خدا خودش یه رحمی کنه که من دوباره داره به عرضم روز به روز اضافه میشه.
خدا خودش یه رحمی کنه که من دوباره داره به عرضم روز به روز اضافه میشه.
هر موقع میام خونه ی خواهرم؛ حس انگل اجتماع بهم دست میده. بس که هیچ کاری نمیکنم.
+ازین ادمایی که هیچی تو پیج و وبلاگشون بروز نمیدن بعد یهو یه حرکت خفن میزنن خوشم میاد. من قابلیت این همه مخفی کاری و لفافه بازی رو ندارم!!! متاسفانه من همیشه ی خدا همه چیم معلومه و زندگیم رو دایره هست! گاهی بابت همین از خودم دلخور میشم. اما اگه غیر از این رفتار کنم دیگه خودم نیستم! دیگه آی دا نیستم!
+چطوری سکرت تر باشم؟ :|
+آریا یکشنبه دنیا میاد.
من یه آدمم..مثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم..
اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم...
فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم..
تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و ....
خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو ذهنمون تکرار کردیم که طرف لیاقتش بیش از این نیست. که آره، یه روزی خلاصه قدر منو میگیره. که آره یه روزی میفهمه چه اشتباه بزرگی کرده....که آره روزگار بهش میفهمونه من چه دُر گرانبهایی!! بودم، و اون من نشناخت و فلان و فلان و فلان و....
اما بهتره خودمون رو گول نزنیم! بیاین قبول کنیم که هر کی این جمله رو برای بار اول استفاده کرده، احتمالا یه رگه هایی از خودخواهی تو خودش داشته!! و به احتمال قوی تر، حس خودخواهیش با غم زیادی هم همراه بوده...
ولی ما کی هستیم که بیایم روی لیاقتِ بقیه متر و سانتی متر بذاریم؟
ما کی هستیم که با خودمون دو دوتا چهار تا کنیم، و بعد خیلی عاقل اندر سفیه نتیجه گیری کنیم که "لیاقت منو نداشت" "یا لیاقت خوبی های منو نداشت" یا "لیاقت از خودگذشتگی های منو نداشت" یا "لیاقت احساسات پروانه ای و صورتی منو نداشت" !!!
بیاین با خودمون روراست باشیم...بیاین کسی رو تو ذهنمون به نداشتن لیاقت یا داشتنش، متهم نکنیم. محاکمه نکنیم. این کار فقط خودمون رو آزار می ده... سود دیگه ای نداره...
اینکه کسی قدر خوبی های کسی، قدر مهربانی ها و از خودگذشتگی هاش رو بدونه، یه موضوع شخصی واسه همون شخصه. حتی اگه اینطور پیش خودمون فکر میکنیم که "کی زیباتر از من" "کی لطیف تر از من" "کی مهربان تر از من" و...، شاید اینا فقط چیزیه که تصور خودمون در مورد خودمونه و اصلا این چیزا به چشم طرف مقابل هم نیاد و براش اصلا مهم هم نباشه!!
دارم در مورد رها کردن حرف میزنم. در مورد به سادگی رها کردن.
اگه واقعا کسی قدر خوبی ها رو نمی دونه، رها کنیم. بدون حرف و حدیث. فرقی هم نمیکنه کیه. همکار، دوست، پارتنر یا هر کس دیگه ای..
اگه واقعا کسی احساسات و جذابیت ها رو در نظر نمیگیره، رها کنیم. بدون غر و نق و ناله
اگه واقعا کسی چیزایی که در ذهن خودتون براتون مزیت بوده رو نمیبینه، باور کنین هیچ وقت ندیده، هیچ وقت نخواهد دید. یعنی اصلا هیچ وقت براش مهمم نبوده.....
دست و پا زدن بی فایده ست. محاکمه کردن، انگ زدن، ناراحتی کردن هم بی فایده ست...
بهتره آدما رو رها کنیم، تا خودمون رها بشیم، از فکرهای منفی، از فکرهای مسموم.... . تنها راه همینه.
+این پست رو نوشتم، تا تو ذهنم دیکته شه. تا یاد بگیرم خودخواه نباشم...
قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم
۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم
نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.
سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!
حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.
من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.
مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.
از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پایین بیاد و دیگه هیچ بازدهی نداشته باشم.
از یه طرف دیگه هم از محیط مجازی خیلی خسته ام:(
شاید چک کردن گوشی فقط ۱۲ شب راه حل خوبی باشه... نمی دونم...
آینده برام ترسناکه.
فقط دلخوشیم به اینه که دست خودمه چطور بسازمش.
صبح ها خودم رو با انگیزه ی اینکه پاشم صبحانه درست کنم و برای پیجم عکس بگیرم، سر پا میکنم.
بعد درس تا ظهر. ظهر دوباره کیفم کوکه که چطور ترکیب ها رو کنار هم بذارم تا یه بشقاب قشنگ داشته باشم. عادت کردم به اینکه بدون چیدن بشقابم به قشنگ ترین شکل، شروع به غذا خوردن نکنم!
کل عصر تقریبا خراب میشه. خراب که...یعنی نمیشه مطالعه کرد. ممکنه کمی چرت بزنم و با خانواده که از سر کار برمیگردن صحبت کنم.
غروب رو دوباره اندازه یکی دوساعت با برگه ها و جزوه هام سرگرم میشم.
بعد شام. من شامم رو ساعت 7 الی 8 شب میخورم. برای من محدودیت منابع معنا نداره. با کمترین امکاناتی که تو یخچال پیدا میشه، سعی میکنم طعم درست کنم...
آخر شب دوباره مقداری مطالعه...
نمی دونم روزی روزگاری دلم برای این روزها تنگ میشه یا نه.
این روزها کسی از بیرون نگاه کنه فقط یه دختر بی دغدغه رو میبینه که تمام فکر و ذکرش اینه که چی بخوره و چی نخوره، و گل و گیاهاش در چه حالن..
هیچکی نمیتونه حدس بزنه تو ذهنم چه شهر شلوغی هر روز صبح تا آخر شب فعالیت داره!!
چند وقتی است که گاه به گاه صبح تا ظهرم بیرون از خانه، بابت گرفتن یک "وام" تلف می شود.
نه که کار شاقی باشد یا مثلا بخواهم بگویم قهرمانم یا فلان.
اما خب خسته ام.
راه دراز است و من که هر روز صبح زره آهنین می پوشم تا خودم را برای آینده بیشتر تجهیز کنم، گاهی کلافه می شوم.
بابت همین بیرون رفتن ها و سگ دو زدن ها، عصر ها هم سردردهای بدی می گیرم و فاتحه ی درس خواندنم، خوانده می شود. مثل الان که با چشم های ملول، با کدئین های بی شماری که کم مانده از سفیدی چشمانم بیرون بزند، اینجا نشسته ام، و باز ترجیح داده ام به جای درس خواندن، وبلاگ بنویسم.
گفتم این بیرون رفتن ها و اتلاف وقت را به فال نیک بگیرم بهتر است: هیایوی مردمِ {احتمالا بی پولی} که پشت ویترین ها ایستاده اند هم ممکن است قشنگ باشد. همان شلوغی قشنگ قبل از عید.
من برگشتم.
تو این مدت آپولو هوا نکردم
هیچ اتفاق خاص و سهمگینی نیفتاد
هیچ کوهی رو جابجا نکردم
هیچ بادی به خاطر من راهشو کج نکرد
اتفاق خارق العاده ای پیش نیومد
گل ها پرشکوفه تر و سبزه ها پررنگ تر هم نشدن
و راستش حتی برف هم نبارید!
و شما که غریبه نیستین، قرار نبود هیچ کدوم از این اتفاقا هم بیفته و منتظر چیزی هم نبودم!
فقط امروز یهو اینجا رو وا کردم و دیدم دلم میخواد گاهی چندخطی بنویسم؛ مثل سابق؛ چون بهار نزدیکه و من عاشق بهارم!
پس تا اینجا چیزی رو از دست ندادین. اگر که خواستین، در ادامه ی ماجرا با من باشید، بهتون قول میدم به چیزای خوبی برسم و ناامیدتون نکنم، هرچند کمی طولانی بشه این رسیدنه!
امروز همکلاسی لیسانسم دایرکت زده که آیا داری برای آزمون زبان مهمی میخونی؟
بعد هم گفته فضولی نباشه یه وقت.
من راستش از جواب دادن به این سوال وحشت دارم.
نه به جهت اینکه بخوام مرموز باشم. نه اینکه تنهایی بخوام پیشرفت کنم و نخوام بقیه پیشرفت کنن. نه اینکه بخوام تنهایی خفن بشم و دلم نخواد بقیه خفن بشن!
فقط فقط یه دلیل داره و اونم اینه که می ترسم!!
خب مسلما من اگه جواب بدم آیلتس یا تافل، پشت سرش سوالات دیگه میاد و برای منی که نمی دونه فرداش چه اتفاقی داره میفته و اوضاع داره چجوری میشه، خیلی دردناکه.
آدم مخفی کردن چیزی نیستم.
اما از اینکه یه حرف الکی رو زبونا هم بیفته خوشم نمیاد. چیزی رو زبون بیفته و بعد اتفاق نیفته.
فعلا زندگیم افتاده رو دور اینکه همه چیز به خیلی کسا مرتبطه! و جواب سوالامو حتی خودمم نمی دونم.
بعد از چندین روز خلاصه دردم سبک شده و می تونم بدون درد پشت لپ تاپ بشینم.
کارای آزادسازی مدرک ارشدمم کامل انجام شده و فقط می مونه پست شه دم خونه.
الان فک کنم دیگه بهانه ای ندارم جز اینکه بشینم زبان بخونم.
مسخره ست، نمی فهمم چرا اینقدر دلم گرفته!
رژیم جدیدی رو شروع کردم، که در واقع رژیم نیست و منطقیه.
اونم این که صبحانه و ناهار رو مثل همیشه می خورم، بعد شام رو فقط ساعت 6 عصر می خورم و تا فردا صبح موقع صبحانه چیزی نمی خورم.
الان سومین شبی هست که دارم رعایت می کنم و فکر می کنم بیشتر برای تزکیه نفس خوبه :| اونم برای منی که به خوردن علاقه دارم، کار سختی محسوب میشه..اونم شب به این طولانی ای...
فقط شب چون باید قرص بخورم، یه سیب کوچیک می خورم که ضعف نکنم. قراره این حرکت برای یک هفته ادامه داشته باشه...
این چند روز مریضی فک کنم تاثیر مخرب گذاشته روم. اینو هم در نظر بگیریم که من تو ایده آل ترین شرایط هم یه نقطه ی سیاه پیدا می کنم و شروع می کنم به غصه خوردن...
امروز اول رفتم اداره کار، کارمو انجام دادم، بعد رفتم آمپول زدم. سرپایی!! به آقاهه گفتم نمی تونم دراز بکشم درد دارم. گفت ایرادی نداره. دو تا آمپولامو زدم و الان یه مقدار بهتره حالم. کل دیشب رو زجر کشیدم به معنای واقعی!!
بعدش برای اینکه روحیه م بالا بیاد، رفتم خط چشم بخرم!!
شاید باورتون نشه اما تا این سن (27) خط چشم نداشتم و کلا استفاده هم نمی کردم. مگر در معدود مواردی که می خواستم برم عروسی از مال خواهرم استفاده می کردم و یه خط کج و کوله ای رو حواله چشمم می کردم.
خیلی ناراحتم از اینکه آرایش کردن بلد نیستم. درسته قیافه طبیعی خوبه، اما فکر کنم من دیگه زیادی طبیعی ام!!! در هر حال جهد کردم که خط چشم کشیدن یاد بگیرم و یه مقدار ویدئوهای آموزشی برای آرایش کردنو ببینم. تصمیم گرفتم تمرینی هر روز صبح خط چشم بکشم بلکه یاد بگیرم.
دنبال خط چشم رنگی بودم که پیدا نکردم، مشکی گرفتم، از اون مویی ها نه، ازونا که سفته سرش، چون بهر حال مبتدی ام.
بعد یادم افتاد براش گونه هم ندارم. بعد دلم خواست سایه چشم بخرم :| که دیدم خیییییییییییلی گرونه! ا 70 تومن شروع میشد. که پشیمون شدم. رژ جدیدمم دو روز پیش گرفتم. متاسفانه نمی تونم ریسک کنم و رنگی پر رنگ تر بگیرم. تقریبا همه ی رژام همین رنگیه. نهایتا که اینا رو خریدم و نمیشه عکسشو تو اینستا بذارم چون خجالت می کشم. اما اینجا می تونم بذارم.
بعد رفتم لوازم التحریری و مداد و خودکار و پاک کن گرفتم. دفترم رو خواهرم از سفیر اخیرش به بلاد کفر برام آورده بود.
خلاصه که دارم با اینا روحیه مو نگه می دارم. آقای محترم امروز برای کار مهمی رفته تهران. لطفا دعا کنید کارش انجام شه.
+با عبارت آقای محترم راحتین؟ یا عوضش کنم؟ نمی دونم چی بذارم مستعار!
اول اومدم یه سوال بپرسم و بعد یه خواهش بکنم برم.
سوالم اینه که شما تو اینستاگرامتون اگه یه آی دی ناشناس بخواد فالوتون کنه، آی دی که هیچ دوست مشترکی ندارین، خود طرف هم نه پستی گذاشته و نه پروفایلش عکس داره، و فقط چند تا دونه فالئو و فالوئینگ داره، چیکار می کنین؟
راستش مخاطب های اینستاگرام من، در ابتدا فقط دوستان وبلاگی بودن و خواهر برادرای خودم و دوستای خیلی نزدیکم ( که چقدر ازین بابت خوشحال بودم). بعد کم کم که سر و کله ی آقای محترم پیدا شد و از دم فامیلاشو ریخت تو پیج من ( که در واقع میشن فامیل های پدری من. و حتی اونایی که اصلا تو عمرم حتی یک بار هم از نزدیک ندیدمشون و نمیشناسم هم منو فالو کردن :|)، بعد انگار که فامیل های مادری هم حسودیشون شده باشه، اونا هم دونه دونه به پیج من اضافه شدن. خب کانالمم که عضوی نداره چندان. بچه های دانشگاه و همکلاسی رو هم که میشناسم. میمونه باز اینجا.
حالا خواهشم ازتون اینه که، وقتی یه بار فالو کردین و من قبول نکردم، یه دایرکت بزنین خودتونو معرفی کنین. من خودم خیلی اوقات همین کارو میکنم. ولی وقتی هی فالو میکنین من قبول نمیکنم، دوباره فالو می کنین و منم قبول نمیکنم و هی و هی این اتفاق می افته، قضیه رعب آور میشه :|||
حالا نه که تو پیجم چیز خاصی وجود داشته باشه، یا من خودمو گرفته باشم، اما قضیه اینه که خب آدم دوست داره بدونه کی فالوش کرده دیگه.
مثلا یه پی ام بدین که آقا من مخاطب وبلاگتم، راحت تر به نتیجه می رسین، تا هر بار فالو کنین و من قبول نکنم!
+راستش به خودم باشه فقط دلم می خواست دوستای خیلی نزدیک و دوستای وبلاگی تو پیج اینستام باشن :( چون واقعا همش نگرانم بابت پستایی که میذارم تو جمع فامیل در موردش باهام شوخی کنن. یا وقتی معرفی فیلم میذارم و ممکنه فیلمش چیزی داشته باشه، فکر بدی در موردم نکنن، یا حالا فانتزی هامو که می نویسم فکر نکنن دختره خل و چله! من دوست نداشتم صفحه ی اینستاگرامم که خیلی عاشقشم، وارد خاله زنک بازی های فامیل بشه که شده انگار :(
+گاهی هم فکر میکنم شاید دو تا پیج داشته باشم بهتره. چون با دوستای مجازیم خیلی راحت ترم. بعد میبینم همچین کاری با روحیه م سازگار نیست و نمیشه.
از دیشب تصمیم گرفتم مجددا هوای غذا خوردنم رو خیلی داشته باشم.
بعد از اینکه چند ماهه خودمو ول کردم و به قول اسکارلت دوباره اندازه ی یه گاو شکم در آوردم، با خودم گفتم بسه آیدا، تو که نمی خوای دوباره گذشته رو تجربه کنی؟
از شانس بد یا چی، دوران چاقیم مصادف با بدترین روزهای زندگیم شده بود و من هر بار یاد اون روزا میفتم، چاقی رو مسببش میدونم، خیلی هم غیر منطقی!
الان واسه اینکه انگیزه بگیرم، رفتم عکس هامو از سال 89 تا کنون نگاه کردم.
سال 89 مثل الانم بودم.
90 شروع چاقی
91-92-93 اوج چاقی و بدترکیبی و شلخته بودن! به قول میم، سوزن میزدی عین بادکنک می ترکیدم!
از اواخر 93 شرع کردم رژیم و به خودم رسیدن.
93-94-95 خوب بودم. هرچند هنوز کامل شکمم تو نرفته بود، اما حداقل خوش تیپ و خوش لباس بودم.
سال 96 اوج خوب بودن هیکلم بود. هر چند صورتم کمی شکست(شما بخونین خیلی شکست)؛ اما خب با آرایش قابل جبران بود.
تا چند ماه پیش هم خوب بودم.
الان دوباره چاقی موضعی شکم، مثل سال 95! که اونم به علت تحرک کم و یکسره پشت میز نشینی به وجود اومده.
روش لاغری من: کم کردن برنج و نان و تنقلات. زیاد کردن سالاد، پنیر، آجیل. مجموعا روزی بیش از 1000 کالری نخورم.
امیداورم به زودی دوباره کم کنم و بیام براتون بنویسم.
+ اگه شما هم مثل من شدیدا استعداد چاقی داشتین، همینقدر از افزایش وزن وحشت زده میشدین. اگه لاغرین که خوشبحالتون.
+من وزنم رو چهره م خیلی تاثیر میذاره. شدیدا متنفرم از اینکه چهره م گوشتی باشه! هر چند همه میگن اونطوری بیشتر بهم میاد.
+شما که تو اینستا گرام منو دیدین، به نظرتون به صورت کلی، چاقم، پُرم، متوسطم یا چی؟
آقای محترم گفت: "هر گوشه ای بهم خودکار و کاغذ بدن، میشینم درسمو میخونم، حتی اگه بمب بترکه". بعد به گوشه ی کافی شاپ اشاره کرد: "حتی اینجا".
به هر حال من این همه خونسردیشو هرچند که درک نمی کنم اما ستایش میکنم.
من؟ منتظرم که سوسک راه بره تمرکزم بهم بخوره، منتظرم پشه پرواز کنه که اعصابم بهم بریزه. از صدای تلویزیون و شلوغی و ملچ مولوچ دهن مامان وقتی لواشک می خوره و صدای نی نی همسایه و مابقی موارد هم که نگم بهتره.
خلاصه که الان مجبور شدیم بار و کوله م رو جمع کنم بیام رشت خونه خواهرم و دو روزی اینجام. لپ تاپ و کتاب آوردم که درس بخونم، اما ناخودآگاه سر از وبلاگ در آوردم. تمرکز من فقط تو اتاقمه و وامصیبتا که جای دیگه اندکی آرامش ندارم.
حالا یه دور برم ببینم چی میشه!