مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

شاید با کمی نوشتن ذهنم اروم بشه.

پیپر ریویوی سرطان رو، استادم بدون اینکه من بهش بگم یا ناله کنم، دید چقدر اون چیزی که برنامه ریزی کرده سنگینه؛ بنابراین کمش کردیم به فقط سرطان های بافتی. کمی خیالم جمع شد بابتش.

پروژه م رو خودم برنامه ریختم که تست هاش رو تا دو هفته دیگه تموم کنم. ماه های زیادی ه که درگیر تست گرفتنم و دیگه گردن برام نمونده.

برای کنفرانس باید اماده شم. دو تا تاک و یه پوستر دارم.

همین حرفا با دغدغه های زندگی شخصی که ظاهرا تا اخر عمر درگیرشون هستم...شایدم گناهی به درگاه خدا کردم و خبر ندارم که همینطوری دارم میکشم، چه می دونم...

 

۱ نظر ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۷
آی دا

این پیپر ریویو همونقدر که بهم حس خوبی میده که دارم چیز جدید میخونم، به همون میزانم پدرمو در اورده. طوری که حداقل دو ساعت شبا بعد از اتمام روز کاری و چند ساعت روزهای ویکند رو براش وقت میذارم اما سرعت پیشرفتش خیلی پایینه.

هربار استادم میگه فلانی ماه می دفاع داره؛ باورم نمیشه در مورد من داره صحبت میکنه. تعجب میکنم ازینکه چطور یه پییر ریویو و دو تا پروژه ی دیگه که اصلا یکیش هنوز شروع نشده رو بشه تا ماه می تموم کرد.

به فال نیک میگیرم. نمی دونم کی قراره دفاع کنم‌ و چی قراره بشه اما ایشالا که خیره...

حرف جدید؟ ندارم. پژمانم بزودی میره و یاداوری اینم قلبمو فشرده میکنه.

در مورد یه نفری میخواستم به شکل رمزدار بنویسم و نظرتونو بدونم. اما همه ش حس میکنم خاله زنک بازی میشه. حالا ببینیم چی میشه.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۸
آی دا

ارامشتو حفظ کن ارامشتو حفظ کن، به همه ی کارا میرسی. تو نهایت ۵۰ سال دیگه زنده ای، این روزا هم میگذره.

۰ نظر ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۵
آی دا

مرخصی یه هفته ای من تموم شد، استادمم از سفرش برگشت، و کارها رو دور تند شروع شد.

البته وقتی استادم هنوز سفر بود و من مثلا تو مرخصی؛ ایمیل زد گفت ایده یه پیپر جدید بهش الهام شده :| و ازم میخواد من بنویسمش. پیپر ریویو هست و تاپیکی که انتخاب کردم (حق انتخاب بین دو تا اپشن داشتم) در مورد تشخیص سرطان با تکنیکی که ما باهاش کار میکنیم هست. 

توضیح: پیپیر ریویو Review paper، فرقش با مقاله تحقیقاتی Research paper این هست که تو پیپر ریویو کارهای دیگران رو بررسی میکنی و روش هایی که استفاده کردن رو مقایسه میکنی و میگی به چه نتایجی رسیدن که مستلزم خوندن یه عالمه مقاله ست، منتها در مقاله تحقیقاتی، فقط نتایج کار خودتو مینویسی.

حالا نه که کم کار داشتم، اینم بهش اضافه شد.

 

حس میکنم هیچ وقت تو زندگیم پولدار نمیشم‌ و همیشه باید هشتم گره نهم باشه. البته از وقتی دارم رو این پیپر سرطان کار میکنم با خودم میگم ایراد نداره حداقل فعلا سالمم، البته اگه دیسک گردن، تیرویید، و سنگ کلیه رو ندید بگیریم :|

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۱
آی دا

نمی دونم چجوری انتخاب میکنم که کدوم مطالبو تو کانالم بذارم، کدومو تو اینستا و کدومو اینجا. راستی اگه خواستین عضو کانال تلگرامم بشین اینه: https://t.me/aidainthemoon 

هرچند خبری هم توش نیست.

بهرحال. این هفته رو مرخصی ام. راستش خوشحالم چون دیگه خیلی خسته بودم هر روز چادر ببندم برم ازمایشگاه. همینطور بازدهیمم پایین ا‌ومده بود حس میکنم.

فردا قراره با بچه ها بریم باغ البالو. کاش کلی پول ندم یه عالمه البالو بخرم.

خدایا چرا یه کیسه پول برام نمیندازی پایین؟ یا اینکه کاشکی این سال اخرم تموم بشه برم سر یه کار خوب یه نفسی بکشم؟ الهی امین.

به رسم هر سال، که برای محرم نذری میپزم، دوشنبه رو قراره نذری بپزم. اندازه شش هفت تا غذا. یعنی اگه بچه های بیشتری دورم بودم که اعتقاد داشتن (یا حداقل وقتی راه میرفتن همه چیزو مسخره نمیکردن)، بیشتر میپختم. تا ۱۵ تا هم دیگ اینا داشتم.

این هفته برنامه م استراحت، رژیم، فیلم، و مرتب کردن رسپی های اشپزیمه. جایی نمیریم.

 

به پژمان میگفتم، بعضی اوقات ازینکه بابت چیزای ساده هی به خودم افتخار میکنم تو ذهنم حس خجالت دارم تو دلم.

مثلا، یه عدد رو، ما با یه تئوری قدیمی محاسبه میکردیم همیشه. بعد ادریان، هی میخواست اون تئوری رو زیر سوال ببره چون با به متد جدید محاسبه میکرد عدده رو و جواب مشابه نمیگرفت و همه چیز زیرسوال میرفت. یکی از دلایل اینکه استادم باهاش لج میکرد هم این بود. ماه ها سر همین با هم کشمکش داشتن چون برای استادم توضیحات ادریان قابل قبول نبود. من زیاد درگیر این قضیه نبودم چون چندان به پروژه م مرتبط نمیشد و راستش اصلا فرصتی نبود روش فکر کنم.

تا که برای این پروژه فعلیم، پروفسور ویکتور (یه استادی تو مکزیک که باهاش کار میکنیم) پیشنهاد داد منم برم اون عدد رو از هر دو تا تئوری محاسبه کنم که ببینن چجور میشه نتایج.

من وقت زیادی نذاشتم برای قضیه، اما خدا کمکم کرد سریع فهمیدم اشتباه ادریان چی بوده که عدداش مزخرف درمیومد! (آدریان احتمالا یه تبدیل واحدو انجام نمیداد!! بعد سر همون چندین ماه با اعتمادبنفس تمام با استادم بحث و جدل داشت!). حالا سوالم اینه که طی این چندین ماه چرا استادم یا پروفسور ویکتور اشتباه این بدبختو نفهمیدن :|

حالا من هی سوسکی به خودم افتخار میکنم که من قضیه رو حل کردم :|
 

قضیه بعدی اینه که اون جایزه که باید براش اپلای میکردم رو اپلای کردم. بعد نیاز به توصیه نامه داشتم. از هد دپارتمان خواستم بهم توصیه نامه بده و رزومه م رو براش فرستادم. بعد حتی قبل اینکه من اپلای کنم برام توصیه نامه سابمیت کرد که من خیلی قلبی شدم! بعدم ایمیل زد بهم که بهت بابت پابلیکیشن های جدید و فلان چیز که تو رزومه ت نوشتی تبریک میگم. بعد من از همون روز هی میرم ایمیلشو میخونم قند تو دلم آب میشه.

 

میدونم کمی خجالت اوره. اما اینا هم جز  رذالت های اخلاقی من. باید بهشون غلبه کنم.

 

 

راستی در هفته ی گذشته یه شکست داشتم حالا بعدا در موردش مینویسم؛ الان بخوابم.

۶ نظر ۲۴ تیر ۰۳ ، ۱۰:۲۱
آی دا

دیروز که به مامانم زنگ زده بودم، دیدم میگه ببین چه عکسیو به دیوار زدم.

عکس من و دختر داییم بود که کنار هم وایستاده بودیم، روسری گل گلی گذاشته بودیم و به دوربین خیره بودیم. دقیقا یادم نمیاد چند ساله ایم. ده ساله شاید؟ عکاس عکسو یادم نیست. فقط میدونم تو روستا جلوی خونه ی عموی مادرمه احتمالا اوایل فصل بهار.

مامان میگه الان هر کدومتون یه جایین. یکی آمریکا و یکی کانادا. 

احتمالا خیلی دلتنگه که این عکسو زده به دیوار...

من و این دخترداییم همیشه روابط خوبی داشتیم... از ویدیو کال با مامان اسکرین گرفته بودم، برای دخترداییم فرستادم. پیغام زد که اشک تو چشاش جمع شده. تو چشمای منم همینطور...

زنگ زدیم به هم و کلی صحبت کردیم. دلمون باز شد.

 

امیدوارم یه روزی که زیاد دور نباشه، بتونم برم تورنتو دیدنش. یا اون بیاد اینجا پیشم.

ببینیم چی پیش میاد.

 

-تو اون عکسه اندازه چوب خشک لاغر بودم!

۲ نظر ۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۵:۵۳
آی دا

اینجا که کانسپت بین التعطیلین وجود نداره. دیروز پنجشنبه تعطیل رسمی بود و با بچه ها رفتیم بیرون و خوش گذشت واقعا. امروز جمعه رو من هی میگفتم از خونه هم میتونم کار کنم و‌ فلان. اما ترسیدم خونه بمونم استرس بگیرم حالم بد بشه و ویکند رو هی بی تابی کنم، دیگه یه ذره دیرتر اما دارم میرم دانشگاه. تا برسم دیگه میشه ۱۱ اما ایراد نداره یه سری تست ها رو میگیرم.

 

- غروب میرم والمارت برنج بگیرم و عسل.

- خلاصه منو به متخصص ارجاع دادن و نوبت دکتر اورولوژی گرفتم. چک م کنه مطمین شم.  

- این سریال در. ان.تهای ش.ب سریال خوبیه اما هر بار با پژمان میبینیم ناخوداگاه جهت گیری میکنیم و حس میکنم دلخوری ممکنه پیش بیاد. دیگه میخوام دونفری نبینیمش. از طرفی هم میگم باید بلد بشم حرف مخالفو بدون جنگ و دعوا بشنوم.

- از هفته ی دیگه این پسره باز برمیگرده ازمایشگاه. مصداق بارز pain in the ass هستش

۰ نظر ۱۵ تیر ۰۳ ، ۱۸:۱۷
آی دا

خودم میدونم کیفیت مهمه و نه کمیت. اما اخیرا تعداد سایتیشن هام رو گوگل اسکولار شد ۷۸ تا. 

منی که وقتی وارد امریکا شدم فقط یه دونه سایتیشن و یه دونه مقاله داشتم، این برام هیجان انگیزه که الان هشت تا پیپر و ۷۸ تا سایتیشن دارم.

چه کنیم؟ همین دلخوشی های کوچیکه که ادمو به زندگی بند میکنه.

ببینم تا وقت دفاع به ۱۰۰ میرسه یا نه. یادم باشه وقتی به ۱۰۰ رسید هم بیام بگم.

 

*سایتیشن تعداد دفعاتی هست که گروه های علمی از پیپر تو به عنوان رفرنس استفاده کردن.

۶ نظر ۱۳ تیر ۰۳ ، ۲۱:۴۳
آی دا

بعد از پست قبلی...غروبش که داشتم میرفتم خونه حس کردم خیلی بی حالم. به پژمان گفتم بیاد درا رو باز کنه کلید نندازم...شبش بد نبود؛ اما موقع خواب یهو دیدم حالم خیییییلی بده. گفتم برم دوش بگیرم شاید واسه اینه. دوش گرفتم و آیبیوپروفن خوردم. وارد جزییات نمیشم اما با زجر خوابیدم. صبحش ۵.۵ با درد و سوزش وحشتناک از خواب پاشدم. خدای من داشتم میمردم. گفتم لابد دوباره سنگه. فکر کنم اینجا ننوشتم که چند هفته پیش انگار سنگ دوباره دفع کردم.

خلاصه... با تحمل کلی درد منتظر موندم صبح تر شه بریم دکتر. دیگه دکتر و ازمایش و... 

همون روزم کللللی کار و میتینگ داشتم، و چون استادم داشت میرفت مسافرت میخواستم حتما ببینمش. دیگه میتینگا  رو کردم رو زوم و نرفتم‌ ازمایشگاه. 

شنبه و یکشنبه رو سعی کردم کلی استراحت کنم.

...الان بعد از انتی بیوتیک ها بهترم. 

خلاصه هر که بار خیلی حرص و غصه دارم بعدش مریض میشم؛ یا نمیدونم شاید چون مریضم و خودم اطلاع ندارم اونقدر ناامید و خسته میشم.

 

این لیست کارهایی هست که این هفته باید کنم؛

ششتن یقه ی کت لی م با دست چون ماشین میندازم چرکشو نمیبره

شستن کتونی طوسی م

اماده کردن مدارک برای یه جایزه که باید براش اپلای کنم و امسال اگه نبرم استادم پاره پوره شون میکنه

اماده کردن یه ارایه (یه استادی با استادم تماس گرفته پرسیده کدوم کار دانشجوت -که من باشم- رو برای سشن کنفرانس انتخاب کنم. استادم خیلی خوشحال بود داشت افتخار میکرد :|| فقط نمیدونم یارو چرا با خودم تماس نگرفته رفته از بزرگ ترم اجازه پرسیده :|

باید لاغر شم. اندازه ی گاو شکم در اوردم. که البته تو این هفته شدنی نیست و مستلزم هفته های زیادیه. آه که چقدر فهیم و فرهیخته ام.

 

۱ نظر ۱۱ تیر ۰۳ ، ۱۷:۱۹
آی دا

استادم داره میره مسافرت از شنبه. نمی دونم خوبه اینطوری برام یا نه.

دیروز از ساعت چهار عصر تا شش غروب میتینگ داشتیم. بعد میگه اره خسته شدی برو خونه یک ساعت استراحت کن بعد دوباره شروع کن کار کردن :| تو دلم گفتم چشم بزرگوار حتما! آخه من آدم نیستم:| ساعت هشت صبح از خونه زدم بیرون و تو بهترین حالت هفت هشت غروب میرسم خونه بعد دوباره شبشم بشینم کار کنم! انگار که من خانواده ندارم یا به استراحت احتیاج ندارم. 

حالا در هر حال که این کارو نکردم، اما کاش حداقل ادم بودم ویکندا درست حسابی استراحت میکردم نه اینکه بابت هیچ کاری نکردنم زجر بکشم.

هیچ علاقه ای به این پی اچ دی م ندارم و اصلا دلم میخواد گریه کنم.

۴ نظر ۰۷ تیر ۰۳ ، ۱۶:۱۰
آی دا

دیروز روز عجیبی بود.

مرخصی گرفته بودم که با جمعی بریم قایق سواری، و چون مسیر دور بود با یکی از دوستام هماهنگ بودم با هم بریم.

صبحش از خواب پاشدم و اینقدری که دیشبش خواب های عجیب دیده بودم شدیدا خسته بودم. بعد دوستم ناگهانی پیغام داد که دلش میخواد تنها باشه!! و نمیاد قایق سواری رو.

از طرفی پژمان هم خیلی دیر از خواب پاشد و تا دقایق آخر که من اوبر بگیرم تو حموم بود و همه ش هم میگفت دیر که نمیشه. آخه مرد، تو مگه منو نمیشناسی که همچین چیزی بهم استرس میده.

تو همون هیری ویری استادم پیغام گذاشته بود که چرا فلان چیزو آپدیت نکردی.

دیروز به شدت روز بدی بود. 

خیلی پشیمون بودم ازینکه یه روز مرخصی گرفتم ولی هیچ استفاده ای نکردم (قایق سواری رو رفتیم اما من بهم خوش نگذشت)

الانک که دارم مینویسم باز اعصابم داره بهم میریزه.

اما چه میشه کرد. نه این رفیق مودی م رو میشه تغییر داد. نه پژمان دقیقه نودی رو. نه استاد دیوونه م رو، و نه من  استرسی رو.

واقعا حس میکنم ادم های زندگیم رو دوست ندارم.

بگذریم. انشالله امروز روز بهتریه.

۰ نظر ۰۶ تیر ۰۳ ، ۱۵:۲۶
آی دا

دیروز چهل دقیقه تردمیل رفتم ۲۰ دقیقه دوچرخه، غروبش با پژمان پیاده روی.

الان قبل بیرون اومدن از خونه، یک ربع داخل خونه تند راه رفتم/دویدم.

نمی دونم چرا مدت زمان طووولانی از هر گونه فعالیتی طفره رفتم :( اونم با وجود اینکه اینقدر فعالیت کردن حالمو جا میاره.

تو خونه ی ما همیشه تنها کسی که ورزش میکرد برادرم بود. همیشه هم تشویقم میکرد ورزش کنم، منتها خب تنهایی زورش نمیرسید.

اما این روزا فکر میکنم که چطور بعدها بچه م حرفمو گوش کنه در حالی که خودم تکون نمیخورم.

ایشالا ادامه بدم... حتی در حد همین دویدن در خونه به مدت یک ربع صبح ها.

...

فردا رو مرخصی گرفتم و قراره بریم قایق سواری. امیدوارم خوش بگذره.

...

آدریان که از ازمایشگاهمون اخراج شد، ویش هم امتحان جامع ش رو افتاد. کلا جو ازمایشگاهمون سنگین شده.

...

خدایا بهم کمک کن این پروژه خوب پیش بره. اون اتفاقه رخ بده، و اون یکی هم.

خدایا عاقبت منو سال بعد این موقع بخیر کن، هر طور که صلاحمه و بهترین حالت برای منه. الهی آمین.

خیلی بی ربط الان یهو یادم افتاد که ۳۳ سالمه.

۰ نظر ۰۴ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۳
آی دا

+ استادم سردبیر یه ژورنال خوب تو حوزه ی ما هم هست. برام invite فرستاد تا یه مقاله رو داوری کنم. نویسندگان ایرانی بودن و از دانشگاه ته.را.ن. من ذوق کردم و به استادم گفتم نویسنده ها از یکی از دانشگاه های برتر کشورم هستن و من خیلی ذوق زده ام که مقاله شون رو داوری کنم.

کاشکی اینو نمی گفتم... چون جدای از بحث علمی، کیفیت کارشون به شدت پایین بود. از اماده سازی شکل های مقاله، تا کیفیت نوشتاری، تا کیفیت نگارشی و ...

واقعا نگاه من سختگیرانه نبود و حتی با نگاه منصفانه ی من، معلوم بود که فقط خواستن سرهم بندی کنن.

کمی نا امید شدم.

مقاله شون رو رد نکردم اما major revision (بازبینی عمده) دادم. چون بزرگ ترین لطف همیشه در حق نویسنده ها اینه که سخت گیری منصفانه بشه رو کارشون.

 

+ استادم پرسید پس چرا نمیری مرخصی؟ تو که اینقدر سخت تلاش کردی تو ماه های اخیر، برو استراحت کن.

بهش گفتم من میخواستم پروژه رو تموم کنم بعد برم. دیدم باز شروع کرد که من با چه زبونی بگم ازت راضی ام و چرا همچین میکنی و مگه من بهت نگفتم تو خودتو قبلا به من ثابت کردی و اینا. 

دیگه منم چند روزی رو تو ماه اینده مرخصی برداشتم ببینم یه سفر نیویورک میشه بریم یا نه. ایشالا بشه.

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۶
آی دا

بعد از یه لانگ ویکند دارم میرم دانشگاه.

پارسال تابستون یه قضیه ای رو شروع کردم و تا اونجاییش که دست من بود خوب پیش رفت و بعد از اون دیگه دست من نبود؛ باید برای جوابش منتظر بمونم.

امسال تابستون یه چیز دیگه رو شروع کردم؛ که اندازه ی پارسالی پراهمیت نیست؛ اما مهمه. تموم بشه میام میگم. ایشالا تا یک ماه دیگه نهایتا تا اخر جولای تموم میشه.

استادم بعد از یه غیبت یه هفته ای داره میاد و امروز میتینگه.

خدای من. دوباره میتینگ های حداقل دوبار در هفته شروع شد. حتی وقتی سفر بود هم مدام گزارش کار میخواست. اگه استاد راهنمایی دارین یا داشتین که حسابی کفری تون میکنه بهم بگین که بدونم تنها نیستم.

شاید انتظارم از خودم زیاده اما اینکه دارم یه مهارت تازه یاد نمیگیرم یا یه کار علمی و تحقیقاتی جذاب نمیکنم ناراحتم. بعد با خودم میگم تهشم که ادم میمیره چرا اینقدر غصه الکی بخورم.

بله، روزهای ۳۳ سالگی اینطوری میگذره.

۳ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۰۷
آی دا

دوشنبه ست. صبح چشم راستم رو از فرط سردرد نمی تونستم باز کنم. اما خودمو مجبور کردم پاشم. ناحیه بالای چشممو هی مالش دادم بلکه کمی بهتر بشه. الان بهترم اما انگار میدونم یه سردرد خیلی بزرگ پشت چشمام هست. فکر میکنم چون دو روز پشت هم غذای چرب و برنجی خوردم برای همونه.

پروژه م گره خورده و انگار سواد فعلیم چاره ساز نیست. کلا هم حس بی سوادی میکنم.

شما وقتی پروژه تون به مشکل میخوره چیکار میکنین؟ اگه راهی بلدین که همزمان میتونین ارامش خودتونو حفظ کنین و دنبال راه حل بگردین بهم بگین.

 

 

۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۱۹
آی دا

از هفت صبح اتومات ذهنم بیدارم کرد. الان هشت صبحه هنوز تو جامم. میکروسکوپ تا ظهر دست ویش هست و بابت همین عجله ندارم صبح برسم. با اینکه تازه سه شنبه ست حس میکنم چه خسته ام!! 

حس میکنم روزها خیلی سریع دارن میگذرن و با اینکه من سعی میکنم کارامو انجام بدم اما انگار کش اومدن. خدایا میشه به من توان و انرژی و روحیه بدی این سال اخر دکترا به خیر و خوشی تموم بشه.

بقیه رو دارم از داخل اتوبوس مینویسم:

برای خودم چندتا کار جدید تراشیدم که انگیزه و انرژیم بالا بره و دچار روزمرگی نشم.

مثلا یه دانش اموز دبیرستانی ایمیل زده بود که علاقه داره برای تابستون به لب ما جوین شه و با ریسرچ ما اشنا بشه. من هی میگفتم جواب بدم جواب ندم. خلاصه جواب دادم و استادمو منشن کردم گفتم این تصمیمات از حوزه من خارجه و استادم باید تصمیم بگیره. بعد استادم اومد گفت خودش اوکیه اگه من حاضرم درسش بدم. منم گفتم من میخوام منتورش باشم و مسیولیت اموزش دادنش با من. که استادم قبول کرد و کارای مقدماتی ورود این دانش اموزه رو انجام داد. حالا تابستون دیگه احتمالا این دانش اموزه میاد؛ اسمش هست متیو؛ و یه بخش از تایمم صرف اموزش دادن به اون میشه. البته منم محض رضای خدا دارم موش نمیگیرم، توی رزومه م میره که من منتور این شخص بودم و مثلا استادم توی توصیه نامه هاش برای من اینو قید میکنه.

دیگه اینکه از استادم پرسیدم میتونم برای پاییز بشم TA برای درسی که میده؟ (یعنی بشم کمک استاد و برای نمره دهی و اینا بهش کمک کنم). جوابی که خودم از قبل میدونستم رو بهم داد. که تو گروه ما فقط دانشجوهای لیسانس میتونن کمک استاد بشن و نه دانشجوهای دکترا (کلا هم ماها سورس حقوقمون از درس دادن نمیاد، از ریسرچ کردن میاد). اما گفت اگه دوست داری میتونم بدم یک تا دو جلسه به جای من بری سر کلاس و درس بدی. منم گفتم چه بهتر. حالا نزدیک ترم پاییز شد بیشتر باهام حرف میزنه که چجوری باید برم سر کلاس و اینا.

این بود دو تا حرکتی که زدم. الان ازین مدلام که میگم حوصله داشتی چه کاری بود دردسراتو بیشتر کردی. بعد میگم ایراد نداره تلاشمو میکنم که نهایت استفاده رو از محیط ببرم.

 

 

خبر بعدی اینکه دوستم نوزت جمعه دفاع دکتراشه و براش خوشحالم. بیشتر از این خوشحالم که یه شغل خفن تو اینتل پیدا کرده. بهش افتخار میکنم! اینکه کسی از لب ما بره یه جای خفن نشون میده منم میتونم برم. ایشالا سال بعد این موقع همه چی برای منم ختم به خیر شده.

فقط چیزی که برای خودم نگرانشم اینه که نمیدونم تو آکادمیا میخوام بمونم یا تو اینداستری. میخوام ریسرچ کنم یا فقط میخوام درس بدم. بعد نگران میشم که نکنه کلا باید آشپز میشدم :(

نمی دونم. خدایا منو ازین سرگردانی نجات بده و برام خیر بفرست.

 

 

۴ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۱۴
آی دا

خب به تاریخ ایران امروز دوشنبه 20 فروردین تولدمه. به تاریخ آمریکا فردا سه شنبه 9 آوریل تولده.

با پژمان تصمیم گرفته بودیم دوشنبه شب رو جشن بگیریم، منتها دیروز که یکشنبه بود هی پیغام های تبریک گرفتم از داداشم و خواهرم و خانواده ی پژمان، که یهو دیدم دلم تولد میخواد! به مانند دختری کوچک لج کردم تولد منو امروز بگیر. که این بنده خدا پژمان پاشد رفت برام گل و زیتون گرفت :)) بله زیتون! من عاشق زیتونم و زیتون های با کیفیت گیلان رو اینحا نمیشه به راحتی پیدا کرد. زیتون سبزها اکثرا بی طعم و مزه هستن و اصلا فکر نمیکنی زیتونه. یه فروشگاه اینجا تو بسته های خیلی کوچیک زیتون های ایتالیایی میاره، که فوق العاده ان! پژمانم خواسته خوشحالم کنه همراه گل برام زیتون خوشمزه خریده :))

خلاصه من اون وسط تا برگرده آماده شدم که برای افطار بریم رستوران. اینجا اذان 8:03 هست حدودا. ما تا رسیدیم حوالی 8 بود. رفتیم یه رستوران ترکی که بیکری هم هست و قرار شد کیک تولدم همونحا بگیریم. نه تنها زیتون، بلکه کیک خوشمزه هم که با ذایقه ما جور باشه اینجا به ندرت پیدا میکنیم. به به کیک های ا ش ه د ی! قرار گذاشتیم این بار که بیایم ایران، اول بریم ا ش ه د ی یا ا ل ف، کلی شیرینی بخریم و بخوریم بعد بریم خونه هامون! کیک های این بیکری رو پژمان خیلی دوست داره من اما نه چندان، اما حداقل از کیک های آمریکایی بهتره.

خلاصه، غدا گرفتیم و بد نبود غذاش. من غذای اون رستوران عراقی و لبنانی و بیشتر میپسندم. اما اینم خوب بود.

دیگه شب اومدیم و من هی خسته بودم و هی تند تندی میخواستم کیک رو ببرم. حدود دو سه ساعت بعد کیک رو فوت کردم و عکس تولد گرفتیم. و این شد از تولد امسال من. 33 تموم شد و وارد 34 شدم.

در واقع خودم حس نمیکنم اندازه دایناسور سن دارم. حسم مثل همون دوران 25 سالگیه. اما خب خودم میبینم که قیافه م جا افتاده شده.

امروز دوشنبه رو دانشگاه نرفتم. معمولا ازین حرکتا نمیزنم اما جمعه رو زیادی کار کردم و خستگیش هنوز تو تنم بود انگار. بعد اینکه امروز خورشید گرفتگیه و بیشتر دانشگاه نیمه تعطیله و همه ذوق دارن خورشید گرفتگی رو ببینن. دیگه منم خونه موندم که با پژمان با هم ببینیم. ته دلم یه جوریمه که نرفتم دانشگاه. اما بعد به خودم نهیب میزنم که تولدته مثلا لذت ببر.

خواستم یه عکس اینجا بذارم، سرویس آپلود بیان کار نکرد.

دیگه همینا، تا پستی دیگر بدرود!

 

 

۸ نظر ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۰
آی دا

خب چیکار میکنم؟ همچنان ماه رمضونه و من همه ش دارم سینه میزنم که افطار چی بپزم سحری چی بپزم. منو هم باید متنوع باشه. پژمان بدبخت میگه حالا تخم مرغی چیزی میخوریم. من ولی نمیتونم غذا نپزم. چی میشد از اینها بودم که هیچی از اشپزی سرشون نمیشه؟ اونطوری هم لاغر میموندم، هم وقتمو کارای دیگه میکردم.

الان چهار صبحه. سحری خوردیم من اومدم بخوابم. فردا خب تعطیلم و ارامش خاطر دارم.

 

دارم سعی میکنم اخلاق سگی این روزامو کنترل کنم.

دیگه اینکه استادم داره دیوونه م میکنه. دانشجوی سال چهار دکتراشم (بله همین دو هفته پیش وارد سال چهار شدم)، هفت تا پیپر براش چاپ کردم که تو پنج تاش نویسنده اولم، بعد همچنان هفته ای دوبار حداقل تو میتینگ ها باید گزارش لحظه به لحظه کارمو بدم :(((((( 

بعد میگه من کسی رو میکرومنیج نمیکنم. آخه زن، تو دیوونه م کردی دست از سرم بردار. خدایا کمکم کن براش سگ نشم و دختر مودب و سربزیری باقی بمونم.

دیگه اینکه استادم آدریان رو تقریبا میشه گفت اخراج کرد. بهش گفته مستر اوت کن (یعنی فقط بهش یه ارشد بدن)، یا باید بگرده دنبال یه استاد دیگه اگه میخواد دکترا بگیره.

نمی دونم؛ هم کار کردن با استادم صبر ایوب و اعصاب پولادین میخواد و خیلی اوقات تو رو تا مرز روانی شدن میبره؛ هم آدریانم از زیر کار در رو و دودوزه باز و موذی هست.

اما نهایتا فکر میکنم حق با استادمه تا آدریان. ببینیم تهش داستانشون چی میشه.

 

 

راستی اون جایزه graduate research award که پارسال برده بودم رو امسال بهم ندادن. خودمم میدونستم دو سال پیاپی به یه نفر نمیدن. ایراد نداره منطقیه که بقیه هم این حقو داشته باشن جایزه بهشون تعلق بگیره.

دارم برای یه جایزه دیگه اپلای میکنم؛ ایشالا اونو میبرم اگه خدا بخواد.

 

 

یه تصمیم جدی گرفتم؛ تا حد خوبی پیش رفتم میام مینویسم در موردش.

مجموعا این روزا موجود راضی تری ام.

۰ نظر ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۵۴
آی دا

میخواستم بیام از تولد سورپرایزی توسط دوستام، از این روزا و کلا همه چیز بنویسم.

منتها دوشنبه ست، به شدت تشنمه، و حس میکنم حالم خوب نیست.

از اخلاق خیلی بد این چند روزمم کلافه ام.

خدایا منو عاقبت بخیر کن.

۱ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۱۶
آی دا

سلام

سال نوتون مبارک. ایشالا سال خیلی خوبی براتون باشه.

روز سال نو (سه شنبه) من تا غروب میتینگ داشتم. شب قبلش هفت سین رو گذاشته بودم. اما تا غروب رسیدم خونه خیلی خسته بودم و کم خوابی ناشی از ماه رمضون باعث شد تصمیم بگیریم نریم مهمونی سال نوی ایرانی ها.

دیگه کمی استراحت کردم و به خونه ویدئو کال کردم. پژمان رفته بود برام عیدی بخره. دیگه افطار خوردیم بعدش.

موزیک گذاشتیم و رقصیدیم و اماده شدیم برای تحویل سال که به وقت ما 11 و هفت دقیقه شب بود. عکس گرفتیم و بعد از سال تحویل با خونه هامون تماس گرفتیم.

با اینکه خیلی خیل خسته بودم دلم نیومد سبزی پلو ماهی درست نکنم. با یه عااالمه خستگی سبزی پلو ماهی گذاشتم که برای سحری بخوریم.

دیگه صبح فرداش کمی دیرتر رفتم دانشگاه اما رفتم.

بعدش دیگه هی هوای برفی و سرد و طوفانی داریم. ماه رمضان هم که همچنان در جریانه. افطاری و سحری. دیروز همه خونه ی برادرم برای افطار مهمون بودن و عکس سفره افطاری گذاشتن که توش حلیم بودم. یهو دلم خواست و دست به کار شدم و حلیم پختم و خیلییییی خوب شد واقعا.

دیگه چی؟ همین فکر کنم.

ازمایشگاه امن و امانه فعلا. 

ایشالا سال جدید برای همه مون خیلی خوب باشه.

من جایزه ها ببرم، مقاله ها چاپ کنم، لاغرها بشم، ورزش ها کنم، خوشحال ها باشم، مسافرت ها کنم، اون اتفاق خوبه بیفته :(، و همه ی این چیزهای خوب. الهی آمین.

 

 

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۳۲
آی دا