مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قرمز آبی سبز زرد نارنجی» ثبت شده است

صبح با یه میتینگ شروع شد. بعد ازمایشگاه و تست. بعد از ۱۲ ظهر تا ۵ عصر کلاس.

ادریان از مکزیک برگشته. کلی حرف زدیم دلم باز شد. دلم براش تنگ شده بود.

کمر درد تموم شد گردن درد شروع شد.

حس می کنم قیافه م شاداب نیست. با اینکه خب هر شب صورتمو میشورم. سرم زیر چشم میزنم. صدافتاب پ مرطوب کننده میزنم. اما انگار کدر شدم.

هر چند دخترای محقق دیگه رو هم اطرافم میبینم اونام بهتر نیستن همچین.

چه کنم خوشگل تر شم.

اها یادم اومد اب نمی خورم زیاد.

۳ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۷:۰۶
آی دا

تو جام نشستم. کمر دردی که بعد از سفر بوستون گرفتارش شدم به علاوه درد پریودی، قشنگ حالمو زار کرده.

قرار بود امروز دانشگاه برم تا کار مهمی رو انجام بدم. اما صبح دیدم نمی تونم. حتی نمی تونم تمرکز کنم مقاله بخونم. 

این ترم علاوه بر ریسرچ و کورس، منتورشیپ یه دانشجوی لیسانسو بر عهده دارم. اولین تجربه م هست. ظاهرا اینجا تو رزومه خیلی مهمه که با یه دانشجوی لیسانس کار کرده باشی. 

واقعا نمی دونم چطور میتونم از پس حجم این همه کار بربیام.

فعلا از پس درد امروز بربیام کلاهمو بندازم هوا.

فردا میرم دُز سوم رو بزنم. این بار مدرنا.

هفته ی اینده هم نوبت دکتر گرفتم که تیروییدم چک بشه، چون قرص های تیروییدم از ایران تموم شده.

استادم کرونا گرفته بود و من شدیدا نگرانش بودم. دیروز باهاش میتینگ رفتم و دیدم حالش بهتره خداروشکر.

چقدر خوبه که حرفای ذهنمو مینویسم. تخلیه میشم. حتی حس میکنم دردمم بهتر شده.

جالبه که برخی چیزا رو فقط تو کانال مینویسم. برخی چیزا اینستاگرام، اما واقعی ترین چیزا رو اینجا.

 

۱ نظر ۱۶ دی ۰۰ ، ۱۹:۴۷
آی دا

برف داره با شدت هر چه بیشتر میباره و من نگرانم پرواز کنسل شه!! ایشالا نمیشه....

۰ نظر ۰۲ دی ۰۰ ، ۰۳:۳۴
آی دا

امروز روز سختی داشتم که نمی خوام بهش بپردازم.

اصولا باید خیلی خوشحال باشم، چون از فردا به مدت دو هفته تعطیلم. اما خب دیگه.

فک میکنم باید خودمو بخوابونم. اینطوری فردا صبح احتمالا خوشحال ترم. 

امیدوارم وقتی خوابیدم همه ی حس های بد امروز هم باهاش پاک بشه. الهی امین.

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۸:۰۴
آی دا

امروز اخرین روز هفته ست و حتی اگه دوستم حوصله بیرون اومدن نداشته باشه، من "باید" برم و تو مغازه ها دور بزنم حتی اگه کولاک بباره.

عصرایی که زود میرم خونه، دلم میگیره. مثل دیروز. و ادم مگه چقدر میتونه فیلم ببینه؟ یا اشپزی و کارای خونه کنه؟

امروز تنها هم شده میرم دور میزنم که شب دیرتر برم خونه.

 

+این روزها همش با دوستم رفتم بیرون. این حس وابستگی رو دوست ندارم!

 

+چند وقت پیش یه چتر خریدم که رنگیه. حالا هر کی میبینه میگه در حمایت از همجنسگراها؟ گرفتاری شدیم:|

 

۲ نظر ۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۸:۱۹
آی دا

تو یه سری چیزا خیلی سهل انگارم.

مثلا تو خیلی از محصولات چک نمیکنم محصول کجاییه. بعد میخوام به کسی رفر بدم، میپرسه ساخت کجاست؟ من هیچ من نگاه!

یه سری محصول مراقبت پوستی خریدم. دیشب استفاده شوم کردم و الان خیلی حس خوبی دارم.

الان رفتم چک کردم دیدم خداروشکر ساخت امر.یکان.

چوم مثلا تو محصوبلات مراقبتی، میگن به کشورش توجه کنین. چون یه کشور مثلا لا هوای سردسیر نمیتونه برای مردم ساکن گرم سیر محصولات خوبی ارائه بده.

دیگه خداروشکر اطلاعاتمو بالا بردم :))

 

۰ نظر ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۳
آی دا

همین که با حقوقم میتونم کرایه ی یه خونه ی گرونو بدم، قرض هامو صاف کنم، و چیزایی که میخوامو بخرم، خدایا شکرت.

میخوام صبورتر باشم برای همه ی چیزهای مادی که میخوام.

۳ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۴۷
آی دا

دیشب سالگرد عقدمون بود.

ما وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم، اون کسی بود که پایان خدمت نداشت و من هم کسی بودم که تازه از شغلم زده بودم بیرون.

شاید آس و پاس ترکیب مناسبی نباشه، اما اگه بخوایم تعارف رو کنار بذاریم، ما آس و پاس بودیم...

خیلی ها موقع ازدواج فقط به شرایط پسر نگاه می کنن که آیا خونه داره؟ ماشبن داره؟ شعلش اوکی شده؟

اما من به جفتمون نگاه می کردم که جفتمون هیچی نداریم!

من برای اینکه بتونم با پژمات ازدواج کنم، خیلی جنگیدم. جنگیدنم الکی و صرفا از روی احساس نبود چون یه دختربچه 18 ساله نبودم که با قربون صدقه رفتن کسی وا بدم. 

من فهمیده بودم پژمان کسی نیست که بخواد سرکوبم کنه و منو از خودم بگیره. همین برام کافی بود چون برای ادامه ی مسیر به خودم اطمینان داشتم!

روزهای زیادی گریه کردم چون مادرم علی رغم علاقه ای که به پژمان داشت، نگران بود نکنه کمبودهای مالی بعدا مشکل ایجاد کنه.

روزهای زیادی گریه کردم چون بعد از اینکه علنی شد ما قراره ازدواج کنیم، اطرافیان حرف های زیادی زدن؛ حتی از داخل خانواده خودشون.

من ولی پای انتخابم وایستادم.

پژمان آقای محترم بود و محترم بود.

خوش قلب بود، آروم بود، مودب بود، تو زمینه خودش حرفی برای گفتن داشت، منو به سمت آرزوهام سوق می داد، بهم بال پرواز می داد، و ازم حمایت می کرد.

حالا دیگه چه فرقی می کرد دو تا آجرپاره داره یا نه؟ اونم چیزایی که با یه سیل و زلزله ممکنه از بین برن؟

من میدونستم ما هدف داریم و قرار نیست تا ابد آس و پاس بمونیم.

من میدونستم که تصمیمون تصمیم قلب و ذهنمونه نه هورمون هامون.

تو این سه چهار سال، کارهای زیادی با هم انجام دادیم.

الان من اینحا، تو بهترین کشور دنیا از لحاظ امنیت و رفاه، منتظرشم تا بزودی بتونه بیاد پیشم و زندگیمون رو بسازیم.

 

هیچ تصمینی نیست پژمان تا ابد خوب بمونه، همینطور هیچ نضمینی نیست من هم.

اما خوشحالم تا به اینحای مسیر همو درست انتخاب کردیم و امیدوارم که این خوشی مستدام باشه.

الهی آمین.

 

۴ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۰۶
آی دا

در حالی که هنوز درباره ش مطمئن نیستم، می تونین فالوش کنین: aieejan

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۲
آی دا

امروز روز خوبی بود هر چند تهش پایان هیجان انگیزی داشت :|

بعد از چند جایی که کار داشتیم، رفتیم تا برای تولد بابای اقای محترم کادو بخریم.

یه ادکلن گرفتیم، یه کمربند و یه کیف کارت.

چند وقت پیش که تولد مامانش بود، کادوها رو به سلیقه ی خودم انتخاب کردم(یه تیشرت + یه مام+ یه روسری)

اما این بار گفتم من دقیق نمی دونم چی بهتره، خود اقای محترم باشه.

بعدش رفتیم مقداری دور زدیم و نشستیم و حرف زدیم.

و اما قسمت هیجان انگیز :\

تو این مدت کرونا ما خیلی کمتر نسبت به دو سه سال پیش رستوران رفتیم.

اگه سالای پیش سر و دممون رو میزدی حداقل ماهی دو بار رستوران و کافی شاپ بودیم؛ اما این ماه ها حسابی رعایت کردیم.

امشب یه رستوران تر و تمیز پیدا کردیم. مجبوش کردم بره دستاشو بشوره و فقط الکل کافی نیست.

خلاصه شام رو خوردیم و من یه حس های بدی تو دلم پیدا کردم.

اینم بگم که چندین روزه سردردای خیلی شدید دارم. گفتم لابد سندروم پیش از قاعدگی هست.

امروزم سعی کردم که سردرد رو تحمل کنم و خوش بگذره.

بعد از رستوران، کنار سردرد، دل درد شدید هم بهش اضافه شد.

اولش سعی کردم محل نذارم؛ بعد دیدم نه....

شروع کردیم پیاده روی.

حالا خدایا مگه میره دل درده. یه لحظه دیدم از سردرد و دل درد دارم می دوام تو خیابون دنبال سرویس بهداشتی :|

اقای محترم بیچاره. لابد تو دلش داشته میگفته اینم شانس مایه :))

خلاصه یه جایی پیدا کردیم و فکر کنم حسابی فشارم افتاده بود.

بعد دیگه سریع برگشتیم خونه ی خواهرم. هر چند سردرده کمتر شد اما دلم همچنان یه جوریه.

اقای محترم بیچاره الانا رفت. دلم سوخت که تهش اینجوری دستپاچه ش کردم.

 

این روزا بس که الکی به خودم فشار و استرس وارد می کنم سردرد امانم رو بریده.

فردا میخوام برم کاغذ رنگی بخرم برای فرفره هایی که قراره بسازم.

شاید هم یه خط چشم.

می خوام خوشحال تر زندگی کنم یا حداقل قسمت های خوش اب و رنگ این روزا رو هم بنویسم. چیزایی که تو اینستا نمیشه گفت رو.

 

 

 

۲ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۶
آی دا

بیشتر از اینکه به عکس گرفتن از آدما علاقمند باشم، به عکس گرفتن از اجسام و اشیا علاقمندم!

توی گالری گوشی م عکس هایی هست که فقط خودم متوجه میشم حس و حال اون لحظه چی بوده.

عکس جوونه ای که تازه روییده شده و ماه ها منتظر بودم سبز شه، عکس یه بستنی که تو یه روز گرم تابستونی حس خوبی بهم داده، عکس اولین باری که تو قلکم یه سکه انداختم، عکس از نوت های روی دیوار، که خواستم چیزی رو به خودم یادآوری کنم و... .

گالری گوشیم پر از حس و حال ها متفاوته، هر چند فقط خودم درکش کنم!

عکس گرفتن از میز کارم هم یکی از علایقمه!!


و خب این قاب زندگی این روزهای منه.

میزی که باهام خندیده، کنارم غصه خورده، روزای زیادی اشکم روش چکیده، لحظات زیادی سرم رو که از خستگی روش گذاشتم نوازش کرده و روزهای زیادی که بهم لبخند زده و تشویقم کرده.

من توانایی دارم مامان ِ همه ی میزهای دنیا بشم. فاتحشون بشم. اونقدری که حس کنن دارن کار مهمی انجام میدن و فقط یه تیکه چوب خشک و خالی نیستن که روزی به فروش رسیدن. من به میزهام روح میدم و مطمئنم میزهای زیادی دارن انتظارم رو میکشن تا در روزهای آینده، لحظات متفاوتی رو با هم داشته باشیم.



۷ نظر ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
آی دا

عصر ده دقیقه توی سالن دویدم. جا برای 90 کالری خوراکی باز کردم.

الان هم رفتم هرچی توی یخچال داشتیم را خالی کردم توی دیگه، که بشود سوپ.

راستش سوپ هم جز چیزهایی هست که خوشحالم می کند.

فرقی هم نمی کند تابستان باشد یا زمستان. در هر حالتی با خوردنش، انگار که معجون نیروزایی را خورده باشم، انرژی مضاعف می گیرم.

قبل ها فکر می کردم بقیه ی آدم ها هم مثل من سوپ دوست دارند.

بعد فهمیدم خارجی ها این را پیش غذا می خورند، آقایان چون سیرشان نمی کند بهش به دیده تحقیر نگاه می کنند، و بقیه ی خانم ها هرچند که ازش متنفر نیستند، اما عاشقش هم نیستند.

خلاصه. سوپ من الان این ها را دارد: کمی مرغ پخته که از ناهار اضافه آمده. کدو خیاری، هویج، سیب زمینی، گوجه، فلفل دلمه ای، پیاز.

نخودفرنگی و قارچ هم نداشتیم که بریزم.

همه ی این ها را با هم حسابی میپزم، بعد توی بلندر کاملا میکس میکنم، دوباره برش میگردانم توی دیگ، و بهش دو قاشق جوپرک و آبلیمو و کمی جعفری خورد شده اضافه می کنم. میگذارم دوباره با هم بجوشند و خب بعد از یک ربع آماده است :)

توی لغات کهن انگلیسی یک کلمه داریم که معنی قشنگی دارد. کلمه ی ambrosia با تلفظ اَمبروژا، یعنی غذای خدایان.

لازم به ذکر نیست که هر چی مربوط به خوراکی باشد را خیلی زود یاد می گیرم. و خب این کلمه ی قشنگ هم جز این دسته است.

و حالا، من فکر میکنم که سوپ، غذای خدایان است :)

۲۴ تیر ۹۸ ، ۱۹:۳۸
آی دا

+ تو بلوار دیلمان، نزدیک خونه ی خواهرم، یک نانوایی باز شده، که منو به هیجان میاره.

هرچند پای هاش خیلی شیرین بود و چندان پربار نبود؛ اما نون هاش فوق العاده بود. تو چند روزی که خونه ی خواهرم بودم، چند باری ازش خرید کردیم.

قیمت هاش هم گرونه. یه قرص نان 6 تومن مثلا.

اگه ساکن رشت هستین، یک بار خرید ازش رو امتحان کنین.


+ امسال لباس خونه نخریده بودم. دیروز که مسیرمو به سمت شهرداری کج کردم، دو دست لباس گرفتم. به مرتب بودن تو خونه چقدر اهمیت میدم؟ خیلی.


+ خواهرزاده کوچیکه ظاهرا کنکورش رو خوب داده. تا ببینیم چی میشه.


+ یه رفیق مجازی جدید پیدا کردم. قرار شده هر جا گیر و گور داشتیم از هم سوال بپرسیم. من که معمولا سعی میکنم مشکلاتم رو با سرچ حل کنم. اما اون وقتی سوال میپرسه خیلی ذوق زده میشم. که خودمو تست کنم ببینم چقدر بلدم. یا مثلا باعث امیدواری میشه چیزی که قبلا برای من سوال بوده، برای بقیه هم گیج کننده ست.

نمی خوام بدجنس باشم، اما ظاهرا من تحلیل هام بهتره، اما نمی دونم چرا تقریبا نمره هامون برابره. احتمالا دوست جدید فرزتره و سرعت عمل بیشتری داره.


+ خواهر از دستم شکاره که چرا اینستامو باز نمیکنم. همه احتمالا فکر میکردن با توجه به فعالیت خیلی زیادم در اینستا و اونم در هر دو پیجم، خیلی زود پشیمون بشم و برگردم.

اما خب ترجیح میدم به محیطی که بهم استرس وارد میکنه حالا حالاها برنگردم.


+ این مورد جز دلخوشی های فندقی نیست. اما وقتی برگردم به اینستا، از پیج خصوصیم ناشناس ها رو پاک خواهم کرد. واقعا چقدر منرجر کننده ست برام کسی با پیج دوم سومش آدمو فالو کنه فقط برای اینکه از زندگی آدم سر دربیاره. بعد خودش هیچ وقت پیج اصلی، اسم اصلی و ... رو نکنه. به نظرم خیانته. حالا شاید در ابعاد کوچیک تر.

برای من پیج دوم و سوم که فقط بقیه رو چک کنم اونم در سکوت، بوی تخم مرغ گندیده میده.





۱۰ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۷
آی دا

زندگی پولداری چه طعمی می تونه باشه؟

اینکه پول خودت باشه ها. پول پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت نباشه.

که مثلا یک عمری کار کرده باشن و حالا بدن تو بخوری. اینطوری اصلا خوشایند نیست...

نه.

پولی که خودت تلاش کرده باشی، اما خلاصه بهش رسیده باشی.

مثلا حالتی که میری فروشگاه و اصلا برات مهم نباشه چند بسته پنیر هیجان انگیز جدید بیشتر ورداشتی. یا برای برداشتن 5 سبد خرید، هی پشت اجناس رو چک نکنی قیمتشون چقدره.

میری لباس بخری و میتونی بقیه ی تیکه های ستش رو هم همونجا بگیری فارغ از قیمتش. و اگر در ماه نیازه که سه بار خرید کنی، برای هر سه بارش مشکلی نداشته باشی.

اینکه برای هدیه دادن به عزیزانت، هر انتخابی می تونی داشته باشی. نگران نباشی که اگه بیش از این مقدار خرج کنم، برای ادامه ی ماه چی قراره بشه.

اینکه هر بار بخوای رنگ ماشینتو از صورتی به زردقناری تغییر بدی و خب پول خوردی هم برات نباشه.

اینکه بتونی بری هر جای دنیا، فارغ از هزینه ی مکان و خورد و خوراک .... .

یه زندگی که توش قسط و وام و سر رسید چک معنایی نداشته باشه.

اینکه سر ماه، دینگ دینگ اس ام اس که حقوق واریز شده، خوشحالت نکنه، بلکه برات بی تفاوت باشه.

یه آدمی که صبح ها بدون دغدغه ی پول از خواب پامیشه، چه شکلی میتونه باشه :)

من فکر میکنم حق هر آدم تلاشمندی هست که اون درجه از پولداری رو که نه، حداقل بخشیش رو تجربه کنه.


من اگه روزی بیاد که قضیه ی پول و خرج کردنش برام چالش نباشه؛ چیزی نمیخوام جز همین خود آقای محترم و یه چمدون، که کل دنیا رو باهاش بگردیم :)


+این پست رو بعد از دیدن عکس های پروفایل یه آدمی تو یه گروهی نوشتم. هرچند عکسای پروفایل نمیتونه نشون دهنده ی چیز خاصی باشه، اما محرک تخیل آدم که میتونه باشه...

۶ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۰
آی دا

من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.

شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.

مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.

با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.

در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میکنن همون رفتار رو در زندگی خودشون هم داشته باشن.

این شده که من هم خانواده ی پدری رو (با اینکه به خاطر پاره ای از مشکلات کمتر دیدمشون) خیلی دوست دارم و همیشه آرزو دارم در آینده نسبت به خانواده ی همسرم، عملکردم مثل مادرم باشه.

خلاصه.

داشتم می گفتم.

این دخترعموی من که پرستار بازنشسته ست، من رو خیلی دوست داره. روز اولی که به دنیا اومدم، اولین کسی بوده که منو در آغوش گرفته و خب الان هم نسبت به من بیش از اندازه لطف داره.

امروز خواهرم زنگ زد بهم.

گففت دختر عمو زنگ زده و نگرانه که آیدا چرا تو اینستاگرام نیست و دلم برای عکسایی که میذاره تنگ شده.

خواهرم براش توضیح داده که مشکلی نیست و خودش خواسته از کارهاش عقب نیفته.

بعد هم دخترعمو به من زنگ زد و حسابی ناز و نوازشم داد. گفت که یه بخش بزرگی از "رنگ" در اینستاگرام کم شده و نبودم کاملا حس میشه.

من؟ از غروب بهترین حس های دنیا رو دارم.

شاید اسمش دلخوشی های فندقی باشه، اما به این فکر میکنم مگه خوشبختی چیزی غیر از اینه که مطمئن باشی چندین نفر هستن که وجودت و سلایقت رو دوست دارن و نبودنت رو حس میکنن؟

۷ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۱۴
آی دا
+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.
که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌🌍. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا کیفم پراکنده و شلخته نیستن.
+امیلی در نیومون رو دارم میخونم. عیدی آقای محترم بود و چند باری ازم پرسیده کتابه چطوره. خلاصه عزمم رو جزم کردم تا بخونمش و تشویق بشه باز برام کتاب بگیره. تو سبک آنه شرلی هست که دلیلش واضحه. نویسنده شون یکیه.
+اون قلکی بود که گرفته بودم. یادتون هست؟ تو پیج اینستام عکسش رو گذاشته بودم. با آقای محترم نذر کردیم که سکه هامون رو توش بندازیم و سال بعد همین موقع ها اگه به خواسته هامون رسیدیم؛ هرچقدر جمع شد توش رو بدیم خیریه.
قبلش تصمیم گرفته بودم برای نذری محرم خرجش کنم. بعد دیدم اونو تنهایی هم میتونم پس نذرمو عوض کردم.
اینجا نوشتم تا یادم بمونه.
+این روزها فقط از خدا میخوام دلمو آروم کنه. ایمانمو قوی تر کنه و بهم روح بزرگ تری بده. من به ایمان و اعتماد بیشتری احتیاج دارم. من حضور خدا رو بیشتر باید حس کنم. من مطمئنم که کمکم میکنه تا آروم باشم.


*کسی نمیدونه چرا نمیشه عکس اضافه کرد به پستا؟ فقط به صورت لینک دار میتونم بذارم.

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۱۴
آی دا

رفتم به صندوق آپلودهای بیانم سر بزنم، چند تا عکس دیدم، از روزای اولی که اومده بودم بیان. گفتم دوباره بذارمش که تجدید خاطره بشه!

رو این عکس تگ آیدا شف زده بودم. خب مسلما الان مهارت های عکس گیریم تو غذا خیلی بهتر شده. اما برای اون موقع به نظرم قشنگ بودن.


این اولین کیکیه که پختم. پودر آماده بود البته. ولی من حسابی ذوق زده بودم و ازش تو وبلاگ عکس گذاشتم.



این قسمتی از چیزایی بود که از ارمنستان برای خودم خریده بودم. چقدر عاشق ظرف و ظروف هستم من واقعا. نمی دونم روزی میرسه این علاقه م فروکش کنه یا خیر.


ظرفف


اینا هدیه هایی هستن که دوست جانم وقتی ارشد قبول شدم برام به صورت سورپرایز فرستاد! خانم دکتر عزیزم ^_^


آخی! مال وقتیه که کلاس خط میرفتم! هرچند به خاطر لرزش دستم هیچ وقت نتونستم اونقدری که باید پیشرف کنم. تا دوره ی عالی رفتم. این البته فکر کنم مال دوره ی خوش ه.


کتاب طاهره، طاهره ی عزیزم... که خیلی دوستش دارم، خیلی. خوندینش؟ و خب اون یکی کتاب که عاشقشم هنوز هم. اخیرا دوباره یک کتاب از شرمن الکسی خریدم به اسم پرواز.


این عکس مال دوره ی کارآموزی هست. کارآموزی ِ قبل از سرکار رفتنم البته. یک هفته رفتم یه شهر دیگه. تجربه ی خوبی بود!



یه سالی که کیک تولدمو خودم پخته بودم :))) چه تزئینی واقعا! من هیچ وقت تو قنادی استعداد نداشتم :))




خببببببببببببب، فعلا دیگه بسه.... اگه استقبال شد بازم از این مدل پستا میذارم :))


۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۸
آی دا

آدم ها از بین میرن. وسیله هاشون بخشیده میشه، مال و اموالشون هم. این وسط چیزی که ازشون میمونه، عکساشونه. ثبت لحظاتی که روزی ساختن. حتی فیلم هم ممکنه به مرور از بین بره یا آسیب ببینه یا دیگه قابل پخش نباشه. اما چه چیزی میتونه با عکسی که چاپ شده مقابله کنه؟

از بچگی عاشق عکس گرفتن و چاپشون بودم.

پاییز گذشته به سرم زد یه سری عکسا رو چاپ کنم...یادم افتاد تو سایت عکس پرینت اکانت دارم و قبلا هم از سفر ارمنستان(نوروز95) یه آلبوم چاپ کرده بودم.

قیمتا رو نگاه کردم و مناسب بود(هرعکس 1100 تومن). یه سری عکسای با حجاب مناسب خانوادگی و تکی و دو سه تا عکس از محل کار سابقم با لباس آزمایشگاه، و دو سه تا عکس از روز دفاعم رو چاپ کردم.

اینقدر این کار منو خوشحال کرد، که تصمیم گرفتم هر چند ماه یه پولی رو برای چاپ کردن عکسا کنار بذارم. و چون از کیفیت سایت عکس پرینت راضی بودم، میخواستم بازم همینجا سفارش عکس بدم. یک هفته از تصمیمم نگذشته بود که عکس پرینت قیمت هاش رو تقریبا دو برابر کرد. عکسی رو که قبلا با 1100 چاپ میکرد، الان با 2600 نرخ رو تصویب کرده بود.

تا بدنیا اومدن آریا دیگه از فکر چاپ عکسا بیرون اومدم، چون با وضعیت فعلیم دیدم از پس هزینه ش برنمیام. تا اینکه آریا به دنیا اومد و دلم خواست عکسای روز به دنیا اومدنش رو چاپ کنم و تخته بزنم برای پدر و مادرش ببرم.

سری به یه عکاسی شهرمون زدم و قیمت پرسیدم. هر عکس با سایز مرسوم رو 1200 تومن چاپ می کرد. چقدر خوشحال شدم؟ خیلی! 

خلاصه، مجددا تصمیم گرفتم هر چند ماه یه سری عکس انتخاب کنم و ببرم برای چاپ. 

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما باقی می مونن. فکر نکنم بچه هامون از یه هارد اکسترنال پر از عکس که هیچ مشخص نیست روی کامپیوترهای 20 سال آینده باز بشن یا نه، خوشحال شن. 

من عکسامو چاپ می کنم و پشتش تاریخ می زنم، تا بعدها بچه م به وضوح ببینه مامانش یه وقتایی جوون و سر به هوا و زیبا بوده، یه روزایی تو یه کارخونه کار میکرده، یه روزی جلوی دانشکده ی فنی واستاده و عکس گرفته، یه روزی با استاد کچلش هم بعد از دفاع عکس گرفته و ... .

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما به جا می مونن! حواسمون هست؟


۵ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۳
آی دا

نوبت به جمع بندی 97 رسید.

سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد... اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.

از اول اولش بخوام بگم،

روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.

بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم..

یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون داد که آدم ظالم سزاشو میبینه، اما هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی غصه می خورم. ولی شکر که گذشت.

آخرین روز خرداد عروسی برادر آقای محترم بود. وای که چقدر خوشحال بودیم و چقدر برای خرید ذوق کردیم.

از اواسط تابستون روال درس خوندنم رو جدی تر کردم. سعی کردم رایتینگ بنویسم و مهارت یاد بگیرم.

16 مرداد 97 اولین مقاله آی اس آی من چاپ شد.

2 مهر 97 مدرک لیسانسم آزاد شد.

20 مهر 97 مدرک فوق لیسانسم آزاد شد.

15 آبان اصل دانشنامه هام به دستم رسید.

20 آبان آقای محترم پروژه ی سربازیش رو دفاع کرد.

زمستون رو سعی کردم با برنامه ریزی بیشتری درس بخونم. صبح ها به موقع پاشم و انگیزه ی بیشتری داشته باشم. هر چند بازم اونی که می خواستم نشد.

سال 97 هر چند از لحاظ مالی خییییلی برام سخت بود و خیلی تلاش کردم سیو کنم، هر چند خیلی سعی کردم رو درس خوندن وقت بذارم اما اونقدری که می خواستم نشد؛ اما بازم خدا رو شکر که تماما به بطالت نگذشت و برای هر روزش چالش و دل مشغولی داشتم.


امیدوارم سال 98 اول از همه من و خانواده م سالم باشیم. دوم از لحاظ مالی بهمون کمتر سخت بگذره(هرچند میدونم مختص خانواده ی ما نیست و مال کل ایرانه)، سوما اینکه سر به راه تر و درس خون تر باشم. برنامه ریزی بهتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و کمتر غر بزنم.

سال 98 برای من (و آقای محترم) سال خیلی مهمیه. برای خانواده هامون هم. فارغ از بحث ازدواج و زلم زیمبوش، که ما فعلا بهش فکر نمیکنیم، بحث آینده مونه و به هم قول دادیم براش کم کاری نکنیم.

من از ته دلم می خوام که خواننده های اینجا سال 98 یکی از بهترین سال های عمرشون باشه. ممنون از اینکه همیشه منو میخونید و همراهم هستین تو بالا و پایین های زندگیم. ممنون از اینکه غرغرهای من براتون جذابه! ممنون از اینکه تحملم می کنین و بهم امید و روحیه میدین.

بچه ها دوستتون دارم.

انشاالله سال خوبی داشته باشین و برای سال جدید ِ من و آقای محترم هم دعا کنین. ممنونم.







۱۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۱۲
آی دا

وقتی که تاریخ انقضای کارت بانکیم رو دیدم، تعجب کردم.

سال 1400.

به خیلی چیزا فکر کردم.

به اینکه نوه هام، تو محاسبه سن مادربزرگشون کمی دچار مشکل میشن و به راحتی نمی تونن حسابش کنن. به اینکه عه چه بانمک چه عدد خوشگلیه! به اینکه عه حالا باید تو خریدهای اینترنتیم، به جای سال؛ بنویسم 00 !! به خیلی چیزا فکر کردم. اما مهم ترینش این بود که من در سال 1400 تو چه حالی ام؟ دارم چیکار میکنم؟ رضایت نسبی از زندگی رو پیدا کردم؟ به چیزی که می خواستم رسیدم؟

کمی از فکر کردن بهش دلهره می گیرم!

اگه همه چی خوب پیش بره، من سال 1400، دانشجوی سال دوم دکترا باید باشم.

اگه همه چی خوب پیش بره، آقای محترم هم دانشجوی سال دوم دکتراست.

اگه همه چی خوب پیش بره، هر روز صبح وقتی برای نماز پامیشه، آب جوش رو روشن میکنه.

بعدش من با خواب آلودگی میرم چای دم می کنم.

یک روز در میون یا من نون تست میکنم و تخم مرغ برای اون نیمرو میکنم و برای خودم میپزم(چون من رژیم دارم)، یا اون.

بعد هر کدوم میریم سمت دانشگاه خودمون.

اگه همه چی خوب پیش بره، سال 1400، من به آرزوم رسیدم. صبح ها با آقای محترم چایی میخوریم و بعد بهش میسپرم که برگشتنی حتما شیر کم چرب بگیره، چون درسته که خودش دوست نداره، اما من باید شبا شیر بخورم.

اگه همه چیز خوب پیش بره، من سال 1400، خودمو خیلی خیلی خوشبخت می دونم. خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم.

سال 1400 سال قشنگیه. باید سال قشنگی باشه. 

همونقدر که 98 مهم و جالب و هیجان انگیزه، 1400 در ادامه ش جالب و آروم و پر از آسوده خاطریه!


۵ نظر ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۵
آی دا