خلاصه بعد از دوندگی های نسبتا زیاد و خوردن به چند تا گره؛ خلاصه که کارای بیمه بیکاریم قطعی شد و امروز کاراش تموم شد.
راستش دیگه ناامید بودم و میگفتم شنبه هم که تعطیل رسمیه.
برای این ماه دیگه نمیرسه و باز کارم میمونه
اما خداروشکر شرکت قبلیم باز به دادم رسید و کمک کرد و کارم امروز انجام شد
خلاصه که به مدت ۱.۵ سال میتونم ازش استفاده کنم و بعدش هم اگه طبق برنامه ریزی درست پیش بریم، دیگه ببینیم خدا چی میخواد...
بعد از چندین ماه امروز حس اسوده خاطری داشتم
برای منبعد به یه برنامه درس خوندن، یه برنامه غذایی درست و یه برنامه برای ذخیره کردن احتیاج دارم.
دیگه اینکه عیدتون هم مباااارکااا باشه ^-^
یکی از فالوئینگ هام تو اینستا یه خانمیه که موقع لایو هاش هی بی ربط و با ربط میگه اوه مای گاد :|
البته این چیزی از ارزش های پیجش کم نمیکنه و منظور منم این نیست
اما امروز کلا وضعیتم طوری بوده که دارم تو دلم هی دارم میگم اوه مای گاد، اوه مای گاد :|
یعنی همه چی خیلی مرزی داره پیش میره
شنبه هم که تعطیل رسمی.
من روزی کاره ای بشم، همه ی تعطیلات رسمی رو برمیدارم، جز عید نوروز و تاسوعا عاشورا.
کلا همیشه تو سوال پرسیدنام مراقبم که طرف مقابل فکر بدی در موردم نکنه یا حس بدی بهش دست نده. منتها دیگه شورشو در میارم :|
یکی از دوستام چند ماهی هست که رفته استرالیا برای تحصیل همراه با همسرش.
دختر خیلی خوبیه و منم خیلی دوسش دارم.
گاهی خودش میاد دایرکت مثلا در مورد استوری ها نظر میده و اینا. مثل امروز
بعد منم کلی سوال دارم کلا
اما روم نمیشه ازش بپرسم :| همش میترسم فکر کنه دارم فضولی میکنم یا میخوام اطلاعات بکشم
بعد چون خودشم دانشگاه زبان خونده احتمالا خیلی میتونه کمکم کنه.
اما در هر حال روم نمیشه دیگه.
دیروز خیلی سرچ کردم برای کلاس زبان. قیمت ها نجومی بود. خیلی زیاد. هر جلسه 1.5 ساعته، 150 تومن، واسه من خیلی زیاده.
آقای محترم هم که کلا مخالف کلاس رفتنه، دیگه طبعا کلامی هم حمایت نمیکنه. میگه کاری نداره که خودت تا الانشو خوندی منبعد هم میخونی.
بعد رفتم به معلم زبان سابقم دایرکت زدم. اونم گفت کار اصلی رو خودت باید بکنی و فکر نکن حالا معلم گرون بگیری معجزه میشه. بعد همون حرفایی که آقای محترم میزنه رو زد، که سریال خوبه فیلم خوبه و کتاب زیاد بخون و...
فکر کنم بیشتر از اینکه برای زبان خوندن وقت بذارم، دارم هی از همه میپرسم چیکار کنم! همه هم خب یه چیز میگن!
به نظرم هرچی سرچ تا حالا کردم کافیه و بهتره واقعا تمرکز کنم و مطالعه و تمرین کنم!
چیزایی که این روزا زیاد دارم، فکر و ذکر، چالش، چربی، سر به هوایی، وزن، لاک، فلش کارت، کتاب خونده نشده، چربی، فکر و ذکر، وزن، آرزو، تخیل، لغت، خیال پردازی، وزن، چالش و چربیه.
و چیزایی که زیاد ندارم، پول، پول، پول، پول و پوله.
چیزی که الان دوست دارم اینه که تو یه محیط سرسبز، تو سایه نشسته باشم، ساندویچ سالاد الویه و بعدش کتلت با سس اضافی گاز بزنم و به فوتبال بچه ها نگاه کنم. وقتی هم گازهای اخر ساندویچمو دارم میزنم به این فکر کنم که بهتر بود به جای لیمو، تو فلاسک چاییم هل میریختم.
تمام دیشب رو با سردرد وحشتناک همراه با هذیان و شاید کمی تب گذروندم. سردرد وحشتناکی که حتی با تکون دادن سرم هم به شدت اذیتم می کرد.
حتی اونقدر توانایی نداشتم از جام پاشم و قرص بردارم. باورنکردنیه اما تا خود صبح زجر کشیدم! تا حالا برام پیش نیومده بود که از زور سردرد خوابم مختل بشه...نهایتا صبح با حال نزار و صورتی پف کرده و چشمی که از همچنان از سردرد باز نمیشد پاشدم....نصف یه قرص خوردم بلکه دست تنها بتونم تا غروب سر کنم...
نشونه های میگرنه؟ نمیدونم...شاید هم غلیان های ذهنم اونقدر زیاد و مهلکن که منو به این حال و روز میندازن...
باید یه برنامه ی دقیق بنویسم و خودمو نجات بدم... البته اگه این چند روز که عین کش هی طولانی ان و تموم نمیشن بگذرن!!
اینقدر زندگیم بهم ریخته شده که دلم میخواد جیغ بکشم.
در همین راستا بعد از افطار رفتم با دوچرخه یه دوری زدم، هرچند که مامان گفت درست نیست الان بری بیرون(از لحاظ شب بودنش).
درست نیست؟
کی این محدودیت ها رو تعیین میکنه؟ که جلوی در خونه ی خودمون نتونم دوچرخه سواری کنم؟
در هر حال رفتم و خوب هم بود.
دوست دارم بعد از ماه رمضون، از صبح برم کتابخونه، اما خب تمام کارم با لپ تاپه و بدون لپ تاپ نمیتونم کاری کنم، کتابخونه از خونه دوره و من توانایی جسمی برای هر روز کشیدنش رو ندارم؛ از طرفی واقعا خونه موندن داره دیوووووونه م میکنه.
کلاس خط گزینه ی بعدیه. که باید ببینم واقعا حال و حوصله ش رو دارم یا نه.
موضوعی که با توجه به مطالب وبلاگ ازم سوال میشه یکیش مهاجرته یکیش ازدواج.
در مورد ازدواج باید بگم که چیزی نیست که همین روزا اتفاق بیفته، هر موقع شد میام خبرتون میکنم و انشاالله دعوتین! پس اینقدر نگران نباشین که چی شد چرا خبری نمیشه...با توجه به برنامه ریزی هامون به این زودی امکانپذیر نیست...
بعدی مهاجرته. این فقط تصمیمیه که گرفته شده و به وقوع پیوستنش مستلزم یه عالمه پوله که من ندارم. این هم اگه بخواد اتفاق بیفته پروسه داره و به خیلی چیزا مربوطه که دست هیچکس نیست.
فکر کنم چون دارم زبان میخونم هی برای همه سوال میشه و دلشون میخواد مستقیم و غیرمستقیم ازم بپرسن. من کلا به زبان علاقه دارم، چه بخوام برم چه نرم، به زبان خوندنم ادامه میدم.
دیگه همینا.
ممنون میشم اگه سوالی دارین با اسم و آدرس مشخص ازم بپرسین، اینطوری برام ناراحت کننده ست که به افراد ناشناس بخوام توضیح بدم.
دیگه همین دیگه، به زندگی ادامه میدیم ببینیم خدا برامون چی میخواد....
معمولا وقتی فکرم مشغول کاری میشه، تا چندین روز هیچ کاری نمی کنم و فقط بهش فکر می کنم. جوانبو میسنجم و اینکه باید چیکار کنم و چه کاری باعث میشه به نتیجه ی دلخواه برسم. موقع خواب و بیداری هم اینقدر بهش فکر میکنم تا نهایتا تصمیم بگیرم عملی انجامش بود و اینکه حالا چجوری انجامش بدم.
از صبح به ظاهر خوابیده بودم. اما تماس تلفنی، صدا زدن مامانم که اطلاع بده داره میره روستا، زنگ در که از این خیریه ها بود که قبض می دن، و بعد دوباره زنگ در که مستاجر طبقه بالا بود و صد البته مگسِ اتاقم (من تو اتاق یه مگس دارم که باهام زندگی میکنه و به هیچ وجه حاضر نیست از اتاق بره بیرون) باعث شدن نتونم به خوابم برسم. در واقع خواب نبود! تو حالت شبه خواب داشتم تصمیم میگرفتم برای اسپیکینگ چه گلی باید به سرم بگیرم.
نهایتا به این نتیجه رسیدم که عین این پرنده هایی که تو اتاق گیر میفتن و هی سرشون رو به پنجره میزنن و به هیچ نتیجه ای نمی رسن نباشم؛ و پله پله شروع کنم و به چیزی که می خوام برسم.
یه همکلاسی داشتم دوران لیسانس، که هنوز هم به عملکردش فکر میکنم خیلی حالم خوب میشه. میم، دختر زبل و شادی بود. درسخون و فرز. البته اینکه با پسرهای کلاس ارتباط گسترده ای داشت رو دوست نداشتم، اما دختر بدی نبود. بعضی آدم ها بدون اینکه خودشون بدونن تاثیر عمیقی رو زندگی ما میذارن.....میم با اینکه سطح فرهنگی و خانوادگیشون خیلی پایین بود، اما شدیدا تلاش میکرد سطح زندگی خودشو بالا بکشه. یادمه با دیدن اینکه میم دوچرخه سواری میکنه یادم افتاد منم عاشق دوچرخه ام، یادمه وقتی دیدم میم با چه متدی داره برای ارشد میخونه، منی که تصمیم گرفته بودم دیگه درس نخونم، تصمیم گرفتم مجددا درس بخونم!! وقتی میدیدم که به آب و آتیش میزنه کار کنه و هزار تومن رو به دوهزار تومن تبدیل کنه و همزمان درس بخونه، واقعا غرق در لذت میشدم!!
متاسفانه بعد از لیسانس ارتباطم باهاش قطع شد و فقط اون سالی که من سال اول ارشد بودم و اون ارشدش تموم شده بود و میگفت برای دکترا باید از ایران بره و من چقدر جدی نگرفته بودمش، دیدمش.
چند وقت پیش عکس پروفایل تلگرامشو دیدم و حس کردم تو ایران نیست. از ته قلبم آرزو کردم به چیزی که میخواسته رسیده باشه. اما نمیدونم چرا دست و دلم نرفت براش پی ام بفرستم...شایدم چون ارتباط مجدد باهاش منو یاد روزهایی از خودم میندازه که بی اندازه فربه و ساده و بی دست و پا بودم....
آدم موثره ی زندگی دیگران باشیم :) مثل میم :)
+این روزا معده م شدیدا اذیته و اگه روزه باشم دیگه کل روز باید بخوابم!!! این ده روز هم بگذره به زندگی عادی برگردم اگه خدا بخواد...
+سال دیگه این موقع چیکار دارم میکنم؟ به زمان بندی کارام رسیدم؟ وقتی بهش فکر میکنم از استرس به پیشونیم عرق میزنه!!
پارسال چند ماهی توی بخش اداری شرکتمون کار می کردم. یکی از همکارا، دختر خیلی خوبی بود. آروم مودب و متین. هیچ وقت نشنیدم پشت سر کسی بد بگه، یا در مورد کسی با خشم صحبت کنه. خیلی منطقی و آروم بود. هرچند که هیچ وقت نفهمیدم چرا بقیه اونطور که باید دوستش ندارن و انگار یه حالتی حسادت میکنن باهاش! در حالی که خودش بنده خدا اصلا تو این فازها نبود...خلاصه که این همکارم شوهرش اهل شهر دیگه ای بود و آخرای دکتراش بود. اینا خیلی سختی کشیده بودن تا با هم زندگی کنن، اینطور که خودش رشت بود، همسرش که زنجانی بود و توی مشهد درس میخوند و توی زنجان کار میکرد!! یعنی یه چیز عجیب و غریبی بود برای خودش.... خلاصه که سال پیش تازه چند ماهی بود موفق شده بودن با هم زندگی کنن. همسرش انتقالی گرفته بود به رشت و خلاصه بعد از چند سال داشتن با آرامش زندگی میکردننننن..... تا اینکههههههههه....همکارم دکترا قبول شد. اونم کجا؟ شیراز :)))
حالا ما هی خودزنی میکردیم که بابا تو قراره بچه دار شی! تازه داری با شوهرت زندگی میکنی!! باز میخوای پاشی بری شیراز درس بخونی؟؟ هیچی دیگه! با حمایت شوهرش برای ادامه تحصیل رفت شیراز و از کارش هم استعفا داد....
بعد همش من تو اون برهه فکر میکردم که عمرا خودم زیر بار همچین زندگی ای برم! که یعنی اینطور جدایی و فلان و بسار...
میدونین که آدم تا تحت موقعیتی قرار نگیره، هیچ درکی ازش نداره. به عبارتی حرف زدن آسونه....
امروز داشتم فکر می کردم اگه خدای نکرده تو بدترین شرایط برای من همچین چیزی به صورت مقطعی پیش بیاد، باید توانایی مقابله باهاش رو داشته باشم...یعنی اگه خدا کمک کنه اصلا همچین اتفاقی نمی افته...اما خب دیگه، هیچی قابل پیش بینی نیست، همونطور که من سال ِ پیش همین موقع اصلا فکرشم نمی کردم یهویی برنامه ی زندگیم رو تا این حد تغییر بدم!
تا چه حد قبول دارین که آدم یه مدت بخواد سختی رو بخواد تحمل کنه، به امید اینکه بعدش رفاه و آسایشه؟
در مورد خودم اصصصصصصلا فکر نمیکردم که بخوام تصمیم بگیرم سختی رو تحمل کنه! اما مصلحت خدا!!!! این منم که الان اینجام و خودمو واسه خیلی چیزا آماده کردم!!
+توی دو پست قبلی گفتم که 25 تا درس از کتاب لغتم رو بررسی کردم.
امروز درس 31 ام رو هم خوندم ^_^
حالا نه که کار شاقی هم کنما، اما خوشم میاد با خودم مسابقه میدم.
راستش دلم میخواد یه ضرب تا درس 41 برم خیالم جمع بشه. اما فکر میکنم عاقلانه نیست.
نمیدونم به شانس مربوط میشه یا چی.
اما بعضی ها سخت ترین و بدترین حرف ها رو میزنن، اما طرف های مقابلشون از قبیل خانواده، دوست یا آشنا، اون حرفا رو هرچقدرم بی ادبانه، خشونت آمیز و .... باشه، می پذیرن و ناراحت نمیشن.
یه سری دیگه آدما هم هستن، مثل من، که حتی کوچک ترین حرفی هم بزنن، حالا میخواد از روی دلسوزی باشه، از روی مهربونی باشه، از روی نگرانی باشه و یا هرچیز دیگری، طرف مقابل رو به شدددددددت ناراحت میکنه تا حدی که آدم خودش متعجب میشه که ای وای مگه من چی گفتم!!!
این چیزی که میگم رو از دوران ابتدایی و راهنمایی متوجه شدم که به اصطلاح حرفای من "تلخه" و همون بهتر که سکوت کنم.
نمی دونم واقعا شاید حرفامو با شدت میزنم، شاید لحنم بده خودم خبر ندارم، شاید اصلا تو اموری که به من مربوط نمیشه زیادی نظر میدم!!! نمیدونم، اما محتمل ترین گزینه در مورد من بدشانسیه، که به قول معروف به خیر یا به شر نمیتونم یه کلمه حرف بزنم.
من کلا آدم ساکتی ام. کم حرف. اما هر بار هم که خواستم اظهار نظر کنم دشمن تراشی شده برام...
اینم یه جور گرفتاریه قطعا....
بهترین تصمیم سکوته...حتی در برابر عزیزترین اشخاص زندگیت...
زبان:
تا پایان ماه قطعا باید کتاب 400 رو تموم کنم. کتاب 400 ، 41 درسه، هر درس هم 10 تا لغت اصلی داره. من الان درس 25 ام هستم. اوایل اردیبهشت شروعش کردم. و راستش خیییییلی شل و ول شروعش کردم. مثلا تو یه روز سه تادرسش رو بررسی کردم، بعد دیگه نخوندم تا یک هفته و...
قبلا چون بارونز رو خوندم، تو این کتاب هر درس مثلا از 10 تا لغت اصلیش، 5-6 تاش رو بلدم، بقیه جدید هستن.
برام خیلی مهمه تا پایان ماه یه دور کتاب رو بررسی کنم. از کلمه ی بررسی استفاده می کنم، چون بعد از خوندن هر درس، به طور کامل که حفظشون نمیشم، تازه وارد جعبه لایتنر میشن...
کار بعدی که تا پایان ماه باید انجام بدم، تموم کردن لیسنینگ دلتا هست و شروع لانگمن.
همچنان از اسپیکینگ و رایتینگ وحشت دارم :(
فیلم:
دیشب نشستم فیلم جاده انقلابی (2008) که کیت وینسلت و لئوناردودیکاپریو همبازی هستند رو نگاه کنم. قبلا تا نصف دیده بودم. اما غم موجود در داستان به قدری بالا بود که نتونستم ادامه بدم و مجددا فیلم رو بستم. دیدین این فیلم رو؟
ماجرای زن و شوهری هست که زندگیشون دچار یکنواختی شده. اون ها تصمیم میگیرن که از این کسالت در بیان، بنابراین تصمیم بر این میشه که به پاریس نقل مکان کنند و اونطوری زندگی کنن که براشون جذابه....اما ظاهرا هدفشون برای کسی نه تنها جذاب نیست، بلکه احمقانه هم هست....
فیلم ویکتوریا و عبدل(2017) هم که چند شب پیش دیدم و پیشنهاد میدم که حتما نگاه کنین. تو اینستا هم هایلایتش کردم. بسیار بسیار بسیار زیباست.
کتاب:
آخرین کتابی که خوندم، دختری در قطار بود و من دوستش داشتم. برای دوستی که ازم خواستن تا کتاب معرفی کنم، خب سلیقه ی من دخترانه هست، و ممکنه افراد دیگه خوششون نیاد. اما این کتاب هااز نظر من قشنگن:
مردی به نام اوه/فردریک بکمن
دختری در قطار/پائولا هاوکینز
اتاق/اما دون اهو
در هوای او/آندره موروآ
ناطور دشت/دی جی سلینجر
طاعون/آلبر کامو
زندگیم به این صورت شده که منتظر اتفاقات مهمم که بیان و برن. و بعد من یک لنگه پا منتظر جشن ها، مهمونی ها، خرید ها و ... بمونم. بعد زمان های خالی وسطشم، مسلما به فکر کردن به اون ها میگذره.
مهمونی فامیلای برادرم، مهمونی فامیلای خودم که دیشب بود، مهمونی که هفته ی بعد خونه ی برادرم دعوتیم و احتمالا خونه ی خواهرم هم، عروسی برادرشوهر آینده که آخر ماهه و .............
تایمای وسطش چیکار میکنم؟ بله آفرین می خوابم.
احتمالا ماه رمضون باعث این ولنگاری شدیدم شده.
دلم میخواد روزی 5 ساعت خالص درس بخونم، سه ساعت خالص فیلم و کارتون نگاه کنم، 3 ساعت خالص آشپزی کنم، و 6 ساعت بخوابم. بقیه شم آزاد.
اما حالا که 22 ساعت می خوابم، و بقیه شم به این فکرم چی بخورم :|
+ اگه اگه اگه خدا بخواد، از این ماه بیمه بیکاریم ردیف میشه. و این یعنی که حداقل تا یک سال دغدغه های مالیم کمتر میشه. همینم خودش خوبه، الحمدالله.
+خیلی به این فکر کردم که برم سر کار یا نه(تو شرکت قبلی). بعد از کلنجارهای فراوون به این نتیجه رسیدم که خیر. واقعا آدم برگشتن به اون محیط نیستم. آدم سر و کله زدن با اون آدما و ساعت های کاری زیاد و اعصاب خوردی های چندییییییییییییییین برابر بیشتر. حدودا یک سال طول میکشه که به اون محیط جدید عادت کنم و کار جدیدو یاد بگیرم و وقتی تازه دارم روبراه میشم، دوباره باید بیام بیرون (البته اگه برنامه ریزی های من و آقای محترم طبق روال خودش پیش بره). خلاصه که عطاش رو به لقاش بخشیدم.
تقریبا از اواخر فروردین دونه دونه بدبیاری ها شروع شده بود.
من هر روز شوکه از خواب پامیشدم تا ببینم امروز چی قراره پیش بیاد.
همون ضرب المثل هر دم از این باغ بری می رسد و فلان....
بابت همین این چند وقت گذشته ، با خواب های خیلی بد و کابوس و بیداری هام همراه با حواس پرتی و عدم تمرکز برای زبان خوندن همراه بود.
شنبه بعد از اینکه با مدیرعاملمون حرف زدم، امید به زندگیم بیشتر شد.
بعد هم که رفتم دنبال کارای بیمه بیکاری و فهمیدم یه حقوق کامل رو حداقل یک سال می تونم بگیرم، خیلی باز امیدم بیشتر شد.
امشب هم خلاصه قسط بانکی که این همه نگرانش بودم رو تونستم بدم.
اگه همین روزا ایمیل داور مقاله م هم بیاد، باز یه لول روحیه م بالاتر میاد.
امشب با خودم گفتم درسته همه چیز کاملا خوب نیست، اما ایشالا بهتر میشه و من دیگه نباید برای درس نخوندن بهانه داشته باشم.
حقوق بیمه بیکاری برقرار بشه و تو یه شغل پاره وقت هم شروع به کار کنم، خیلی همه چیز برام بهتر میشه.
بعد میمونه همون درس خوندن، که دیگه بستگی به خودم داره چقدر غیرت به خرج بدم...
زیر برنج رو روشن کردم تا یواش یواش بپزه.
برای هر یه کلمه یادگیری، تمام و ذهن و روحم برای تمرکز کردن اسیر میشه.
امروز به مادرم میگفتم که کاش پسر بودم...پسرها (به شرط غیرت) میتونن همه کار برای ایجاد چیزی که دلشون می خواد انجام بدن. از بنایی و نجاری گرفته، تا رفتگری و ... مخصوصا وقتی آدم بدونه موقتیه، چرا انجام نده... اما امان از دختر بودن، امان از زن بودن...
فکر میکنم تو این روزهایی که هستم، بدترین شرایط در سال های بزرگسالیم بوده.
نمی دونم در آینده شدیدتر از این هم تجربه می کنم یا خیر، اما می دونم تجربه ی الانو هیچ وقت قبل از این نداشتم.
امیدوارم 97 به خیر بگذره. خرافاتی نیستم، اما تا الان 97 برام خوب نبوده. امیدوارم منبعد جبران کنه.
فردا صبح باید برم دنبال یه سری کارا.
با داداشم تماس گرفتم که راننده ش رو فردا برام بفرسته. هزینه ی آژانس خیلی زیاد میشه.
خدایا خودت کمک کن که حداقل یکی از دغدغه های ذهنیم کم بشه. خیلی خسته ام از فکر و ذکر.
پارسال اواسط ماه رمضون نوشته بودم که سال های قبل تر اگه می دونستم که آخرین سال هایی هست که میتونم تا سحر بیدار بمونم و اون ور تا لنگ ظهر بخوابم، سعی می کردم بیشتر خوش گذرونی کنم!!
هیچی دیگه امسال آرزوم برآورده شد!
فقط کسی که صبح ها میره سر کار میدونه چقدررررر سخته صبح روزه باشی و شب قبلش خوب نخوابیده باشی و بخوای بری سر کار!
سال پیش ماه رمضون آخرین امتحان دوره ی ارشدم رو داشتم، سر کار می رفتمو به دانشگاه برای پایان نامه رفت و آمد می کردم و همزمان ترجمه ی مقالات و...(چون میخواستم شهریور دفاع کنم و کردم)
امسال؟
خونه ام و باید بازم درس بخونم و خب میشه گفت راضیم.
فقط اینکه می دونم برنامه ی خوابم که بعد از عید مرتبش کرده بودم مجددا بهم می ریزه.
دو روزه زبان خوندن رو کامل ول کردم.
یه ذره از سختیش به ستوه اومدم.
آقای محترم به کلاس رفتن چندان اعتقاد نداره و میگه خودت باید بخونی. اما من حس می کنم دیگه ازین به بعد رو واقعا باید برم کلاس.
مکالمه م خب ضعیفه و موقع نوشتن پرش ذهنی دارم و نمی تونم افکارم رو منسجم کنم (اینا رو کسی داره می نویسه که یه زمانی فکر میکرد شاخ زبانه:| ).
اینا نیاز به تمرین و تکرار داره که خب من فاقدش هستم اکنون.
خلاصه که یه مقدار میخوام خودم رو معلق رو هوا نگه دارم ببینم وضعیتم چطور میشه.
خدایا خدایا خدایا مقاله م چاپ بشه چاپ بشه چاپ بشه..........امسال میخوام اولین خبر خیلی خوبم مربوط به چاپ شدن مقاله باشه..
سر کار نرفتن و تصمیم برای خونه موندن یه بحثه، اینکه بخوای برای بقیه توضیح بدی یه چیز دیگه ست و در واقع میشه گفت فاجعه ست.
نمی دونم چرا اما همه یه جوری تعجب می کنن که حس می کنم نکنه باید خرج خانواده بدم خبر ندارم، یا نمی دونم به همه ثبت و سند دادم که تا آخر عمرم همونجا کار یا نمی دونم چی..
دیروز از محل کار سابقم تماس گرفتن. که آیا مطمئنی نمیای؟ گفتم بله. گفتن چرا؟ توضیح دادم. گفتن اگه تصمیمت عوض شد بگو و حتی از فردا می تونی بیای سر کار. گفتم تصمیمم عوض نمیشه. و فقط ازشون خواستم کارای بیمه بیکاریم رو سریع تر انجام بدن.
فکر کنم خیلی طبیعیه یه نفر 3 سال جایی کار کنه و یهو دیگه نخواد کار کنه. به دلایل مختلف. آقای محترم عقیده داره من خیلی زندگی رو سخت می گیرم و نیازی نیست اینقدر نگران توضیح دادن مسائل برای بقیه باشم.
یه کار جدید پیدا کردم، منتها انجام دادنش توی خونه ست. اگه این جور بشه، بخش اعظمی از نگرانی مالی م کم میشه.
هنوز هیچ قراردادی نبستم اما امیدوارم سریع تر جور بشه و شروع به کار کنم.
من به آینده امیدوارم.