امروز روز خوبی بود هر چند تهش پایان هیجان انگیزی داشت :|
بعد از چند جایی که کار داشتیم، رفتیم تا برای تولد بابای اقای محترم کادو بخریم.
یه ادکلن گرفتیم، یه کمربند و یه کیف کارت.
چند وقت پیش که تولد مامانش بود، کادوها رو به سلیقه ی خودم انتخاب کردم(یه تیشرت + یه مام+ یه روسری)
اما این بار گفتم من دقیق نمی دونم چی بهتره، خود اقای محترم باشه.
بعدش رفتیم مقداری دور زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
و اما قسمت هیجان انگیز :\
تو این مدت کرونا ما خیلی کمتر نسبت به دو سه سال پیش رستوران رفتیم.
اگه سالای پیش سر و دممون رو میزدی حداقل ماهی دو بار رستوران و کافی شاپ بودیم؛ اما این ماه ها حسابی رعایت کردیم.
امشب یه رستوران تر و تمیز پیدا کردیم. مجبوش کردم بره دستاشو بشوره و فقط الکل کافی نیست.
خلاصه شام رو خوردیم و من یه حس های بدی تو دلم پیدا کردم.
اینم بگم که چندین روزه سردردای خیلی شدید دارم. گفتم لابد سندروم پیش از قاعدگی هست.
امروزم سعی کردم که سردرد رو تحمل کنم و خوش بگذره.
بعد از رستوران، کنار سردرد، دل درد شدید هم بهش اضافه شد.
اولش سعی کردم محل نذارم؛ بعد دیدم نه....
شروع کردیم پیاده روی.
حالا خدایا مگه میره دل درده. یه لحظه دیدم از سردرد و دل درد دارم می دوام تو خیابون دنبال سرویس بهداشتی :|
اقای محترم بیچاره. لابد تو دلش داشته میگفته اینم شانس مایه :))
خلاصه یه جایی پیدا کردیم و فکر کنم حسابی فشارم افتاده بود.
بعد دیگه سریع برگشتیم خونه ی خواهرم. هر چند سردرده کمتر شد اما دلم همچنان یه جوریه.
اقای محترم بیچاره الانا رفت. دلم سوخت که تهش اینجوری دستپاچه ش کردم.
این روزا بس که الکی به خودم فشار و استرس وارد می کنم سردرد امانم رو بریده.
فردا میخوام برم کاغذ رنگی بخرم برای فرفره هایی که قراره بسازم.
شاید هم یه خط چشم.
می خوام خوشحال تر زندگی کنم یا حداقل قسمت های خوش اب و رنگ این روزا رو هم بنویسم. چیزایی که تو اینستا نمیشه گفت رو.