مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودم و خودم» ثبت شده است

خدا خودش یه رحمی کنه که من دوباره داره به عرضم روز به روز اضافه میشه.

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۵
آی دا

هر موقع میام خونه ی خواهرم؛ حس انگل اجتماع بهم دست میده‌. بس که هیچ کاری نمیکنم.

+ازین ادمایی که هیچی تو پیج و وبلاگشون بروز نمیدن بعد یهو یه حرکت خفن میزنن خوشم میاد. من قابلیت این همه مخفی کاری و لفافه بازی رو ندارم!!! متاسفانه من همیشه ی خدا همه چیم معلومه و زندگیم رو دایره هست! گاهی بابت همین از خودم دلخور میشم. اما اگه غیر از این رفتار کنم دیگه خودم نیستم! دیگه آی دا نیستم!

+چطوری سکرت تر باشم؟ :|

+آریا یکشنبه دنیا میاد‌.


۶ نظر ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۳
آی دا

من یه آدمم..مثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم..

اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم...

فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم..

تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و ....

خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو ذهنمون تکرار کردیم که طرف لیاقتش بیش از این نیست. که آره، یه روزی خلاصه قدر منو میگیره. که آره یه روزی میفهمه چه اشتباه بزرگی کرده....که آره روزگار بهش میفهمونه من چه دُر گرانبهایی!! بودم، و اون من نشناخت و فلان و فلان و فلان و....

اما بهتره خودمون رو گول نزنیم! بیاین قبول کنیم که هر کی این جمله رو برای بار اول استفاده کرده، احتمالا یه رگه هایی از خودخواهی تو خودش داشته!! و به احتمال قوی تر، حس خودخواهیش با غم زیادی هم همراه بوده...

ولی ما کی هستیم که بیایم روی لیاقتِ بقیه متر و سانتی متر بذاریم؟

ما کی هستیم که با خودمون دو دوتا چهار تا کنیم، و بعد خیلی عاقل اندر سفیه نتیجه گیری کنیم که "لیاقت منو نداشت" "یا لیاقت خوبی های منو نداشت" یا "لیاقت از خودگذشتگی های منو نداشت" یا "لیاقت احساسات پروانه ای و صورتی منو نداشت" !!!

بیاین با خودمون روراست باشیم...بیاین کسی رو تو ذهنمون به نداشتن لیاقت یا داشتنش، متهم نکنیم. محاکمه نکنیم. این کار فقط خودمون رو آزار می ده... سود دیگه ای نداره...

اینکه کسی قدر خوبی های کسی، قدر مهربانی ها و از خودگذشتگی هاش رو بدونه، یه موضوع شخصی واسه همون شخصه. حتی اگه اینطور پیش خودمون فکر میکنیم که "کی زیباتر از من" "کی لطیف تر از من" "کی مهربان تر از من" و...، شاید اینا فقط چیزیه که تصور خودمون در مورد خودمونه و اصلا این چیزا به چشم طرف مقابل هم نیاد و براش اصلا مهم هم نباشه!!

دارم در مورد رها کردن حرف میزنم. در مورد به سادگی رها کردن.

اگه واقعا کسی قدر خوبی ها رو نمی دونه، رها کنیم. بدون حرف و حدیث. فرقی هم نمیکنه کیه. همکار، دوست، پارتنر یا هر کس دیگه ای..

اگه واقعا کسی احساسات و جذابیت ها رو در نظر نمیگیره، رها کنیم. بدون غر و نق و ناله

اگه واقعا کسی چیزایی که در ذهن خودتون براتون مزیت بوده رو نمیبینه، باور کنین هیچ وقت ندیده، هیچ وقت نخواهد دید. یعنی اصلا هیچ وقت براش مهمم نبوده.....

دست و پا زدن بی فایده ست. محاکمه کردن، انگ زدن، ناراحتی کردن هم بی فایده ست...

بهتره آدما رو رها کنیم، تا خودمون رها بشیم، از فکرهای منفی، از فکرهای مسموم.... . تنها راه همینه.


+این پست رو نوشتم، تا تو ذهنم دیکته شه. تا یاد بگیرم خودخواه نباشم...


۳ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۴
آی دا
دیروز خیلی خوش گذشت.
هرچند روزای اول 28 سالگی با غصه (شما بخونید غصه های بیخود) شروع شد؛ دیروز خیلی خوب بود.
صبح رفتم خرید. همونطور که حدس میزدم تنوع کیکا پایین بود تو ویترین. سعی کردم پا بذار رو دلم، یکیشو که بهتره بردارم. شمع رو عدد گرفتم. چون میخواستم تولد امسالم تا همیشه یادم بمونه. 
خونه ناهار خوردیم و عصر با خانواده رفتیم یه باغی که خیلی زیبا بود. یه چیز تو فرمت آلاچیق و کافی شاپ. با فضای سنتی و سرسبز.
تا می تونستم عکس گرفتم با کیکم!!
تا حالا تولدمو تو فضایی بیرون از خونه نگرفته بودم و تجربه ی خوب و قشنگی شد.
بعد با کیک چای و دم نوش خوردیم. حلوای محلی هم آوردن.
دو سه ساعتی اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و من دست به کار شدم برای شام.
همه ی کارها رو دست تنها انجام دادم و نذاشتم کسی کمکم کنه. طبق برنامه مرغ برگر و سالاد ماکارونی و ژله درست کردم. تو درست کردن برگر سختیش برام اینه که یه جوری سرو کنم که داغ باشه. برای 8 نفر برگر درست کردم. راه چاره م این بود برگرهایی که درست میشدن رو تو یه دیس ریختم گذاشتم رو سماور. که از اون ور بخار سماور نذاره یخ شن از دهن بیفتن. اما مثلا نمی دونم بعدنا مهمون داشته باشم و خانواده ی خودم و آقای محترم باشن(یه چیزی حدود 20 نفر علی الحساب :)) )، چجوری باید این تعداد برگر رو داغ نگه دارم!! شما سطح دغدغه های منو ببینین فقط!
البته دیشب سختی کار این بود که نون ها بیش از حد بزرگ بود! هر کدوم اندازه ی یک پیش دستی! شاید باور نکنید!! من با سختی پرش کردم... واقعا نونوای این نون خیلی بدسلیقه ست خیلی!
یه راه دیگه ای هم که به ذهنم زده برای درست کردن تعداد زیادی برگر اینه که، اول همه ی نون ها و مواد داخلشو آماده کنم(سس، کاهو، خیارشور، گوجه، پیاز)؛ بعد از چند تا تابه برای پختن استفاده کنم و هر کدوم درست شد تند تند بذارم توی نون ها.
خلاصه.
کادوهامم خیلی دوست داشتم. یه کتاب، یه ست استیل طلایی گردنبند و گوشواره، یه ساعت جهانگرد که عاشقشم، پارچه برای مانتو و پول.
دیشب از فرط خستگی زیاد خوابم نمی برد و امروزم دست چپم خشک شده :| ( من دیسک گردن دارم و نباید حرکات یهویی و کششی و بارکشی و تو یه حالت موندن به مدت زیاد رو انجام بدم که دیروز همه رو با هم مرتکب شدم!)
خلاااااصه باید این هفته رو خیلی درس بخونم که جبران الوات بازی های این مدت بشه، تااااا برسیم به آخر هفته و پارت دوم تولد.... با کی؟؟ بله درست زدین، پسرمون آقای محترم :))

+قدر این پست رو داشته باشین که شاد بود :دی دوباره از پست های بعد غر و نق و ناله شروع میشه :))

۷ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۱۱
آی دا

قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم

۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم

نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.

سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!

حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.

من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.

مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.

از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پایین بیاد و دیگه هیچ بازدهی نداشته باشم.

از یه طرف دیگه هم از محیط مجازی خیلی خسته ام:(

شاید چک کردن گوشی فقط ۱۲ شب راه حل خوبی باشه... نمی دونم...



۷ نظر ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۴۷
آی دا

آینده برام ترسناکه.

فقط دلخوشیم به اینه که دست خودمه چطور بسازمش.

۴ نظر ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۲
آی دا

صبح ها خودم رو با انگیزه ی اینکه پاشم صبحانه درست کنم و برای پیجم عکس بگیرم، سر پا میکنم.

بعد درس تا ظهر. ظهر دوباره کیفم کوکه که چطور ترکیب ها رو کنار هم بذارم تا یه بشقاب قشنگ داشته باشم. عادت کردم به اینکه بدون چیدن بشقابم به قشنگ ترین شکل، شروع به غذا خوردن نکنم!

کل عصر تقریبا خراب میشه. خراب که...یعنی نمیشه مطالعه کرد. ممکنه کمی چرت بزنم و با خانواده که از سر کار برمیگردن صحبت کنم.

غروب رو دوباره اندازه یکی دوساعت با برگه ها و جزوه هام سرگرم میشم.

بعد شام. من شامم رو ساعت 7 الی 8 شب میخورم. برای من محدودیت منابع معنا نداره. با کمترین امکاناتی که تو یخچال پیدا میشه، سعی میکنم طعم درست کنم...

آخر شب دوباره مقداری مطالعه...


نمی دونم روزی روزگاری دلم برای این روزها تنگ میشه یا نه.

این روزها کسی از بیرون نگاه کنه فقط یه دختر بی دغدغه رو میبینه که تمام فکر و ذکرش اینه که چی بخوره و چی نخوره، و گل و گیاهاش در چه حالن..

هیچکی نمیتونه حدس بزنه تو ذهنم چه شهر شلوغی هر روز صبح تا آخر شب فعالیت داره!!

۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۸
آی دا

چند وقتی است که گاه به گاه صبح تا ظهرم بیرون از خانه، بابت گرفتن یک "وام" تلف می شود.

نه که کار شاقی باشد یا مثلا بخواهم بگویم قهرمانم یا فلان.

اما خب خسته ام.

راه دراز است و من که هر روز صبح زره آهنین می پوشم تا خودم را برای آینده بیشتر تجهیز کنم، گاهی کلافه می شوم.

بابت همین بیرون رفتن ها و سگ دو زدن ها، عصر ها هم سردردهای بدی می گیرم و فاتحه ی درس خواندنم، خوانده می شود. مثل الان که با چشم های ملول، با کدئین های بی شماری که کم مانده از سفیدی چشمانم بیرون بزند، اینجا نشسته ام، و باز ترجیح داده ام به جای درس خواندن، وبلاگ بنویسم.

گفتم این بیرون رفتن ها و اتلاف وقت را به فال نیک بگیرم بهتر است: هیایوی مردمِ {احتمالا بی پولی} که پشت ویترین ها ایستاده اند هم ممکن است قشنگ باشد. همان شلوغی قشنگ قبل از عید.

۴ نظر ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۵۷
آی دا

من برگشتم.

تو این مدت آپولو هوا نکردم

هیچ اتفاق خاص و سهمگینی نیفتاد

هیچ کوهی رو جابجا نکردم

هیچ بادی به خاطر من راهشو کج نکرد

اتفاق خارق العاده ای پیش نیومد

گل ها پرشکوفه تر و سبزه ها پررنگ تر هم نشدن

و راستش حتی برف هم نبارید!

و شما که غریبه نیستین، قرار نبود هیچ کدوم از این اتفاقا هم بیفته و منتظر چیزی هم نبودم!

فقط امروز یهو اینجا رو وا کردم و دیدم دلم میخواد گاهی چندخطی بنویسم؛ مثل سابق؛ چون بهار نزدیکه و من عاشق بهارم!

پس تا اینجا چیزی رو از دست ندادین. اگر که خواستین، در ادامه ی ماجرا با من باشید، بهتون قول میدم به چیزای خوبی برسم و ناامیدتون نکنم، هرچند کمی طولانی بشه این رسیدنه!

۸ نظر ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۷
آی دا

امروز همکلاسی لیسانسم دایرکت زده که آیا داری برای آزمون زبان مهمی میخونی؟

بعد هم گفته فضولی نباشه یه وقت.


من راستش از جواب دادن به این سوال وحشت دارم.

نه به جهت اینکه بخوام مرموز باشم. نه اینکه تنهایی بخوام پیشرفت کنم و نخوام بقیه پیشرفت کنن. نه اینکه بخوام تنهایی خفن بشم و دلم نخواد بقیه خفن بشن!

فقط فقط یه دلیل داره و اونم اینه که می ترسم!!

خب مسلما من اگه جواب بدم آیلتس یا تافل، پشت سرش سوالات دیگه میاد و برای منی که نمی دونه فرداش چه اتفاقی داره میفته و اوضاع داره چجوری میشه، خیلی دردناکه.

آدم مخفی کردن چیزی نیستم.

اما از اینکه یه حرف الکی رو زبونا هم بیفته خوشم نمیاد. چیزی رو زبون بیفته و بعد اتفاق نیفته.

فعلا زندگیم افتاده رو دور اینکه همه چیز به خیلی کسا مرتبطه! و جواب سوالامو حتی خودمم نمی دونم.

۷ نظر ۱۴ مهر ۹۷ ، ۲۲:۱۸
آی دا
دارم فکر می کنم که تقریبا تو یک سال گذشته خیلی کارا انجام دادم. کارایی که در راستای هدفمه.
توی یک سال گذشته موفق شدم یه مقاله ISI چاپ کنم
تو یک سال گذشته دو تا مدرک لیسانس و ارشدم رو آزاد کردم و اووووه خدا میدونه چقدر بابتش بدو بدو کردم
تو یک سال گذشته تقریبا روزهای زیادیش رو زبان خوندم و تا حد هوش و استعداد خودم سعی کردم خودمو ارتقا ببخشم.

این سه تا کار، که برای خودم خیلی ارزشمندن، نشون میده اونقدرام کم کار نبودم، هر چند همیشه از خودم ناراضی ام.
بیستم مهر میشه حدودا یک سال که تصمیمات جدیدی برای زندگیم گرفتم.
این روزا در حال جمع بندی ام و به این فکر می کنم که چیکار باید کنم که تا 20 مهر ِ سال بعد، آدم پرتلاش تری باشم.
۲ نظر ۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۲:۲۸
آی دا

بعد از چندین روز خلاصه دردم سبک شده و می تونم بدون درد پشت لپ تاپ بشینم.

کارای آزادسازی مدرک ارشدمم کامل انجام شده و فقط می مونه پست شه دم خونه.

الان فک کنم دیگه بهانه ای ندارم جز اینکه بشینم زبان بخونم.

مسخره ست، نمی فهمم چرا اینقدر دلم گرفته!


رژیم جدیدی رو شروع کردم، که در واقع رژیم نیست و منطقیه.

اونم این که صبحانه و ناهار رو مثل همیشه می خورم، بعد شام رو فقط ساعت 6 عصر می خورم و تا فردا صبح موقع صبحانه چیزی نمی خورم.

الان سومین شبی هست که دارم رعایت می کنم و فکر می کنم بیشتر برای تزکیه نفس خوبه :| اونم برای منی که به خوردن علاقه دارم، کار سختی محسوب میشه..اونم شب به این طولانی ای...

فقط شب چون باید قرص بخورم، یه سیب کوچیک می خورم که ضعف نکنم. قراره این حرکت برای یک هفته ادامه داشته باشه...


این چند روز مریضی فک کنم تاثیر مخرب گذاشته روم. اینو هم در نظر بگیریم که من تو ایده آل ترین شرایط هم یه نقطه ی سیاه پیدا می کنم و شروع می کنم به غصه خوردن...


۲ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۳:۳۵
آی دا

امروز اول رفتم اداره کار، کارمو انجام دادم، بعد رفتم آمپول زدم. سرپایی!! به آقاهه گفتم نمی تونم دراز بکشم درد دارم. گفت ایرادی نداره. دو تا آمپولامو زدم و الان یه مقدار بهتره حالم. کل دیشب رو زجر کشیدم به معنای واقعی!!

بعدش برای اینکه روحیه م بالا بیاد، رفتم خط چشم بخرم!!

شاید باورتون نشه اما تا این سن (27) خط چشم نداشتم و کلا استفاده هم نمی کردم. مگر در معدود مواردی که می خواستم برم عروسی از مال خواهرم استفاده می کردم و یه خط کج و کوله ای رو حواله چشمم می کردم.

خیلی ناراحتم از اینکه آرایش کردن بلد نیستم. درسته قیافه طبیعی خوبه، اما فکر کنم من دیگه زیادی طبیعی ام!!! در هر حال جهد کردم که خط چشم کشیدن یاد بگیرم و یه مقدار ویدئوهای آموزشی برای آرایش کردنو ببینم. تصمیم گرفتم تمرینی هر روز صبح خط چشم بکشم بلکه یاد بگیرم.

دنبال خط چشم رنگی بودم که پیدا نکردم، مشکی گرفتم، از اون مویی ها نه، ازونا که سفته سرش، چون بهر حال مبتدی ام.

بعد یادم افتاد براش گونه هم ندارم. بعد دلم خواست سایه چشم بخرم :| که دیدم خیییییییییییلی گرونه! ا 70 تومن شروع میشد. که پشیمون شدم. رژ جدیدمم دو روز پیش گرفتم. متاسفانه نمی تونم ریسک کنم و رنگی پر رنگ تر بگیرم. تقریبا همه ی رژام همین رنگیه. نهایتا که اینا رو خریدم و نمیشه عکسشو تو اینستا بذارم چون خجالت می کشم. اما اینجا می تونم بذارم.


بعد رفتم لوازم التحریری و مداد و خودکار و پاک کن گرفتم. دفترم رو خواهرم از سفیر اخیرش به بلاد کفر برام آورده بود.




خلاصه که دارم با اینا روحیه مو نگه می دارم. آقای محترم امروز برای کار مهمی رفته تهران. لطفا دعا کنید کارش انجام شه.


+با عبارت آقای محترم راحتین؟ یا عوضش کنم؟ نمی دونم چی بذارم مستعار!

۵ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۲
آی دا
خبر خوب اینکه هنوز زنده ام
خبر بد اینکه گردنم دوباره عود کرده و با درد زنده ام :||

کل امروز رو عین لواشی که رو تنور پهن شده، رو تختم رو به بالا خوابیدم.
احتمالا خرید پریروز و سرمای دیشب بهم فشار اورده.

زندگی عاریه ای چیزیه که من دارم. در هر حال چند تا مسکن خوردم و فردا میرم امپولامو بزنم بلکه دوباره بیام روال.

اقای محترم افتاده رو روزشمار اونم از الان! سال دیگه این موقع امتحان زبان داریم، یا دادیم، و این در حالی هست که من فکر می کنم واقعا واقعا ضعیفم.

گردنم خوب شه دوباره بشینم برنامه بریزم...

۳ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
آی دا

اول اومدم یه سوال بپرسم و بعد یه خواهش بکنم برم.

سوالم اینه که شما تو اینستاگرامتون اگه یه آی دی ناشناس بخواد فالوتون کنه، آی دی که هیچ دوست مشترکی ندارین، خود طرف هم نه پستی گذاشته و نه پروفایلش عکس داره، و فقط چند تا دونه فالئو و فالوئینگ داره، چیکار می کنین؟


راستش مخاطب های اینستاگرام من، در ابتدا فقط دوستان وبلاگی بودن و خواهر برادرای خودم و دوستای خیلی نزدیکم ( که چقدر ازین بابت خوشحال بودم). بعد کم کم که سر و کله ی آقای محترم پیدا شد و از دم فامیلاشو ریخت تو پیج من ( که در واقع میشن فامیل های پدری من. و حتی اونایی که اصلا تو عمرم حتی یک بار هم از نزدیک ندیدمشون و نمیشناسم هم منو فالو کردن :|)، بعد انگار که فامیل های مادری هم حسودیشون شده باشه، اونا هم دونه دونه به پیج من اضافه شدن. خب کانالمم که عضوی نداره چندان. بچه های دانشگاه و همکلاسی رو هم که میشناسم. میمونه باز اینجا.

حالا خواهشم ازتون اینه که، وقتی یه بار فالو کردین و من قبول نکردم، یه دایرکت بزنین خودتونو معرفی کنین. من خودم خیلی اوقات همین کارو میکنم. ولی وقتی هی فالو میکنین من قبول نمیکنم، دوباره فالو می کنین و منم قبول نمیکنم و هی و هی این اتفاق می افته، قضیه رعب آور میشه :|||

حالا نه که تو پیجم چیز خاصی وجود داشته باشه، یا من خودمو گرفته باشم، اما قضیه اینه که خب آدم دوست داره بدونه کی فالوش کرده دیگه.

مثلا یه پی ام بدین که آقا من مخاطب وبلاگتم، راحت تر به نتیجه می رسین، تا هر بار فالو کنین و من قبول نکنم!


+راستش به خودم باشه فقط دلم می خواست دوستای خیلی نزدیک و دوستای وبلاگی تو پیج اینستام باشن :( چون واقعا همش نگرانم بابت پستایی که میذارم تو جمع فامیل در موردش باهام شوخی کنن. یا وقتی معرفی فیلم میذارم و ممکنه فیلمش چیزی داشته باشه، فکر بدی در موردم نکنن، یا حالا فانتزی هامو که می نویسم فکر نکنن دختره خل و چله! من دوست نداشتم صفحه ی اینستاگرامم که خیلی عاشقشم، وارد خاله زنک بازی های فامیل بشه که شده انگار :(

+گاهی هم فکر میکنم شاید دو تا پیج داشته باشم بهتره. چون با دوستای مجازیم خیلی راحت ترم. بعد میبینم همچین کاری با روحیه م سازگار نیست و نمیشه.


۱۲ نظر ۰۷ مهر ۹۷ ، ۱۲:۲۷
آی دا

از دیشب تصمیم گرفتم مجددا هوای غذا خوردنم رو خیلی داشته باشم.

بعد از اینکه چند ماهه خودمو ول کردم و به قول اسکارلت دوباره اندازه ی یه گاو شکم در آوردم، با خودم گفتم بسه آیدا، تو که نمی خوای دوباره گذشته رو تجربه کنی؟

از شانس بد یا چی، دوران چاقیم مصادف با بدترین روزهای زندگیم شده بود و من هر بار یاد اون روزا میفتم، چاقی رو مسببش میدونم، خیلی هم غیر منطقی!

الان واسه اینکه انگیزه بگیرم، رفتم عکس هامو از سال 89 تا کنون نگاه کردم.

سال 89 مثل الانم بودم.

90 شروع چاقی

91-92-93 اوج چاقی و بدترکیبی و شلخته بودن! به قول میم، سوزن میزدی عین بادکنک می ترکیدم!

از اواخر 93 شرع کردم رژیم و به خودم رسیدن.

93-94-95 خوب بودم. هرچند هنوز کامل شکمم تو نرفته بود، اما حداقل خوش تیپ و خوش لباس بودم.

سال 96 اوج خوب بودن هیکلم بود. هر چند صورتم کمی شکست(شما بخونین خیلی شکست)؛ اما خب با آرایش قابل جبران بود.

تا چند ماه پیش هم خوب بودم.

الان دوباره چاقی موضعی شکم، مثل سال 95! که اونم به علت تحرک کم و یکسره پشت میز نشینی به وجود اومده.


روش لاغری من: کم کردن برنج و نان و تنقلات. زیاد کردن سالاد، پنیر، آجیل. مجموعا روزی بیش از 1000 کالری نخورم.

امیداورم به زودی دوباره کم کنم و بیام براتون بنویسم. 


+ اگه شما هم مثل من شدیدا استعداد چاقی داشتین، همینقدر از افزایش وزن وحشت زده میشدین. اگه لاغرین که خوشبحالتون.

+من وزنم رو چهره م خیلی تاثیر میذاره. شدیدا متنفرم از اینکه چهره م گوشتی باشه! هر چند همه میگن اونطوری بیشتر بهم میاد.

+شما که تو اینستا گرام منو دیدین، به نظرتون به صورت کلی، چاقم، پُرم، متوسطم یا چی؟

۹ نظر ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۲:۴۴
آی دا
راستش امید به زندگی ام اگه منفی نشده باشد، حدودهای صفر آمده. تا این حد که با نوشتن همین خط هم بغض کرده ام.
زبان را دیگر برای سرگرمی و علاقه ام از کودکی بهش می خوام و چندین روز است دانشگاه سرچ نکرده ام.
هر بار می خواهم قضیه را توی ذهنم جدی کنم، می بینم نمی شود. 
می ترسم.
هیچ فکرش را نمی کردم که بزرگسالی ام بخورد به بدترین اوضاع در تاریخ کشور. حالا قدیم ها طاعون می کشت، الان خیلی شیک و باوقارتر، غصه می کشد.
کاش مالِ 100 سال پیش بودم. کاش حتی 50 سال پیش. حتی سگ خورد، کاش 5 سال ِ پیش در موقعیت فعلی ام بودم. که حداقل یک برهه از زندگی ام را بهتر می گذراندم، یا حداقل راهی برای در رفتن از شرایط موجود را داشتم. این را می دانم که مال هر زمانی بودم، علاقه ام به علم و تحقیق و دانش کم نمی شد و حداقل بابتش می توانستم زندگی خوبی داشته باشم. اما الان؟
پیج یک آرایشگر معروف توی رشت را در صفحه ی اینستاگرامم دارم. قبل از تعطیلات محرم اعلام کرد که این تعطیلات را در سوئد اگر اشتباه نکنم به سر می برد و ایرانی های آنجا می توانند از خدماتش استفاده کنند.
با تمام احترامی که برای آرایشگرها قائلم، این تقصیر به گردن کشورم است که هیچ تفاوتی بین یک فرد تحصیل کرده و تحصیل نکرده قائل نیست. اگر یک آرایشگر در تعطیلاتش می تواند در اروپا باشد، یک مهندس حداقل ِ حداقل باید از پش امرار معاش ماهانه اش در سن 27 سالگی بر بیاید!
خانم آرایشگر لایو لوازم آرایشی گذاشته و سعی می کند کلمات انگلیسی را تلفظ کند. همه را اشتباه می خواند و من آه می کشم.
دلم گرفته. مادرم سال های پیش اگر بهش شکایت میکردم که این همه درس خواندم هیچی به هیچی، دلداری میداد که غصه نخور، شان اجتماعی خیلی مهم است. اما امروز همزمان با من آه کشید.
دلم گرفته و حتی به این فکر میکنم تلاش این روزهایم الکی نباشد یکی وقت؟ بهتر نبود توی همان شرکت سگی، با حقوق ...مثقالش می ماندم؟ بهتر نبود هر روز چشمم پر از اشک می شد و حداقل روزگذران می کردم؟
خسته ام و خیلی می ترسم.
۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۴۵
آی دا

آقای محترم گفت: "هر گوشه ای بهم خودکار و کاغذ بدن، میشینم درسمو میخونم، حتی اگه بمب بترکه". بعد به گوشه ی کافی شاپ اشاره کرد: "حتی اینجا".

به هر حال من این همه خونسردیشو هرچند که درک نمی کنم اما ستایش میکنم.


من؟ منتظرم که سوسک راه بره تمرکزم بهم بخوره، منتظرم پشه پرواز کنه که اعصابم بهم بریزه. از صدای تلویزیون و شلوغی و ملچ مولوچ دهن مامان وقتی لواشک می خوره و صدای نی نی همسایه و مابقی موارد هم که نگم بهتره.


خلاصه که الان مجبور شدیم بار و کوله م رو جمع کنم بیام رشت خونه خواهرم و دو روزی اینجام. لپ تاپ و کتاب آوردم که درس بخونم، اما ناخودآگاه سر از وبلاگ در آوردم. تمرکز من فقط تو اتاقمه و وامصیبتا که جای دیگه اندکی آرامش ندارم.

حالا یه دور برم ببینم چی میشه!

۸ نظر ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۵۸
آی دا
من آدم تلاشگری ام. اما این روزا نمی دونم چه م شده.
همیشه با خودم فکر میکنم من ابتدا تلاش بودم، بعد دست و پا در آوردم و بعد مقداری هوش بهش چسبیده تا بتونه بهم کمک کنه به هر چی می خوام برسم.
من همیشه تلاش کردم، از همون دوران ابتدایی ام، تا بتونم اون جایگاهی که می خوام رو داشته باشه. حتی بعدتر که خواهرم معلم شد و بعد ترش دوران دانشگاه که چالش های زیادی هم داشتم.
این روزا انگیزه ی کافی رو دارم. شخص انگیزه دهنده رو هم دارم، و می دونم که تلاش امروزم تا چه حد زندگی آینده م رو می سازه. فقط حس می کنم باید به خودم بیام تا اون روحیه ی حنگنده م رو دوباره به دست بیارم.

فردا روز اول محرمه. پارسال محرم چیزای زیادی به دست آوردم. امسال هم می دونم بهم خیلی چیزا میده.



+دیدین بعضی آدم ها همیشه ادعا می کنن که شب امتحان یک ساعت خوندیم و بس اومد؟ کلا خونه نشستیم و خود به خود حل شد؟ به استاده یه چشمک زدیم اوکی شد؟ هیچ بدو بدویی نکردیم اما دیدیم یهو همه چیز خوب پیش رفته؟ که درسته فلان چیز سخت بوده، اما تو کمترین زمان ممکنه حلش کردیم؟
راستش من اصلا این طور آدم ها رو درک نمی کنم. و راستش باورشون هم ندارم.
منکر هوش و استعداد نمیشم، اما به نظرم به هیچ عنوان حقیقت نداره بتونی تو همه ی مراحل زندگیت بدون اینکه کار خاصی کرده باشی، پیش رفته باشی. ممکنه چند جا شانس بیاری، اما نمی تونه دائمی بمونه.
به نظر من تلاش خیلی بیشتر از هوش ارزشمنده، نظر شما چیه؟ اصلا به نظرم تلاش مداوم همراه با اندکی هوشیاریه که شانس و موقعیت ها رو به وجود میاره!

۴ نظر ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۸
آی دا
دیروز یه پیراشکی چاقالو خریدم.
بعد همش عذاب وجدان که چطور بخورمش.
امروز بعد از ناهار تصمیم گرفتم کلی برقصم، ناهار هضم شه، تا بعد بتونم پیراشکی بخورم :|
فکر میکنم از آخرین باری که خیلی جدی رقصیدم سال هاااااااااااااااااا میگذشت!
فکر کنم برای اینکه به رقصیدنم ادامه بدم، هی باید واسه خودم پیراشکی های چاقالوی مهربون بخرم!!



+چندین تا فایلی درسی که خیلی دنبالشون میگشتم رو پیدا کردم. 
+دوست صمیمی آقای محترم فردا میره کانادا پیش خانمش و مشخص نیست دوباره کی بتونن همو ببینن برای همین امروز قرار گذاشتن که خیلی هندی طور با هم وداع کنن. آقای محترم غمباد گرفته. میگه آخرین چکه ی دوستامم رفتن. دلداریش دادم که من هستم غصه نخور :| درسته این جمله اعتماد بنفس زیاد منو میرسونه، اما خب تنها جمله ای بود که اون لحظه به ذهنم می رسید :)))

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۵
آی دا