. 

هی بگذریم.

 

۰ نظر ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۲۹
آی دا

عمده ی اخر هفته به درس خوندن گذشت. فردا میانترمو بدم تموم بشه.

الان تو اتوبوسم برم ازمایشگاه به هزار تا کار برسم. خدا کنه هفته ی خوبی باشه.

سبزه گذاشتم. سبزه ی عدس. ماهی هم میخرم.

پژمان دوشنبه ی اینده میاد. 

سنبل م هم داره بزرگ میشه.

خیلی بی ربط اما پیپرهام چند تا سایت بخورن خوشحال میشم :))

۰ نظر ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۳۹
آی دا