مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

فکر کنم چند بار در مورد قلک نوشتم قبلا.

قلکی که چند ماه پیش خریدم تا پولی که توش جمع میشه رو برای محرم خیرات کنم.

بعد با آقای محترم گفتیم چون حالا حالاها قلک به این عریض و طویلی پر بشو نیست، تا سال بعد این موقع صبر کنیم و بعد بشکنیمش و کاربری نذرمون رو هم عوض کردیم :دی

(البته که نذری م رو هنوز ادا می کنم، منتها از سورسی جدا از قلک)

خلاصه، الان آقای محترم هر بار دامن کشان برام سکه میاره تا بندازم تو قلکمون تا ایشالا تا سال بعد این موقع بتونیم پرش کنیم :))

امروز عصر میرم برای نذری کوچکم خرید کنم و بابتش ذوق دارم.

 

جدای این حرفای تکراری، می خوام بگم بعضی اوقات بعضی چیزا فقط تمسکه، به یه نیروی ماورایی که امید داری بتونی مراحل سخت زندگیتو پشت سر بذاری و وقتی به بالای قله رسیدی و عرقتو پاک کردی، به مسیر پشت سرت نگاه کنی، نفستو به سنگینی اما با شوق بیرون بدی و از اون نیروی ماورایی تشکر کنی.

نهایتا می خوام بگم فارغ از هر دینی و هر آیینی، نیاز آدمیزاده که به یه قدرت برتر چنگ بندازه، حداقل برای آرامش قلبش.

این روزها هم، تنها دلخوشی و امید من و آقای محترم همون نیروی برتره که قراره کمکمون کنه، که مطمئنیم کمکمون می کنه، هر چند این قدرت برتر تو مشخصات ذهنی هر کدوممون یه جور خاص تعریف شده باشه :)

۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۹
آی دا

فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود

هم درس خوندم

هم سی وی نوشتم

هم وبسایت رو درست کردم

هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش

 

بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^

امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۳
آی دا

از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.

که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من

یا سر و صدای اضافه نباشه

یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد

به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛

اما

توی همین مدت، تعداد ماکیان حیاط دوبرابر شده. اردک ها، جوجه مرغ ها، جوجه اردک ها، فرزندان قرقاول و خب بلدرچین ها. گیریم که بلدرچین ها بی صدا باشن، اما شما فرض کنین که بقیه شون فقط بخوان یه گلویی صاف کنن، حجم صدا تو حیاط که دقیقا میشه پشت پنجره ی اتاق من، به چه حد میرسه.

خواهرزاده کوچیکه "کل" تابستون رو خونه ی ما بوده و خب لازم به توضیح نیست که چه تن صدای بلندی داره و چقدر بلد نیست موقع ورود به اتاق در بزنه. و اینکه تمایل داره بقیه ی نوه ها هم به صورت مداوم تو خونه ی ما حضور داشته باشن، یه بخش دیگه از قضیه ست.

و اما ضربه ی نهایی چند روز پیش بود،

که مامان تصمیم گرفت کل خونه رو رنگ بزنه :|

تا همین دیروز حس میکردم که هر لحظه ممکنه صدای "یا محول الحول والاحوال..." به گوشم برسه و سال تازه بشه! بس که حال و هوای خونه تکونی و عید در خونه ی ما جاری بود.

باز هم منکر این نمیشم که کل فرایند رنگ زدن خونه و مرتب کردن کابینت ها و جمع کردن فرش ها هماهنگی با قالیشویی و غیره، هیچ کدام به عهده ی من نبوده. اما این رو هم تصور کنین که پریشب داشتم فکر میکردم این حقم نیست که از بوی تینر بمیرم و یا از سر و صدای زیاد خواهرزاده کوچیکه وقتی داره پرده نصب میکنه، سرسام بگیرم.

به هر حال خونه الان تمیزه و جمیعا دست همشون رو می بوسم، منتها میمونه اون چند روزی که همش با استرس اینکه کسی وارد اتاق بشه و تمرکزم به هم بریزه درس خوندم.

ناشکر نیستم اما بچه ی آخر بودن این مشقت ها! رو هم داره.

این رو هم میدونم که انتظارم زیادیه که تا این سن هم همه مراعات درس و کار من رو بکنن. نقطه ی اوج من اونجا تموم شد که کنکور کارشناسی رو دادم :))

امیدوارم این روزا زودتر تموم بشه که من هی با انتظارهای بی موردم بقیه رو اذیت نکنم. که ساکت باشن و کمتر رفت و آمد کنن و بیشتر مراعات بکنن. خودم هم شرمنده ام که نمی تونم تو امور خونه داری به مامان کمک کنم، خودم هم میدونم بقیه نمیتونن روال عادی زندگیشون رو مختل کنن فقط به خاطر یک نفر؛ اما ناگزیرم به این وضعیت و چاره ای نیست.

این پست رو خواستم طنز بنویسم، اما دیدم فکر و روحم خسته تر از این حرفاست، ببخشید که تهش باز شد شکایت و ناله.

 

۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۵
آی دا

از غروب مدام پشت سیستمم بابت ساخت یه وبسایت آکادمیک.

با اینکه سال هاست وبلاگ دارم اما کار کردن با سیستم وبلاگ خارجی ها برام سخت بود!

بعد از ساعت ها تقلا کردن و امتحان کردن سیستم وبلاگ های مختلف، برگشتم به همونی که از ابتدا انتخابش کرده بودم:))

تا رنگش رو تنظیم کنم و قالبش رو در بیارم بیش از نصف روزم رفت اما راضی ام! چون فردا میتونم جلوی یه بخش دیگه از کار تیک بزنم! 

+فقط چه حیف که بدجنسا نمیذارن آدم دامین خودشو داشته باشه:/ ماهی ۱۵ دلار حدودا میگیرن تا خودت آدرستو به دلخواه انتخاب کنی. که خب من تا این حد احتیاج نداشتم حرفه ای کار کنم:))

 

+روزها واسه شما هم تند میگذره؟ یا فقط واسه من اینطوره!

 

۶ نظر ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۲۵
آی دا

صبح رو با خوشحالی شروع کردم، منتها دشمن عزیز دید که باید بیاد سر و دمی تکون بده.

به هر حال عادتشه ناخونده باشه و آدمو سورپرایز کنه!

بعد از یک ساعت مدام پشت سیستم بودن، خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که خستگی در بشه و بینگ....

درد وحشتناک و سیاه شدن چشم و سرگیجه و خب بعد حالت تهوع.

فقط تونستم خودم رو به تخت برسونم تا نیفتم. کسی رو صدا نزدم چون نخواستم مامان نگران بشه.

خوشبختانه گردنبندم نزدیک بود، بستمش و آرزو کردم نمیرم. فعلا نمیرم.

در واقع فک کنم خدا هم این کلک منو بلد شده. هر بار آرزو می کنم تا این امتحان، تا این اتفاق، تا این مدرک، تا این روز، سالم نگهم دار. و بعد دوباره هر بار درخواستم رو تجدید می کنم.

بعد از یک ربع با چشم هایی که همچنان تار میدیدن رفتم تا کمی آب بخورم و قرص های عزیز.

الان سرگیجه و سیاه شدن چشم برطرف شده و گردبندم رو بستم؛ و همونطور که ملاحظه می کنید، پر رو تر از این حرف ها هستم و مجددا اومدم تا به کارم ادامه بدم، هر چند با درد و حالت تهوع.

 

اگه با دشمن عزیز من آشنایی ندارین، هشتگش رو بخونین!

 

۷ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۵
آی دا

گالری گوشیم رو نگاه می کنم و دلم ضعف میره برای روزهای آی دا بودنم

آی دای کتابخون و خوره ی فیلم و آشپز و دیزاینر بشقاب و دوچرخه سوار.

نکنه خودمو یادم بره؟

 

+ نگارش اولیه cv تمام شد و آخ که چقدر حس میکنم بار سنگینی رو از دوشم پایین گذاشتم!

+برای شروع فردا ذوق دارم ^-^

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۹
آی دا

ساعت ده دقیقه به چهار صبحه.

تازه اومدم توی تخت تا بخوابم

خواب به چشمام نمیاد

شهریور داره با سرعت باورنکردنی تموم میشه

امروز ازمون ازمایشی ثبت نام کردم برای اواسط مهر

فردا کاش بشه کارای رزومه تموم بشه تا یه نفس راحت بکشم

چه روزای عجیبی.

اینقدر فکرم مشغوله که حتی وقتی به گذشته فکر میکنم و بابتش افسوس میخورم یا احیانا احساس خشم یا تنفری بهم دست میده؛ خیلی زودگذره. چه خوب. چه خوب که برای فکرای اضافی وقت و حوصله ای ندارم.

خدایا ممنون بابت این روزای پرتلاطم و عجیب.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۵۹
آی دا

من مهارت شنیداریم چون اخرین مهارتیه که دارم روش جدی تر کار میکنم از همه ی مهارت هام ضعیف تره.

یعنی برام متمرکز موندن به مدت ۶ دقیقه خیلی سخته و هرچند اصل مطلبو میگیرم؛ اما بازم به سوالات جزییش پاسخ اشتباه میدم.

با همه ی این ها امروز یک نمره پیشرفت داشتم و بابتش خیلی خوشحالم.

امیدوارم تا روز امتحان به مقدار قابل توجهی پیشرفت کنم ^-^

 

۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۳
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۲
آی دا

نمی دونم همه ی آدما همچین روزایی رو تجربه کردن یا نه

مخلوطی از هیجان و ترس و نگرانی و خوشحالی و چاقی و استرس و پوست خراب و دولپی شیرینی خوردن و تنگ شدن کمر شلوار و مداوم نشستن پشت سیستم و تو دلم رخت میشورن و خوشحالم که هدف دارم و وای یه عالمه کارم مونده و اگه بشه چی میشه و اگه نشه چی میشه و فیلم و رمان و آشپزی تعطیل و ولخرجی ممنوع و سرچ جملات انگیزشی و هیس هیس کردن و حواس پرتی و روزی بیش از ۱۰ لیوان چایی خوردن و سر درد و چشام درد میکنه و ....

بازم بگم؟

روزای عجیبیه! عجیب!

 

+رفتم نصف یه فایل رو کپی گرفتم؛ دو تا رو یه برگ. به این قصد که کمتر به لپ تاپ نگاه کنم. هر چند ریز شد و پولشم شد ۴۰ تومن و دلم سوخت. اما راضی ام. فنری شم کردم که خوشگل باشه ذوق کنم بخونمش. به خودم قول دادم اگه دختر خوبی باشم و تمومش کنم زود، بعدی رو هم فتو کنم به خودم جایزه بدم :)))

این فایل مال امتحان دوممه. همون امتحانی که قراره دایره لغاتمو حداقل ۱۰۰۰ تا دیگه اضافه کنه :)))

۶ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۷
آی دا

بهترین عید برام اون عیدی بود که دوم راهنمایی بودم، تلویزیون رنگی جدید خریده بودیم، و با برادرم فیلم های سینمایی که ویژه برنامه ی شبکه ی دو بود رو نگاه می کردیم. تقویم فیلم ها رو یادداشت کرده بودیم و با شوق منتظر پایان شب می موندم.

 

بهترین ماه رمضان برام ماه رمضان سال 88 در تابستان بود که منتظر جواب نهایی کنکور بودم و هر شب بعد از سحر یه عالمه دعا می خوندم. اون حس های خوب هیچ وقت دوباره تکرار نشد.

 

بهترین زمستان برام زمستانی بود که تازه امتحان های ترم اول دانشگاه رو داده بودم و چون از عملکردم خیلی راضی بودم، فاصله ی بین دو ترم خیلیییی بهم خوش گذشت.

 

نوبتی هم باشه، نوبت پاییزه. من مطمئنم بهترین پاییز زندگیم هم قراره امسال رقم بخوره، پاییز پیش رو :]

 

چرا بعضی تاریخ ها و حس های خوب هیچ رقمه از ذهن آدم پاک نمیشن؟

+عنوان از آهنگ بارون، آقای قمیشی

 

 

 

 

 

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
آی دا

دیروز، خیلی اتفاقی، دفترهای خاطراتمو پیدا کردم. دفتری که از هفت هشت سالگی توش مینوشتم! و بعد کم کم دفترهای دیگه و دیگه، و این روند که تا سال اول دانشگاه ادامه داشت. روندی که با وبلاگ نویسی ادامه پیدا کرد.

تقریبا از 19 سالگی روزهامو به صورت آنلاین ثبت می کنم.

از دوستان روزهای اول وبلاگ نویسی افراد زیادی نموندن. دلستون مداوم ترینش(حدود 9 سال) بوده، پایه ی ثابت همه ی پست هام و خیلی اوقات تنها کامنت، از بلاگفا تا الان.

آبان و نیمه سیب سقراطی و مسعود و آقا یاسر بقیه ی افرادی هستن که می دونم حتی اگه ساکت باشن، اینجا رو دنبال می کنن.

از دیروز تا حالا دارم به این فکر میکنم که بهتر بود به همون شیوه ی سنتی نوشته هامو می نوشتم، یا نه این فرمت آنلاین بهتره.

بهرحال هرچیزی معایب یا مزایای خودشو داره.

دفتر خاطرات حس رو منتقل میکنه. تغییرات دست خطت رو میبینی. پیوستگی بیشتری داره. حرفای نمادین و اغراق آمیز توش نیست. همه چی واقعی تره. غم ها و شادی ها واقعی ترن.

در وبلاگ تعداد دوستانی که پیدا میکنی بیشتره. مراقبی ساختار جمله هات درست باشن و غلط املایی نداشته باشی. سعی میکنی لابلای جملاتت برای بقیه انگیزه دهنده و امیدبخش باشی و سعی کنی مطلب مثبتی رو انتقال بدی. ممکنه خیلی ها بشناسنت و حتی خودت خبر نداشته باشی.

و........

 

این پست رو با "در اواسط 28 سالگی دارم به این فکر میکنم که نکنه دیگه هیچ وقت چیزی خوشحالم نکنه." شروع کرده بودم. اما بعد بهتر دیدم قضیه رو ادامه ندم و حضار رو به گریه نندازم :))

 

اینم یه عکس از اولین دفترخاطراتم. تونستین نوشته ش رو بخونین؟؟(حوصله م نکشید برعکسیش کنم)

دیروز دوستم سمیرا میز خانم افتاد روی دستش و خانم برد او را دفتر و دستش را باندپیچی کردند.

 

 

۱۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۳
آی دا

گفتم جهت خالی نبودن عریضه، بیام یه پستی بذارم.

حدود 2 سال پیش که خوندن زبان رو داشتم شروع می کردم، از سایت test your vocab با تست ساده ای که داشت، تعداد لغاتی رو که بلدم تخمین زد. اون موقع فقط لغتای دبیرستان رو بلدم بودم و مقدارش رو 3730 تا تخمین زد.

امروز اتفاقی دوباره یاد اون سایت افتادم، و گفتم یه تستی بکنم ببینم تغییری کرده یا نه. این بار 8950 تا تخمین زد.

 

یعنی تو این دو سال حدود 5000 لغت به گنجیه ی لغتم اضافه شده. هر چند انتظار بیشتری داشتم؛ اما همینم جالبه.

تو همین سایت نوشته که نیتیو ها حدود 20 هزار تا 30 هزار کلمه بلدن برای مکالمه ی روزمره شون.

امیدوارم تا دوسال آینده به 20 هزار کلمه رسیده باشم :)

البته همین سایت یه نموداری کشیده که طبق اون، بیشتر غیرنیتیوها(مثل هندی ها و چینی ها و ...) که تو این تست شرکت کردن، حدود 4500 تا کلمه بلدن.

 

اگه دوست داشتین، شما هم تو تستش شرکت کنین و بهم بگین چند کلمه بلدین :)

 

 

۹ نظر ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۶
آی دا

بهرحال امر اجتناب ناپذیر تو خونه ی ما اضافه وزنه!

به طرز عجیبی هممون ژنش رو داریم و خب سفره ی خوشمزه ی مامان و اینکه همیشه نگرانه ما گشنه نمونیم و کم نخوریم و اینکه حالا دو قاشقه دیگه، حالا این یه تیکه رو هم بخور دیگه، که حالا اینم بنداز دهنت ضعف نکنی؛ ما رو به اینجا رسونده که روز به روز داره به عرضمون و همینطور قطر شکممون اضافه میشه.

خلاصه بنده ای که خودمو به 58 کیلو رسونده بودم و بعد دیگه رو 60 ثابت بودم؛ الان جرئت نمی کنم برم رو ترازو و خودمو علی الحساب 66 در نظر گرفتم :)))

تمام دیروز و امروز رو همینطور که تو تمام جشن تولدها شرکت جستم و دولپی کیک خامه ای خوردم، لحظه ای این فکر که مجددا ممکنه کمر شلوارام برام تنگ شه راحتم نذاشت(که البته تنگ که شده؛ تنگ تر نشه!). 

هرچند مجموعا آدم ولخرجی نیستم و تمام اصرارم رو برای بهینه تمام کردن همه ی چیزها دارم، اما امشب سری به دست و روی اپ کالری شمارم کشیدم و خاک هاشو تکوندم. آپدیتش کردم و خب چون از آپدیتش راضی بودم، 27 هزار تومن اشتراک خریدم، تا بلکه غیرتی بشم و از فردا طبق کالری شماری پیش برم. بیوتیفول اُر نات؟

فعلا هدف رو گذاشتم توی دوهفته، که دو کیلو لاغر شم. بعله همون ماجراهای همیشگی کم کردن وزن من دوباره شروع شد!

در همین راستا و در جهت فرار از اصرارهای مامان و غذاهای سفره، دوباره باید مثل قبل شروع کنم به تهیه کردن غذای خودم!

رفتم پوشه ی food رو توی گالری م نگاه کردم بلکه انرژی بگیرم. تو این پوشه عکس هام از بشقاب های غذام وقتی که تو پیج غذام فعالیت میکردم رو سیو می کردم!

سلام سالاد! سلام املت! سلام تخم مرغ و پنیر laugh

اینم چند تا عکس از زمانی که برای رژیمم بیشتر ارزش قائل بودم و حتی براش عکاسی هم میکردمbroken heart

یک

دو

سه

 

 

 

۹ نظر ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۹
آی دا

خواهرم پیغام داد که همکارش گفته اگه میخوام میتونم به عنوان معاون شیفت عصر برم کار کنم تو مدرسه ش.

شنبه تا پنجشنبه، ساعت 5 عصر تا 9 شب، ماهی 450 تومن.

 

جدای اینکه مبلغش خیلی کمه، اونم برای کسی که دو سال پیش ماهی 1.5 حقوق می گرفته(اگه تو اون کار می موندم الان حدود دو تومن می شد احتمالا)؛ دو تا هم امتحان سنگین دارم.

تازه هزینه ی رفت و آمد فقط 300 تومن میشه و عملا چیزی نمیمونه.

با آقای محترم و مامان مشورت کردم و خب خلاصه که ردش کردم.

این همه سختی کشیدم اینم روش. میگذره این مدت هم.

من به روزای خوب امیدوارم.angel

 

۹ نظر ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۷
آی دا

با اینکه پژمان بازغی مجری حاذقی نیست و خیلی ضعف داره و نمی تونه خوب ارتباط برقرار کنه

با اینکه برنامه خیلی نواقص داره

با اینکه جایزه هاش خیلی کمه

و خیلی چراها و اماهای دیگه؛

اما اینو خوب میدونم پدر و مادرهایی که بچه هاشونو برای این برنامه میارن خیلی از خود گذشته و شجاعن.

من در مورد اینکه بخوام بعدها نقش مادری رو به عهده بگیرم خیلی فکر میکنم. حس میکنم هیچ وقت به اون میزان لازم نمی تونم از خود گذشته باشم.

وقتی گاهی اتفاقی این برنامه رو میبینم، تو دلم پدر و مادرهایی که حاضر شدن شرکت کنن در این برنامه رو تقدیر می کنم.

فکر کن دو تا آدم معمولی به خاطر بچه شون و اینکه دلش شاد شه،

میان یه سری بازی های عجیب غریب می کنن و کلی جنگولک بازی و تقلید صدا و ...

اینا کارایی هست که شاید هیچ وقت من نتونم در آینده برای بچه م انجام بدم

برنامه کلی نواقص داره، اما حداقل منو به فکر فرو میبره که آیا ادم می تونه در آینده چنین نقشی رو به عهده بگیره یا نه!

۵ نظر ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۷
آی دا
شناختن نقطه ضعف ها بیشترین کمک رو می کنه که آدم برطرف شون کنه.
یه ست اسپیکینگ داده بودم برای تصحیح.
هرچند که خیلی پیشرفت کردم(به طور منسجم از اردیبهشت دارم براش تمرین میکنم)؛ اما بازم نمره م اونقدری که می خواست نشد.
البته آزمون آزمایشی ندادم، فقط برای یک مصحح یه ست فرستادم که نظرش در مورد صحبت کردنم یه نمره ی متوسط بود(25 از 30).
خب راستش ته دلم ناراحتم. چون اگه نمره ی بالاتری میگرفتم، میتونستم با خیال راحت تر برای بقیه ی اسکیلا تمرین کنم. اما الان باید برنامه بریزم رو همین و تمرکز بیشتری کنم.

پست قبل هم از همین نشات می گرفت. چون من تو کل مدت تمرینم با خودم فکر میکردم که خب حتی اگه 25 بشم خیلی عالیه. الان هم 25 شدم و میبینم که واقعا جای پیشرفت داره! شاید اگه تو مدت تمرینم به فکر مثلا نمره ی بالاتری بودم، نتیجه م الان بیشتر میشد.
حالا انتظار کمم از کجا نشات میگیره؟ چون بقیه ی کسایی که امتحان دادن نمره ی 25 تو این بخش رو خدا میدونن. نقطه ی امید می دونن. خوشبختی میدونن!
فکر میکنم اصلا نباید به اهداف دیگران نگاه کرد. دلیلی نداره چون بقیه نتونستن یا نخواستن منم نتونم!

پس از فردا با لب و لوچه ی آویزوون چیکار می کنیم؟ من دوباره هی اسپیک ریکورد می کنم، شما هم برام کف بزنین :)))
ببخشید که موضوع پستم تکراریه!
خیلی دوست دارم مثل قبل ها از چیزای متفاوت بنویسم. اما از کسی که کلا تو خونه ست چه انتظاری دارین؟


+دیروز صبح اول لباس خانمانه پوشیدم و رفتم نونوایی. بعد برگشتم و لباس عوض کردم و رفتم دوچرخه سواری. هر چند خیلی خوب بود، اما بعدش خب عرق کردم و خسته شدم و ...
واسه همین امروز دیگه فقط تو خونه زیر کولر دویدم :)) و 90 کالری سوزوندم.
+چقدر منتظر روزایی ام که غروبا برم دوچرخه سواری، از بشقابام عکس بگیرم و پست های رژیمی بذارم، دوباره از همه چیز هی عکس بگیرم، هی فیلم ببینم و کتاب بخونم.
چیزی نمونده آیدا خانم. تا آذر چیزی نمونده، طاقت بیار رفیق!

+راستی ببینین کی پروفایلشو آپدیت کرده :))) کلیک

۴ نظر ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۴
آی دا
یه فکری که از دیروز ناراحتم کرده اینه که چرا همیشه به کم قانعم!
با اینکه میدونم مغزمون ما رو به سمت جایی میبره که بهش فکر میکنیم، اما بازم شیوه ی تفکرم رو عوض نمی کنم.
یه بازیگری بود انگار سال ها پیش، مجری ازش پرسیده بود چند سال میخوای عمر کنی؟ گفته بود 300 سال 500 سال! هر چقدر بیشتر بهتر! از خدا میخوام بیشترین حالت عمرم رو داشته باشم! چرا براش آرزو نکنم!

ولی من متاسفانه، اینقدر برای خودم موانع ذهنی میسازم که همین موانع بهم آسیب میزنن.
ترم اولی که ارشد دانشجو بودم، اولین باری هم بود که به صورت جدی شاغل بودم.
محل کار شرایط منو پذیرفته بود. اما من، از ترس اینکه برای موقعیتم بد نشه، هفته ای یک روز بیشتر دانشگاه نمی رفتم و همین باعث شد ترم اول ضربه ی سختی بخورم. چون یادمه شب امتحان ریاضیات پیشرفته من تا 9 شب سر کار بودم! چرا؟ چون روم نشده بود بخوام مرخصی بگیرم! چون نخواسته بودم ازشون. چون فکر میکردم اگه بگم ممکنه فکر کنن پر رو ام !!
ترم بعدی اما تصمیمم رو عوض کردم! هر چند با ترس، اما اعلام کردم من دو روز کامل رو نمی تونم سر کار بیام. و خب در کمال تعجب اونا هم به راحتی قبول کردن و اصلا نپرسیدن چرا. موقع امتحانات هم تقریبا 4 روز سر کار نرفتم!! من خواسته بودم ازشون و همه چی هم ردیف شده بود! اونجا بود که افسوس خوردم کاش ترم قبلشم بیشتر میخواستم. که کاش جاه طلبیم بیشتر بود!

دیروز فهمیدم من هرچقدرم تلاش کنم اما تو ذهنم یک بازه ی پایین برای نمره م در نظر بگیرم فایده نداره. با اینکه قلبا می دونم نباید برای خودم حد تعین کنم، اما تا دیروز همش می گفتم حالا ته تلاشمو برای فلان نمره می کنم! یعنی برای خودم مرز و محدودیت گذاشتم که دیگه بیشتر از این امکان نداره!
دیروز فهمیدم واقعا این طرز تفکر خودزنیه!
چرا نباید از دنیا بهترین حالت و ایده آل ترین و رویایی ترینش رو بخوایم وقتی داریم براش تلاش می کنیم؟

امیدوارم بتونم خودم رو از شر این موانع خلاص کنم!


۶ نظر ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۱
آی دا

حالا من ناراحت نیستم اینقدر سوال میپرسه،

ولی خداییش خیلی چیزا جوابش با سرچ به دست میاد :|

درسته سوال پرسیدن خوبه اما دیگه وقتی جذابه که سوال چالشی باشه آدم با خودش بگه واوو این جوابش واقعا چی میشه

ولی اینکه معنی لغت یا اصطلاح باشه آخه؟

یعنی امروز دامن ها دریدم و سر به بیابان ها گذاشتم :))

از جنبه ی مثبتش بخوایم به قضیه نگاه کنیم میشه اینکه خودمم میرم یه سرچی میکنم و اطلاعاتم تر و تازه باقی میمونه :)))


من خودم اگه قضیه فورس ماژوری نباشه، سوالامو یه جا یادداشت می کنم، بعد اول در موردش سرچ میکنم. بعد اگه جواب رو پیدا کرده که عالیه. اگه نشد، میذارم به حال خودش بمونه (از شیوه ی کم محلی استفاده می کنم تا خودش برگرده منت کشی کنه:)) )، تا مثلا دو هفته بعد، یک ماه بعد.

مسلما تو این مدتی که بی محلی! کردم بهش، قضیه چون تو ناخودآگاهم مونده، هی به صورت غیر ارادی سیستم مغزم میخواد رفعش کنه و تو جاهای مختلف براش کنجکاوه. نتیجه این میشه که به احتمال زیاد وقتی بعد از مدتی به قضیه برگشتم (یا اون به من برگشت:)) ) دیگه حل شده ست قضیه مون و می تونیم روبوسی و آشتی کنیم :دی حالا این بار اگه باز ببینم حل نشده، میرم می پرسم از کسی، که چیکار کنم رابطه مون برگرده :)))

شما چیکار میکنین سوال پیش میاد براتون؟

۴ نظر ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۴
آی دا

من اگه رو مود خوبم باشم؛

 صبح ها 8.5 صبحانه می خورم، ناهار 1.5 الی 2، و شام ساعت 6 الی 7 شب.

این ساعت از غذا خوردن رو دوست دارم

منتها مشکلی که وجود داره اینه که، نمی دونم به خاطر آب و هوامونه، یا به خاطر تنبلی من، بعد از ناهار واقعا دیگه مغزم برای هیچ فعالیتی کار نمیکنه!

حتی موقعی که سر کار می رفتیم و من 12 ناهار میخوردم!! بعدش تا نیم ساعت واقعا هنگ بودم.

حالا الان هم تو خونه، تایم بعد از ناهارم، به طر قابل توجهی آدم کم بازده و خوابالویی هستم. و چون ناهار رو زود میخورم، بیشتر تایمم این وری میره.

اگه بخوام ناهار رو دیرتر بخورم که کمتر به رخوت دچار بشم، برنامه ی کلی م بهم میخوره.

اگه بخوام ناهار رو زودتر بخورم که خب گفتم چی میشه.


یه مشکل دیگه ای هم که تو درس خوندن دارم و هنوز نتونستم بعد از این همه سال تعمیرش کنم اینه که، به هیچ عنوان نمی تونم بگم از ساعت 9 تا 10 فلان کارو بکنم. در واقع وقتی برای خودم تایم تعیین میکنم، همش نگرانم تایمم تموم شه و خب نمی تونم مفید عمل کنم. اما از طرفی هم، وقتی زمان بندی نکنم، میشینم هی کارای متفرقه می کنم که هر چند غیر مرتبط با کارم نیست(مثلا از صبح دارم رو یه دفترم هی برچسب میزنم و طبقه بندی و سکشن بندی می کنم و هی رنگ خودکار عوض می کنم و هی خوشگلش میکنم :))) )، اما تهش روز که تموم میشه، نمی تونم از کار خودم برآیند بگیرم چون کل روز رو فقط حول محور یه چیز کار کردم.

شاید باور نکنین، اما من هر روز بیشتر از اینکه بخوام درس بخونم، دارم به این مسائل فکر می کنم :)) و تعجب میکنم که چطور این همه سال همش از همینا ناراحت بودم و هیچ وقت حل هم نشده اونم در حالی که همیشه از مسائل ناتمام منزجرم!


امیدوارم تو دلتون نگین که چه آدم خجسته ای هست که همچین مسائلی براش دغدغه ان. برای کسی که بیشتر زندگیشو وقف یه کار کرده، ناخودآگاه همچین مسائلی میشن دغدغه!!



۵ نظر ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۸
آی دا