مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

با خودم تکرار میکنم هیچکس مسئول تصمیمات من تو زندگیم نیست. شاید باید تو همون شهر کوچیک خوش و اب و هوا بی پول و فقیر میموندم؛ اما تو این هوای -۲۴ درجه یخ نمیزدم و هر روز بیشتر از دیروز افسرده نمیشدم؟ نمی دونم…کاشکی یکی بود بهم میگفت. بدعنق تر و غمگین تر از همیشه ام. 

هر روز به نبودن فکر میکنم.

۲ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۸
آی دا

اومدم بنویسم افکارم منظم بشه، سیاوش ق م ی ش ی هم داره پس زمینه میخونه. آلبوم قصه ی ام یر، که جز محبوب ترین هامه.

پنجشنبه غروب حسابی خسته بودم و پیپری که داشتم روش کار میکردم یه جاش گیر کرده بود. کمی امیدوار بودم جمعه قراره پژمان بیاد، بعد که گفت نمیاد، من از فرط غصه ی نیومدنش و اینکه کارم چرا جواب نمیگیره خوابم برد. من معمولا زود نمیخوابم و علاقه ای هم به خواب ندارم مگه اینکه دیگه خیلی غمگین باشم. جمعه 6 صبح چشمامو وا کردم دیدم پژمان پیغام گذاشته که یهو تصمیم گرفته بیاد و پرواز گرفته.

دیگه من به سان فنر پریدم. کمی مرتب کردم و گفتم تا حوالی ساعت 9.5 صبح که میرسه کمی کار کردم باشم. دیگه پژمان اومد و صبحانه خوردیم، اون رفت بخوابه، من دوباره نشستم کار کنم. به بچه های آزمایشکاه هم اطلاع دادم من امروز ریموت کار میکنم.

دیگه ناهار تن ماهی و برنج خوردیم چون نمیرسیدم چیزی بپزم. تا هفت غروب یکسره کار کردم. بعد دیدم اینقدر خسته ام اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم و کمرمم به شدت گرفته بود اینقدر پشت لپ تاپ نشسته بودم. به اون کسی که قرار بود پیپر رو براش بفرستم ایمیل زدم گفتم یکی از کارکشن ها خیلی طول کشید من تا فردا برات میفرستم.

دیگه پاشدم یه دوش گرفتم و شام ماکارونی پختم و فیلم اینا دیدیم. فرداش دوباره نشستم کارکشن ها رو تموم کنم و عصر دیگه براش فرستادم.

دیکه بعد از اون به مقادیر زیادی آشپزی کردم. برای پژمان کیک خامه ای شکلاتی پختم و خیلی چیزای دیگه.

یکی از مصاحبه هایی که برای پست داک داده بودم (همون که تو پست قبلی نوشته بودم)، خودم خیلی علاقه دارم برم اینجا. بعد استادش بهم گفته بودم باهام تماس میگیره مجدد. که دیروز یکشنبه غروب دوباره ایمیل زد گفت میخواد با رفرنس هام تمام بگیره (رفرنس ها کسایی هستن که تو و کارتو میشناسن و به نوعی ضمانتت رو میکنن. برای مثال استادم یکی از رفرنس هام هست). دیگه من خیالم کمی جمع شد که مصاحبه خوب بوده که داره میره برای مرحله ی بعدی.

استادمم بهم کمی بعدش تکست زد که خبر خوش برات دارم، که اون استاد مصاحبه ی پست داکت با من تماس گرفته و ....

بعد دیشب با پژمان نشستیم کمی اون شهرو که اگه بشه برای پست داک برم توی گوگل مپ نگاه کردیم و قیمت خونه ها رو برای اجاره چک کردیم. هرچی که هست ازین سرمای شهر اینجام بهتره. راچستر واقعا بهار و پاییزهای فوق العاده ای داره و من خاطرات خیلی خوبی از زندگی در اینجا دارم. منتها سرمای ازاردهنده ی زمستون هاش اونم برای من بدون ماشین واقعا ازاردهنده ست. ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد برام.

 

دیگه پژمان امروز دوشنبه عصر پرواز داشت برگرده شهرش و منم صبحش زودتر رفته بودم دانشگاه، چون دیگه اصلا طاقت ندارم ببینم میره.

حس میکنم اون سال تو ترکیه که من اومدم آم ر یکا و پژمان برگشت ایران و من حدود دو سال اینجا تنها زندگی کردم، دیگه اصلا طاقت خداحافظی ندارم و واقعا حالم بد میشه.

 

سعی میکنم کارهای کوچیک کنم که حس کنم به دفاعم نزدیکم! مثلا هفته ی پیش جند تا جعبه کفشو بیرون گذاشتم :)) که مثلا چیزای بیخودو از اطرافم کم کنم که موقع دفاع سختم نشه و این کارا بهم فشار نیاره :)) خدا به هرکسی عقلی داده اینم عقل من :))

باید کم کم شروع کنم پایان نامه رو بنویسم.

خب دیگه همینا. کاش بشه هر روز بنویسم.

۲ نظر ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۲۲
آی دا

یه وعده واویشکا، یه وعده عدس پلو، و اندازه دو سه وعده دلمه تو یخجال آماده گذاشتم برای هفته ی جاری.

الان یکشنبه هست و فردا باز باید برم آزمایشگاه.

گفتم بیام بنویسم بلکه ذهنم منظم بشه.

جمعه ای که گذشت روز سختی بود. صبحش باید میرفتم ازمایشگاه، ظهرش یه میتینگ داشتم که اصلا نمیگم چقدر ازاردهنده بود. بعد دوباره باید به یه سری از کارا می رسیدم و عصر برمیگشتم خونه چون یه مصاحبه ی پست داک داشتم.

قضیه اینکه که نمیدونم تا اخر عمرم چند بار دیگه باید مصاحبه بشم، اما هر بار کلی استرس داره برام. برای این مصاحبه هم با اینکه خیلی برام مهم بود، منتها اینقدر هفته ی سنگینی داشتم، اصلا نتونستم براش اماده بشم.

بد نبود مصاحبه، و استاده گفت دوباره باهات تماس میگیرم که تو فوریه یا مارچ بیای دانشگاه ما رو ببینی و دوباره مصاحبه بشی.

من قبلا نمی دونستم که برای پست داک ممکنه ازت بخوان با هزینه ی خودشون بیای دانشگاه رو ببینی. هرجند که زورم میاد اما خب حس باحالی داره.

یه حا دیگه هم قبل این مصاحبه شدم و استاده میگفت ریسرجم خیلی مرتبطه باهاشون، بنابراین دعوتم کرد که برم دانشگاهشون رو ببینم و مجدد به صورت طولانی تر براشون ارایه بدم. بلیط های رفت و برگشت رو فعلا خودم گرفتم اما بعد پولشو بهم برمیگردونن، هتل رو خودشون برام گرفتن.

نمی دونم چی خیرمه و چی بشه بهتره. طبق معمول همه چیز رو به خدا میسپارم.

سعی میکنم به اتفاقای بد فکر نکنم. ایشالا این چند ماه پیش رو خیلی خوب پیش بره.

دلم خیلی برای خانواده م تنگ شده خیلی. مامانم، داداشام، آبجی، زندادادشم. خواهرزاده و برادرزاده هام. هعی خدا. چرا اینطوریه که نمیشه همه چیزو با هم داشت...

۲ نظر ۰۱ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۲۵
آی دا