کل امروزو اینقدری عطسه زدم که از گردن نیم بندم دیگه چیزی نمونده. بله، سرما خوردم.
شبا با عذاب میخوابم. البته اگه پژمان اینجا بود میگفت شبایی که من هستم خیلی خوب میخوابی که. اون لحظه من دلم میخواد کله ش رو بکنم. مگه مرد تو توی خواب من هستی بفهمی. انگار مثلا کسی که بد میخوابه شاخی دمی چیزی در میاره.
همین اخلاق زشتش که بعد از اینکه حرفی میزنم سریع یه چیز متناقضش میگه منو تا سر حد مرگ عصبانی میکنه. بگذریم.
خلاصه، بله داشتم میگفتم. شبا بد میخوابم. احتمالا این سرماخوردگی که چند هفته ای به صورت خفیف همراهمه مسببش هست. کلا هم که کلکسیون خواب و کابوس و اینا شدم. هر مساله ساده ای که روزا فکرمو مشغول میکنه شب به صورت کابوس خودشو نشون میده.
یه مساله دیگه که خیلی داره ناراحتم میکنه اینه که شدت و حدت ذهنیم پایین اومده. یعنی خیلی چیزا رو بلدم، اما اگه کسی سریع ازم بپرسه درجا نمیتونم جواب بدم. امروز داداش ازم پرسید فرق باکتری و ویروس چیه. قطعا بلد بودم. اما خب درجا نتونستم بگم. و خیلی حس بدی بهم دست داد. کلا هم یه بحث کلی دارم میکنم طرف یه سوال جزیی میپرسه هول میکنم.
بهم دلداری بدین که شما هم درجا خیلی چیزا یادتون نمیاد!