مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودم و خودم» ثبت شده است

از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.

که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من

یا سر و صدای اضافه نباشه

یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد

به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛

اما

توی همین مدت، تعداد ماکیان حیاط دوبرابر شده. اردک ها، جوجه مرغ ها، جوجه اردک ها، فرزندان قرقاول و خب بلدرچین ها. گیریم که بلدرچین ها بی صدا باشن، اما شما فرض کنین که بقیه شون فقط بخوان یه گلویی صاف کنن، حجم صدا تو حیاط که دقیقا میشه پشت پنجره ی اتاق من، به چه حد میرسه.

خواهرزاده کوچیکه "کل" تابستون رو خونه ی ما بوده و خب لازم به توضیح نیست که چه تن صدای بلندی داره و چقدر بلد نیست موقع ورود به اتاق در بزنه. و اینکه تمایل داره بقیه ی نوه ها هم به صورت مداوم تو خونه ی ما حضور داشته باشن، یه بخش دیگه از قضیه ست.

و اما ضربه ی نهایی چند روز پیش بود،

که مامان تصمیم گرفت کل خونه رو رنگ بزنه :|

تا همین دیروز حس میکردم که هر لحظه ممکنه صدای "یا محول الحول والاحوال..." به گوشم برسه و سال تازه بشه! بس که حال و هوای خونه تکونی و عید در خونه ی ما جاری بود.

باز هم منکر این نمیشم که کل فرایند رنگ زدن خونه و مرتب کردن کابینت ها و جمع کردن فرش ها هماهنگی با قالیشویی و غیره، هیچ کدام به عهده ی من نبوده. اما این رو هم تصور کنین که پریشب داشتم فکر میکردم این حقم نیست که از بوی تینر بمیرم و یا از سر و صدای زیاد خواهرزاده کوچیکه وقتی داره پرده نصب میکنه، سرسام بگیرم.

به هر حال خونه الان تمیزه و جمیعا دست همشون رو می بوسم، منتها میمونه اون چند روزی که همش با استرس اینکه کسی وارد اتاق بشه و تمرکزم به هم بریزه درس خوندم.

ناشکر نیستم اما بچه ی آخر بودن این مشقت ها! رو هم داره.

این رو هم میدونم که انتظارم زیادیه که تا این سن هم همه مراعات درس و کار من رو بکنن. نقطه ی اوج من اونجا تموم شد که کنکور کارشناسی رو دادم :))

امیدوارم این روزا زودتر تموم بشه که من هی با انتظارهای بی موردم بقیه رو اذیت نکنم. که ساکت باشن و کمتر رفت و آمد کنن و بیشتر مراعات بکنن. خودم هم شرمنده ام که نمی تونم تو امور خونه داری به مامان کمک کنم، خودم هم میدونم بقیه نمیتونن روال عادی زندگیشون رو مختل کنن فقط به خاطر یک نفر؛ اما ناگزیرم به این وضعیت و چاره ای نیست.

این پست رو خواستم طنز بنویسم، اما دیدم فکر و روحم خسته تر از این حرفاست، ببخشید که تهش باز شد شکایت و ناله.

 

۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۵
آی دا

بهترین عید برام اون عیدی بود که دوم راهنمایی بودم، تلویزیون رنگی جدید خریده بودیم، و با برادرم فیلم های سینمایی که ویژه برنامه ی شبکه ی دو بود رو نگاه می کردیم. تقویم فیلم ها رو یادداشت کرده بودیم و با شوق منتظر پایان شب می موندم.

 

بهترین ماه رمضان برام ماه رمضان سال 88 در تابستان بود که منتظر جواب نهایی کنکور بودم و هر شب بعد از سحر یه عالمه دعا می خوندم. اون حس های خوب هیچ وقت دوباره تکرار نشد.

 

بهترین زمستان برام زمستانی بود که تازه امتحان های ترم اول دانشگاه رو داده بودم و چون از عملکردم خیلی راضی بودم، فاصله ی بین دو ترم خیلیییی بهم خوش گذشت.

 

نوبتی هم باشه، نوبت پاییزه. من مطمئنم بهترین پاییز زندگیم هم قراره امسال رقم بخوره، پاییز پیش رو :]

 

چرا بعضی تاریخ ها و حس های خوب هیچ رقمه از ذهن آدم پاک نمیشن؟

+عنوان از آهنگ بارون، آقای قمیشی

 

 

 

 

 

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
آی دا

دیروز، خیلی اتفاقی، دفترهای خاطراتمو پیدا کردم. دفتری که از هفت هشت سالگی توش مینوشتم! و بعد کم کم دفترهای دیگه و دیگه، و این روند که تا سال اول دانشگاه ادامه داشت. روندی که با وبلاگ نویسی ادامه پیدا کرد.

تقریبا از 19 سالگی روزهامو به صورت آنلاین ثبت می کنم.

از دوستان روزهای اول وبلاگ نویسی افراد زیادی نموندن. دلستون مداوم ترینش(حدود 9 سال) بوده، پایه ی ثابت همه ی پست هام و خیلی اوقات تنها کامنت، از بلاگفا تا الان.

آبان و نیمه سیب سقراطی و مسعود و آقا یاسر بقیه ی افرادی هستن که می دونم حتی اگه ساکت باشن، اینجا رو دنبال می کنن.

از دیروز تا حالا دارم به این فکر میکنم که بهتر بود به همون شیوه ی سنتی نوشته هامو می نوشتم، یا نه این فرمت آنلاین بهتره.

بهرحال هرچیزی معایب یا مزایای خودشو داره.

دفتر خاطرات حس رو منتقل میکنه. تغییرات دست خطت رو میبینی. پیوستگی بیشتری داره. حرفای نمادین و اغراق آمیز توش نیست. همه چی واقعی تره. غم ها و شادی ها واقعی ترن.

در وبلاگ تعداد دوستانی که پیدا میکنی بیشتره. مراقبی ساختار جمله هات درست باشن و غلط املایی نداشته باشی. سعی میکنی لابلای جملاتت برای بقیه انگیزه دهنده و امیدبخش باشی و سعی کنی مطلب مثبتی رو انتقال بدی. ممکنه خیلی ها بشناسنت و حتی خودت خبر نداشته باشی.

و........

 

این پست رو با "در اواسط 28 سالگی دارم به این فکر میکنم که نکنه دیگه هیچ وقت چیزی خوشحالم نکنه." شروع کرده بودم. اما بعد بهتر دیدم قضیه رو ادامه ندم و حضار رو به گریه نندازم :))

 

اینم یه عکس از اولین دفترخاطراتم. تونستین نوشته ش رو بخونین؟؟(حوصله م نکشید برعکسیش کنم)

دیروز دوستم سمیرا میز خانم افتاد روی دستش و خانم برد او را دفتر و دستش را باندپیچی کردند.

 

 

۱۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۳
آی دا

خواهرم پیغام داد که همکارش گفته اگه میخوام میتونم به عنوان معاون شیفت عصر برم کار کنم تو مدرسه ش.

شنبه تا پنجشنبه، ساعت 5 عصر تا 9 شب، ماهی 450 تومن.

 

جدای اینکه مبلغش خیلی کمه، اونم برای کسی که دو سال پیش ماهی 1.5 حقوق می گرفته(اگه تو اون کار می موندم الان حدود دو تومن می شد احتمالا)؛ دو تا هم امتحان سنگین دارم.

تازه هزینه ی رفت و آمد فقط 300 تومن میشه و عملا چیزی نمیمونه.

با آقای محترم و مامان مشورت کردم و خب خلاصه که ردش کردم.

این همه سختی کشیدم اینم روش. میگذره این مدت هم.

من به روزای خوب امیدوارم.angel

 

۹ نظر ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۷
آی دا
یه فکری که از دیروز ناراحتم کرده اینه که چرا همیشه به کم قانعم!
با اینکه میدونم مغزمون ما رو به سمت جایی میبره که بهش فکر میکنیم، اما بازم شیوه ی تفکرم رو عوض نمی کنم.
یه بازیگری بود انگار سال ها پیش، مجری ازش پرسیده بود چند سال میخوای عمر کنی؟ گفته بود 300 سال 500 سال! هر چقدر بیشتر بهتر! از خدا میخوام بیشترین حالت عمرم رو داشته باشم! چرا براش آرزو نکنم!

ولی من متاسفانه، اینقدر برای خودم موانع ذهنی میسازم که همین موانع بهم آسیب میزنن.
ترم اولی که ارشد دانشجو بودم، اولین باری هم بود که به صورت جدی شاغل بودم.
محل کار شرایط منو پذیرفته بود. اما من، از ترس اینکه برای موقعیتم بد نشه، هفته ای یک روز بیشتر دانشگاه نمی رفتم و همین باعث شد ترم اول ضربه ی سختی بخورم. چون یادمه شب امتحان ریاضیات پیشرفته من تا 9 شب سر کار بودم! چرا؟ چون روم نشده بود بخوام مرخصی بگیرم! چون نخواسته بودم ازشون. چون فکر میکردم اگه بگم ممکنه فکر کنن پر رو ام !!
ترم بعدی اما تصمیمم رو عوض کردم! هر چند با ترس، اما اعلام کردم من دو روز کامل رو نمی تونم سر کار بیام. و خب در کمال تعجب اونا هم به راحتی قبول کردن و اصلا نپرسیدن چرا. موقع امتحانات هم تقریبا 4 روز سر کار نرفتم!! من خواسته بودم ازشون و همه چی هم ردیف شده بود! اونجا بود که افسوس خوردم کاش ترم قبلشم بیشتر میخواستم. که کاش جاه طلبیم بیشتر بود!

دیروز فهمیدم من هرچقدرم تلاش کنم اما تو ذهنم یک بازه ی پایین برای نمره م در نظر بگیرم فایده نداره. با اینکه قلبا می دونم نباید برای خودم حد تعین کنم، اما تا دیروز همش می گفتم حالا ته تلاشمو برای فلان نمره می کنم! یعنی برای خودم مرز و محدودیت گذاشتم که دیگه بیشتر از این امکان نداره!
دیروز فهمیدم واقعا این طرز تفکر خودزنیه!
چرا نباید از دنیا بهترین حالت و ایده آل ترین و رویایی ترینش رو بخوایم وقتی داریم براش تلاش می کنیم؟

امیدوارم بتونم خودم رو از شر این موانع خلاص کنم!


۶ نظر ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۱
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۲
آی دا

حس می کنم روابط اجتماعیم خیلی افت کرده :))

احتمالا بابت خونه بودن زیادیه؟

بابت همین در جهت ارتقای خودم، امروز که رفته بودم بانک و یه همکلاسی دوران دبیرستان رو دیدم، سعی کردم برم جلو و معاشرت کنم! کاری که از من بعیده :)) بلکه شاید حرف و سخن جدیدی داره من بی خبرم...

وقتی میرم شهر به آدما یه جوری نگاه میکنم، که فک کنم اگه دقیق بشن متوجه میشن که عجیب نگاشون میکنم!

کلا هم حالتای خاصی بهم دست میده.

مثلا یهو میرم تو فاز یه چیز خاص. مثلا درسی. بعد اون وسط اگه تلفنم زنگ بخوره، تا چندین دقیقه اصلا نمیفهمم چی میگه و صداش برام مبهمه.

یا وقتی یهو کسی داخل اتاقم میشه و منو خطاب قرار میده. سخت به خودم میام تا ببینم چی میگه.

حالا بدبختی شایدم خوشبختی اینجاست برای بعد از امتحانام هم یه سری برنامه ی دیگه جور کردم! که بازم مستلزم اتاق نشستنه، هر چند فشارش کمتر باشه :|

در واقع این برنامه رو -برای بعد از امتحانام- دیروز عصر وقتی خواب بودم، توی خواب برای خودم برنامه ریزی کردم!

اونم خوندن درسای لیسانس ه :|| و تمرین مکالمه ی عمومی.

خدای من. نکنه واقعا عجیب و غریب و درب و داغون شده باشم خبر ندارم.


در حالت عادی، یعنی پارسال ها، هر کی منو از دور می دید، اونطور که به گوشم رسیده، یه آدم مغرور و از خود راضی به نظر میومدم.

با این اوضاع جدید فکر کنم برچسب های دیگه ای هم بهم بزنن :))



۵ نظر ۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۲:۵۷
آی دا

ساعت نزدیک به 3 شبه.

فردا باید بتونم نهایتا تا 8.5 از خواب پاشم.

فردا باید شروع کنم به رژیم گرفتن و تو کرفس مجددا غذاهامو وارد کنم.

فردا قراره با سارا (دوست جدید) یه سری تمرین داشته باشیم.

 امشب یک غلط کمتر از دیشب و پریشب داشتم و قدرشو می دونم(از قصد تو ساعت های خواب آلودگی تمرین می کنم که ذهنم عادت کنه).

چهارشنبه نوبت مشاوره دارم، و نسبت بهش خوشبینم.

۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۲:۵۰
آی دا

این عجیب و دردناک نیست که روزانه یه عالمه علم داره تو دنیا تولید میشه و یه عالمه موضوعات جدید برای یاد گرفتن هست؛ اما ما (بیشتر خودم منظورمه) فقط می خوریم و می خوابیم و نهایتا منتظریم فردا برسه؟

برخی اوقات برای خودم متاسف میشم.

خیلی حیفه همینطوری بی سواد و بی تخصص و خنگ بمیرم.

۲ نظر ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۷:۴۳
آی دا

+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.

کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.

در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.

میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.

رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.

اما از طرفی نشستن رو زمین هم زانوهامو اذیت میکنه و محیط اتاق رو شلخته تر و بهم ریخته تر نشون میده.

فکر میکنم یه پیرزن واقعی شدم :)


+خواهرزاده کوچیکه جمعه ی بعدی کنکور داره. اصلا انتظاری نداریم مثل داداش بزرگه ش پزشکی قبول بشه، اما انتظار داریم حداقل در سطح خودش ظاهر بشه، چون از لحاظ استعداد چیزی کمتر از داداشش نداره.

امسال سومین سالی هست که درگیر کنکوریم و حسابی کلافه شدیم.

سال اول خواهرزاده بزرگه. سال دوم مجددا خواهرزاده بزرگه و خواهرزاده کوچیکه. امسال خواهرزاده کوچیکه.

امیدوارم امسال اینم یه رشته ی خوب قبول شه و خواهرم یه نفس راحت بکشه.


+آریا شدیدا خوردنی و بانمک شده. اونقدری که هر بار نگاش میکنم آرزو میکنم کاش مال خودم بود!


+اگه به صورت ناشناس کامنت میذارین ایرادی نداره اما اگه سوال میپرسین حداقل نشونی چیزی بذارین تا بتونم جواب بدم.

دوست عزیزی که در مورد کرفس پرسیدی.

اون کرفس سبز رنگ برای وارد کردن برنامه ی روزانه ست که خودت میتونی کالری هات رو وارد کنی و من از همین استفاده میکردم.

اون کرفس آبی رنگ اما خودش بهت رژیم میده. که چه غذاهایی بخوری. من یک بار از این استفاده کردم و اصلا خوشم نیومد.



۳ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۴۸
آی دا
از ساعت یک تو جامم که بخوابم؛ زهی خیال باطل.
یکشنبه با برادرم عازم کاشان و تهران هستیم که مصاحبه دکتراشو بده.
اصرار داشت که منم برم سمنان مصاحبه بدم که از ترس اینکه قبول بشم نرفتم.

وقتی بچه بودم؛ سوم راهنمایی؛ یک بار کاشان رفتم. حمام فین و تپه سیلک.
این بار نمیدونم فرصت بشه جایی بریم یا نه.
اما امیدوارم حداقل خانه ی عباسیان یا خانه ی بروجردی ها رو بریم.
خلاصه حتی اگه نتونیم جای خاصی هم بریم بابتش ذوق دارم.
خیلی وقته دورترین جایی که رفتم رشت بوده!
خدایا من خیلی مسافرت دوست دارم خیلی!

۸ نظر ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۶
آی دا

+ فکر میکنم سال 87-88 بود که تو رمان زنان کوچک خوندم که شخصیت های داستان به هم قول دادن که تو یه برگه بنویسن که 10 سال آینده می خوان چی بشن، و بعد ده سال آینده به این برگه نگاه کنن ببینن به چیزایی که می خواستن رسیدن یا نه.

واضحهه که منم همچین چیزی رو تو تدارک دیدم، البته تو ذهنم.

خب فکر میکنم، امسال اون موعد ده ساله ی من هم فرا رسیده.

مشتاقم بدونم تا پایان سال به چند تا از چیزایی که می خواستم رسیدم.


+ کتاب دوم امیلی تموم شد.


+ یکی از دوستان دور، یه زمانی تو اینستاگرامش چیزی نوشته بود که خیلی ناراحتم کرده بود. البته که من آدم انتقام نیستم، اما آدم ثابت کردن خودم به خودم که هستم. این روزا خیلی به اون جمله ی فخر فروشانه ش فکر می کنم و فقط عمکلردم میتونه بیانگر این باشه که اون اشتباه می کنه.


+ امروز که زیر پنجره ی اتاق رو تخت دراز کشیده بودم و از پرده ی کنار زده به برگ های درخت انجیر نگاه می کردم، یهو با ورود یه گنجشک لاغر که خودشو از پنجره پرت کرد تو اتاق جیغ بلندی کشیدم.

خجالت آوره که از یه موجود به این کوچیکی ترسیدم. خیلی تلاش کردم که بیرونش کنم، اما به خاطر شرایط گردنم، چندان موفق نمی شدم جست و خیز کنم تا بیرون بره. 

نهایتا بیرون رفت، اما این احساس شرم و خجالت که چظور نفس نفس میزد و راه فرارو نمی دونست و من هم عین کولی ها دنبالش کرده بودم، راحتم نمیذاره.

این هم عکسی که با زوم ازش گرفتم و کیفیت نداره: درخت انجیر اون پشت، پنجره و گنجشک لاغر ِ احتمالا یتیم.



۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۱۹
آی دا

امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب...

همینا.. تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان..

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟





۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴
آی دا

امروز بدون اینکه به کسی بگم دفترچه م رو برداشتم رفتم دکتر.

بگذریم از اینکه مامان و داداش وقتی فهمیدن با دهن روزه سه تا امپول زدم چه قشقرقی به پا کردن.

امپول مسکن، امپول شل کننده عضلات، امپول ویتامین.

برگشتنی واسه خودم آش خریدم که التیامی باشه بر گردن شکسته م!

"به یه اتفاق خوب نیازمندیم برای رخ دادن"


+قضیه ی این نجفی واقعا بهمم ریخته :(

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۸
آی دا

مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.

من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.

این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.

هرچند امروز حالم بهتر بود.

چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.

دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.

یه نکات غیرضروری رو رعایت میکنه که میترسم بعدا تو زندگی بهش غر بزنم.

مثلا تا اذان تموم نشه غذا نمیخوره

تازه بعدشم اول نماز میخونه بعد میاد واسه افطار(البته گفت اگه جایی مهمون باشه و یا مهمون داشته باشه این کارو نمیکنه). اینا رو تا حالا نگفته بود. دیروز فهمیدم.

نکات منفی ای نیستن اما به نظرم زیاده روی ان. حالا نمی دونم نظر خود خدا چیه.

+از اینکه دیروز اینقدر مراقب بود چیزیم نشه احساس عذاب وجدان می کنم. امیدوارم دیگه هیچ وقت گردنم به این شدت و به این مدت طولانی اذیتم نکنه. فکر کنم دو هفته ای شده :(

+جلد دوم امیلی رو گرفتم.

۴ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۴
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۵
آی دا
+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.
که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌🌍. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا کیفم پراکنده و شلخته نیستن.
+امیلی در نیومون رو دارم میخونم. عیدی آقای محترم بود و چند باری ازم پرسیده کتابه چطوره. خلاصه عزمم رو جزم کردم تا بخونمش و تشویق بشه باز برام کتاب بگیره. تو سبک آنه شرلی هست که دلیلش واضحه. نویسنده شون یکیه.
+اون قلکی بود که گرفته بودم. یادتون هست؟ تو پیج اینستام عکسش رو گذاشته بودم. با آقای محترم نذر کردیم که سکه هامون رو توش بندازیم و سال بعد همین موقع ها اگه به خواسته هامون رسیدیم؛ هرچقدر جمع شد توش رو بدیم خیریه.
قبلش تصمیم گرفته بودم برای نذری محرم خرجش کنم. بعد دیدم اونو تنهایی هم میتونم پس نذرمو عوض کردم.
اینجا نوشتم تا یادم بمونه.
+این روزها فقط از خدا میخوام دلمو آروم کنه. ایمانمو قوی تر کنه و بهم روح بزرگ تری بده. من به ایمان و اعتماد بیشتری احتیاج دارم. من حضور خدا رو بیشتر باید حس کنم. من مطمئنم که کمکم میکنه تا آروم باشم.


*کسی نمیدونه چرا نمیشه عکس اضافه کرد به پستا؟ فقط به صورت لینک دار میتونم بذارم.

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۱۴
آی دا

همانطور که در پست های قبل نوشته بودم، خیلی وقت بود که به بستن پیج های اینستاگرامم فکر می کردم.

طی این 4 سال و خورده ای که اینستاگرام داشتم، تا حالا نشده بود ببندمش حتی به صورت موقتی. روزانه نگاری هایم را آنجا انجام می دادم و از کوچکترین سوژه ها گرفته تا بزرگ ترین اتفاقات و نقطه نظرات، در پیجم اثری به یادگاری دیده میشد.

حالا اسمش وابستگی بود یا چیز دیگری نمی دانم، اما عادت کرده بودم که بخش عمده ای از روز را در خدمتش باشم. برده ی بی چون و چرایش. اون فرمان بدهد من اطاعت کنم. اون دندان خشم نشان بدهد من همچنان مطیع و صبور باشم. اون من را از رفتن و فیلتر شدنش بترساند، من به دنبال راه چاره برای باز کردنش باشم.

اخیرا که تصمیم گرفته بودم خودم را غیرفعال کنم می ترسیدم.

نگران بودم که نکند تصمیمم زودگذر و سطحی باشد و مانند این دخترهای 14 ساله که روزی هزار بار تصمیم خود را عوض می کنند و به روز نکشیده دوباره خودشان را فعال می کنند، یا پیج های جدیدی برای خودشان می سازند رفتار کنم و مضحکه ی عالم و آدم بشوم؛ همانطور که خودم همیشه کسانی را که هی می رفتند و می آمدند و یا پیج های قبلی را پاک می کردند و پیج جدید می ساختند، مذمت کرده و یا شما که غریبه نیستید، به سخره می گرفتم.

بهرحال بعد از کشمکش های فراوان، تصمیم گرفتم خودم را آزاد کنم. دیدم من خیلی قوی تر از دو برگ فضای مصنوعی هستم که اخیرا حتی بیشتر موجب دلنگرانی و تشویشم می شود. بعضی اوقات که خوبی های چیزی را با بدی هایش میسنجی و بعد که میبینی بدی ها می چربند، باید بگذاری بروی.

اما چه چیزی باعث می شود بمانی و به اشتباه کردنت ادامه بدهی؟ دلبستگی؟ نمی دانم اسمش دلبستگی، هوس، یا چیز دیگری باشد یا نه.

اما این را می دانم که خیلی از ماها، در بیشتر مواقع می دانیم انجام یک کار اشتباه است. ادامه دادنش سم است. خطر دارد. فهمیده ایم برده شده ایم. اون شلاق می زند و ما آخ نمی گوییم.

ولی چکار می کنیم؟ به طور فرسایشی ادامه می دهیم. آنقدر ادامه می دهیم که فرسایش از روحمان عبور کرده، جسممان را هم متلاشی می کند.

من خودم را آزاد کردم. توی این 17 18 روز، به هیچ وجه احساس فقدان یا کمبود نداشتم. حداقل اینکه می دانستم چشمانم را دارم با پست های تبریک تولد مداوم و عشق جانم تولدت مبارک، یا نفس جانم زمینی شدنت مبارک، یا یک روز خوب کنار دوستان بهتر از آب روان، یا یک شبِ خوب همراهِ دلبر جان ها، یا استوری های رقابتی و انتقام جویانه، یا پست های لاو، که کم مانده از حریم خصوصی اتاق خوابشان هم ویدئوی 1080p بگذارند، خسته نمی کنم. بهرحال ترجیح داده بودم اگر اتلاف وقتی هست با کتاب خواندن و فیلم دیدن، یا در بدترین شرایط وبلاگ نوشتن و خوابیدن باشد.

نه که اینستاگرام بد باشد. اما اعتیاد بهش بد است.

نه که دلبستگی بد باشد، اما برده بودن بد است.

این همه نوشتم که بگویم که توانایی آزاد کردن خودمان را باید کسب کنیم. فرق نمی کند از فضای مجازی باشد، از یک آدم باشد، از یک غذای خوشمزه و اضافه وزن باشد یا هر چیز دیگری.

هر موقع خطر را حس کردیم، خطر دلبستگی و تخریب فرسایشی اش را، با سرعت هر چه تمام تر خودمان را آزاد کرده، و با نهایت سرعت بدویم. حالا ندو، کی بدو.



+لطفا سر سفره ی افطار، دعا برای دوستان وبلاگی هم فراموش نشه! خیلی ممنون :]


۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۳۹
آی دا

تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خانم مسن نشسته بود. چون تاکسی ها کنار بیمارستانن، میشد حدس زد که جفتشون از بیمارستان اومدن. داشتن با شدت از انواع درد و مریضی هاشون حرف میزدن. من یه گوشم به اونا بود و همزمان داشتم فکر میکردم جز سبزی خوردن چه چیز دیگه ای باید بخرم.

"سبد داری؟"

صدای پیرزن جلویی بود که برگشته بود و خطاب به من سوال می پرسید. گفتم جانم؟

دوباره تکرار کرد: "سبد داری؟"

من مات و مبهوت نگاش کردم. جواب دادم سبد؟ آخه چرا باید سبد داشته باشم؟

پیرزن کناری بهم سقلمه زد که میپرسه "سواد داری"؟ من یهو به خودم اومدم. یادم افتاد که پیرزن های گیلک، به علت یه عمر گیلکی حرف زدن، موقع فارسی حرف زدن، از کلمات ترکیبات جدیدی میسازن!

+بله سواد دارم کمی. چطور مگه؟

-این آزمایشو برام میخونی؟ دکتر بهم گفته چربی و قندت خیلی بالاست.

+آخه ولی جواب آزمایش رو خود دکتر باید بگه، من ممکنه اشتباه کنما. ولی باشه بدین ببینم.

اولین نگاهو که به برگه ی آزمایش انداختم، پیرزن کناری، برگه رو از دستم قاپید! که بده من. من اینقدر دکتر رفت و آمد کردم، بلدم بخونمش!

من که همینطوری مات و مبهوت بین دو پیرزن مونده بودم، منتظر موندم ببینم چیکار میکنه!

عینکش رو با دقت در آورد و تا جایی که راه داشت سرشو کرد تو کاغذ.... و خب در کمال ناباوری خوند: ساگر 110. اوه اوه قندت خیلی بالاست که! (شوگر رو اشتباها گفت ساگر)

به همین ترتیب کلسترول و چند تا چیز دیگه رو هم هرچند تلفظش رو اشتباه میگفت، اما پیدا کرد و خوند و تحلیل هم کرد!

بعد با سری برافراشته، بادی به گلو انداخت، و دوباره تاکید کرد: گفتم که بلدم...


+ من؟ هم خنده م گرفته بود...هم خوشم اومده بود که یه پیرزن ِ فرتوت چقدر میتونه زبل و با اعتماد به نفس باشه، هم داشتم خودمو سرزنش میکردم که تو چیزایی که حتی مطمئنی بلدی هم کسی ازت بپرسه اینقدر با اکراه رفتار میکنی که واقعا خودتو زیر سوال میبری!

منبعد تصمیم گرفتم اگه کسی ازم بپرسه سبد داری؟ بهش جواب بدم هی یه چیزایی، اما تا وقتی اعتماد به نفس کافی پیدا نکردم، سبدم به درد نمیخوره!!!


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۹
آی دا

آدم ها از بین میرن. وسیله هاشون بخشیده میشه، مال و اموالشون هم. این وسط چیزی که ازشون میمونه، عکساشونه. ثبت لحظاتی که روزی ساختن. حتی فیلم هم ممکنه به مرور از بین بره یا آسیب ببینه یا دیگه قابل پخش نباشه. اما چه چیزی میتونه با عکسی که چاپ شده مقابله کنه؟

از بچگی عاشق عکس گرفتن و چاپشون بودم.

پاییز گذشته به سرم زد یه سری عکسا رو چاپ کنم...یادم افتاد تو سایت عکس پرینت اکانت دارم و قبلا هم از سفر ارمنستان(نوروز95) یه آلبوم چاپ کرده بودم.

قیمتا رو نگاه کردم و مناسب بود(هرعکس 1100 تومن). یه سری عکسای با حجاب مناسب خانوادگی و تکی و دو سه تا عکس از محل کار سابقم با لباس آزمایشگاه، و دو سه تا عکس از روز دفاعم رو چاپ کردم.

اینقدر این کار منو خوشحال کرد، که تصمیم گرفتم هر چند ماه یه پولی رو برای چاپ کردن عکسا کنار بذارم. و چون از کیفیت سایت عکس پرینت راضی بودم، میخواستم بازم همینجا سفارش عکس بدم. یک هفته از تصمیمم نگذشته بود که عکس پرینت قیمت هاش رو تقریبا دو برابر کرد. عکسی رو که قبلا با 1100 چاپ میکرد، الان با 2600 نرخ رو تصویب کرده بود.

تا بدنیا اومدن آریا دیگه از فکر چاپ عکسا بیرون اومدم، چون با وضعیت فعلیم دیدم از پس هزینه ش برنمیام. تا اینکه آریا به دنیا اومد و دلم خواست عکسای روز به دنیا اومدنش رو چاپ کنم و تخته بزنم برای پدر و مادرش ببرم.

سری به یه عکاسی شهرمون زدم و قیمت پرسیدم. هر عکس با سایز مرسوم رو 1200 تومن چاپ می کرد. چقدر خوشحال شدم؟ خیلی! 

خلاصه، مجددا تصمیم گرفتم هر چند ماه یه سری عکس انتخاب کنم و ببرم برای چاپ. 

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما باقی می مونن. فکر نکنم بچه هامون از یه هارد اکسترنال پر از عکس که هیچ مشخص نیست روی کامپیوترهای 20 سال آینده باز بشن یا نه، خوشحال شن. 

من عکسامو چاپ می کنم و پشتش تاریخ می زنم، تا بعدها بچه م به وضوح ببینه مامانش یه وقتایی جوون و سر به هوا و زیبا بوده، یه روزایی تو یه کارخونه کار میکرده، یه روزی جلوی دانشکده ی فنی واستاده و عکس گرفته، یه روزی با استاد کچلش هم بعد از دفاع عکس گرفته و ... .

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما به جا می مونن! حواسمون هست؟


۵ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۳
آی دا