مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

با خودم تکرار میکنم هیچکس مسئول تصمیمات من تو زندگیم نیست. شاید باید تو همون شهر کوچیک خوش و اب و هوا بی پول و فقیر میموندم؛ اما تو این هوای -۲۴ درجه یخ نمیزدم و هر روز بیشتر از دیروز افسرده نمیشدم؟ نمی دونم…کاشکی یکی بود بهم میگفت. بدعنق تر و غمگین تر از همیشه ام. 

هر روز به نبودن فکر میکنم.

۲ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۸
آی دا

اومدم بنویسم افکارم منظم بشه، سیاوش ق م ی ش ی هم داره پس زمینه میخونه. آلبوم قصه ی ام یر، که جز محبوب ترین هامه.

پنجشنبه غروب حسابی خسته بودم و پیپری که داشتم روش کار میکردم یه جاش گیر کرده بود. کمی امیدوار بودم جمعه قراره پژمان بیاد، بعد که گفت نمیاد، من از فرط غصه ی نیومدنش و اینکه کارم چرا جواب نمیگیره خوابم برد. من معمولا زود نمیخوابم و علاقه ای هم به خواب ندارم مگه اینکه دیگه خیلی غمگین باشم. جمعه 6 صبح چشمامو وا کردم دیدم پژمان پیغام گذاشته که یهو تصمیم گرفته بیاد و پرواز گرفته.

دیگه من به سان فنر پریدم. کمی مرتب کردم و گفتم تا حوالی ساعت 9.5 صبح که میرسه کمی کار کردم باشم. دیگه پژمان اومد و صبحانه خوردیم، اون رفت بخوابه، من دوباره نشستم کار کنم. به بچه های آزمایشکاه هم اطلاع دادم من امروز ریموت کار میکنم.

دیگه ناهار تن ماهی و برنج خوردیم چون نمیرسیدم چیزی بپزم. تا هفت غروب یکسره کار کردم. بعد دیدم اینقدر خسته ام اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم و کمرمم به شدت گرفته بود اینقدر پشت لپ تاپ نشسته بودم. به اون کسی که قرار بود پیپر رو براش بفرستم ایمیل زدم گفتم یکی از کارکشن ها خیلی طول کشید من تا فردا برات میفرستم.

دیگه پاشدم یه دوش گرفتم و شام ماکارونی پختم و فیلم اینا دیدیم. فرداش دوباره نشستم کارکشن ها رو تموم کنم و عصر دیگه براش فرستادم.

دیکه بعد از اون به مقادیر زیادی آشپزی کردم. برای پژمان کیک خامه ای شکلاتی پختم و خیلی چیزای دیگه.

یکی از مصاحبه هایی که برای پست داک داده بودم (همون که تو پست قبلی نوشته بودم)، خودم خیلی علاقه دارم برم اینجا. بعد استادش بهم گفته بودم باهام تماس میگیره مجدد. که دیروز یکشنبه غروب دوباره ایمیل زد گفت میخواد با رفرنس هام تمام بگیره (رفرنس ها کسایی هستن که تو و کارتو میشناسن و به نوعی ضمانتت رو میکنن. برای مثال استادم یکی از رفرنس هام هست). دیگه من خیالم کمی جمع شد که مصاحبه خوب بوده که داره میره برای مرحله ی بعدی.

استادمم بهم کمی بعدش تکست زد که خبر خوش برات دارم، که اون استاد مصاحبه ی پست داکت با من تماس گرفته و ....

بعد دیشب با پژمان نشستیم کمی اون شهرو که اگه بشه برای پست داک برم توی گوگل مپ نگاه کردیم و قیمت خونه ها رو برای اجاره چک کردیم. هرچی که هست ازین سرمای شهر اینجام بهتره. راچستر واقعا بهار و پاییزهای فوق العاده ای داره و من خاطرات خیلی خوبی از زندگی در اینجا دارم. منتها سرمای ازاردهنده ی زمستون هاش اونم برای من بدون ماشین واقعا ازاردهنده ست. ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد برام.

 

دیگه پژمان امروز دوشنبه عصر پرواز داشت برگرده شهرش و منم صبحش زودتر رفته بودم دانشگاه، چون دیگه اصلا طاقت ندارم ببینم میره.

حس میکنم اون سال تو ترکیه که من اومدم آم ر یکا و پژمان برگشت ایران و من حدود دو سال اینجا تنها زندگی کردم، دیگه اصلا طاقت خداحافظی ندارم و واقعا حالم بد میشه.

 

سعی میکنم کارهای کوچیک کنم که حس کنم به دفاعم نزدیکم! مثلا هفته ی پیش جند تا جعبه کفشو بیرون گذاشتم :)) که مثلا چیزای بیخودو از اطرافم کم کنم که موقع دفاع سختم نشه و این کارا بهم فشار نیاره :)) خدا به هرکسی عقلی داده اینم عقل من :))

باید کم کم شروع کنم پایان نامه رو بنویسم.

خب دیگه همینا. کاش بشه هر روز بنویسم.

۲ نظر ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۲۲
آی دا

یه وعده واویشکا، یه وعده عدس پلو، و اندازه دو سه وعده دلمه تو یخجال آماده گذاشتم برای هفته ی جاری.

الان یکشنبه هست و فردا باز باید برم آزمایشگاه.

گفتم بیام بنویسم بلکه ذهنم منظم بشه.

جمعه ای که گذشت روز سختی بود. صبحش باید میرفتم ازمایشگاه، ظهرش یه میتینگ داشتم که اصلا نمیگم چقدر ازاردهنده بود. بعد دوباره باید به یه سری از کارا می رسیدم و عصر برمیگشتم خونه چون یه مصاحبه ی پست داک داشتم.

قضیه اینکه که نمیدونم تا اخر عمرم چند بار دیگه باید مصاحبه بشم، اما هر بار کلی استرس داره برام. برای این مصاحبه هم با اینکه خیلی برام مهم بود، منتها اینقدر هفته ی سنگینی داشتم، اصلا نتونستم براش اماده بشم.

بد نبود مصاحبه، و استاده گفت دوباره باهات تماس میگیرم که تو فوریه یا مارچ بیای دانشگاه ما رو ببینی و دوباره مصاحبه بشی.

من قبلا نمی دونستم که برای پست داک ممکنه ازت بخوان با هزینه ی خودشون بیای دانشگاه رو ببینی. هرجند که زورم میاد اما خب حس باحالی داره.

یه حا دیگه هم قبل این مصاحبه شدم و استاده میگفت ریسرجم خیلی مرتبطه باهاشون، بنابراین دعوتم کرد که برم دانشگاهشون رو ببینم و مجدد به صورت طولانی تر براشون ارایه بدم. بلیط های رفت و برگشت رو فعلا خودم گرفتم اما بعد پولشو بهم برمیگردونن، هتل رو خودشون برام گرفتن.

نمی دونم چی خیرمه و چی بشه بهتره. طبق معمول همه چیز رو به خدا میسپارم.

سعی میکنم به اتفاقای بد فکر نکنم. ایشالا این چند ماه پیش رو خیلی خوب پیش بره.

دلم خیلی برای خانواده م تنگ شده خیلی. مامانم، داداشام، آبجی، زندادادشم. خواهرزاده و برادرزاده هام. هعی خدا. چرا اینطوریه که نمیشه همه چیزو با هم داشت...

۲ نظر ۰۱ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۲۵
آی دا

یه پست چند وقت پیش نوشته بودم که منتشرش کردم اما بعد سریع برش داشتم، الان دوباره منتشرش کردم، میشه پست قبل این پست.

هی فرصت نمیشه بیام بنویسم.

تعطیلات کریسمس و سال نو تموم شد. و من این هفته رسما برگشتم ازمایشگاه و کارم رو شروع کردم.

اتفاق خوبی که تو تعطیلات برام افتاد این بود که گواهینامه رانندگی مو گرفتم. هی غصه میخوردم ۲۰۲۴ تموم شد من نگرفتم لایسنس م رو. تا اینکه روز هفتم سال جدید، در حالی که گوله گوله برف می بارید و زمین یخ بسته بود و هوا منفی بود، با دوستم رفتیم امتحان دادیم و جفتمون قبول شدیم و من تازه از اون روز حس تعطیلی و سال نو و اینا داشتم. امیدوارم سال ۲۰۲۵ سالی باشه که ماشین دار بشیم.

از ناراحتی ها و دلهره هام نمی نویسم، چون تجربه ثابت کرده میگذره.

فقط اینکه فردا صبح میرم دکتر چون تپش قلب م خیلی شدید شده بطوریکه قشنگ حس میکنم قلبم داره میاد تو دهنم. ایشالا خیره.

باید بیشتر بنویسم. اگه بدونم کسی میخونه بیشتر تشویق میشم بنویسم. هرچند تو کانال بیشتر فعالم.

۸ نظر ۲۷ دی ۰۳ ، ۱۰:۱۰
آی دا

امروز پنجشنبه، تا غروب ذوق این رو داشتم که میتینگ تموم بشه بیام خونه لباسام که امروز رسیدن رو بپوشم و شب بافتنی ببافم.

هفت غروب رسیدم خونه، شام خوردم و تا اینجا خوب بود همه چی.

نشستم بافتنی ببافم هی خراب شد و هی دستم درد گرفت. بعد از اخرین باری که گردنم عود کرد (دو هفته پیش)، دست هام به شدت ناتوان شدن. لرزش دستم زیاد شده و درد دارم. بافتنی رو گذاشتم کنار.

پاشدم لباس ها رو تن زدم. از شش تا، دو تا باخت دادم و قسمت سینه بسته نمیشه. حال نداشتم از خودم عکس بگیرم.

دلم نخواست سریال ببینم. یانگ شلدون رو گذاشتم ولی بعد دیدم همه ی جزییاتو بلدم خاموش کردم.

فردا نمیخوام دانشگاه برم و تا غروب خوشحال بودم که میخوام از خونه کار کنم. الان دلهره گرفتم.

تا قبل کریسمس باید دو تا پروژه رو ببندم. حالا این هیچی.

به مصاحبه ی روز دوشنبه فکر کردم و اینکه واقعا دوست ندارم برم این مصاحبه رو اما استادم اصرار داره و میگه اینم یه آپشنه داشته باشیش ضرر نداره.

به اون پست داکی فکر کردم که دوست دارم برم و حس میکنم استادش روم نظر مثبت داره. منتها اینقدر موضوع ریسرچش جدیده و جدیده که گاهی وحشت میکنم. نکنه برم لب ش اما نتونم ادم موثری باشم. ازم خواسته رو نوشتن یه گرنت فکر کنم، منتها من اصلا فرصت نمیکنم. همینطوریشم درب و داغونم. دستام درد میکنه و خیلی لرزشم زیاد شده. ولش کن چشام اشکی شد.

نمی دونم...فعلا تا قبل دفاع باید یه پروژه ی دیگه رو هم تکمیل کنم، پایان نامه رو بنویسم، و این چیزا.

موعد خونه اول اپریل هست فکر میکنم، تقریبا سه چهار ماه دیگه. نمی دونم. الان من خونه رو اپریل تمدید کنم بعد ماه می دفاع کنم، بعد خونه چی میشه.

خیلی بی ربط اینکه بی پولم. (این یازده دوازده هزارتایی که از پارسال تا الان برای اون قضیه هزینه کردم دخلمو دراورد ولی خب واجب بود.) یک دانشجو که احتمالا تا چند ماه دیگه دکتره ولی بی پوله. میتونم از اجازه ی کارم استفاده کنم و یه کاری کنم اما از قصد نمی کنم چون باعث میشه حواسم پرت بشه و این چند ماه باقیمونده رو خوب نتونم جمع کنم.

(معنای بی پولی اینجا با ایران فرق میکنه. یعنی تو همزمان میتونی مسافرت بری، برند بپوشی، رستوران بری و ... اما بی پول محسوب بشی.) 

ایراد نداره، این چند ماه رو هم تحمل کن، بعد میری پست داک حقوقت دوبرابر میشه، و دیگه حداقل دکتری.

یه صدا گوشه ی ذهنم میگه فقط یه احمق ه که باز بخواد بره پست داک، و نره سر کار (حقوق سر کار رفتن حداقل چهار پنج برابر دوره دکتراست)

خداروشکر. راضی ام به رضای خدا، فقط کاشکی دستام کمتر بلرزه.

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۷
آی دا

بعد از دو ماه دارم مینویسم. هی هر بار باز میکنم اینجا رو، اما نوشتنم نمیاد.

اتفاقات زیادی افتاده، اکثرا خوب.

تنها کاری که نتونستم بکنم گرفتن گواهینامه بود که خیلی خودمو بابتش سرزنش میکنم.

این مدت تعداد سایتیشن م به ۱۱۰ تا رسید (هرچند واقعا فکر میکنم بعد از این برام مهم نباشه دیگه بیشتر بشه)

جایزه گرفتم هرچند چک ش هنوز به دستم نرسیده.

در کمال ناباوری اجازه ی کارم اومد.

چند تا شغل اپلای کردم، یه عالمه ایمیل زدم برای پوزیشن پست داک و دو تا مصاحبه ی پست داک دادم.

یه مصاحبه ی دیگه هم دوشنبه ی بعدی دارم.

پروژه م همونطوری بد پیش رفت و تو میتینگ اخر قشنگ داشت اشکام سرازیر میشد.

بعد از اون تصمیم گرفتیم پروژهه رو هر جور که هست ببندیمش و حداقل فعلا دست از خواسته های فضاییشون برداشتن.

روزهای زیادی از استادم متنفرم که اینقدر کار سرم میریزه و انتظاراتش بالاست انگار که فقط من دارم ازش حقوق میگیرم. اما روزهای زیادی هم ممنونشم که کمکم کرده و میکنه.

 یه لپ تاپ گرفتم که قسطی بپردازمش و گرونم شد.دیشب با شور و شوق منتظر بودم برسه؛ رسید و متوجه شدیم یه مدل دیگه فرستادن. خیلی تو ذوقم خورد. مدلش اونقدرا پایین تر از چیزی نیست که من میخواستم؛ اما حس میکنم فقط خواستن بندازن اینو بهم.

احتمالا ریترن میزنم و اگه نخوان جایگزین بفرستن فعلا دیگه شاید نگرفتم چیزی.

دیگه دیشب برف هم اومد و من تو دلم غم نشست. دوباره یاد اور اینکه یه لنگه پا منتظر اتوبوس تو این سرمای وحشتناک بود.

دیگه با غم خوابیدم و کل مدت خوابمم غمگین بودم.
 

فعلا همینا، سعی میکنم منبعد بیشتر بنویسم. خداروشکر.

۲ نظر ۱۳ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۴
آی دا

امروز همه ش رو موود کار کردن نیستم.

زور میزنم نمیشه.

به این وقتای سال که میرسیم حس میکنم دیگه سال تموم شده. در واقع هم شده! کمتر از سه ماه مونده به شروع سال ۲۰۲۵!

صبح رفتم بانک و کارام انجام شد. طبق معمول هزار تا سناریو چیدم که نکنه بهم چک ندن. که بگن بدهکاریت زیاده و مبلغش زیاده و فلان. اما خداروشکر انجام شد و حتی ازم ۱۵۰دلار فی بابت ایشو چک ها رو نگرفتن.

این سال اخر پی اچ دی م همه ش دیگه خسته ام و حس میکنم بزور خودمو میکشم. خدایا میشه یه کاری کنم رفرش بشم.

پنجشنبه ی پیش دی سی بودم و پاسپورتمو عوض کردم.

دوشنبه رفتیم بافلو شهر کناری برای انجام یه سری کارای پزشکی.

گرفتن چک هم که امروز بود.

فقط مونده باز برم بافلو مدارکو پیک اپ کنم و همه چیزو پست کنم تا کمی نفس بکشم...حداقل تا مدتی.

نمی دونم از استادم متنفر باشم بابت این همه کاری که ازم میکشه؛ یا تحمل کنم چون بابت این همه کاره که سی وی م پر از پیپر و جایزه و ایناست. نمی دونم...

۰ نظر ۱۲ مهر ۰۳ ، ۲۰:۳۵
آی دا

خلاصه بعد از یک ماه اومدم بنویسم.

تو این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده! از به دنیا اومدن نی نی زهرا، تا دفاع دکترای داداشم، تا یه مصاحبه ی مهم برای من، تا اون اتفاقه که بلاخره افتاد (حتی زودتر از زمانی که پیش بینی میکردیم)، تا بردن اون جایزه ای که دو سال منتظرش بودم و بارها در موردش نوشتم.

همه ی اتفاقات خوب افتاده و من بابتش شاکرم.

فقط دارم سعی میکمم منیج کنم که به مشکل مالی نخورم. حقوق ما در حالت عادی کافیه. منتها اگه فقط بخوای هزینه خودتو بدی و کارای گنده باهاش نکنی. من تا الان بابت موضوعی کللللللی هزینه کردم و همچنان هم باید بکنم. ایشالا که خیره.

چیزی که برام‌ ضدحال بود این بود که امتحان رانندگیمو افتادم و تا یه مدت احساس بیهودگی داشتم. با وجود اینکه با ماشین دوستام خوب میرونم اما تا افیسر رو دیدم؛ انگار که تو کل عمرم تنها وسیله نقلیه ای که استفاده کردم فقط شتر بوده! الان فعلا دستام پره برای اینکه این هندونه رو هم بردارم. ببینیم چی میشه:(

هفته ی گذشته یه میتینگ مایل استون با اعضای کمیته داشتم که پیشرفت کار بعد از امتحان پروپوزال تو یک سال گذشته رو ارایه بدم. خوب پیش رفت و راضی بودن.

الان بار این روزهام انجام کارهای پروژمه. اماده شدن برای کنفرانسه. و پر کردن یه عالمه فرم و اماده کردن مدارک برای همون کار پرهزینه.

پنجشنبه میرم واشینگتن دی سی پاسپورتمو عوض کنم. تنها میرم. تا حالا دی سی نرفتم و بابتش ذوق زده ام!

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۵
آی دا

شاید با کمی نوشتن ذهنم اروم بشه.

پیپر ریویوی سرطان رو، استادم بدون اینکه من بهش بگم یا ناله کنم، دید چقدر اون چیزی که برنامه ریزی کرده سنگینه؛ بنابراین کمش کردیم به فقط سرطان های بافتی. کمی خیالم جمع شد بابتش.

پروژه م رو خودم برنامه ریختم که تست هاش رو تا دو هفته دیگه تموم کنم. ماه های زیادی ه که درگیر تست گرفتنم و دیگه گردن برام نمونده.

برای کنفرانس باید اماده شم. دو تا تاک و یه پوستر دارم.

همین حرفا با دغدغه های زندگی شخصی که ظاهرا تا اخر عمر درگیرشون هستم...شایدم گناهی به درگاه خدا کردم و خبر ندارم که همینطوری دارم میکشم، چه می دونم...

 

۱ نظر ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۷
آی دا

این پیپر ریویو همونقدر که بهم حس خوبی میده که دارم چیز جدید میخونم، به همون میزانم پدرمو در اورده. طوری که حداقل دو ساعت شبا بعد از اتمام روز کاری و چند ساعت روزهای ویکند رو براش وقت میذارم اما سرعت پیشرفتش خیلی پایینه.

هربار استادم میگه فلانی ماه می دفاع داره؛ باورم نمیشه در مورد من داره صحبت میکنه. تعجب میکنم ازینکه چطور یه پییر ریویو و دو تا پروژه ی دیگه که اصلا یکیش هنوز شروع نشده رو بشه تا ماه می تموم کرد.

به فال نیک میگیرم. نمی دونم کی قراره دفاع کنم‌ و چی قراره بشه اما ایشالا که خیره...

حرف جدید؟ ندارم. پژمانم بزودی میره و یاداوری اینم قلبمو فشرده میکنه.

در مورد یه نفری میخواستم به شکل رمزدار بنویسم و نظرتونو بدونم. اما همه ش حس میکنم خاله زنک بازی میشه. حالا ببینیم چی میشه.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۸
آی دا

ارامشتو حفظ کن ارامشتو حفظ کن، به همه ی کارا میرسی. تو نهایت ۵۰ سال دیگه زنده ای، این روزا هم میگذره.

۰ نظر ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۵
آی دا

مرخصی یه هفته ای من تموم شد، استادمم از سفرش برگشت، و کارها رو دور تند شروع شد.

البته وقتی استادم هنوز سفر بود و من مثلا تو مرخصی؛ ایمیل زد گفت ایده یه پیپر جدید بهش الهام شده :| و ازم میخواد من بنویسمش. پیپر ریویو هست و تاپیکی که انتخاب کردم (حق انتخاب بین دو تا اپشن داشتم) در مورد تشخیص سرطان با تکنیکی که ما باهاش کار میکنیم هست. 

توضیح: پیپیر ریویو Review paper، فرقش با مقاله تحقیقاتی Research paper این هست که تو پیپر ریویو کارهای دیگران رو بررسی میکنی و روش هایی که استفاده کردن رو مقایسه میکنی و میگی به چه نتایجی رسیدن که مستلزم خوندن یه عالمه مقاله ست، منتها در مقاله تحقیقاتی، فقط نتایج کار خودتو مینویسی.

حالا نه که کم کار داشتم، اینم بهش اضافه شد.

 

حس میکنم هیچ وقت تو زندگیم پولدار نمیشم‌ و همیشه باید هشتم گره نهم باشه. البته از وقتی دارم رو این پیپر سرطان کار میکنم با خودم میگم ایراد نداره حداقل فعلا سالمم، البته اگه دیسک گردن، تیرویید، و سنگ کلیه رو ندید بگیریم :|

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۱
آی دا

نمی دونم چجوری انتخاب میکنم که کدوم مطالبو تو کانالم بذارم، کدومو تو اینستا و کدومو اینجا. راستی اگه خواستین عضو کانال تلگرامم بشین اینه: https://t.me/aidainthemoon 

هرچند خبری هم توش نیست.

بهرحال. این هفته رو مرخصی ام. راستش خوشحالم چون دیگه خیلی خسته بودم هر روز چادر ببندم برم ازمایشگاه. همینطور بازدهیمم پایین ا‌ومده بود حس میکنم.

فردا قراره با بچه ها بریم باغ البالو. کاش کلی پول ندم یه عالمه البالو بخرم.

خدایا چرا یه کیسه پول برام نمیندازی پایین؟ یا اینکه کاشکی این سال اخرم تموم بشه برم سر یه کار خوب یه نفسی بکشم؟ الهی امین.

به رسم هر سال، که برای محرم نذری میپزم، دوشنبه رو قراره نذری بپزم. اندازه شش هفت تا غذا. یعنی اگه بچه های بیشتری دورم بودم که اعتقاد داشتن (یا حداقل وقتی راه میرفتن همه چیزو مسخره نمیکردن)، بیشتر میپختم. تا ۱۵ تا هم دیگ اینا داشتم.

این هفته برنامه م استراحت، رژیم، فیلم، و مرتب کردن رسپی های اشپزیمه. جایی نمیریم.

 

به پژمان میگفتم، بعضی اوقات ازینکه بابت چیزای ساده هی به خودم افتخار میکنم تو ذهنم حس خجالت دارم تو دلم.

مثلا، یه عدد رو، ما با یه تئوری قدیمی محاسبه میکردیم همیشه. بعد ادریان، هی میخواست اون تئوری رو زیر سوال ببره چون با به متد جدید محاسبه میکرد عدده رو و جواب مشابه نمیگرفت و همه چیز زیرسوال میرفت. یکی از دلایل اینکه استادم باهاش لج میکرد هم این بود. ماه ها سر همین با هم کشمکش داشتن چون برای استادم توضیحات ادریان قابل قبول نبود. من زیاد درگیر این قضیه نبودم چون چندان به پروژه م مرتبط نمیشد و راستش اصلا فرصتی نبود روش فکر کنم.

تا که برای این پروژه فعلیم، پروفسور ویکتور (یه استادی تو مکزیک که باهاش کار میکنیم) پیشنهاد داد منم برم اون عدد رو از هر دو تا تئوری محاسبه کنم که ببینن چجور میشه نتایج.

من وقت زیادی نذاشتم برای قضیه، اما خدا کمکم کرد سریع فهمیدم اشتباه ادریان چی بوده که عدداش مزخرف درمیومد! (آدریان احتمالا یه تبدیل واحدو انجام نمیداد!! بعد سر همون چندین ماه با اعتمادبنفس تمام با استادم بحث و جدل داشت!). حالا سوالم اینه که طی این چندین ماه چرا استادم یا پروفسور ویکتور اشتباه این بدبختو نفهمیدن :|

حالا من هی سوسکی به خودم افتخار میکنم که من قضیه رو حل کردم :|
 

قضیه بعدی اینه که اون جایزه که باید براش اپلای میکردم رو اپلای کردم. بعد نیاز به توصیه نامه داشتم. از هد دپارتمان خواستم بهم توصیه نامه بده و رزومه م رو براش فرستادم. بعد حتی قبل اینکه من اپلای کنم برام توصیه نامه سابمیت کرد که من خیلی قلبی شدم! بعدم ایمیل زد بهم که بهت بابت پابلیکیشن های جدید و فلان چیز که تو رزومه ت نوشتی تبریک میگم. بعد من از همون روز هی میرم ایمیلشو میخونم قند تو دلم آب میشه.

 

میدونم کمی خجالت اوره. اما اینا هم جز  رذالت های اخلاقی من. باید بهشون غلبه کنم.

 

 

راستی در هفته ی گذشته یه شکست داشتم حالا بعدا در موردش مینویسم؛ الان بخوابم.

۶ نظر ۲۴ تیر ۰۳ ، ۱۰:۲۱
آی دا

دیروز که به مامانم زنگ زده بودم، دیدم میگه ببین چه عکسیو به دیوار زدم.

عکس من و دختر داییم بود که کنار هم وایستاده بودیم، روسری گل گلی گذاشته بودیم و به دوربین خیره بودیم. دقیقا یادم نمیاد چند ساله ایم. ده ساله شاید؟ عکاس عکسو یادم نیست. فقط میدونم تو روستا جلوی خونه ی عموی مادرمه احتمالا اوایل فصل بهار.

مامان میگه الان هر کدومتون یه جایین. یکی آمریکا و یکی کانادا. 

احتمالا خیلی دلتنگه که این عکسو زده به دیوار...

من و این دخترداییم همیشه روابط خوبی داشتیم... از ویدیو کال با مامان اسکرین گرفته بودم، برای دخترداییم فرستادم. پیغام زد که اشک تو چشاش جمع شده. تو چشمای منم همینطور...

زنگ زدیم به هم و کلی صحبت کردیم. دلمون باز شد.

 

امیدوارم یه روزی که زیاد دور نباشه، بتونم برم تورنتو دیدنش. یا اون بیاد اینجا پیشم.

ببینیم چی پیش میاد.

 

-تو اون عکسه اندازه چوب خشک لاغر بودم!

۲ نظر ۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۵:۵۳
آی دا

اینجا که کانسپت بین التعطیلین وجود نداره. دیروز پنجشنبه تعطیل رسمی بود و با بچه ها رفتیم بیرون و خوش گذشت واقعا. امروز جمعه رو من هی میگفتم از خونه هم میتونم کار کنم و‌ فلان. اما ترسیدم خونه بمونم استرس بگیرم حالم بد بشه و ویکند رو هی بی تابی کنم، دیگه یه ذره دیرتر اما دارم میرم دانشگاه. تا برسم دیگه میشه ۱۱ اما ایراد نداره یه سری تست ها رو میگیرم.

 

- غروب میرم والمارت برنج بگیرم و عسل.

- خلاصه منو به متخصص ارجاع دادن و نوبت دکتر اورولوژی گرفتم. چک م کنه مطمین شم.  

- این سریال در. ان.تهای ش.ب سریال خوبیه اما هر بار با پژمان میبینیم ناخوداگاه جهت گیری میکنیم و حس میکنم دلخوری ممکنه پیش بیاد. دیگه میخوام دونفری نبینیمش. از طرفی هم میگم باید بلد بشم حرف مخالفو بدون جنگ و دعوا بشنوم.

- از هفته ی دیگه این پسره باز برمیگرده ازمایشگاه. مصداق بارز pain in the ass هستش

۰ نظر ۱۵ تیر ۰۳ ، ۱۸:۱۷
آی دا

خودم میدونم کیفیت مهمه و نه کمیت. اما اخیرا تعداد سایتیشن هام رو گوگل اسکولار شد ۷۸ تا. 

منی که وقتی وارد امریکا شدم فقط یه دونه سایتیشن و یه دونه مقاله داشتم، این برام هیجان انگیزه که الان هشت تا پیپر و ۷۸ تا سایتیشن دارم.

چه کنیم؟ همین دلخوشی های کوچیکه که ادمو به زندگی بند میکنه.

ببینم تا وقت دفاع به ۱۰۰ میرسه یا نه. یادم باشه وقتی به ۱۰۰ رسید هم بیام بگم.

 

*سایتیشن تعداد دفعاتی هست که گروه های علمی از پیپر تو به عنوان رفرنس استفاده کردن.

۶ نظر ۱۳ تیر ۰۳ ، ۲۱:۴۳
آی دا

بعد از پست قبلی...غروبش که داشتم میرفتم خونه حس کردم خیلی بی حالم. به پژمان گفتم بیاد درا رو باز کنه کلید نندازم...شبش بد نبود؛ اما موقع خواب یهو دیدم حالم خیییییلی بده. گفتم برم دوش بگیرم شاید واسه اینه. دوش گرفتم و آیبیوپروفن خوردم. وارد جزییات نمیشم اما با زجر خوابیدم. صبحش ۵.۵ با درد و سوزش وحشتناک از خواب پاشدم. خدای من داشتم میمردم. گفتم لابد دوباره سنگه. فکر کنم اینجا ننوشتم که چند هفته پیش انگار سنگ دوباره دفع کردم.

خلاصه... با تحمل کلی درد منتظر موندم صبح تر شه بریم دکتر. دیگه دکتر و ازمایش و... 

همون روزم کللللی کار و میتینگ داشتم، و چون استادم داشت میرفت مسافرت میخواستم حتما ببینمش. دیگه میتینگا  رو کردم رو زوم و نرفتم‌ ازمایشگاه. 

شنبه و یکشنبه رو سعی کردم کلی استراحت کنم.

...الان بعد از انتی بیوتیک ها بهترم. 

خلاصه هر که بار خیلی حرص و غصه دارم بعدش مریض میشم؛ یا نمیدونم شاید چون مریضم و خودم اطلاع ندارم اونقدر ناامید و خسته میشم.

 

این لیست کارهایی هست که این هفته باید کنم؛

ششتن یقه ی کت لی م با دست چون ماشین میندازم چرکشو نمیبره

شستن کتونی طوسی م

اماده کردن مدارک برای یه جایزه که باید براش اپلای کنم و امسال اگه نبرم استادم پاره پوره شون میکنه

اماده کردن یه ارایه (یه استادی با استادم تماس گرفته پرسیده کدوم کار دانشجوت -که من باشم- رو برای سشن کنفرانس انتخاب کنم. استادم خیلی خوشحال بود داشت افتخار میکرد :|| فقط نمیدونم یارو چرا با خودم تماس نگرفته رفته از بزرگ ترم اجازه پرسیده :|

باید لاغر شم. اندازه ی گاو شکم در اوردم. که البته تو این هفته شدنی نیست و مستلزم هفته های زیادیه. آه که چقدر فهیم و فرهیخته ام.

 

۱ نظر ۱۱ تیر ۰۳ ، ۱۷:۱۹
آی دا

استادم داره میره مسافرت از شنبه. نمی دونم خوبه اینطوری برام یا نه.

دیروز از ساعت چهار عصر تا شش غروب میتینگ داشتیم. بعد میگه اره خسته شدی برو خونه یک ساعت استراحت کن بعد دوباره شروع کن کار کردن :| تو دلم گفتم چشم بزرگوار حتما! آخه من آدم نیستم:| ساعت هشت صبح از خونه زدم بیرون و تو بهترین حالت هفت هشت غروب میرسم خونه بعد دوباره شبشم بشینم کار کنم! انگار که من خانواده ندارم یا به استراحت احتیاج ندارم. 

حالا در هر حال که این کارو نکردم، اما کاش حداقل ادم بودم ویکندا درست حسابی استراحت میکردم نه اینکه بابت هیچ کاری نکردنم زجر بکشم.

هیچ علاقه ای به این پی اچ دی م ندارم و اصلا دلم میخواد گریه کنم.

۴ نظر ۰۷ تیر ۰۳ ، ۱۶:۱۰
آی دا

دیروز روز عجیبی بود.

مرخصی گرفته بودم که با جمعی بریم قایق سواری، و چون مسیر دور بود با یکی از دوستام هماهنگ بودم با هم بریم.

صبحش از خواب پاشدم و اینقدری که دیشبش خواب های عجیب دیده بودم شدیدا خسته بودم. بعد دوستم ناگهانی پیغام داد که دلش میخواد تنها باشه!! و نمیاد قایق سواری رو.

از طرفی پژمان هم خیلی دیر از خواب پاشد و تا دقایق آخر که من اوبر بگیرم تو حموم بود و همه ش هم میگفت دیر که نمیشه. آخه مرد، تو مگه منو نمیشناسی که همچین چیزی بهم استرس میده.

تو همون هیری ویری استادم پیغام گذاشته بود که چرا فلان چیزو آپدیت نکردی.

دیروز به شدت روز بدی بود. 

خیلی پشیمون بودم ازینکه یه روز مرخصی گرفتم ولی هیچ استفاده ای نکردم (قایق سواری رو رفتیم اما من بهم خوش نگذشت)

الانک که دارم مینویسم باز اعصابم داره بهم میریزه.

اما چه میشه کرد. نه این رفیق مودی م رو میشه تغییر داد. نه پژمان دقیقه نودی رو. نه استاد دیوونه م رو، و نه من  استرسی رو.

واقعا حس میکنم ادم های زندگیم رو دوست ندارم.

بگذریم. انشالله امروز روز بهتریه.

۰ نظر ۰۶ تیر ۰۳ ، ۱۵:۲۶
آی دا

دیروز چهل دقیقه تردمیل رفتم ۲۰ دقیقه دوچرخه، غروبش با پژمان پیاده روی.

الان قبل بیرون اومدن از خونه، یک ربع داخل خونه تند راه رفتم/دویدم.

نمی دونم چرا مدت زمان طووولانی از هر گونه فعالیتی طفره رفتم :( اونم با وجود اینکه اینقدر فعالیت کردن حالمو جا میاره.

تو خونه ی ما همیشه تنها کسی که ورزش میکرد برادرم بود. همیشه هم تشویقم میکرد ورزش کنم، منتها خب تنهایی زورش نمیرسید.

اما این روزا فکر میکنم که چطور بعدها بچه م حرفمو گوش کنه در حالی که خودم تکون نمیخورم.

ایشالا ادامه بدم... حتی در حد همین دویدن در خونه به مدت یک ربع صبح ها.

...

فردا رو مرخصی گرفتم و قراره بریم قایق سواری. امیدوارم خوش بگذره.

...

آدریان که از ازمایشگاهمون اخراج شد، ویش هم امتحان جامع ش رو افتاد. کلا جو ازمایشگاهمون سنگین شده.

...

خدایا بهم کمک کن این پروژه خوب پیش بره. اون اتفاقه رخ بده، و اون یکی هم.

خدایا عاقبت منو سال بعد این موقع بخیر کن، هر طور که صلاحمه و بهترین حالت برای منه. الهی آمین.

خیلی بی ربط الان یهو یادم افتاد که ۳۳ سالمه.

۰ نظر ۰۴ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۳
آی دا