مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

بعد از چند وقت سلام.

پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری اومد اینجا. ده روزی موند و رفت. ایشالا دوباره تا دو هفته ی دیگه میاد برای تعطیلات کریسمس.

تعطیلات شکرگزاری خوب بود. عموما فیلم و سریال نگاه کردیم. چند باری خرید رفتیم، یه بارم رستوران، یه بارم یه مهمون دعوت کردیم. آها پژمانم مجبورش کردم واکسن های فلو و کووید رو بزنه. 

خود روز شکرگزاری هم برای اولین بار بوقلمون درست کردم و راضی بودم.

هر بار پژمان میره حس میکنم پیر میشم. از شدت اضطراب و ناراحتی نمیتونم تمرکز کنم و به شدت حالم بد میشه. اون روزم که رفت بعدش من رفتم دانشگاه ولی نتونستم تست بگیرم، دستام میلرزید و دهانم خشک میشد و تپش قلب میگرفتم. خوبیش اینه که سریع سعی میکنم خودمو جمع کنم. فرداییش حالم بهتر بود.

تو پست های قبل نالیده بودم در مورد پروژه هام. تا حد خوبی خوب جلو رفتن، اگه اتفاق غیرمترقبه ای نیفته، تا چهارده دسامبر ایشالا سابمیت بشن.

این اخرهفته رو مدام داشتم رو پیپرم کار میکردم. تا حدی که دیروز شنبه سردرد وحشتناکی گرفتم که اصلا خوب هم نمیشد.

فردا باید برم دانشگاه. کلی کار همچنان دارم. همه ش شب های یکشنبه دیگه دلهره ی هفته ی پیش رو رو میگیرم.

اها یه تبلت سامسونگ گرفتم. گرفتم که تشویق بشم کتاب بخونم. اما اینقدر سرم شلوغ بوده فقط تونستم روشنش کنم و اصلا باهاش کار نکردم.

من هنوز فکر میکنم با به دنیا اومدنم حق کسی رو تو دنیا خوردم. شاید یه نفر دیگه ای جای من میبود و حداقل خوشحال تر میبود.

از اینکه استادم ازم راضیه خداروشکر

ازینکه تبلت خریدم

ازینکه پژمان هست

ازینکه هر بار اراده کنم میرم سفر

ازینکه اون قضیه ی بزرگو شروع کردم و خلاصه که به پایان میرسه

ازینکه حداقل داداش و مامانم دوستم دارن

چیزهایی زیادی هست که شکرگزارم بابتشون؛ فقط باید سعی کنم خوشحال تر باشم.

شایدم ماهیت زندگی دوره پی اچ دی همینه و بعدها بهتر بشه همه چی.

 

۴ نظر ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۹:۲۷
آی دا

هیچ موقع اندازه ی الان حس عدم موفقیت نداشتم. چرا اینقدر جوون میکنم کارا جلو نمیره :( سال جدید اومد پروژه هام تموم نشد.

۷ نظر ۲۴ آبان ۰۲ ، ۰۹:۲۹
آی دا

دوشنبه ی پیش واکسن انفولانزا و کووید رو با هم زدم. اشتباه محض بود. تمام شبش تب کردم و فرداییش با تب و لرز و بدن درد داشتم تست میگرفتم!!! با دستی که کاملا خشک شده بود. خیلی حالم بد بود خیلی. نتونستم بذارم برم خونه چون به طرز حماقت باری وجود سختگیرم اجازه نداد که برای میتینگ غیبت کنم. عصر سه شنبه که برگشتم خونه حتی نا نداشتم اب بردارم یا چای درست کنم. فقط خوابیدم و اخر شب از گشنگی پاشدم. به خواهرم پیغام زدم که میدونم تهش هم تنهایی میمیرم. صبح چهارشنبه بهتر بودم.

دیشب خلاصه موهام رو رنگ کردم. خیلی دیگه سفید و بد شده بود. امروز هم ابروهام رو یه درجه روشن کردم.

خونه رو تمیز کردم و خرید زدم و لباسا رو لاندری کردم. یه ماپ خریدم که کف اشپزخونه رو راحت باهاش تمیز کنم. خوب شد چون چیز قدیمی که داشتم بیشتر مصیبت بود و هر بار که خیسش میکردم نمیدونستم چطور خشکش کنم. این جدیده اینطوره که هر بار پدش رو بعد از استفاده میتونی دور بندازی و کثیف کاری نداره. 

دو هفته ی دیگه پژمان میاد. هزار جور غذا تو برنامه گذاشتم که وقتی اومد براش بپزم.

تو خونه تمام تلاشمو میکنم منظم باشم ولی خیلی اوقات نمیشه. مثلا میز ارایش ندارم وسیله هام بهم ریخته میشه.

میدونم سر کار که برم بعد از دکترام همه چی بهتر میشه.

خداروشکر.

۱ نظر ۱۴ آبان ۰۲ ، ۰۹:۱۴
آی دا

نمی دونم چرا نمینویسم. از کنفرانس از پروژه هام.

این روزا کمی دیس اپوینتد و دیس کارجد شدم. دلیل چندان محکمی هم نداره و میدونم بعدا بابتش پشیمون میشم.

چیزای خوب میشه اینکه پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری میاد.

امیدوارم تا اون زمان یکی از پروژه ها رو جمع کنم. یعنی من دارم تنبلی نمیکنم اما انگار برخی چیزا باید طول بکشن.

اها یادم اومد یکی از دلایل ناراحتیم چیه. طبق محاسباتم می بایست بتونم برای جایزه ای که پارسال بردم مجدد اپلای کنم. اینطوری که پیش رفت دیگه نمیشه.

یکی از چیزای دیگه که رو اعصابمه یه جایزه ی دیگه ست که براش اپلای نکردم توی کنفرانس، و جایزه رو رندوم به یکی دادن و دختره اصلا تعجب کرده بود چطور جایزه رو برده. استادمم ناراحت بود که چرا اینو اپلای نکردی و جایزهه چون متقاضی نداشته رندوم بدنش به یکی که اصلا نه پیپر داره نه روحش خبر داره.

گفتم کنفرانس. تو کنفرانس هم خوب ظاهر نشدم. بگذریم. با اون سرماخوردگی وسط مسافرتم همه چی سخت تر شد.

بهتره اینقدر سخت گیر نباشم. مگه بقیه دارن چیکار میکنن که من اینقدر به خودم سرکوفت میزنم؟ اما من بقیه نیستم. من جون کندم اینجا باشم.

خب ناله بسه. 

ایشالا تا موقع روز شکر گزاری این پروژهه بسته میشه با کیفیت خوب. و تا شروع سال جدید اون یکی پروژهه.

بهتره شکرگزار و خوشحال باشم. چون پاییز قشنگه پژمان هست من سالمم و غیره و ذلک.

۱ نظر ۰۴ آبان ۰۲ ، ۱۶:۴۶
آی دا

ساکت شدم ها؟

تایم ناهاره سریع بنویسم. هی منتظر بودم که حالم بهتر بشه، دیدم همینه دیگه، اومدم تند بنویسم.

بطور خلاصه، قضیه اینه که دقیقا در اولین روزی که به عنوان کاندید دکترا وارد ازمایشگاه شدم، با استادم جلسه داشتم و قرار بود یه پروژه رو نهایی کنیم، که همونجا فهمیدیم یه قضیه رو یه ساله داریم اشتباه میزنیم، و اگه فلان چیزو عوض کنیم نتایج بهتر میشه. و نگم براتون که همین مستلزم انجام دادن کارا دوباره از صفر بود.

ابتدا پنیک زدم. بعد انکار کردم، بعد خیلی گریه کردم. و همزمان داشتم همه رو از نو انجام میدادم. اون وسطم استادم زفته بود ایتالیا و حتی قبل سوار شدن پروازاشم ما با تماس تلفنی میتینگ داشتیم من داشتم ریزالت گزارش میکردم.

روزهای گهی بود دلبندم. 

احساس یاس و ناامیدی و سرخوردگی رو با هم تجربه کردم.

با اینکه استادم اصلا سرزنشم نکرد (حالا به نوعی خودشم مقصره که یه سال متوجه ا‌ون نکتهه نشده)، من هی نتونستم با قضیه کنار بیام.

روزی هزار ساعت کار میکردم و قبل خواب هم. شبا تو خواب هم داشتم مدل سازی میکردم. ترسناک شده بود همه چیز.

الان کجای کارم؟ تقریبا یک سوم کارو‌ انجام دادم و همچنان دارم انجام میدم. حالم کمی بهتره و پذیرفتم ریسرچ همینه و همینطوریه که ادم چیز جدید یاد میگیره.

خب من برگردم ازمایشگاه رو بقیه مدل سازی هام.

ایشالا منبعد بیشتر بنویسم.

۳ نظر ۰۶ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۱
آی دا

خب احتمالا از اینستاگرامم بدونین که جمعه خلاصه امتحان پروپوزال رو دادم و پاس شدم شکر خدا.

اینجا با جزییات بیشتری مینویسم که بعدا بخونم یادم بیاد این روزو.

از شب قبلش که اکثر وسایل پذیرایی رو اماده کرده بودم. دلم میخواست خودم کیکی چیزی بپزم منتها اصلا شب قبلش نتونستم از لحاظ روحیه خودمو جمع کنم. از والمارت سفارش زدم جند تا بیسکوییت و آیمیوه و اینا. بعدم دستگاه قهوه سازو قرار بود از آزمایشگاه وردارم بیارم.

حمعه هم 6 صبح بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم چون موهای فرفری م رو فقط تو حالت خیس میتونم سر و سامون بدم.

بعد شلوار و تاپم رو پوشیدم. کت کرمم رو برداشتم که روش سنجاق سینه ای که خواهرم اخیرا از ایران برام فرستاده رو بهش زدم. دستبندی که داداشم چند سال پیش برام گرفته بود رو پوشیدم، و گردنبندی که پژمان به عنوان اولین کادو بهم داده بود رو انداختم. میخواستم حس کنم همه شون پیشم هستن.

دیگه 8.35 دوستم اومد دنیالم رفتیم دانشگاه. ساعت 9 دیکه رسیدم به اتاق کنفرانس. میزو چیدم و صندلی ها رو جابجا کردم و آبجوش برای چای گذاشتم و قهوه سازو از آزمایشگاه آوردم و لپ تاپ رو آماده کردم و پروژکتور رو وصل کردم. واقعا از کت و کول افتادم.

امتحان ساعت 10 شروع میشد. استادم ده دقیقه مونده به 10 اومد. اولش بهم گفت خیلی خوش تیپ شدم و کتم رو خیلی دوست داشت. بعد کمکم کرد که میزو بهتر بچینیم و جابجا کنیم همه چیزو.

بعد داوری که از گروه مکانیک بود اومد. بعدش استاد دیکه که graduate director هم هست تو گروه بایومدیکال. میزو نگاه کرد گفت نیاز نبود این همه زحمت بکشی. استادم خندید گفت مثلا دانشجوی من هستا! و بلند خنده ی خوشحالی کرد. 

داور سوم سه دقیقه دیرتر اومد.

بعد استادم منو معرفی کرد که لیسانس و ارشدم رو تو مهندسی شیمی گرفتم و چند سال به عنوان کنترل کیفیت کار کردم.

بعدم دیگه من تشکر کردم که منو معرفی کرده و ارایه رو شروع کردم. به نظر خودم ارائه م خوب پیش رفت. اصلا تپق نزدم و نسبتا روون گفتم همه چیزو. ارایه م 55 دقیقه حدودا طول کشید. بعدم شروع کردن به سوال پرسیدن و من دیگه حسابی از نفس افتادم. به نظرم تا حد خوبی سوالا رو جواب دادم. اما برخی از سوالا خیلی تریکی بود و به نظرم سخت گیرانه.

دیگه حوالی 12.20 بود که استادم گفت حالا برو بیرون ما یه دیسکاشن داشته باشیم بعد دوباره صدات میکنم نتیحه رو بهت اعلام کنم. داشتم میرفتم بیرون که اون داور از گروه مکانیک گفت ما اینقدر سوال پرسیدیم نشون میده کارت برامون اهمیت داره، نشون دهنده ی این نیست که کارت ایراد داره.

خلاصه من نمیدونم چند دقیقه بیرون ایستادم. که استادم اومد صدام زد. رفتم تو و گفت اعضای کمیته ازت خیلی راضی بودن و تو پاس شدی. برام دست زدن و استادم اومد بغلم کرد و گفت عالی بودی. بعدش که داورا دیگه رفتن، کفت سریع به شوهرت اطلاع بده :)) بعدشم گفت خیلی خوب جواب سوالا رو دادی.

قرار شد یه سری تغییرات اعمال کنم روی ریپورتم طبق کامنت هایی که گرفتم و یه سری بخش ها رو بهبود بدم.

بعد دیگه استادم هی دوباره خیلی خوشحال بود و ازم تعریف کرد. دیگه من با خودم میگفتم نه دیگه تا اینقدرم :)) رفتیم چند تا عکس دوتایی گرفتیم.

دوستم منو برگردوند خونه بعدش. با خونه و پژمان ویدیو کال کردم. بعدش از شدت خستگی و گشنگی و بی خوابی بیهوش شدم تا دو ساعت.

ماجرای دیروز شنبه رو شاید تو یه پست دیگه بگم.

امروز یکشنبه ست و استادم ایمیل یکی از داورا رو برام فوروارد کرد، که تو ایمیلیش نوشته بود She did an excellent job!

منو میگفتا :)) خیلی خوشحال شدم :))

خب داستان بعدی مربوط به کنفرانسه. ماه دیگه این موقع کنفرانسم. 

حالا تو این مدت باید سعی کنم کمی کمتر چاق باشم. بس که این مدت پرخوری عصبی کردم برای غلبه به استرس.

ممنونم که تو این مدت بهم انرژی دادین و کنارم بودین!

۱۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۱
آی دا

هی میخوام بنویسم فرصت نمیشه.

اول اینکه بگم پنحشنبه ی پیش دفاع آزمایشی رفتم و بد نبود. میتونستم بهتر باشم اما خب من همیشه ضعیف ترین مهارتم صحبت کردن بوده. چه به فارسی چه به انگلیسی. بیشترین ایراداتی که گرفتن چیزای سطحی بود. به قول استادم اینا فقط cosmetic هست. که مثلا فونتو بزرگ کن و رنگو عوض کن و اینا.

بعد جمعه یه میتینگ داشتیم که رویژن ها رو بررسی کنیم. که اونجا استادم گفت بهتره فلان تستو با فلان شرایط بگیری ببینی چطور میشه. منم با قیافه ی آویزوون قبول کردم. برای اولین بار یه میتینگو خونه مونده بودم، که مجیور شدم برم آزمایشگاه که وسایل تست گرفتنو آماده کنم.

بعد غروب برگشتم و کمی استراحت و دوباره تا نیمه شب هی درس خوندم به هوای اینکه فرداش قراره استراحت کنم اما زهی خیال باطل. اول که شنبه صبح نوبت سی تی اسکن داشتم و هی از 6.5 صبح هشیار بودم. بعدم که برگشتم اصلا خوابم نبرد.

دیگه دم ظهر بود که  یکی از بچه ها که ایالت دیگه دانشجوعه پیعام داد که من دارم میام شهر شما، اونجا جای دیدنی چی داره.

بعد خب من توضیخ دادم و حس کردم نیازه تعارف بزنم. من گفتم خب شام بیا اینجا. که گفت من تنها نیستم سه نفر دیگه هم همراهم هستن. من کمی گرخیدم چون اصلا خونه م آماده نبود و فکر کردم اگه بخوان برای خواب بمونن و من اصلا پتو و بالش اینا ندارم. و گفتم کاشکی حداقل زودتر میگفتی من میخریدم پتو بالش اینا.

بهش گفتم تشریف بیارید منم خوشحال میشم منتها هیچ وسیله ی خواب و اینا ندارم.

سرتونو درد نیارم. اومدن و شب هم موندن و من هرچی ملحفه اینا داشتم دادم و خودمم بدون پتو و بالش خوابیدم و تا صبح یخ زدم :)) (من شدیدا سرمایی هستم)

صبخ صبخونه خوردن و رفتن. من ولی قشنگ انرژیم افتاده بود. هم از شب قبلش تو سرما خوابیده بودم، هم کلا خستگی و بی خوابی، چون روز قبلش کل خونه رو سریع تمیز کرده بودم و کلی آشپزی کرده بودم که مهمون داره میاد و حسابی از کت و کول افتادم. (بعضی اوقات از این میزان انرژی که برای بقیه میذارم احساس حماقت میکنم)

بعد که رفتن تا حدی حالم بد شد که حس کردم سرمای بدی خوردم. اما دو ساعت خوابیدم زیر پتو و با یه قرص حالم بهتر شد. بعدم رفتم نون پختم.

دیگه امروزم که تو آزمایشگاه مشغول هزار تا کار.

گفتم اینا رو قبل خواب بنویسم.

لطفا حتی الکی هم شده بهم بگین احمق نیستم.

 

+عنوان از اون فیلم سینمایی معروف که یهو کلی مهمون براشون میاد و ...

 

 

۸ نظر ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۵۳
آی دا

از جمعه ی پیش شروع کردم و خیلی سخت روی رویژن پیپر کار کردم. با اینکه یکی از reviewer ها خیلی کامنت های سختی داده بود، از نظر خودم خیلی خوب تو زمان کوتاه جمعش کردم. خوشبختانه نیاز نبود دوباره تست بگیرم منتها دوباره کلی سیمولیشن رو از نو انجام دادم و پلات ها رو مجدد کشیدم. حالا جمعه با استادم میتینگ دارم ببینیم دیگه جه کاری میشه کرد که بهتر کنیم جوابا رو.

این چند روز اینقدر واقعا زیاد کار کردم، امروز غروب اومدم بعد اینکه تماس پژمان تموم شد بیهوش شدم تا یک ساعت.

بعضی اوقات میگم نکنه چون توانایی بدنیم پایینه این میزان از کار رو میگم زیاد؟ من اینطوری ام که معمولا بین 8.5 تا 9 صبح آزمایشگاه هستم. اگه تست داشته باشم که تست میگیرم، اگر نه کارای نوشتن و ادیت و مدل سازی و میتینگ ها رو هم تو آزمایشگاه انجام میدم. اون وسط یه تایم ناهار تیم ساعته و بعضا کمتر دارم. اون ورم عصر حداقل تا 5 عصر هستم، اما خیلی اوقاتم شده تا هفت و برخی موارد تا هشت شبم بمونم و کار کنم.

یعنی مینیمم 8 ساعت در روز و ماکسیمم 11 ساعت رو حداقل مشغولم. 

بله می دونم کیفیت مهم تره از کمیته، اما بهرحال آدم این همه ساعت طولانی رو نمیتونه بیخود بگذرونه، داره کار میکنه بهرحال.

چیزی که بیشتر خسته م میکنه که من هر روز این کارو میکنم جون همه ش نگرانم کارام عقب بیفته و آدم انجام کار تو دقیقه 90 نیستم.

نمی دونم؛ با خودم میگم دکترا که نموم بشه دیگه شاید اینقدر زیاد کار نکنم و به خودم آسون تر بگیرم.

 

فردا قراره تمرین ارایه پروپوزال داشته باشم برای بچه های آزمایشگاه. در همین راستا تصمیم گرفتم که ظهر برم آزمایشگاه! و تا ظهر خونه کمی تمرین کنم و یه استراحتی هم برام بشه. حالا یهو شاید صبح نظرم عوض شد :|

۴ نظر ۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۴۵
آی دا

هیج کس اندازه ی من سهل انگار نیست و به بدنش ظلم نمیکنه، اما خب این تجربه م رو مینویسم شاید به درد کسی خورد.

من زیادی چای میخورم و ایتکه مدام بخوام برم بث روم طبیعیه. اما تو ماه می تو سفر شیکاگو اینقدر این قضیه برام اذیت کننده شد که دیگه بعضی روزای سفر کوفتم شد (اینجا تو به راحتی توالت عمومی پیدا نمیکنی).

سه ماه از قضیه حدودا گذشت تا سه چهار هفته ی پیش که درد و سوزش و ناراحتی شدید تو دستشویی بروز پیدا کرد. گفتم خب چیزی نیست طبیعیه، برای خانما پیش میاد. سعی کردم با خوردن ناپروکسن و ادویل دردو و ناراحتیم رو کاهش بدم.

یه ذره گذشت، نه تنها تکرر ادرار و درد و سوزش و حال بدم کمتر نشد، بلکه دردهای شدید پهلو بهش اضافه شد. گفتم خب این دیگه عفونت مجاری ادراری هست احتمالا و دارم میمیرم و باید برم دکتر.

رفتم دکتر نوبت گرفتم و زودترین نوبتی که داد دو هفته ی آینده ش بود. منت و خواهش قایده نداشت، بهم گفتم اگه بخوای میتونی 8 صبخ بیای بشینی و walk in کنی، تا کی حالا نوبتت بشه. که من این کارو نکردم، گفتم حالا عفونتم کسی رو اونقدر نکشته پس تحمل میکنم.

تو همین فاصله نه تنها پهلوی چپم داشت میترکید از درد، پهلوی راستمم بهش اضافه شد. دیگه عملا شلوار پوشیدن برام دردناک بود و هر روز زندگیمو تو دلم گریه میکردم.

حالا جالب اینجاست نه تنها هر روز 8 صیح میرفتم دانشگاه، بلکه همینطوری لب دریا و سینما هم میرفتم چون آیدای آشغال درونم میگقت خودتو لوس نکن چیزیت نیست طبیعیه.

خلاصه شب ها حالت تب و لرز داشتم و روزها کمی بهتر بودم.

تا اینکه هفته ی گذشته، درد پهلوم هام یهو کم شد، اما سوزش ادرار همچنان بود.

بله هنوز نوبت دکترم نرسیده بود.

تا که دیروز رفتم دکتر و فهمیدم احتمالا سنگ دفع کردم :| کلیه ی عزیزم واسه خودش سنگ ساخته که بیکار نمونده باشه.

دکتر مطمین نبود کامل دفع شده یا حالا هنوز بازم چیزی هست. یه سری دارو نوشت و سی تی اسکن. شنبه ی آینده نوبت سی تی گرفتم ببینم بازم سنگی کلوخه ای چیزی تولید کردم یا نه.

همین جمله ی زحر آور آب باید زیاد بخوری رو شنیدم از دکتر.

من خیلی خیلی درد کشیدم. درد پهلوم وحشتناک بود. الان که بهش فکر میکنم دلم برای خودم میسوزه.

الان درد پهلو آنچنان ندارم و خوبم.

ایشالا جواب سی تی خوب باشه. 

دیگه همین.

ایشالا خدا بزنه تو سرم بیشتر مراقب خودم باشم. یعنی دیگه زده دیگه.

 

۲ نظر ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۸
آی دا

وقتایی که آشپزی نمیکنم حس مرده ها رو دارم. آشپزی رو هم چیزای ساده ی روتین تلقی نمیکنم، باید چیزی باشه که نتیجه ش چالشی باشه و تهش به خودم افتخار کنم.

از شنبه تا حالا در واقع آشپزی درست حسابی نکرده بودم. امشب یهو گفتم کیک/نان موز بپزم و اگه خوب شد برای تشکر از دوستم ببرم براش.

اون قضیه یه تیکه طلا بود که قرار بود دوستم از ایران برام بیاره؟ آورد برام، کنارشم یه سورپزایز بود. خواهرم برام یه سنجاق سینه ی خیلی قشنگ فرستاده. گوشواره و سنجاق سینه رو کنار بالشم گذاشتم امشب تا حس کنم پیش مامان و خواهر و زنداداشم هستم.

کیک موزم فوق العاده شد. دو تیکه بزرگش رو کنار گذاشتم برای دوستم ببرم چون خیلی زحمت کشید و اینا رو برام آورد.

یه تیکه هم کنار گذاشتم برای نوزت ببرم. چون بهرحال هر روز تقریبا با هم میریم دانشگاه و خیلی کارمو راحت کرده. درسته مسیر یکی ه و خونه مون هم کنار همه؛ اما من قدر دانش هستم.

هزار تا ویژگی بد بدارم، اما شاید اگه فقط یه خوبی داشته باشم اینه که سعی میکنم کوچیک ترین خوبی که کسی برام میکنه رو به هیچ عنوان فراموش نکنم. البته این اخلاق بدی های خودشم داره. اما بهرحال خوبیش بهتر از بدیشه. احتمالا این اخلاقمو از مامانم به ارث بردم. همیشه در مقابل کمترین خوبی دیگران سعی میکرد هزاران بار جبران کنه و همیشه به نیکی ازش یاد میکرد.

 

برنامه ی این آخر هفته اینه که ارایه م رو تمرین کنم.

۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۱۹
آی دا

تو این دو سال و خورده ای که اینجام، مامان سه یا چهار بار رفته اتاق عمل به عناوین مختلف. چیزی که وقتی من ایران بودم اصلا اتفاق نمی افتاد.

دیروز مجدد عمل شد و با اینکه عملش عمل باز نبود، کلی اذیت شده و درد کشیده...

خداروشکر خواهرم هست ازش مراقبت کنه. اما مامان مدام دلتنگی منو میکنه و الان که کمی حالش بهتره و بهش زنگ زدم میگه میدونی پرستارم اسمش آیداست...

غروب اول رفتم داروخونه گفتم دکترم یه هفته ست دارومو فرستاده چرا تکست نمیدین بیام دارو رو پیک آپ کنم؟ گفت عه آماده ست و اینا. دوباره شماره تو وارد کن تکست بیاد...

بعد شیر خریدم و جعفری و گشنیز و چندتا موز (که میدونم میمونه و میگنده).

از موقعی که خونه رسیدم تا وقت شام عکس های مامانم و کلا ایران اومدنمو نگاه کردم و چند فصل گریه کردم. 

شام سوپ و سالاد و حمص خوردم که همه ش به نظرم بدمزه بود اما من چاقم و نباید غذای چرب و کربوهیدراتی بخورم.

بعد دوباره اسلایدها رو چک نهایی کردم و به استادم اطلاع دادم (واقعا کی این قضیه تموم میشه؟). 

بعد رفتم حموم تا حداقل یک غمگین خوشبو باشم تا یک غمگین چرکول.

نزدیکای ۱۲ شب بخاطر اینکه سرگرم شم و فکر و خیال نکنم رفتم چند تا کتلت درست کردم برای فردا ناهارم ببرم دانشگاه. سبزی ها رو هم شستم.

ساعت‌ یک شبه. بخوابم صبح دوباره قبل ۹ باید دانشگاه باشم...

 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۳۷
آی دا

 بیشتر جمعه و شنبه رو روی کارکشن های پروپوزال کار کردم. تقریبا تموم شد. امشب (یکشنبه شب) اسلایدها رو کمی دستکاری کردم و فردا دیگه کاملا تمومه، بعد میگم استادم چک کنه. این پنجشنبه نه، پنجشنبه ی بعدی قراره برای بچه های ازمایشگاه به شکل تمرینی ارائه بدم.

دلم؟ گرفته. ازدواج بازی سختیه. چون دیگه تنها مشکلات خودت نیستن. مشکلات طرف مقابل هم هستن که اگه تو کمی مسئولیت پذیر باشی، حسابی درگیرش میشی. حالا اگه مثل من بیش از اندازه مسئولیت پذیر باشی، دیگه فاتحه ت خونده ست.

بعضی اوقات دلم روزای گذشته رو میخواد که فارغ از غم دنیا، مامانم میپخت و از هر طرف بهم پول تو جیبی میرسید.

الان چی؟ نه تنها مسئولیت هام هزار برابر شده، به خیلی چیزای دیگه هم باید فکر کنم که همه چی جور در بیاد.

این پیج های اینستاگرامی چی ان؟ چرا فقط ما مژه های بلند و ناخن های مرتبشون و دیت های عاشقانه و رستوران رفتن های مداومشون رو دیدیم؟

یا از شانس گند من بود که بعضی اوقات از فرط دغدغه ی فکری حس میکنم نفسم بالا نمیاد، یا اونا زیادی خوشبخت/زیادی فیک هستن.

وجود همراه و همدم خوبه. اما اگه فکر میکنین همه چی گل و بلبل ه و فقط لاو میترکونین کور خوندین.

 

+خیلی مریضم.

 

۱ نظر ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۰۸
آی دا

استادم پروپوزالمو با کامنت بهم تحویل داد. دیروز تکست داد که ریویو انجام شده و برام کامنت گذاشته. گفت EXCELLENT WORK. و من ته دلم صورتی شد.

بیشتر کامنت هایی که داده از نظر من سلیقه ی شخصی هستند. حالا من کلا همه چیزو زیاد نوشته بودم بر مبنای اینکه حذف کار بعدا آسون تره، تا اینکه کم بنویسی مجبور یشی زیاد کنی.

اوریجینالی 72 صفحه پروپوزال داشتم. کامنتهاشو بررسی کنم ببینم نهایتا چند صفحه میمونه (واقعا اعضای کمیته میخوان بشینن 70 صفحه کارو بخونن؟ من بعید بدونم. حس میکنم بیشتر به ارایه نهایی نگاه میکنن.)

از اعضای کمیته میترسم. یه نفرش از گروه مکانیکه که اصلا نمیشناسمش. یه نفر graduate director هست و ظاهرا نسبت به من نظر مثبت داره اما خب آدم سخت گیری هم هست. اون یکی هم استاد جوونیه که خیلی میگن سخت گیره.

امیدوارم استادم کتکشون بزنه اگه از کار من خوششون نیاد.

۱ نظر ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۳
آی دا

اصلا نمیدونم چرا اومدم ازمایشگاه. با اوبر هم اومدم. 

پروپوزال رو که دادم و منتظر کارکشن هستم. سه شنبه ی بعدی اسلایدها رو تحویل میدم، تا الانشم تا ۹۰ درصد حاضره.

بعد میمونه تمرین و اینا کنم که خوب بتونم بگم. تابستون بورینگی بود. 

بعضی اوقات نگرانم که زود بخوام دکترامو بگیرم، بعضی اوقات واقعا دلم میخواد فرداش همه چی تموم بشه.

حس میکنم دیگه برای بکن نکن های استادم پیر و کلافه ام.

و جالبه که فقطم از من انتظار داره حتی کارای ریزو. واقعیت اینه که بقیه اصلا براشون مهم نیست. نوزت رفته کالیفرنیا یه هفته ریموت کار کنه. آدریانم که هیچی، کلا نمیاد! من نمی دونم سر میتینگ های هفتگی چی تحویل میده چون واقعااااا من میبینم کاری داره نمیکنه.

پژمان احتمالا شنبه میره. فردا با دوستم و مامانش میریم باربی رو ببینیم. چون همه دارن میبینن ما هم عقب نیفتیم.

نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله و بی انگیزه شدم. همه چیز حوصله سر بر شده.

اصلا نمی دونم اینده چی میشه.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۱۰
آی دا

دوشنبه صبح قراره پروپوزالو به استادم تحویل بدم. حتی سه هفته پیشم میتونستم بهش بدم فایلو. 

دیگه بعد کامنت میذاره و من اصلاح میکنم کامنتاشو. این هفته هم کارای نهایی اسلایدو انجام میدم.

پروژه ی جدیدو شروع کردم. دیدم به مواد احتیاج دارم به استادم گفتم برام خرید و این هفته میرسه.

 

دیشب حالم بد شده بود بابت دردی که داشتم و سرچ کردم دیدم ازین داروهایی براش هست که میشه بدون نسخه گرفت. والمارت سفارش زدم و صبح رسید. خوردمش ایشالا بهتر بشه و مجبور نشم برم دکتر.

 

پژمان میره به زودی تا حدود یک هفته ده روز دیگه. چون ترمش شروع میشه.

دلم میگیره به رفتنش فکر میکنم اما خداروشکر حداقل تو یه کشوریم.

خب مرور کنیم برنامه ی ازین به بعدو.

 

کارکشن های پروپوزالو انجام بدم.

احتمالا مقاله ای که سابمیت کرده بودیم ریویژن بخوره اونو انجام بدم.

کارای پروژه جدیدو انجام بدم.

ارایه ی پروپوزالو تمرین کنم و اسلایدها رو واضح تر کنم.

ورزش کنم و پرخوری عصبی نکنم.

خوشحال باشم.

 

 

آپدیت کنفرانس: بلیط برگشتو گرفتیم درحالیکه بلیط رفت رو نگرفتیم :| قضیه اینه که خیلی گرونه.

امریکا خیلی خیلی خیلی بزرگه. من تا وقتی اینجا زندگی نمیکردم هیچی درکی نداشتم. الان اینقدری بهتون بگم که شهری که برای کنفرانس میخوایم بریم، فقط سه ساعت اختلاف زمانی داره با اینجایی که من هستم:| بعد خب پرواز مستقیمم نیست و یه پرواز هشت ساعته خواهیم دلشتیم با دو تا توقف! باورتون میشه؟ بایت همینم هست که هزینه بلیط گرون میشه. حالا هزینه بلیط از جیب نیست و از گرنت استادم میدیم اما خب بازم. به قول استادم، نمیشه پول دولت فدرال رو هدر داد که :))

 

 

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۰
آی دا

امروز روز چهارمیه که صبح میام باشگاه.

البته باشگاه اسمش خفنه، اما با این پای چلاق و کمر شکسته فقط میرم رو دوچرخه ثابت میشینم و با دنده ی خیلیییی سبک نیم ساعت رکاب میزنم.

از هیچی که بهتره هان؟

بعد از باشگاه دوش میگیرم و دوستم میاد دنبالم و میریم دانشگاه.

دوستم این بهار فارغ التحصیل میشه و وقتی بره من دوباره برای رفت و امد به دانشگام سختم میشه. 

 

دلم گرفته. یه تیکه طلای خیلی کوچیک پول فرستاده بودم برام بخرن، که بعد یکی از بچه ها که مسافرت اومده اون ور، برام بیاره. طلاعه رو گرفتن منتها اداره پست قبول نمیکنه از شهرستان بفرسته به تهران. هیچی دیگه اینم بهش دلخوش بودم پوچ شد. دیگه تا حالا روزی روزگاری خودم بیام ایران پیک آپش کنم. در واقع اینو داشتم به خودم هدیه میدادم. اما حالا دیگه احتمالا نمیشه.

 

کلا انرژیم پایین اومده. خیلی وقته کار ازمایشگاهی جدی نداشتم. در واقع در حال نوشتن پیپر و بعدشم پروپوزال بودم. اما دیگه حوصله م سر رفت. از این هفته کار ازمایشگاهی رو استارت میزنم که روی یکی از دوتا پروژه ی نهایی کار کنم.

 

کاشکی یه اتفاق خوب بیفته. چیزی که حداقل یه هفته خالص حالم خوب باشه. نه فقط نیم ساعت.

۳ نظر ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۸
آی دا

همیشه من یه اشتباه مشابه رو تکرار میکنم. اینکه وارد هر محیط تازه ای میشم، چون میخوام دوست پیدا کنم، تو اینستا ادم های محیط تازه رو فالو میکنم یا اگه اونا فالو کنن منم بک میدم.

دوره ی دکترا به لطف کووید اوایل که هیجکسو نمیشناختم، بعدا ولی تک و توک پیدا شدن.

کم کم اینطوری شروع شد که ای وای از کجا وقت میاری اینقدر آشپزی میکنی و ما پس چرا وقت نداریم...

بعد شروع شد که آهااااا پس تو میری فلان مغازه خرید میکنی و اونحا دانشجوها نباید برن چون گرونه....

بعد شروع شد که بعلههههههه چجوری پس تو به ریسرچ و درست میرسی اینقدر تو اینستا فعالیت می کنی....

 

 

:||

چند روز پیش که خونه ی دوستامون مهمون بودیم، پژمان داشت میگفت آیدا نون خامه ای های خیلی خوبی درست میکنه، که مثل مال ایرانه. یهو شوهر دوستم برگشت گفت خب ما مثلا دکتریم نباید وقتمونو اینطور هدر بدیم :|

 

من که واقعا نمیهمم چرا اینقدر همه اینجا با آشپزی کردن زاویه دارن و اینکه کسی آشپزی میکنه رو بهش انگ میزنن که لابد بیکار و بیعاره.

طوری شده که من بخوام پستی بذارم هی میگم الان لابد با خودشون میگن که دختره لابد بیکاره.

در حالی که من هر روز هفته حداقل روزی 8-10 ساعت آزمایشگام. یعنی همینکه شبا میام یه آشپزی برای تفریح میکنم یا حالا اخر هفته ها یه چیزی میپزم اینقدر آزار دهنده ست؟ :|

حالا اینا که آشپزی نمیکنن و من بعید بدونم کار مفید دیگه ای هم بکنن، والا تا الان نوبل نبردن که میگن ما دکتریم و فلان. حالا مگه دکتر آشپزی کنه شانش پایین میاد؟ اصلا باشه من شانم پایینه آشپزی میکنم :|

نمی دونم چرا به این جمله ی وقت ندارم کلا حساسم. من ایرانم که بودم هم دانشجو بودم و هم سر کار میرفتم و باز کسی رو میخواستم ببینم سریع وقت باز میکردم اما بقیه برای من وقتی نداشتن چون "سرشون شلوغه".

الانم والا تو سرشلوغ ترین وضعیت ممکن همه ش جا باز کردم برای بقیه همزمان با اینکه به کارای ریسرچ و آشپزی و خانه داریمم رسیدم.

بیشتر دلم میخواد به کسی که سرشلوغی رو بهانه میکنه و بقیه رو اگه فعالیت اضافه دارن متهم به بیکاری و بیعاری میکنه بگم که عزیزم من بیکار نیستم، فقط دارم رو برنامه زندگی میکنم، شما بهتره دست از تنبلی بکشی و برنامه بریزی برای زندگیت.

 

۷ نظر ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۴۵
آی دا

یکشنبه رفتیم آپنهایمر رو دیدیم، و بعدش اخ اخ نگم که اومدنی پام گرفت چه گرفتنی. احتمالا همون دیسک گردنه بی صاحابه. همزمان سردرد وحشتناک. اون شب تا صبح زجر کشیدم. سر درد و پا درد همزمان. تا که چهار پنج صبح پاشدم قرص خوردم. سردرده کمی اروم شد اما پا درد. اخ اخ اخ. دوشنبه سه شنبه رو قشنگ لنگیدم و همینطوری رفتم دانشگاه. امروز کمی بهترم.

 نوشتن پروپوزال رو نمی دونم میشه گفت تموم شده یا نه. تا حدود ده روز دیگه میدمش دست استادم.

اسلایدها رو تا یه جایی درست کردم.

بچه ها معمولا امتحان پروپوزال (همون کندیدیسی) رو سال چهار و پنج دکترا، نزدیک دفاع میدن. من دلم میخواست زودتر بدم بارش از دوشم برداشته بشه. بعد هم استادمم که همه ش کار میکشه، بهتر بود زودتر بدم. 

من تو ایران نمیدونم تعداد امتحانا چجوریه.

اما ما اینجا بعد از سال اول امتحان کوالیفای میدیم که معادلش میشه امتحان جامع تو ایران فکر کنم.

بعد که حداقل یکی دو تا پروژه مستقل انجام دادیم میتونیم امتحان کندیدیسی (امتحان پروپوزال) بدیم (که معمولا نزدیک دفاع میدنش، ولی من سال سوم دارم میدم).

بعدم دوباره یه امتحان هست که بیشتر ارایه ی پیشرفت کاره، شش ماه قبل دفاع صورت میگیره.

و دیگه اخری امتحان دفاع هست.

 

میخوام یه نذری کوچیک پخش کنم برای محرم، بعد دوباره بشینم تمرکز کنم روی پروپوزال. ایشالا هشت سپتامبر به خوبی سپری میشه.

۳ نظر ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۰۷
آی دا

+ قبل از همه یه سری توضیحات در مورد افراد زندگیم:

استادم خانمه، حدودا چهل و خورده ای ساله، شاید نزدیک ۵۰

نوزت دختره و هم ازمایشگاهیمه، هندی ه

ادریان پسره و هم ازمایشگاهیمه، و مکزیکی ه

اولیویا دختره و دانشجوی لیسانس ه و امریکاییه

 

 

چون یکی از شما فکر کرده بود ادریان دختره، گفتم بگم اینا رو، که وقتی در موردشون حرف میزنم بتونین خوب تصور کنین :)))

 

+ امروز صبح دیدم واقعا انگیزه و انرژی ندارم باز روی پروپوزال کار کنم. برای اینکه کار مفید کرده باشم، یه سری کارای ازمایشگاه رو انجام دادم که اتفاقا وقت گیر بودن و باید انجام میشدن. همیشه اینجور موقع ها که باتری خالی می کنم، کارای متفرقه ی دیگه ای که البته مهم هم هستن رو انجام میدم تا حس بهتری بگیرم.

+ در واقع اومده بودم بگم خیلی خسته ام از قضیه پروپوزال. اما حالا گیریم هزار کلمه هم براش بنویسم. چیزی رو مگه عوض میکنه؟ نهایت باید انجام میشد، هر چی زودتر بهتر. تا دو تا ماه دیگه همچنان درگیرش خواهم موند. بعد ایشالا سفر کنفرانس خوش بگذره کرختی این روزا رو بشوره ببره.

 

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۲۰
آی دا

دیشب یهویی دوستامون گفتن بریم پیششون شب نشین و من با اینکه کل روز دانشگاه بودم رفتیم با پژمان و خوش گذشت. تا اومدیم خونه ساعت دو بود و من کمی خوابیدم و دوباره صبح اومدم دانشگاه. کمی سردرد دارم که به خاطر کم خوابیه احتمالا.

فردا اون دوستامون که خانمه امریکاییه و شوهرش ایرانی میان پیشمون. من براشون قیمه و فسنجون دارم درست میکنم و زیتون پرورده. اقاهه هشت ساله ایران نبومده و هوم سیک هست مخصوصا برای غذاها. البته خانمش پیغام زد بهم که به گلوتن حساسیت داره و برنج و نون و پاستا نمی تونه بخوره. حالا نمی دونم برای اونم مرغی چیزی درست کنم یا همون خورشت ها رو خالی میخوره.

عصری قراره با نوزت دوست هندیم بریم ارایشگاه ابرو ورداریم :)))

کی فکرش رو میکرد من روزی با دوست هندیم بریم پیش یه خانم نپالی که ابرومون رو برداره :|

پژمان دیشب میگفت ابروهات پر نشدن؟ امروز دیگه خدا نوزت رو رسوند.

شاید یکشنبه با آدریان و دوست دختر جدیدش رفتیم گردش، میخواد دوست دخترش گریس رو با ما اشنا کنه. البته من خیلی خسته ام دلم میخواد یه روز استراحت کامل کنم.

 

دیگه گفتم همه ش ناله نکنم، کمی هم حرف مهمونی و گردش رو بنویسم اینجا.

۴ نظر ۲۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۱
آی دا