تو اینستاگرام به شدت احساس خفقان میکنم
کاش به راحتی میشد فامیل و خانواده رو پاک کرد
تو اینستاگرام به شدت احساس خفقان میکنم
کاش به راحتی میشد فامیل و خانواده رو پاک کرد
امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود.
این حجم از ناراحتی و غصه و اشک های گاه و بی گاهم از کنترلم خارجه.
آه......کاش زنده بودین خواهران و برادرانم.
دریغ و افسوس.
هیچ وقت فکر نمیکردم از کشور و ملیتم اینقدر خجالت بکشم.
گناه ما چی بوده که نباید رنگ آرامش رو ببینیم.
دارم فکر میکنم که اگه تصمیم بگیرن این قطعی ها ادامه داشته باشه چی.
که مثلا از فرصت ددلاین ها بگذره و من هر روز فقط به بلاگ و بازار و ایتا دسترسی داشته باشم چی.
همه ی کارام مونده. کلی کار دارم که همه شون به سرچ وابسته ان. درس خوندنم هم.
می دونم فقط من نیستم؛ اما غصه ش یه جوری رو دلم سنگینه که واقعا از خودم متنفرم چرا باید توی این نقطه از دنیا بدنیا میومدم؛ هر چند که خودم بی خبر بوده باشم.
جودی ابوت توی یکی از نامه هاش میگه ادم تا وقتی لذت و طعم چیزی رو نچشیده، فقدان رو متوجه نمیشه. اما امان از روزی که بدونی میتونی چیزی رو داشته باشی....
کاش اون دختر سیاهپوست توی جنگل های افریقا بودم که با حلقه گردنشو میبنده تا گردنش دراز بشه و توی گوش و بینی و لبش حلقه های تزیینیه، خبری از هیچ جای دنیا نداره و راحت زندگی میکنه.
کاش همون دختر آفریقایی بودم اما این روزای پر فشار رو تحمل نمیکردم.
+خدایا واقعا هیچ نظری نداری اینقدر بدبختی میکشیم؟ عجیبه اینقدر سکوتت و اروم نشستنت. یه طوفان نوح لازم داریم.
کاشکی آدم بهتری بودم.
برای همسر آینده م جفت صبورتری
برای مادرم دختر سرحال تر و مهربان تری
برای درسم محقق بهتر و باهوش تری
برای خانواده ام خواهر دلسوزتری
پر از نقص های خیلی درشتم که حس می کنم دیگه برای درست کردنشون دیره.
تا حالا توی عمرم اینقدر حس ناتوانی نکرده بودم که این چند روز کردم. که ظاهرا ادامه دار هم هست.
بچه ها
بیاین به خودمون قول بدیم که از روی نوشته های کسی یا عکساش به این نتیجه نرسیم که خوشبخته یا بدبخته یا نیمه بخته.
زندگی هزارتوی عجیبیه.
مرز خوشبختی و بدبختی باریکه.
تازه، خوشبختی و بدبختی هم نسبیه.
روزهای سختی رو دارم میگذرونم.
اما راستش نه به اندازه ی غم این پست احساس بدبختی میکنم
و نه به اندازه ی ذوق پست های قبلی فکر میکنم زندگی زیباست ای زیباپسند.
با همه ی این ها به وجود خدا و ذات خودم اعتقاد دارم و می دونم که میگذره.
امروز هزار بار این صفحه رو باز کردم تا بنویسم. نمیشه.
یه اندوه ملایمی همراهم هست که از بین نمیره.
برخی اوقات میگم نکنه همون شیطون ِ معروف ِ دوران کودکی باشه که ما رو ازش می ترسوندن؟ که این فکرا رو میفرسته که فقط منو عقب بندازه؟
فکرهای آزاردهنده ای که کم نمیشوند و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر روز بیش از دیروز. اینقدری که نفسم بند میاد و سرم را تند تند به چپ و راست تکون میدم بلکه از عالم هپروت خارج بشم.
بارون شدیدی می باره. انگار که پاییز باشه.
دلم برای تابستان های بچگیم تنگ شده.
صبح ها خوردن چایی آبکش، چون دیرتر از همه پامیشدم و چایی تموم میشد.
برای ذوق خریدن یه دمپایی جدید که کوچه باهاش بازی کنم.
برای ناهارهای دسته جمعی و شام هایی که اغلب سالاد و سیب زمینی سرخ کرده، یا باقالا پخته بود.
برای تاپ شلوارک جدیدی که بپوشم و به بچه های کوچه فخر بفروشم.
به کتاب هایی که برادرم بعد از اتمام امتحانات ترم دوم برام می خرید. چقدر ذوق میکردم. رمان های اون موقع چقدر مرغوب بودند. قیمت کتاب دزیره رو که سال 85 داداش برام خرید نگاه می کنم. با جلد ضخیم و با کیفیت. 6500 تومن. رفتم سرچ کردم قیمت کتاب دزیره. 80000 تومن.
داشتم میگفتم.
به خواب های عصر که شیرین بود. به شیرینی هندوانه ای که مادرم بیدارم میکرد و بهم تعارف میزد. مثل الان پر از کابوس نبود.
روزهای تابستان عمیق بود. پر رنگ بود. شاد بود. گرما لذتبخش بود. تصور اینکه اگر این تابستان بگذره سال بعد به کلاس بالاتری می روم، هیجان انگیز بود.
واقعا آن روزها تمام شده؟
به قول آقای فرهاد؛ آن روزها، وقتی که من بچه بودم، غم بود؛ اما، کم بود...
به صورتم توی آینه نگاه می کنم و واقعا حس می کنم روزگارم گذشته.
همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود
همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛
هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.
+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.
+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.
متاسفانه هوا گرم شده. پشه ها زیاد شدن. من کابوس می بینم. حتی توی روز. هوای گرمو و پشه های زیاد منو کلافه میکنن. خواب هام و نگرانی هام هم.
خیلی خسته شدم. از وا دادن می ترسم.
اعتراف میکنم آدم ترسویی هستم. از فقدان و نبود می ترسم. سخت با موضوع کنار می آیم. شب های زیادی نمی خوابم و تا خودم را جمع و جور کنم طول می کشد.
روزهای زیادی صحنه ی مرگ عزیزانم را تصور می کنم. از نبودنشان می ترسم و قلبم تند می زند. من آدم صبوری نیستم. مدیریت بحرانم صفر است و وقتی خبر بد بهم می رسد، انگار که دنیا را روی سرم خراب کرده باشند، بدنم کرخت می شود و از حال می روم.
چقدر تلاش کرده ام خودم را جمع جور کنم؟ خیلی.
چقدر موفق شده ام؟ هیچ وقت.
چقدر پسرفت داشته ام؟ با زیاد شدن سنم حتی بدتر هم می شوم.
خبر مرگ زندایی قبل از عید شوک سنگینی بود.
چقدر به محض شنیدن خبر خودزنی کرده بودم و شیون کرده بودم؟ خیلی.
چقدر بقیه موفق شده بودند آرامم کنند؟ نتوانسته بودند.
امروز با مامان برای ماه رمضان به پیشواز رفته بودیم.
دیشب را تا سحر نسبتا بیدار بودم و بعد از سحری خوابیدم تا بتوانم صبح از ساعت 10 زندگی ام را با فرمت ِ روزه داری شروع کنم.
زنگ تلفن. صدای وحشت زده ی مامان. من که از خواب بیدار شده ام و می دوم تا بفهمم چه خبر شده.
چشم های تر مامان و خبر مرگ دایی.
محبوب ترین برادرش.
من؟ حالم خراب. حالم خراب.
این کابوس تا پایان عمر همراهم است. اینکه هر روز چشم باز کنم و خبرِ نبودنِ عزیزانم را بشنوم. حالا هر چقدر هم بگویید که عمر دست خداست و همه رفتنی هستیم. من؟ گوشم بدهکار نیست. شب ها خواب مرگ می بینم و روزها را با ترس سپری می کنم.
هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر موجود ضعیفی از آب در آمده ام. هیچ وقت.
بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.
صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش میشه دوست! دیسک گردنم رو میگم که دوباره عود کرده...
بعد شروع میکنی به درس خوندن، گوشی رو سایلنت میکنی. بعد که چک ش میکنی چندین تا تماس از دست رفته. از فلان اداره که داریم وامتو تعلیق میکنیم. یادت میفته که روزای سخت ظاهرا فعلا ادامه داره...
بعد مادرتو میبینی که خیلی پیر و لجباز و غر غرو شده. مریض تر از سال های پیش و بهانه گیر تر شده.
بعد یادت میفته که حتی یه دوست نداری که محض رضای خدا یه بار حالتو بپرسه بگه میای بریم قدم بزنیم؟ بی هیچ تکلفی بی هیچ حرف و فکر اضافه ای..
من می دونم می گذره. روزهای بی پولی و مریضی و دغدغه و نگرانی.
من می دونم پاییز میاد و منو با نتایج خوبش خوشحال میکنه.
من میدونم پاییز یه شروع جدیده که باعث میشه اینقدر بازخواست نشم، اینقدر حرف نشنوم.
پاییز میاد و باعث میشه خیلی ها بیشتر روم حساب کنن.
توی این پست به تاریخ برج یازده سال 94، این مطلب رو نوشته بودم:
یک نگهبان هم داریم که در واقع یک مهندس مکانیک بالفطره است؛ حتی با وجود مدرک سیکلش.
جوری قطعات را کنار هم می گذارد، به طرزی دستانش فرز است، به قدری میتواند به سریع ترین و سهل ترین راه ممکن کاربری ابزارآلات را عوض کند، که آدم تصمیم بگیرد برود از مدرک پر دبدبه و کبکبه ی دانشگاهیش انصراف بدهد.
به صورت ذاتی تمام قوانین فیزیک و مکانیک سیالات را می داند( و خودش هم نمیداند که دارد یک عمل علمی انجام می دهد!!) و در بهترین زمان ممکن مناسب ترین راه حل را پیشنهاد می دهد، هر چند با لغات اشتباه، هر چند با املای غلط، هرچند با تلفظ درب و داغان.
مطمئنم اگر روزی اجازه بدهم که تجهیزات آزمایشگاه را به میل خودش برچیند و دوباره از نو بسازد، نتیجه خیلی بهتر از چیزی می شود که آقایان دکترهای مکانیک ِ پر ادعا آن ها را ساخته اند و هر روز کلی دارم گرفتاری می کشم بابت تعبیه نشدن خیلی از موارد روی تجهیزات.
در واقع و به ظاهر او یک نگهبان است، اما در باطن آچار فرانسه ی شرکت است.
هدف از پستم این چیزها نبود.
آقای مدیر گفته بود که آقای نگهبان زود ازدواج کرده. اما نمیدانستم در سن 17 سالگی! دیروز غروب که آخرهای روز کاریمان بود و جمع همکارها و حرف های خاله زنکی گرم شده بود، فهمیدم که وقتی خودش 17 ساله و خانمش 14 ساله بود ازدواج کرده اند( الان آقای نگهبان 28 ساله است) و دو فرزند(11 و 4 ساله) دارند.
از دیروز همه اش فکرم مشغول است
دختر 14 ساله؟ پسر 17 ساله؟ خاله بازی؟؟ دو فرزند؟ مدرک سیکل؟ آن هم در این سال ها؟
همه اش فکرم مشغول است و به این فکر می کنم که اگر آقای نگهبان با این هوش بالای فنی اش بستر مناسب تری برای رشد داشت و محیط فرهنگی خانواده اش در سطح بهتری قرار داشت؛ الان جایگاه اجتماعی بالاتری داشت؛ لابد.
پنجشنبه خبری بهم رسید که هنوز تو شوکم. متوجه شدم که خانم ِ همین آقای نگهبان که سال 94 در موردش نوشته بودم، دست به خودکشی زده! اونم با چی؟ با قرص برنج! شاید ندونید اما خودکشی با قرص برنج از بدترین انواعشه و معمولا فرد حتی به بیمارستان هم نمی رسه. همینطور که این دختر طفلی نرسید....
چقدر ابعاد وجودی آدما پیچیده ست و چقدر بستر فرهنگی خانواده برای رشد و نمو مهمه.
از اون روز که این خبر رو شنیدم (و هنوز جزییاتش رو نمی دونم) ذهنم درگیر اون دو تا بچه ی طفل معصومی هست که تا آخر عمر باید این بدنامی رو تحمل کنن و بدتر از همه فشار روانی شدیدی که بهشون وارد میاد. دلم برای آقای نگهبان می سوزه که میگن وقتی رسیده خونه و اتاق به اتاق دنبال زنش گشته، پیداش نکرده. دلم سوخته که گفتن بیا بیمارستان خانمت حالش بهم خورده، اما میره و با جسد سرد زنش مواجه میشه.
من نمی دونم آدما باید به چه درجه ای از پوچی برسن که همچین کاری کنن. نمی دونم اسمش جنون آنی هست یا نه. اما می دونم همش باید از خدا بخوایم ما رو عاقبت به خیر کنه. الهی آمین.
ببخشید که پست تلخی بود.
متاسفانه مادرم بیش از هر زمان دیگری، وسواسی، حساس، رنجور، سخت گیر و در واقع غیر منطقی شده است.
پریشب می خواستم بیایم بنویسم که غمگینم، مثل دختری که مادرش با هیچ چیز موافق نیست...
بعد جلوی خودم را گرفتم که شاید حس زودگذر است و تا فردا خوب می شود.
اما خوب نشد، خوب نمی شود.
امروز با قطعیت می نویسم، غمگینم، مثل دختری که مادرش همیشه با همه چیز مخالف است، سختگیر است و غیر منطقی.
اوضاع خیلی خرابه و من زندگیمونو هدر رفته می دونم.
تو این شلم شوربا کسی بخواد ازدواجم کنه دیگه اصلا واقعا شاهکار کرده. هزینه ها بیش از دو برابر شدن و آدم نمیدونه واقعا باید چیکار کنه.
جنگ واقعی ادم با یه گلوله هلاک میشد، این نوع جنگی که الان تو کشوره، آدمو زجرکش میکنه.
+ این متن رو تو وبلاگ یکی از دوستان کامنت گذاشتم. دیدم غصه ی این روزام هم هست، گفتم پستش کنم.
+دیروز با مادرم رفته بودیم بازار. خیار کلویی 4500، گوجه 5000 تومن. برای من که گوجه و خیار جز غذاهای اصلی تو صبحانه و ناهار و شاممه، این یه فاجعه محسوب میشه...
+حتی رژیم گرفتن هم دیگه خرج داره. شکلات تلخ، خرما، نان جو، سبزیجات و اینجور قبیل اقلام دیگه جز کالاهای لوکس محسوب میشن و من ترجیح میدم 100 کیلو بشم اما نخرم!
+شما چه می کنید با گرانی ها؟
از اون روزی که تلویحا دیگه بهم اجازه نداد براش حرف بزنم چون فکر میکرد فقط وقتایی که غمگینم میام پیشش، دنیا تموم شد.
و بعد از اون دیگه چه فرقی می کرد حتی اگه کائنات می خواست منفجر بشه؟ که شد...شد...
دیروز از غروب تا انتهای شب مدام گریه کرده بودم.
اما صبح فکر نمیکردم با یه خبر بدتر از خواب پاشم.
آقای محترم پی ام داد...که کسی که شدیدا دوست داشتیم خبر ازدواج ما رو بشنوه و تو مراسم هامون باشه فوت کرده...
یعنی زنعموی من...که نسبت خیلی نزدیک تری هم با اقای محترم داره..
بنده خدا چند روزی بیمارستان بود و عمل سختی داشت و متاسفانه طاقت نیاورد....
تازه از مراسم تدفین برگشتم و باورم نمیشه دیگه زنعمو نیست.
درسته از این ناراحتیم که مراسم های خودمون که بعد از دو دوتا چهارتاهای زیاد میخواستیم اخر تابستون استارتشو بزنیم تا چندین ماه عقب میفته؛ اما بیشتر ناراحت اینیم که زنعمو دیگه هیچ وقت نمیتونه کنارمون باشه و ذوق کنه و شوخی کنه و تو جشن هامون کنارمون باشه :(