مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

چند ماه پیش که رایتینگمو به یه مصحح داده بودم، خیلی تعریف کرده بود و خب راضی بود از عملکردم

این شد که من حسابی غره شده بودم و فضای اتاق برای پرواز من کافی نبود

بعد از ازمون آزمایشی و نمره ی متوسطی که گرفتم، بر آن بر آمدم که اشکال کار رو در بیارم؛ با حالت اینکه اِ وا چرا اینطوری شد.

این شد که امروز در عرض 35 دقیقه یک رایتینگ 647 کلمه ای نوشتم و برای یه مصحح دیگه فرستادم

یک سری ایراداتی از من گرفته که خب بجاست. حدود نمره رو کمی بالاتر از متوسط و رو به خوب گفت

اما از ایراداتی که ازم گرفته جملاتِ خیلی طولانیه. که احتیاجی نیست اینقدر جملات رو به هم بپیجونی و طولانی بنویسی و هی بنویسی و این همه کلمه برای یه رایتینگ زیاده و تو قرار نیست بری جنگ که این همه جمله به هم تابوندی

خلاصه می دونم در مدت زمان باقیمونده کار چندان خاصی نمیشه کرد

اما میخوام یه رایتینگ باز توی تایم بنویسم و برای مصحح اولی بفرستم، ببینم چه وصیتی میکنه در این روزهای آخری

آقای محترم میگه این همه حساسیت به خرج نده، تهش نمره ت خوب میشه

اما نمی دونم چرا برای من نمره ی این بخش اینقدر مهم و حیاتی شده. شاید به خاطر نمره های خمپاره خورده ی بچه هاست که اخیرا نمراتشون به طرز عجیبی خیلی پایین شده.

 

+دندون درد داره منو می کشه. تمام فک و دهنم درد میکنه و صورتم بی حسه. تشخیص خانواده اینه که عفونت کرده دندونای عقلم جفت با هم. فردا قراره برم دکتر. البته که فعلا هیچ کاری رو دندونام انجام نمیدم؛ فعلا قرصی چیزی بهم بده که این روزها رو زنده بگذرونم.

 

 

 

۵ نظر ۰۸ آبان ۹۸ ، ۰۰:۱۲
آی دا

وانتی تو کوچه داد میزنه سبزی دارم سبزی تازه.

من فکرمو بلند بلند تکرار میکنم: کاش من جای این وانتیه بودم. سبزی می فروختم. می رفتم.

خواهرم بلند بلند می خنده.

منم بلند بلند می خندم.

اما جنس خنده هامون فرق می کنه و این رو فقط من می دونم.

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۵
آی دا

دو هفته دیگه امتحان دارم و روزی ۲۵ ساعت می خوابم.

خیلی ناراحتم که چرا اینقدررررر می خوابم

خواب سنگین ها

ازونا که خواب هم میبینم

 

روزها در کنار  اینکه خیلی دارن تند میگذرن اما اصلا هم نمیگذرن. تمام ثانیه های دنیا جمع شده توی هر دقیقه ولی تا چشم بهم میزنم هم شب شده.

متناقض بعیدی شده این روزها

 

+عنوان آقای قمیشیِ جان

۴ نظر ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۰۳
آی دا

فکر میکنم اواخر سال 89 بود، که تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم.

اولین بار از زبون دوستم زهرا اسم وبلاگ رو شنیده بودم. اون پرشین بلاگ داشت. منم بار اول میخواستم وبلاگمو در پرشین بلاگ ثبت کنم که یهو مامانم صدا زد که آیداااااااااااا چرا نخوابیدی پس نصفه شب شد که!! منم دستپاچه شدم کامپیوترو خاموش کردم! یعنی تا همین حد بچه ی مثبتی بودم :))

 

چندی گذشت و یه سری مشکلات تو زندگیم به وجود اومده بود که واقعا احساس تنهایی می کردم. حس میکردم باید جایی باشه که بتونم حرفامو توش بنویسم. این شد که این بار تو بلاگفا یه وبلاگ باز کردم. آدرسش دختر صورتی بود. منم مثل همه ی دخترای 19 - 20 ساله تصمیم قطعی بر صورتی بودن داشتم و خب روی اسم وبلاگم تاثیر گذاشته بود!

بعد به همون دلیلی که هر بلاگری تا حالا چندین بار آدرس عوض کرده یا وبلاگ حذف کرده، منم چندین بار وبلاگ عوض کردم و آدرسشونو عوض کردم.

آخرین وبلاگی که در واقع یه دوره ی ترنزیشن برام محسوب میشد شاید باور نکنین اما اسمش جوجه طلایی بود :| واقعا نمی دونم چه فکری کرده بودم که همچین اسمی رو وبلاگم گذاشته بودم :/

این وبلاگم هک شد!! یعنی تو دام یکی از این فیشرها افتاده بودم!

و خب........

این شد که برگشتم به همون دختر صورتی، و سال های زیادی توی دختر صورتی نوشتم....

من دوستای اصلی م رو توی دختر صورتی پیدا کردم.

دختر صورتی شد نقطه ی عطف و امید من.

روز به روز آدمای بیشتری وبلاگمو می خوندن و برخی اوقات تا پست میذاشتم کمتر از یک ساعت 30 40 تا کامنت می گرفتم

دیگه نوشتن هام جهت پیدا کرده بود و سعی میکردم روزمره نویسیِ صرف نباشه. اونجا فیلم معرفی می کردم، کتاب معرفی می کردم، از اوضاع دانشگاه و درسام می نوشتم و روزی نبود که حداقل دو تا پست نذارم....

اگرچه 6 ماه وبلاگم رو به خاطر کنکور ارشد تعطیل کردم (سال 93) اما بعد دوباره قوی تر از قبل به نوشتن برگشتم... ولی چیزی نگذشت که بلاگفا بزرگ ترین ضربه رو به ماها زد و تمام خاطراتمون رو به راحتی نابود کرد. همه ی نوشته ها و دقایق جوونی مون رو.

 

این شد که علی رغم میل باطنیم به بلاگ کوچ کردم و تصمیم گرفتم بشم دختری مستقر در ماه! یعنی معنی اسممو برای اسم وبلاگم انتخاب کردم(آی=ماه + دا=در)

از سال 94 اینجا می نویسم، اما چون هدف اصلی زندگیمو در سال 96 پیدا کردم، ترجیح دادم آرشیو وبلاگ از 96 باشه.

 

من ادعای بلاگر بودن ندارم. بلاگر نیستم. شاید اگه قدیم ها برای نوشته هام خیلی وقت و حوصله میذاشتم و سعی میکردم چیزی که می نویسم ارزش ادبی هم داشته باشه و یا برای کسی مفید باشه؛ اما الان به صورت خودخواسته به حالت روزمره نویسی خالی برگشتم.

 

الان فقط از روزهای پردغدغه م می نویسم تا در نبود فضاهای مجازی دیگه که ازشون باز هم به صورت خودخواسته دور شدم، زیاد احساس تنهایی نکنم.

اینجا از روزهام می نویسم تا یادم نره چه روزهای پر فراز و نشیبی رو گذروندم و میگذرونم!

ممنونم که همراهم هستین و اینجا رو می خونین.

 

این پست رو به دعوت یکی از دوستان عزیز که در پست قبلی کامنت گذاشتن نوشتم :)

 

 

 

۵ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۹
آی دا

+آقای محترم شنبه اولین امتحان زبانشو داره؛ برای این بچه مون دعا کنین :| استرس داره :))

من این امتحانو ندارم الحمدالله. 

جفتمون روزی بیست سی بار خدا رو شکر میکنیم که من اینو ندارم وگرنه به احتمال 99 درصد دیگه دیوونه شده بودم؛ از نوع زنجیری :))

واقعا در توانم نبود یه امتحان دیگه به برنامه م اضافه شه و سه تا امتحان زبان داشته باشم.

همینطوریشم حس مفلوک بودن و طفلکی بودن دارم و حس میکنم اینقدر کتک خوردم که بدنم درد میکنه :| :/

 

+به عکسای پارسال پاییز نگاه می کنم که چقدر شاداب تر بودم. یعنی تو عکسا اینقدر خوشحالم که کم مونده از قاب عکس بزنم بیرون خودمو بغل کنم :))

این پاییز که سوخت، امیدوارم پاییز بعدی همونجوری مثل دیوونه ها خوشحال و شاداب باشم :))

 

+همونقدر که توی فارسی توی حرف زدن ضعیفم و جونم درمیاد تا با ناز و ادا! یک جمله بگم و کلا اسلوموشن حرف میزنم، تو انگلیسی هم همینطوره! خدایا!

بیشتر مشکلم سرعت حرف زدنه. یعنی من توی خونه هم میخوام چیزی رو برای کسی توضیح بدم اینقدرررر آروووووم اینقدر یواااااااش اینقدررررر مکث میکنم، که اعصاب خودمم خورد میشه :/

خیلی تلاش میکنم سزعتمو زیاد کنم تو حرف زدن اما زهی خیال باطل که بازم هیچ تغییری نمیکنه. ذاتیه.

از صبح اینقدری تلاش کردم تندتر حرف بزنم فک و دهنم درد گرفته.

 

+دیروز غروب گفتم برم بیرون حال و هوام عوض شه. هم رفت هم برگشت راننده های تاکسی عین دیوونه ها فریاد میزدن و عصبی بودن :| یکیشون حتی به یه پیرزن بیچاره بی احترامی کرد. خیلی دلم سوخت.

فکر کنم مشکلات اقتصادی و اجتماعی به همه فشار آورده و عنان از دست دادن!

 

۳ نظر ۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۷
آی دا

کلا آدم آرومی هستین یا همیشه تو تب و تابین؟

برای اینکه به اضطراب خودتون غلبه کنین چکارا میکنین؟

 

من تصمیم گرفتم برم یه دکتر عمومی که قرصی چیزی اگه هست تجویز کنه که روز امتحان اذیت نشم.

از طرفی می دونم که خیلی از گیاهان دارویی هم موثرن اما چون استعدادی تو حفظ اسامی دارویی ندارم یادم میره کدوما بودن.

یه قرصی هم بود. زاناکس؟

فکر کنم اینم میگفتن خوبه.

 

به هر حال اگه این بار هم به خاطر استرس اگه بخوام پایین تر از سطح خودم ظاهر بشم بخشودنی نیست!

 

+هفته ی دیگه کاملا خونه مون شلوغه...خدا رحم کنه بهم...

۹ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۳
آی دا

من خیلی به این فکر کردم که چیا باعث شده اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا چیا باعث شده که بابت همه چیز بیش از اندازه غصه بخورم یا چیا باعث شده که همیشه به صورت آش دهن سوز نگران کارای بقیه بیشتر از خودشون باشم.

خیلی اوقات ربطش دادم به احوالات بچگی. بعضی اوفات فکر کردم که ارثی هست(از طرف مادر)

اما تهش نتیجه گرفتم هر چی که بوده باید تا حالا می تونستم تغییرش بدم. چرا تغییرش ندادم؟ چون به هیچکی اعتماد ندارم. نه روانشناس نه هیچ کس دیگه ای. هیچ کس رو قابل نمی دونم نصیحت و راهنماییم کنه. مغرورم. خودم هم وقت نمی کنم تنهایی بشینم در موردش سرچ کنم. نتیجه چی میشه؟ روز به روز زیر چشم ها گودتر، غصه به دوش تر، خم تر، خسته تر

و روز به روز در حال مقایسه ی خودم با بقیه که بیکار و بیعار دارن از شرایط موجودشون، هرچی که هست، استفاده ی کافی و وافی رو میبرن.

همیشه کسی که باید غصه ی پول رستورانو بخوره من بودم، همیشه کسی که مراقب بوده زیاد خرج نکنه من بودم، همیشه کسی که تو انجام کارا و به دوش کشیدن مشکلات پیشقدم شده من بودم، کسی که به جای بقیه حرف خورده، به جای بقیه جواب داده، به جای بقیه توجیه کرده و .. .

این من بودم که برای لیسانس نخواستم شبانه بخونم گفتم الا و بلا باید روزانه باشه تا به خانواده م فشار مالی نیاد عوضش رشته ی مورد علاقه مو نرفتم.

این من بودم که با ماهی 5 تومن خرجی هم راضی بودم و صدام در نیومد.

این من بودم که تو محل کار مسئولیت دو تا شغل جدا رو به دوش کشیدم و انتظارها رو از خودم چند برابر کردم.

من بودم که همیشه پیش پیش گفتم تولدم به فلان تاریخه نزدیکه کادو نمی خوام. یا گرون میشه من اینو نمی خوام. یا همینو دارم همینو استفاده می کنم. یا دیر میشه دور میشه سوز میشه ساز میشه من با همین شرایط موجود راضی ام همین خوبه همین بسه.

این من بودم که حتی یک ساعت کلاس زبان نرفتم. ساعت ها نشستم پشت سیستم و چشمام رو کور کردم به هوای هزار تومن ذخیره کردن.

 

من همیشه کوتاه اومدم کم خواستم خجالت کشیدم حرف دلمو نزدم مراعات کردم مراقب بودم. تو خندیدنم تو خرج کردنم تو لباس پوشیدنم تو آرایش کردنم.

من صبر کردم صبر کردم صبر کردم صبر کردم و صبر هرشب مثل یه چیکه اشک چکید رو بالشم.

من همه ی این کارا رو کردم هر چند کسی ازم انتظار نداشت هر چند کسی ازم نخواسته بود.

ارثی بود یا باقیمونده ای از کودکی من اینطور بودم. من اینطور بودم چون فکر میکردم راه رستگاریه. که این راه بهتره، مسیرو صاف میکنه.

 

نمی دونم دو سال دیگه همه ی این صبر کردن ها و نخواستن ها و مراعات کردن ها رو حماقت می دونم یا ازشون خوشحال و راضی ام.

نمی دونم، اما امیدوارم کائنات جوابمو به صورت شایسته ای بده.

 

 

 

+آیدا می میرد، ذلت نمی پذیرد. من یا امتحان رو خوب میدم یا میترکم.

 

+در روز هرچقدرم کار انجام بدم اما یادداشتشون نکنم، ته شب حس میکنم هیچ کاری نکردم. بنابراین امروز میخوام کارهای فردا رو بنویسم که تهش اینقدر احساس پوچی بهم دست نده.

 

 

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۴
آی دا

خب اول از نتیجه ش بگم (به هر حال حقتونه بعد از اینکه حدود یک ساله هی زبان زبان ازم میشنوین نتیجه رو بدونین :)) )، بعد برم سر قضیه ی اتوبوس و اینکه چطور رفتم خلاصه تا تهران.

 

امشب نتیجه رو زدن، هر چند نتیجه ی دلخواهم نبود، اما با توجه به چند تا فاکتور میشه گفت بد هم نبود.

من شب قبلش تو اتوبوس بودم و تقریبا میشه گفت خواب خوبی نداشتم. قبل از آزمون کاملا چرت میزدم و کلافه بودم.

بعد سر آزمون، حالا به علت استرس بود یا چی، کل بدنم می لرزید :|

تا حدی که موس رو نمیتونستم نگه دارم :))

توی سه بخش ریدینگ و رایتینگ و لیسنینگ به ترتیب، نسبتا از خودم راضی ام.

اما توی بخش گفتاری، یعنی اسپیکینگ، توی سوال اول و دوم تقریبا به افق خیره شده بودم :))) (کلا این بخش 4 سواله)

خیلی تلاش کردم چند کلمه بگم اما نهایت نفهمیدم چیزایی که میگم معنی دارن یا نه :| (قبلا همین حالتو توی تجربه های بچه ها خونده بودم، اما هیچ وقت باور نمیکردم تا این حد باشه، تا اینکه سر خودم اومد :)) ). در واقع همهمه ی 20 نفری که تو اتاق بودن و تلاش مذبوحانه ای میکردن تا صحبت کنن، باعث شده بود کاملا هول کنم. مخصوصا آقایون که فریاد میکشیدن :)) صداها کاملا برام قاطی شده بود و میشنیدیم اونا دارن چی جواب میدن.

سر سوال سوم و چهارم کمی آرامش خودمو بدست آوردم و سعی کردم تمرکز کنم. و خب تقریبا صحبت کردم و سر تایم تموم کردم.

فکر میکنم اگه از سوال یک و دو هیچ نمره ای بهم نداده باشن، مجموعا نمره ی بخش اسپیکینگم منصفانه باشه :))

 

حدود 24-25 روز وقت دارم که رو ضعف هام کار کنم و ایشالا نتیجه بهتر بشه(البته این وسط واسه امتحان بعدیمم باید بخونم :|)

می دونم که با دعاها یا انرژی های مثبتتون بهم قدرت میدین تا عملکردم بهتر باشه :)

 

+اتوبوس خلاصه پیدا شد. به سختی، اما پیدا شد. هم برای رفت هم برگشت. 

+باید برای آزمون اصلی حتما شب قبلش جایی ساکن بشم. وگرنه خیلی بهم فشار میاد که یه آزمون 3 ساعت و خورده ای رو بدون خواب خوب شب بدم. البته آزمون اصلی دیگه تهران نیست. 

+نمی دونین به دختر مجرد هتل ها اتاق میدن یا نه؟

 

 

۱۰ نظر ۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۴
آی دا

کاشکی خوشحال تر بودم.

۳ نظر ۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۹
آی دا

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم

 

سعدی

۲ نظر ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۴
آی دا

توی شهر ما یک بازار سنتی هست به اسم یکشنه بازار.

یکشنبه ها از مردان و زنان روستایی گرفته تا بازاری ها اجناس خودشون رو از صبح تا آخر شب برپا می کنن و مردم مشتاق، در راستای سال ها قبل، اکثر خرید های هفته شون رو در این بازار انجام میدن. از سبزی جات و میوه، تا پارچه و ظرف و ظروف!

 

حوالی 48 سال پیش، در یک روز یکشنبه، وقتی طبق معمول هر هفته بازار برپا بوده،

دختری با عمه و همسر پدرش تصمیم میگیره که از روستا به شهر برن برای خرید هفتگی شون،به یکشنبه بازار. دختر مادر نداشته، اما چون بسیار مهربان و خوش برخورد بوده، با نامادریش هم روابط بسیار خوبی داشتن، بنابراین در تمام خریدها همراهیش می کرده.

اون روز اما برای بازاری ها روز پر پولی نبوده، چرا که بارون شدیدی شروع به باریدن میکنه و باعث میشه همه ی مشتری ها پراکنده بشن و جایی پناه بگیرن.

دختر هم مثل بقیه ی مردم وقتی دید که داره خیس میشه و چادر تازه ش در حال لک شدنه، زیر سایبون یه مغازه ای پناه میگیره تا بلکه بارش باران قطع بشه.

و خب، همین پناه گرفتن، شروع یک ماجرای عحیب و طولانیه.

چرا که یه پسر 19-18 ساله، که صاحب مغازه بوده، داشته با دقت اون دختر زیبا رو برانداز میکرده.

زیبایی دختر توی روستا زبانزد بوده. پوست روشن، موهای مجعد، اندام زیبا و چشم های عسلی رنگ. از همه مهم تر، اخلاق بسیار خوبش باعث شده بود که از همون سنین 15-16 سالگی خواستگارها پدرش رو خسته کرده باشن.

این شد که اون پسر کسی رو میفرسته تا از همراه های دخنر برسن که این دختر اهل کجاست و آیا مجرد هست یا نه، که باعث میشه قضیه به خواستگاری کشیده بشه و از اونجایی که اون پسر، پسر خوشتیپ و خوش برخوردی محسوب میشده و هنر خیاطی بلد بوده، مورد پسند پدر ِ دختر قرار میگیره که در نهایت به ازدواجشون ختم میشه.

 

اون دختر زیبا مادر منه.

مادری که توی زندگیش فراز و نشیب های زیادی رو تحمل کرده. مادری که علاوه بر ظاهر زیباش؛ اخلاق خیلی خوبش، فهم و درک خیلی بالاش، مهربانی بیش از حدش، سلیقه ی خانه داری عالیش، و استعدادش در یادگیری کارها باعث شده که همیشه محبوب فامیل پدری و مادری باقی بمونه.

مادری که هیچ وقت هیچ وقت آروم ننشسته و همیشه در جهت ارتقای خانواده ش تلاش کرده.

از سال ها خیاطی کردن و سوزن زدن تا بتونه در امرار معاش خانواده کمک کنه، تا کاشتن برنج و انواع سبزی و میوه و پرورش مرغ و جوجه و اردک که بار مالی رو خانواده کمتر بشه.

از حمایت خیلی زیادش روی بچه هاش که درس خوندن رو به هیچ عنوان ول نکنن، تا سخت گیری هاش تو امور تربیتی و تحصیلی که همیشه بچه هاش رو، رو به جلو سوق داده.

از روحیه ی قوی ش توی بدترین روزهای زندگی، تا همیشه لبخند زدنش توی سخت ترین شرایط.

 

همه ی این ها رو نوشتم که بگم تولدت مبارک مامان. 

تو الگوی منی هرچد که هیچ وقت حتی اندازه ی یک مولکول نمی تونم مثل تو باشم.

همه ی این ها رو نوشتم که بگم بله، درسته که خیلی چیزها ندارم، اما داشتن مامان باعث شده بقیه ی چیزها به چشم نیان.

مامان، دیروز وقتی که در عرض یک روز برام دو تا مانتو دوختی و با خنده گفتی ببین مادر 60-70 ساله ت چه خیاطی ای میکنه، همه ی این ها مثل برق از ذهنم گذشت.

مامان، تا الان نتونستم کاری کنم که از صمیم قلب به داشتنم افتخار کنی، اما این قول رو میدم به زودی کاری کنم که تمام روزهای سخت زندگیت حتی برای چند لحظه از ذهنت پاک بشه و نفسی از روی آسودگی بکشی.

تولدت مبارک مامان.

 

 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۲
آی دا

خدایا مصلحتت رو شکر!

برای یکشنبه اصلا اتوبوسی برای رشت به تهران وجود نداره!! یعنی دقیقا از 21 ام موجودی اتوبوس رو زدن صفر تا چندین روز.

چرا؟ همه ی اتوبوسا رو ظاهرا فرستادن برای راهپیمایی اربعین.

نمی دونم واقعا چی باید گفت.

هر حرفی آدم بزنه ممکنه به آدم انگ بی دینی بخوره!! در حالی که کمترین خواسته ی آدم از زندگی میتونه وجود داشتن اتوبوس برای رفتن از شهری به شهر دیگر باشه!!!!

یعنی واقعا مردم شهر باید زندگیشون مختل بشه؟ نباید حداقل محض رضای خدا دو تا اتوبوس بذارن؟ اصلا خود امام حسین راضی هست اینطوری؟

 

برادرم  این هفته که از کاشان برمیگشته، با فلاکت برگشته و دور قمری زده تا به رشت رسیده. چون ما نگرانیم جاده خطرناکه نمیذاریم ماشین ببره. بعد این بار که خواسته بیاد، در در اقصی نقاط کشور دور زده تا خلاصه رسیده به رشت :| اونم کجا نشسته؟ توی جای شوفر.

 

نهایتش اینه که با سواری باید رفت. حالا هزینه ش هیچی، ولی به اونم نمیشه اعتماد کرد که دقیقا سر همون ساعت ماشین وجود داشته باشه.

عقب انداختن امتحان هم جریمه ی مالی داره، هم اینکه برنامه هامون رو بهم میریزه.

خدایا شکرت که کلا زوم کردی رو ما.

 

+دارم چرت و پرت میگم میدونم اما واقعا خیلی اعصابم بهم ریخته ست از همه جا و همه چیز و همه کس.

 

 

 

۳ نظر ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۲:۴۶
آی دا

بهرحال دیشب قول دادم این زندگی "مسخره ای" را که برایم خودم ساخته ام عوض کنم.

روزهایم پر شده بود از تنبلی، خواب، استرس، موهای ژولیده، غذا خوردن بدون اینکه گرسنه ام باشد، بیگانه شدن رژ لب و کرم پودر با صورتم، بی تحرکی، تنبلی برای حتی یک نیمرو، تو نیم بات افیو.

نداشتن روحیه این روزها شده خورنده ی جانم.

اما فکر میکنم این بازی مسخره ای که پیش گرفته ام کافی باشد.

باید تلاش کنم مثل پارسال این موقع بشوم.

همین روزها می روم آرایشگاه. دوباره میخواهم توی خانه بدوم. می خواهم فیلم بینم، کتاب بخوانم و باز هم آشپزی کنم، می خواهم کمتر به اتفاق هایی که قرار است بیفتند(یا قرار نیست بیفتند) فکر کنم.

من نمی خواهم توی 28 سالگی پیر بشوم.

هفته ی آینده این موقع آزمون آزمایشی دارم، و خب بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. هست؟

 

 

+ امروز 8 بیدار شدم که شروع خوبی بود. نان صبحانه ام را وزن کردم و از منوی یخچال کره ی بادام زمینی انتخاب کردم که تا ظهر کمتر احساس ضعف کنم. بعد هم سعی کردم کمتر اینباکس جی میلم را چک کنم چون بهرحال اگرچه اینجا صبح یا لنگ ظهر است، در اقصی نقاط دنیا مردم خوابیده اند و هیچکس عاشق چشم و ابروی من نیست که نصفه شبی ایمیل جواب بدهد. و خب؛ این ها نشانه های خوبی هستند.

 

۷ نظر ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۵
آی دا

خدایا

اومدم بگم ممنون بابت این خوشی های کوچولوی پررنگ ِ طلایی

حتی اگه زودگذرن، حتی اگه ممکنه واقعی نشن، حتی اگه شبیه خواب و خیالن

امروز بلاخره تصمیم گرفتم لبخند بزنم :)

 

شما حالتون چطوره؟

 

۳ نظر ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۴
آی دا

متاسفانه کسی یه حرفی رو دوبار تکرار کنه عصبی میشم

کسی الان چیزی رو داره میگه که دیشبم گفته باشه اعصابم خورد میشه

کسی حرفی رو بهم تحویل بده که در واقع خودم دیشبش بهش گفتم عصبی میشم(و سعی کنه اون مطلبو اورجینال نشون بده که یعنی خودم از اول میدونستم)

کسی کند باشه دیر جواب بده

پشت تلفن مِن مِن کنه

جواب تلفنو دیر بده

یه سوال واضح بپرسم هی کش بده کش بده کش بده

کسی ازم بپرسه چرا عصبی هستی چرا دپرسی خونش پای خودشه

 

این روزا یه گلوله ی آتیشم که ترجیح میدم ایزوله زندگی کنم. قطع به یقین هر ارتباطی هم با هر کسی دارم زورکیه، حتی اعضای خانواده م.

خسته ام.

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۴:۴۶
آی دا

 کاشکی آدم بهتری بودم.

برای همسر آینده م جفت صبورتری

برای مادرم دختر سرحال تر و مهربان تری

برای درسم محقق بهتر و باهوش تری

برای خانواده ام خواهر دلسوزتری‌

 

پر از نقص های خیلی درشتم که حس می کنم دیگه برای درست کردنشون دیره.

تا حالا توی عمرم اینقدر حس ناتوانی نکرده بودم که این چند روز کردم. که ظاهرا ادامه دار هم هست.

۸ نظر ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۲
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۵
آی دا

راستش چون سرگرمی های خیلی کمی دارم،

تنها وقت گذرونی م وبلاگ خوندنه.

کاشکی مثل 10 سال پیش، هر بار وقتی صفحه ی وبلاگ رو باز می کردم، کلی مطلب جدید برای خوندن بود.

اینستاگرام و کانال و... باعث شده وبلاگ نویسی کمرنگ بشه.

بلاگرهای موفق دیروز، اینستاگرامرای امروزی هستن

اما این کجا و اون کجا.

قبل ها وبلاگ زیپ و زیگ زاگ رو میخوندم. که بعد دیگه ننوشت. حتی تو اینستاگرام هم کمرنگ شد. (صاحب گالری سینز)

از وبلاگ های دیگه، پیچ و مهره بود که طرفدارش بودم. الان اینستاگرامر هستن (و صاحب سایت رنگی رنگی)، آخرین باری که اینستا بودم، روسیه بودن، نمی دونم موفق شدن برن آلمان یا خیر.

وبلاگ دیگه ای که میخوندم، ما در اروپا بود. یکهو تصمیم گرفت دیگه ننویسه.

و خیلی از وبلاگ های دیگه که هر بار با دیدن پستاشون چشام برق میزد.

 

الان هر بار که به زور یکی پست میذاره، دلم میگیره از این همه رخوت.

کاشکی فضای وبلاگ نویسی دوباره پر رنگ و قوی بشه. حتی اگه روزمره نویسی ساده ست.

 

+چندین روز پیش، اون عکس گوشه ی وبلاگ، عکس واضحی از خودم گذاشته بودم که بعد از چند ساعت برداشتمش.

حس کردم شاید بهتره وبلاگ، وبلاگ بمونه.

همون حس غریب و ناآشنا، که طرف رو نه دیدی و نه میشناسی، اما زندگیش برات جذابیت داره...

۶ نظر ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۱
آی دا

خب، جواب خواهرزاده کوچیکه اومد

دانشکده علوم پزشکی تبریز، علوم تغذیه

رشته ی خوبیه منتها الان دوری راه و هوای احتمالا سرد تبریز و اینکه طبق شنیده ها هیچ رقمه حاضر نیستن فارسی حرف بزنن و نسبت به زبان خودشون خیلی پایبندن؛ ممکنه یه مقدار براش اذیت کننده باشه؛ اما خب هیچ چیزی نیست که آدمیزاد بهش عادت نکنه.

متاسفانه رشت علوم تغذیه نداشت.

انشاالله که موفق باشه.

 

اخر این ماه هم برادرزاده بزرگه اعزام میشه دانشگاه امین برای اینکه ۴ سال درس بخونه و بعد تو نیروی انتظامی مشغول به کار شه.

 

بچه هامون هر کدوم دارن میرن سوی سرنوشت خودشون....

 

۱۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۳۶
آی دا

مصاحبه ای که با برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست

خب، دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.

هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...

 

منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی قبول می شه(رشته ی مورد علاقه ش)، و گرنه که تغذیه. براش ناراحتم که منبعد قراره با برادرش مقایسه بشه. مخصوصا که روحیه ی حساسی هم داره. خودش از این نگرانه که فامیل و مردم بگن که چرا این هم نتونسته مثل برادرش پزشکی قبول بشه. به هر حال اجتناب ناپذیره. تنها راهش اینه که توی هر رشته ای که میره موفق عمل کنه. ما که میدونیم همه نباید پزشک بشن؛ در و همسایه ولی نمیدونن :|

 

پسرخاله بزرگه هم خب دکترای مکانیک رو قبول شد(همون که رتبه ش 8 شده بود).

 

چقدر بده کلا تو وضعیتی هستم که همه خلاصه زندگیشون به جایی داره میرسه، من ولی لخ لخ کنان حرکت میکنم. به قول جودی ابوت اگه به زودی یه اتفاق هیجان انگیز نیفته، خودم رو به یک..... نمیدونم، راستش بقیه ی جمله ی یادم رفته؛ پیر شدم ظاهرا.

 

 

 

 

 

 

۴ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۲
آی دا