مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

ششمین مقاله دکترام اکسپت شد. نمی دونم چرا اونقدرا خوشحال نشدم.

یه ذره کسرشانمه اون بالا نوشتم ششمین فلان. چون خودم میدونم کمیت کیفیت نمیاره. اما حالا اینجا کسی نیست که بخوام فخری چیزی بفروشم. همینطوری جهت ثبت در ایام مینویسم.

اره خلاصه صبح ژورنال ایمیل زد که مقاله ت پذیرفته شده و بعد استادم هم ایمیل زد تبریک گفت.

بعد من گفتم بذار امروزو دیگه خیلی خوشحال باشم به همبن مناسبت. رفتم انلاین وسایل قلاب بافی خریدم برام اوردن.

اما اینقدر کارای متفرقه داشتم که هی حواسم پرت چیزای مختلف شد.

مثلا شنبه نشستم فرم های مالیات امسالو پر کردم و امروز دوباره کمی مدارکو مرتب کردم. هنوز نهایی نکردم و هفته ی اینده یه بار مرور میکنم بعد نهایی میکنم.

بعد قرار بود تو یه ایونتی که میری پروپوزالت رو ارایه میدی شرکت کنم. ثبت کردم پروپوزالمو، به بهترین ارایه بعدا جایزه میدن.

دیگه اینکه لپ تاپی که باهاش ریسرچ میکنم رو تعمیر دادم و باید یه قطعه براش میخریدم که سفارش زدم.

یه تست سالیانه رو هم باید میدادم که سرتیفای بشم برای یکی از ازمایشگاه ها اونو دادم.

....

بافت ژاکتم تموم شد. خیلی خوب و خوشگل شد. کمی عذاب وجدان دارم چرا میشینم به کاموابافی و قلاب بافی. اما واقعا از لحاظ روحی بهش احتیاج دارم. یه ذره هم از قضاوت دوستای امریکام میترسم که بگن این چرا اینقدر کارای متفرقه میکنه. بعد مبگم به درک بذار بگن؛ حالا خودشون که هیچ کاری نمیکنن هم نوبل نگرفتن.

 

خلاصه اینطوریا. حال ندارم بنویسم که هفته ی پیش گردنم عود کرده بود مجدد. الان خوبم.

فردا اولین روز کاری هفته؛ ایشالا خیره...

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۱۴
آی دا

خب خلاصه اومدم بنویسم.

از این روزا چه خبر؟

۱- هی در حال انتظار به سر میبرم. اگه یادتون باشه کلا تو ایام کریسمس ۳ تا پروژه سابمیت کردیم. توی دوتاش خودم هد بودم؛ تو یکیش بیشتر فرم مشاور و مادربزرگ داستان و نویسنده سوم.

اینی که نویسنده سوم بودم رو کاراش رو انجام دادیم و ورژن آنلاینش در اومد.

اما نگم که هر روز چقدر منتظر اون دو تای دیگه هستم که پروژه های اصلیم هستن. نه از روی اینکه بهشون احتیاج داشته باشم، بابت اینکه روشون زحمت کشیده بودم. و در واقع یکیش بچه ی اون یکی ه (کاره نتایجش زیاد شد دوتاش کردیم). ایشالا این هفته خبرای خوب بگیرم.

 

۲- دیگه اینکه چند وقت پیش خیلی حس کردم توخالی و پوچ شدم. هیچ چیز جدیدی دارم یاد نمیگیرم و فقط یه سری مسائل روزمره داره برام تکرار میشه. یهو به ذهنم زد شاید یاد بگیرم ببافم بهم کمک کنه حس بهتری داشته باشم. من اخرین بار شاید ده سال پیش سعی کرده بودم چیزی ببافم. فقط زیر و رو بافتن بلد بودم و هر بار به اصطلاح میخواستم چیزی ببافم نمیتونستم و میدادم مامانم تمومش میکرد.

این بار اما گفتم اگه از پس یه بافتنی برنیام همون بهتر که هیچ زنده نباشم. سرمو انداختم رفتم دو تا کلاف و یه میل خریدم. بعد از دیدن چند تا ویدیوی اموزشی؛ یه کلاه و شالگردن برای خودم بافتم و هی به خودم افتخار کردم.

الانم دارم تلاش میکنم یه ژاکت هم برای خودم درست کنم. خیلی حس خوبیه خیلی.

از وقتی خودمو با بافتنی به چالش کشیدم دیگه میدونم یه راه برای اینکه احساس خوبی به خودم داشته باشم چیه: یه مهارت جدید یاد بگیرم.

حس مبکنم شاید بعدها بچه ام از داشتن یه مامان که بلده براش پولیور ببافه خوشحال تر میشه، تا یه مامانی که فقط یه دکترا داره.

 

۳- چند روز پیش خونه دوستم مهمون بودم و دو تا دوست افغان رو که زوج بودن هم دعوت کرده بود. خانم و اقا بودن و از دو سالگی ایران بزرگ شده بودن. خانم فارسی رو کاملا مثل ما صحبت میکرد، به جز معدود کلمات. آقا هم تا ۸۰ درصد مثل ما بود. خب طبیعی ه چون جفتشون همون ایران مدرسه رفته بودن. خانم ایران لیسانس میگیره و بعد برای کار میره کابل. چهار سالی اونجا زندگی میکنه و تو همون مدت عاشق کابل میشه. بعد بورسیه تحصیلی میگیره و برای ارشد میاد امریکا، در حالی که تازه با همسرش عقد کرده بوده. آقا هم لیسانس و ارشد رو هند گرفته بود و بعدا به عنوان همسر میاد امریکا و الان کار کاشی کاری میکرد اینجا. ازشون پرسیدیم چرا کاشی کاری، شما که تحصیلات داری. گفت چون درامدش خوبه و استرس کار کمتره. تا چند وقت دیگه قراره جشن عروسی بگیرن و بعد برن بوستون چون خانم جاب پیدا کرده بود.

بعد پرسیدیم چند ساله هی میگن نگین افغا..نی بگین افغا..ن قضیه ش چیه (ا.فغان واحد پولشون هست)؟ چون ما مثلا میگیم ایران و ایرانی، و تو زبونمون اون ی معنی بدی نمیده.

بعد اونا گفتن حتی ما افغان هم خوشمون نمیاد و در واقع هزاره ای هستیم. گفتن هزاره ها شیعه هستن و همه ش هم تو افغا..نستان از جانب دیگر اقوام مورد ظلم واقع میشن، مثلا به اتوبوس هاشون حمله میشه و ... و توضیحاتی در مورد هزاره ای ها دادن.

گفتیم حالا ما اف.غان و اف.غانی که نباید بگیم پس چه کنیم؟

گفتن همون افغانستانی بهتره. گفتیم باشه.

تجربه ی جالبی بود همصحبتی باهاشون؛ کلی چیز تازه یاد گرفتیم.

 

۴- حس میکنم کلی چیز دیگه بود باید در موردشون مینوشتم اما خواب چشامو داره میبره.

 

 

 

۳ نظر ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۵۹
آی دا