امروز دهم بود. اگه بولت ژورنالی که تو پست های قبلی گذاشتم رو نگاه کنین، میبین رو دهم و سیزدهم ضربدر زدم. یعنی تاریخ های مهمی ان.
کل امروز اینقدر استرس کشیدم که خدا می دونه.
اگه این هفته درست شه همه چیز، میام می نویسم که چی و چطور و موضوع چیه. احتمالا. خوان دوم من بعد از مقاله ست در واقع.
الانم که دارم می نویسم بازم از فرط استرس دلم درد گرفته و سر درد دارم!!!
مهر نزدیکه! چقدر آرزو داشتم دوباره دانش آموز بودم! یادمه وقتی داشتم برای کنکور ارشد میخوندم، به همکلاسیم گفته بودم کاش ترم یک لیسانس بودم! گفت بود من دوست دارم ترم یک ارشد بشم بعد تو دلت میخواد برگردی عقب؟؟
الانم قضیه همینه. حالا که جون کندم روزای زیادی رو گذروندم هوس کردم دوباره دانش آموز بشم :| ... کلا معکوسم.
+خبر خاصی نیست. پنجشنبه دو تا عروسی دعوت بودم. یکی عروسی خانم سین و آقای انباردارسابق که رفتم کادو دادم فقط و بعدش رفتم عروسی دخترعمه م. تنوع خوبی بود هرچند زود گذشت.
+نمی دونم چرا اینا رو دارم می نویسم. این روزا، روزای عجیب غریبی ان در واقع! احتمالا می نویسم که یادم بمونه چه روزای پر فراز و نشیبی رو گذروندم.
+ زبان؟ هشت تا کتاب دور و برم ریخته که یا خوندم یا در حال خوندنم. البته روزی نهایت سه چهار ساعت براش وقت بذارم که اونم مفید نیست. بیشتر دارم تفننی کار می کنم.
اول کارخونه سر کار میرفتم میگفتم مدت زمان کار زیاده خسته میشم
بعد رفتم دفترشون گفتم تخصص من دفتری و پشت میز نشینی نیست و باز نق زدم
مجددا کارخونه باز شد نمی تونستم با ادماش بسازم
بعد دیگه تصمیم گرفتم خونه بمونم و الان از شدت یکجا نشینی به ستوه اومدم
فک کنم در تصمیم بعدی خدا منو بفرسته اردوگاه کار اجباری، اربابا شلاق بزنن من آب حوض بکشم. نمیدونم اون موقع راضی هستم یا خیر.
×نمی دونم مشکل از منه یا موقعیت ها واقعا بد بودن!
×آیی مخفف اسم خودم هست و مامان اینطور صدام میکنه.
راستش هیچ خبر خاصی نیست که بیام بنویسم. زندگی به روال معمول و تکراری خودش جریان داره.
چندین بار صفحه رو باز کردم که بنویسم اما دیدم واقعا چیزی تو ذهنم نیست.
آقای محترم سه تا کتاب درسی جدید برام گرفته بخونم. یکی گرامر سطح متوسط، یکی ریدینگ ادونس، یکی هم ترکیبی ریدینگ و رایتینگ تافل.
از صبح که پامیشم، روزی سه صفحه گرامر کتاب جدید خوشگل و خوشبومو می خونم. اگه به همین ترتیب پیش بره تا آخر پاییز تمومش می کنم.
بعد از اون اکثرا میرم سه صفحه رایتینگ های مختلف میخونم تا ایده بگیرم و جمله های قشنگشو یادداشت می کنم.
بعد متغیره، یا لغت دوره می کنم، یا دانشگاه سرچ می کنم.
بعد ناهار و خواب و چت با آقای محترم در مورد همین چیزایی که نوشتم.
غروب هم لیسنینگ گوش میدم.
شب معمولا یا فیلم میبینم، یا آشپزی یا شایدم ریدینگ اما دیگه از لحاظ ذهنی کشش ندارم باز مطالب درسی بخونم.
زندگیم همینه که نوشتم. تنوعش میشه گاهی غروب ها دوچرخه سواری، یا گاهی رفتن به خونه خواهرم و متعاقبا دیدن آقای محترم هر سه هفته یک بار معمولا.
ناراضی نیستم اما خب به این حجم از لاک پشت بودن و یک جا نشستن چندسالیه که عادت ندارم.
چند وقت پیش آقای محترم تماس گرفته بود و ما کل نیم ساعت چهل دقیقه رو در مورد دانشگاه و درس و زبان حرف زدیم :|
مامانم با تعجب پرسید شما حرف دیگه ای احیانا با هم ندارین؟
از نظر من صحبت هامون جذاب بود، نمی دونم مامان چرا خوشش نیومد :))
نهایتا با آقای محترم به این نتیجه رسیدیم که دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید و فلان. تا گور میخوایم دانش بجوییم، خیلی هم رمانتیک!
این شهریور، ماه مهمیه. تکلیف خیلی چیزا مشخص میشه. بابتش استرس دارم اما انشالله حل میشه. ممنون میشم دعا کنید ما رو.
+خیلی دوست دارم بدونم کیا که اینستامو دارن، اینجا رو هم میخونن اما معمولا حرفی نمی زنن. کاریتون ندارم به خدا :| فقط همینجوری دوست داشتم بدونم. یه سری از دوستان که همیشه کامنت میذارن و خوشحالم می کنن، اما بعد از نابودی بلاگفا هیچ وقت دقیق دستم نیومد کیا اینجا رو میخونن.
+ندا گفته بودی بولت ژورنال خودمو بذارم. این یه صفحه شه مال ماه جدید. منتها بس که هول هولکی شد، شهریور رو نوشته بودم مرداد و بعد تبدیلش کردم به شهریور!! بعد غلط املایی اینا هم دارم. اما مجموعا این تقویم این ماهه و چیزای مهم رو توش علامت میزنم که یادم نره. اون تاریخ دهم و سیزدهم هم خیلی مهمن...لطفا لطفا لطفا برام دعا کنین. اگه حل بشه میام میگم قضیه چی بوده.
اگه چند روز پیش ها آلرژی بود
الان سرماخوردگی واقعیه.
من تو حالت دیفالتم که تمایل دارم نق بزنم همش
چه برسه به اینکه صدام گرفته باشه، سرفه کنم و آب دهنم پایین نره.
چند روزه صفحه ی وبلاگو باز میکنم بعد میبندم. این بار گفتم الکی بیام یه چیزایی بنویسم.
یکی از بلاگرا غر زده که فضای بلاگستان شده خاله زنکی.
ولمون کنین بابا. باشه شما خوبین، نویسنده این بلاگرین، بنویسین. به بقیه چکار دارین.
حتی آدمو برای نوشتن چند خط روزمره نویسی هم دچار عذاب وجدان میکنن تو این ممکلت آفت زده.
خیلی از کتابا و آثار معروف ادبی سطح بالای همین روزمره نویسی هاست. حالا ما نخوایم پیشرفته و ادبی بنویسیم به خودمون مربوطه، شما یونیک زمان خودت باش و به بقیه کار نداشته باش.
+مقاله رو مجددا برای آقای فیلیپ فرستادیم. امیدواریم این بار دیگه ایرادی نگیره و تا پایان تابستون چاپ بشه.
+زبان خوندن افتاده تو سراشیبی، و تصمیم گرفتم مدتی به امون خدا ولش کنم.
+دیروز آقای محترم دوباره ازم خواست به جای استرس الکی و نگرانی های بیخود، یه برنامه مدون و معقول بچینم و طبق همون کار کنم. این بار قول شرف دادم که عمل کنم. آخه این مدت از بس از این شاخه به اون شاخه پریدم که پر و بالم زخمی شده و الان گیج دور دور میزنم.
+چقدر پشیمونم که همون دوران بچگی چندین تا دوست انتخاب نکردم. غصه ی سال های اخیرم این بوده. همیشه تو انتخاب دوست مراقب بودم و حالا اوضام شده این. تنهای تنها. گاهی آدم نیاز داره که حرفاشو فقط به همجنس خودش بزنه.
+ تقریبا تا آخر تابستون یا اوایل پاییز سه تا اتفاق مهم قراره بیفته. 1-احتمالا چاپ شدن مقاله م، 2-کارای مربوط به مدرکم، 3- تموم شدن پروژه آقای محترم. شب و روز دعا می کنم راحت تموم شن و یه نفس عمیق بکشیم بس که تحت فشاریم. بعد بریم برای خوان های بعدی.
+آقای محترم هرچند اینجا رو نمیخونی، اما بدون عمیقا ازت متشکرم که به تنهایی چندین تا نقش رو بازی می کنی. دوست، همراه، مشاور درسی، مشاور زندگی و همسر آینده. و چقدر برام مهمه که درک میکنی اول از همه دوستم باشی و برای خوشحال کردنم همه کار می کنی :)
+ خببببببب به روز نکشیده، اولین نگرانیم برطرف شد :))) ^_^ البته چندین ماهه منتظرماااا ^_^ تو اینستاگرام گذاشتم اینجا هم میذارم:
مهم ترین هاش اینکه دیروز استادم زنگ زد و گفت اون ایمیلی که منتظرش بودیم رسیده، داور دوباره ایراداتی گرفته، باید دوباره ایرادات رو برطرف کنیم...ایشالا تا آخر تابستون دیگه چاپ شده خدایا...
خبر بعدی اینکه فردا نتیجه کنکور خواهرزاده ها میاد. یکیشون که سال اولشه، و کنکور متوسطی داده، اما اون یکی که سال دومشه، درصدهای حدود 80 هستن و به نظرم کنکور خوبی داده. منتظریم ببینیم رتبه ها چند میشه...
ایشالا پست بعدی مشروح اخبار باشه..
دیروز سرچ کردم که شاید واقعا راهی برای کسایی که دیسک گردن دارن و میخوان درازنشست برن تا شکمشون آب شه وجود داشته باشه. اما نبود متاسفانه.
من کافیه 2 تا درازنشست برم تا دو ماه درد گردن عذابم بده و زجر بکشم.
اما از طرفی دیگه چندان وزن برام مهم نیست اما دلم میخواد شکمم آب شه. چالش همیشگی.
کم کردن غذا بیش از این صورتم رو داغون تر از این میکنه و وامصیبتا.
بهرحال همچنان به دوچرخه سواری ادامه میدم.
علاوه بر اون میرم پارک جلوی خونه، از یه وسیله ورزشیش استفاده می کنم.
دیروز 20 دقیقه دوچرخه سواری کردم، 20 دقیقه هم اون دستگاه رو استفاده کردم.
حتی اگه رو عضله های شکمم هم تاثیر نداشته باشه، رو روحیه م داره و حالم خوب میشه.
دیگه همین.
این که شاد و زیبا باشم مهم تره یا اینکه زیر چشمام از فرط استرس گود رفته باشه و غمگین باشم؟
چون مسلما گزینه ی اول برام مهم تره، سعی کردم اینقدر به خودم فشار نیارم. کسایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن که من بیش از انجام یه کار، بیشتر در موردش حرف میزنم! یعنی ممکنه بیام یه پست 100 خطی در مورد مطالعه کردن بذارم، اما اون روز نیم ساعت هم مطالعه نکرده باشم........................................اوم.... رشته ی کلام از دستم در رفت، دیشب کلی خواب های عجیب و غریب دیدم و هی فکرم مشغولشون میشه، میخواستم از خواب هام بنویسم بعد دیدم نمیشه، امن نیست اینجا............فقط امیدوارم حال همه ی عزیزانم خوب باشه.......
مجموعا میخواستم بگم مثل قبل کارامو دقیق انجام نمیدم و برای اینکه روز به روز متلاشی تر نشم، سعی می کنم آرامش بیشتری داشته باشم...
امروز همش به یاد پارسال تابستون میفتم.
چه روزای پر تب و تابی بود!
من می خواستم حتما چهار ترمه تموم کنم، پس می بایست شهریور دفاع می کردم...
پارسال سر کار هم می رفتم...یادمه حتی تو محل کار هم همه همراهی می کردن که من کارامو انجام بدم... از مرخصی دادن گرفته، تا پیشنهاد برای تم پاورپوینت دفاع، تا نظراتی که می دادن چطور باید باشه...تجارب خودشون و دوستاشون و ... حتی آدم بده های محل کار هم سعی می کردن سنگ نندازن و اذیت نکنن...حتی بیشترِ بازرس ها هم می دونستن من قراره دفاع کنم و اذیت نمی کردن و گیر الکی نمی دادن!!
من مشکل دیسک گردن دارم و نباید بار بلند کنم اما هر روز لپ تاپ خیلی سنگینم رو صبح ها و عصرها به و از محل حمل میکردم.
توی اون گرمای وحشتناک که می رفتم سالن تولید (که خیلی گرم بود) و بعد دوباره به آزمایشگاه (که به خاطر شرایط تست ها خنک بود) برمی گشتم (کنترل کیفیت ها مدام باید به خط تولید هم سر بزنن)، گرما سرما می شدم و این باعث شد دوبار نزدیکای دفاع شدید مریض بشم و کلی سرم و آمپول و ..
به هر حال اون روزا گذشت، من با موفقیت دفاع کردم و هنوز یک ماه از دفاعم نگذشته بود که تصمیم گرفتم مسیر زندگیم رو 180 درجه تغییر بدم و این روزا دارم در جهت همون تغییر تلاش می کنم...محرم پارسال بود که تصمیمات جدیدی گرفتم و از خدا خواستم کمکم کنه.
الان دوباره هوا گرمه و هرچند من سر کار نمی رم، اما تو ذهنم اینقدر آشوبه که هر بار از شدت فکرای زیاد، زیر کولر هم صورتم پر از عرق میشه...
بعدها برای نوه هام می تونم خاطره های زیادی از اینکه چقدر زندگی پر پیچ و تابی داشتم تعریف کنم!
+سال بعد همین موقع دارم چیکار می کنم؟! احتمالا نزدیکای امتحانامه و دیگه دارم خودکشی میکنم از فرط استرس و لابد آقای محترم هم به طرز زجرآوری هی تکرار میکنه کاری نداره که آسونه که چیزی نیست که :|
هر روز بین 7.5 تا 8 پا میشم، حتی اگه شب قبلش دیر خوابیده باشم (مثلا دیشب 3 خوابیدم) اما 8 پاشدم صبحانه آماده کردم. این در مقایسه با چند وقت پیش که 11.5 ظهر پامیشدم و دوباره عصر بعد از ناهار می خوابیدم، یه جرکت خیلی عالی محسوب میشه.
امروز هم فهمیدم که زبانم خیلی ضعیفه.
اما همونطور که همه میدونن و خودمم بهتر از همه، ممکنه یه چیزو دیر به دست بیارم، اما حتما بدست میارم. چیزی که منو میسازه هیچ وقت هوشم نبوده، پشتکارم بوده. من پشتکار دارم و به چیزی که می خوام می رسم. من برای نمره ی بالای 100 تلاش می کنم و امیدوارم حتما بدستش بیارم.
+این روزها رو می نویسم که بمونه. هرچند اگه برای همه یه سری روزمره نویسی فاقد ارزش مادی و معنوی باشه.
این روزها شدیدا فکر کردم. خیلی فکر کردم و وقتی کاملا به این نتیجه رسیدم مسیرم درسته و بهترین کار همینه؛ سعی کردم بی تابی نکنم.
+ خبرهای عمده اینکه خانم سین داره ازدواج می کنه! اونم با کی؟ انباردار سابق. عجیبا غریبا. ایشالا خوشبخت باشن.
+امروز سومین روزی بود که ساعت 7.5 از خواب پاشدم و مطالعه و کارهام رو از سر گرفتم ( به پشنهاد آقای محترم، به علت بار منفی فعل درس خواندن، تصمیم گرفتم مطالعه کردن رو جایگزین کنم:||| ). از خودم راضیم.
+ حتی امروز خودمو ارتقا دادم و نونوایی هم رفتم.
+کتاب گرامری که گرفته بودم و داشت خاک می خورد و من رغبت نمیکردم بخونم رو مجددا شروع کردم. چی شد به این تحول شگرف دست یازیدم؟ :| بله چون شروع کردم به رایتینگ نوشتن و دیدم از گرامر فقط فرق she ، he یادم مونده. بعد بازم مقاومت کردم که نرم سمتش. اما دیدم حتی یه جمله ی صحیح رو بدون شک نمی تونم بنویسم و اوضاع اسف باره. این شد که روز خود را با گرامر آغاز می نمایم :|
+نوشتن 450 کلمه در نیم ساعت ماه پیش می تونست جز کابوس هام باشه. بسوزه پدر جبر. البته هنوزم به رویایی شیرین تبدیل نشده و هنوز مهارت پیدا نکردم که رایتینگم رو نیم ساعته تموم کنم، اما حداقل دیگه کابوس نیست و اگه مقداری گرامرم قوی تر بشه و لغات رو بتونم از فارسی به انگلیسی سریع به ذهنم بیارم، بهتر میشه.
+ میگن روزی حداقل دو تا رایتینگ بنویسین. ولی من کسی رو ندارم برام تصحیح کنه. آقای محترم خودش سرش شلوغه و کلا هم زیر بار نمیره. حتی چند باری دست به قهر و عملیات انتحاری زدم که بگیره رایتینگ هامو بخونه؛ اما چندان افاقه نکرده و میگه نه یکی باید باشه که این کاره باشه. خلاصه قرار شده تا آخر تابستون صبر کنم و وقتی اونم شروع به رایتینگ نوشتن کرد، بده به دوستاش برامون تصحیح کنن.
+ اما از اونجایی که کلمه ی صبر کردن در دایره لغات ذهنی من تعریف نشده هست، من همچنان دنبال کسی ام که بتونه راهنماییم کنه.
+چرا اینقدر عجولم؟ چرا کلا بی تابم؟ چرا حتی تو خواب هام هم دارم بدو بدو می کنم؟
یه وبلاگو اتفاقی تو بلاگفا باز کردم، تقریبا هر 20 تا پست آخرش در مورد امتحانای این ترمش بود
بعد به طرز خفیفی زیر پوستم احساس خوشبختی کردم
بله از مزیت های پیر شدن اینه که امتحان خرداد ندارم (حداقل تا چند سال ندارم) :|
دیگه فکر میکنم هرچی خوش بوده گذشته و هرچی شادی بوده انجام شده و هر چی خرید بوده کردم و هرچی سوسول بازی بوده انجام دادم و هرچقدرم نیاز بوده عکسای جشن دیشبو نگاه کردم و هرچقدرم نیاز بوده برای جشن خودم و آقای محترم خیال پردازی کردم
و از هرچه بگذریم، سخن کار و درس و مطالعه خوش تر است!!!
امروز اولین روز تابستونه و دیگه جدا باید تنبلی رو کنار بذارم.
راستش لپ تاپ باز کردم که کارامو انجام بدم و در واقع یه سری سرچا بازم انجام بدم در مورد زبان :| ( آن خسته نشونده از سرچ منم من) اما گفتم بیام بنویسم که دیشب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.
بعد همزمان دارم فکر میکنم که چقدر روحیه ی تطبیق پذیر بالایی دارم!
هرچند به ظاهرم نمیاد اما خودم فکر میکنم که خیلی خوب همه چیزو منیج میکنم!
من تا الانی که اینجام اتفاقات عجیب غریب و نادر زیادی برام افتاده
پدرمو از دست دادم، مریض شدم، به فاصله ی هفت سال مجددا مریض شدم، از لیسانس گرفتن نا امید شدم، مشروط شدم، مجددا به فاصله ی سه سال مریض شدم، از ارشد قبول شدن نا امید شدم،تا مرز افسردگی رفتم، تنها شدم، تنها شدم، هی ضعیف شدم و دکتر رفتنام مجددا تکرار شد و هزار تا اتفاق ریز و درشت دیگه
اما نهایتا خودم بودم که دوباره سرپا شدم، رو پام وایستادم و از نو شروع کردم
برادرم چند وقت پیش میگفت هزار بهانه داشتی تا بتونی دراز بکشی استراحت کنی، اون روز که تو خیابون افتاده بودی و نمیتونستی از جات پاشی رو یادته؟ اومدم بلندت کردم آوردمت خونه....اما همینطوری ادامه دادی و الان اینجایی...
خیلی با خودم فکر میکنم که تو موقعیت های خیلی سخت تر هم همین آدمم! دختر ِ مامانم هستم، دوباره پا میشم و خودمو سفت می کنم و ادامه میدم!
این روزها طوریه که حس خوشحالی و خوشبختیش خیلی می ارزه به سال های گذشته ی عمرم
اما با اطمینان اوقدر قوی هستم که اگه روزی این خوشبختی ها نباشه یا از بین بره، دوباره بجنگم و به چیزی که میخوام برسم...
اینا رو خواستم بنویسم و به خودم یادآوری کنم که آدم قوی ای هستم. به هرچی که خواستم تا الان رسیدم، منبعد هم می رسم :)
+جودی ابوت میگفت که اگه امروز بشنوم شوهرم و هفت تا بچه م تو زلزله از دست رفتن، فرداش با روحیه ای شاد دنبال یه شوهر تازه میگردم :)) آیدا هستم، نسخه ی دوم جودی ابوت :دی
این شدت از خوش گذشتن و سرحال بودن تو زندگی من چیز عجیب و غریبی محسوب میشه!
دیروز رو به حدی دوست دارم که حد نداره!
و همش میگم کاش فردا شب، امشب بود!
پام از پیاده روی های زیادِ دیروز زخم و زیلی شده و به این فکرم که چطور فردا شب کفش پاشنه 12 سانتی بپوشم!
زبان خوندن؟ هه! اصلا تو فازش نیستم!!
حالا خوبه عروسی خودم نیست که دارم از ذوق پرپر میشم!
چند تا وبلاگ بودن که خیلی دوستشون داشتم و دارم، اما دیگه خیلی وقته نمی نویسن.
اما من هنوز گاهی میرم و مطالب قبلیشون رو میخونم!
مهم ترین هاش اینا هستن:
1- من و همسرم در اروپا (یه خانمی بودن که با همسر و دخترشون تو اروپا زندگی میکردن، همسرشون برای ادامه تحصیل رفته بودن و دیگه اونجا موندگار شده بودن. مطالب وبلاگش روزمره نویسی بود، اما من همونا رو هم خیلی دوست داشتم. از پارسال تصمیم گرفتن دیگه ننویسن. برای من که چندین سال مداوم میخوندمش، سخت بود دیگه ننویسه!)
2- مزه ی زندگی یک دانشجوی دکترا (این دخترخانم، دانشجوی دکترا بود و یک دوره فرصت مطالعاتی میره سیاتل آمریکا و بعد برمیگرده. از روزمرگی هاش می نوشت و در این بین من با خیلی از اصطلاحات محققانه در وبلاگ ایشون آشنا شدم. مثل لاتکس و دراپ باکس و ... . ایشون رو هم از خیلی سال پیش می خوندم و بعد حتی بدون خداحافظی دیگه ننوشت :( )
3- فرانچسکا در آینه (البته مهشید جان رو در اینستاگرام دارم، ولی خیلی دیر به دیر آپ می کنه و من خیلی دلم برای نوشته هاش تنگ میشه. امیدوارم تصمیم بگیره و زود به زود بنویسه....فرانچسکا روزمرگی های کار و شرکت و زبان و کلاس های متنوعی که می رفت رو مینوشت/می نویسه)
4- چهارمیش وبلاگ دوست جان خودمه، دوست جانم، سمیه خانم ِ مهربونم که آخرای دوره دکترا دانشگاه شریف هستن، و با هم در تلگرام در ارتباطیم، ایشون رو هم از سااااال ها پیش می شناسم. دوست جان وبلاگش رو غیرفعال کرد. امیدوارم ایشون هم تصمیم بگیرن هرچه زودتر بنویسن دوباره.
چهار تا وبلاگ بالا، یه سری خصوصیات مشترک دارن :) اولا اینکه به ادامه تحصیل و درس خوندن علاقه داشتن. دوما اینکه یا عاشق زبان خوندن بودن، یا در معرضش. سوم اینکه یا خارج از کشور ادامه تحصیل میدادن، یا دوست داشتن که اونجا باشن.
من همه ی این وبلاگا رو از سال ها پیش می خوندم، از وقتی 20-19 ساله بودم. الان 27 سالمه، و حالا که خودمو نگاه می کنم، ناخودآگاه شدم ترکیبی از شخصیت ها و موقعیت های بالا!!
البته منظورم تقلید یا الگوبرداری کورکورانه نیست. منظورم اینه که انگار ذهنم ناخودآگاه به این سبک زندگی کردن ها علاقه نشون داده و اونو دنبال کرده و داره تلاش میکنه در همین مسیر بمونه!!
برای خودم خیلی جالبه که یهو سر برگردوندم و دیدم شخصیتم و زندگیم، قسمت زیادیش، شده وبلاگ هایی که سال ها خوندم و بهشون علاقه داشتم!!
نظر شما چیه؟ فکر میکنین چیزی مثل وبلاگ یا شخصیت های وبلاگی در دراز مدت تو زندگی ماها تاثیر میذارن؟
خلاصه بعد از دوندگی های نسبتا زیاد و خوردن به چند تا گره؛ خلاصه که کارای بیمه بیکاریم قطعی شد و امروز کاراش تموم شد.
راستش دیگه ناامید بودم و میگفتم شنبه هم که تعطیل رسمیه.
برای این ماه دیگه نمیرسه و باز کارم میمونه
اما خداروشکر شرکت قبلیم باز به دادم رسید و کمک کرد و کارم امروز انجام شد
خلاصه که به مدت ۱.۵ سال میتونم ازش استفاده کنم و بعدش هم اگه طبق برنامه ریزی درست پیش بریم، دیگه ببینیم خدا چی میخواد...
بعد از چندین ماه امروز حس اسوده خاطری داشتم
برای منبعد به یه برنامه درس خوندن، یه برنامه غذایی درست و یه برنامه برای ذخیره کردن احتیاج دارم.
دیگه اینکه عیدتون هم مباااارکااا باشه ^-^