مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده ی سبز من» ثبت شده است

این هفته یه میان ترم دارم، و نگم که چقدر استادم کار سرم ریخته.

هوم ورک و پروژه و مابقی چیزا هم که به کنار...

کاشکی بشه ترم بعد فقط دو تا درس بردارم نه چهار تا!!!!

 

امروز هوا یکسره باریده، و من هم...

دلتنگ پژمانم.

اگه پژمان باشه، با دلتنگی مامان و داداش و خواهرم راحت تر کنار میام...

 

۴ نظر ۱۲ مهر ۰۰ ، ۰۶:۲۹
آی دا

امروز پای لپ تاپم اما تمام فکر و ذکرم پیش دو تا خواهرزاده هاست.

خدایا من سلامتی این دو تا بچه ی گوزو که می دونم اندازه ی نره خر هم بشن هنوز کاملا عقل پیدا نمی کنن رو از تو می خوام.

امیدوارم اون روز نیاد که بخوام کمی و کاستی و مریضی و بی حالیشون رو ببینم.

چقدر دوستشون دارم؟ خیلی زیاد. اندازه ی بچه های نداشته م. بچه هایی که باهام 7 ، 8 سال تفاوت سنی دارن.

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۱۱
آی دا

از عجایب روزگار اینکه تازه فهمیدم چقدر فاجعه حرف میزدم بدون دقت به تلفظا.

و با وجود اینکه از لحاظ شنیداری به امریکن علاقه دارم، اما بیشتر بریتیش حرف میزنم :|

مثلا برای کلمه feel

من تلفظش میکردم فیل

که خب این میشه تلفظ بریتیشش

و تلفظ امریکن میشه فی یِل

 

یا کلمه dilemma

من قبلا تلفظ می کردم دایلِما که خب بریتیش هست.

اما اگه بخوام امریکن حرف بزنم میشه دِلِ ما

 

کلمه city

 بریتیش :سیتی

امریکن: سیدی

 

و همینطور الی اخر. نمی دونم چرا ناخوداگاه بیشتر تلفظای بریتیش تو ذهنم مونده.

اما تلاش خودم رو می کنم منبعد و خب نسبتا هم موفق بودم تو این چند روز، که کمی یک دست تر حرف بزنم.

 

 

خیلی ازم خواهش شده که تو رو خدا بگو چطور خودخوان انگلیسی بخونیم.

خب ببینید. من آدمی ام که تا الان قاطی پاتی حرف میزده. بعد خب چطور بیام اصول و راهکار بدم؟

اگه هیچ وقت جرئت نمیکنم یه دستور کلی بنویسم بابت اینه که واقعا توش متخصص نیستم و نگرانم بد راهنمایی کنم.

 

 

+ اون بلوز راه راه که از دیجی کالا گرفته بودم امروز رسید. خیلی خوش دوخته و خیلی دوسش دارم و به نظرم به نسبت قیمتش خیلی می ارزه. حالا جنس پارچه ش هم ظاهرا بد نیست.

 

+خواهرزاده هام تب و بدن درد دارن و من شدیدا نگرانشون هستم :( هم بابت سلامتیشون هم اینکه اگه من گرفته باشم چی :((

 

 

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۸
آی دا

امروز تصمیم گرفتم برای بچه ی اینده م یه البوم درست کنم فقط مخصوص مدرسه رفتناش تا به دانشگاه برسه(البته اگه بخواد دانشگاه درس بخونه)

دقیقا از اولین روز مهدکودکش عکس بگیرم ازش اول مهرها اگه ایران بودیم و نیمه ی اگوست ها اگه اینجا نبودیم؛ تا هی بزرگ و بزرگ تر بشه.

دوست دارم اخرین روز تعطیلات تابستونی هم یه برنامه ویژه داشته باشیم تا با انرژی درس خوندنش رو شروع کنه.

بهرحال من استاد برنامه چیدن برای هر مناسبتی هستم🤦🏻‍♀️😀

 

بهتره بیاین بهم بگین خانم مامان آینده؛ بهتره اول خودت درستو تموم کنی بعد ازین خیال پردازی ها بکنی :|

 

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
آی دا

توی شهر ما یک بازار سنتی هست به اسم یکشنه بازار.

یکشنبه ها از مردان و زنان روستایی گرفته تا بازاری ها اجناس خودشون رو از صبح تا آخر شب برپا می کنن و مردم مشتاق، در راستای سال ها قبل، اکثر خرید های هفته شون رو در این بازار انجام میدن. از سبزی جات و میوه، تا پارچه و ظرف و ظروف!

 

حوالی 48 سال پیش، در یک روز یکشنبه، وقتی طبق معمول هر هفته بازار برپا بوده،

دختری با عمه و همسر پدرش تصمیم میگیره که از روستا به شهر برن برای خرید هفتگی شون،به یکشنبه بازار. دختر مادر نداشته، اما چون بسیار مهربان و خوش برخورد بوده، با نامادریش هم روابط بسیار خوبی داشتن، بنابراین در تمام خریدها همراهیش می کرده.

اون روز اما برای بازاری ها روز پر پولی نبوده، چرا که بارون شدیدی شروع به باریدن میکنه و باعث میشه همه ی مشتری ها پراکنده بشن و جایی پناه بگیرن.

دختر هم مثل بقیه ی مردم وقتی دید که داره خیس میشه و چادر تازه ش در حال لک شدنه، زیر سایبون یه مغازه ای پناه میگیره تا بلکه بارش باران قطع بشه.

و خب، همین پناه گرفتن، شروع یک ماجرای عحیب و طولانیه.

چرا که یه پسر 19-18 ساله، که صاحب مغازه بوده، داشته با دقت اون دختر زیبا رو برانداز میکرده.

زیبایی دختر توی روستا زبانزد بوده. پوست روشن، موهای مجعد، اندام زیبا و چشم های عسلی رنگ. از همه مهم تر، اخلاق بسیار خوبش باعث شده بود که از همون سنین 15-16 سالگی خواستگارها پدرش رو خسته کرده باشن.

این شد که اون پسر کسی رو میفرسته تا از همراه های دخنر برسن که این دختر اهل کجاست و آیا مجرد هست یا نه، که باعث میشه قضیه به خواستگاری کشیده بشه و از اونجایی که اون پسر، پسر خوشتیپ و خوش برخوردی محسوب میشده و هنر خیاطی بلد بوده، مورد پسند پدر ِ دختر قرار میگیره که در نهایت به ازدواجشون ختم میشه.

 

اون دختر زیبا مادر منه.

مادری که توی زندگیش فراز و نشیب های زیادی رو تحمل کرده. مادری که علاوه بر ظاهر زیباش؛ اخلاق خیلی خوبش، فهم و درک خیلی بالاش، مهربانی بیش از حدش، سلیقه ی خانه داری عالیش، و استعدادش در یادگیری کارها باعث شده که همیشه محبوب فامیل پدری و مادری باقی بمونه.

مادری که هیچ وقت هیچ وقت آروم ننشسته و همیشه در جهت ارتقای خانواده ش تلاش کرده.

از سال ها خیاطی کردن و سوزن زدن تا بتونه در امرار معاش خانواده کمک کنه، تا کاشتن برنج و انواع سبزی و میوه و پرورش مرغ و جوجه و اردک که بار مالی رو خانواده کمتر بشه.

از حمایت خیلی زیادش روی بچه هاش که درس خوندن رو به هیچ عنوان ول نکنن، تا سخت گیری هاش تو امور تربیتی و تحصیلی که همیشه بچه هاش رو، رو به جلو سوق داده.

از روحیه ی قوی ش توی بدترین روزهای زندگی، تا همیشه لبخند زدنش توی سخت ترین شرایط.

 

همه ی این ها رو نوشتم که بگم تولدت مبارک مامان. 

تو الگوی منی هرچد که هیچ وقت حتی اندازه ی یک مولکول نمی تونم مثل تو باشم.

همه ی این ها رو نوشتم که بگم بله، درسته که خیلی چیزها ندارم، اما داشتن مامان باعث شده بقیه ی چیزها به چشم نیان.

مامان، دیروز وقتی که در عرض یک روز برام دو تا مانتو دوختی و با خنده گفتی ببین مادر 60-70 ساله ت چه خیاطی ای میکنه، همه ی این ها مثل برق از ذهنم گذشت.

مامان، تا الان نتونستم کاری کنم که از صمیم قلب به داشتنم افتخار کنی، اما این قول رو میدم به زودی کاری کنم که تمام روزهای سخت زندگیت حتی برای چند لحظه از ذهنت پاک بشه و نفسی از روی آسودگی بکشی.

تولدت مبارک مامان.

 

 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۲
آی دا

خب، جواب خواهرزاده کوچیکه اومد

دانشکده علوم پزشکی تبریز، علوم تغذیه

رشته ی خوبیه منتها الان دوری راه و هوای احتمالا سرد تبریز و اینکه طبق شنیده ها هیچ رقمه حاضر نیستن فارسی حرف بزنن و نسبت به زبان خودشون خیلی پایبندن؛ ممکنه یه مقدار براش اذیت کننده باشه؛ اما خب هیچ چیزی نیست که آدمیزاد بهش عادت نکنه.

متاسفانه رشت علوم تغذیه نداشت.

انشاالله که موفق باشه.

 

اخر این ماه هم برادرزاده بزرگه اعزام میشه دانشگاه امین برای اینکه ۴ سال درس بخونه و بعد تو نیروی انتظامی مشغول به کار شه.

 

بچه هامون هر کدوم دارن میرن سوی سرنوشت خودشون....

 

۱۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۳۶
آی دا

مصاحبه ای که با برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست

خب، دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.

هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...

 

منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی قبول می شه(رشته ی مورد علاقه ش)، و گرنه که تغذیه. براش ناراحتم که منبعد قراره با برادرش مقایسه بشه. مخصوصا که روحیه ی حساسی هم داره. خودش از این نگرانه که فامیل و مردم بگن که چرا این هم نتونسته مثل برادرش پزشکی قبول بشه. به هر حال اجتناب ناپذیره. تنها راهش اینه که توی هر رشته ای که میره موفق عمل کنه. ما که میدونیم همه نباید پزشک بشن؛ در و همسایه ولی نمیدونن :|

 

پسرخاله بزرگه هم خب دکترای مکانیک رو قبول شد(همون که رتبه ش 8 شده بود).

 

چقدر بده کلا تو وضعیتی هستم که همه خلاصه زندگیشون به جایی داره میرسه، من ولی لخ لخ کنان حرکت میکنم. به قول جودی ابوت اگه به زودی یه اتفاق هیجان انگیز نیفته، خودم رو به یک..... نمیدونم، راستش بقیه ی جمله ی یادم رفته؛ پیر شدم ظاهرا.

 

 

 

 

 

 

۴ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۲
آی دا

از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.

که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من

یا سر و صدای اضافه نباشه

یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد

به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛

اما

توی همین مدت، تعداد ماکیان حیاط دوبرابر شده. اردک ها، جوجه مرغ ها، جوجه اردک ها، فرزندان قرقاول و خب بلدرچین ها. گیریم که بلدرچین ها بی صدا باشن، اما شما فرض کنین که بقیه شون فقط بخوان یه گلویی صاف کنن، حجم صدا تو حیاط که دقیقا میشه پشت پنجره ی اتاق من، به چه حد میرسه.

خواهرزاده کوچیکه "کل" تابستون رو خونه ی ما بوده و خب لازم به توضیح نیست که چه تن صدای بلندی داره و چقدر بلد نیست موقع ورود به اتاق در بزنه. و اینکه تمایل داره بقیه ی نوه ها هم به صورت مداوم تو خونه ی ما حضور داشته باشن، یه بخش دیگه از قضیه ست.

و اما ضربه ی نهایی چند روز پیش بود،

که مامان تصمیم گرفت کل خونه رو رنگ بزنه :|

تا همین دیروز حس میکردم که هر لحظه ممکنه صدای "یا محول الحول والاحوال..." به گوشم برسه و سال تازه بشه! بس که حال و هوای خونه تکونی و عید در خونه ی ما جاری بود.

باز هم منکر این نمیشم که کل فرایند رنگ زدن خونه و مرتب کردن کابینت ها و جمع کردن فرش ها هماهنگی با قالیشویی و غیره، هیچ کدام به عهده ی من نبوده. اما این رو هم تصور کنین که پریشب داشتم فکر میکردم این حقم نیست که از بوی تینر بمیرم و یا از سر و صدای زیاد خواهرزاده کوچیکه وقتی داره پرده نصب میکنه، سرسام بگیرم.

به هر حال خونه الان تمیزه و جمیعا دست همشون رو می بوسم، منتها میمونه اون چند روزی که همش با استرس اینکه کسی وارد اتاق بشه و تمرکزم به هم بریزه درس خوندم.

ناشکر نیستم اما بچه ی آخر بودن این مشقت ها! رو هم داره.

این رو هم میدونم که انتظارم زیادیه که تا این سن هم همه مراعات درس و کار من رو بکنن. نقطه ی اوج من اونجا تموم شد که کنکور کارشناسی رو دادم :))

امیدوارم این روزا زودتر تموم بشه که من هی با انتظارهای بی موردم بقیه رو اذیت نکنم. که ساکت باشن و کمتر رفت و آمد کنن و بیشتر مراعات بکنن. خودم هم شرمنده ام که نمی تونم تو امور خونه داری به مامان کمک کنم، خودم هم میدونم بقیه نمیتونن روال عادی زندگیشون رو مختل کنن فقط به خاطر یک نفر؛ اما ناگزیرم به این وضعیت و چاره ای نیست.

این پست رو خواستم طنز بنویسم، اما دیدم فکر و روحم خسته تر از این حرفاست، ببخشید که تهش باز شد شکایت و ناله.

 

۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۵
آی دا

خلاصه باید خوشبین بود.

خوبی وضعیت من اینه که از هر دو طرف منفعته.

روز زن از سمت آقای محترم (البته امسال داداشمم بهم هدیه ی روز زن داد)؛ و روز دختر هم از سمت خانواده و احتمالا مجددا آقای محترم هدیه می گیرم :|

منم فعلا پا رو پا انداختم و از هر دو طرف سود می کنم :]


+زنداداشم برام یه لیوان گل گلی، ازینا که خودش چای و دمنوش دم میاره گرفته. نمی دونم تزئینیه یا واقعا کار میکنه. فعلا دلم نیومده استفاده ش کنم.

+روز دختر مبارک دخترا :)

۸ نظر ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۵
آی دا

+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.

کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.

در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.

میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.

رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.

اما از طرفی نشستن رو زمین هم زانوهامو اذیت میکنه و محیط اتاق رو شلخته تر و بهم ریخته تر نشون میده.

فکر میکنم یه پیرزن واقعی شدم :)


+خواهرزاده کوچیکه جمعه ی بعدی کنکور داره. اصلا انتظاری نداریم مثل داداش بزرگه ش پزشکی قبول بشه، اما انتظار داریم حداقل در سطح خودش ظاهر بشه، چون از لحاظ استعداد چیزی کمتر از داداشش نداره.

امسال سومین سالی هست که درگیر کنکوریم و حسابی کلافه شدیم.

سال اول خواهرزاده بزرگه. سال دوم مجددا خواهرزاده بزرگه و خواهرزاده کوچیکه. امسال خواهرزاده کوچیکه.

امیدوارم امسال اینم یه رشته ی خوب قبول شه و خواهرم یه نفس راحت بکشه.


+آریا شدیدا خوردنی و بانمک شده. اونقدری که هر بار نگاش میکنم آرزو میکنم کاش مال خودم بود!


+اگه به صورت ناشناس کامنت میذارین ایرادی نداره اما اگه سوال میپرسین حداقل نشونی چیزی بذارین تا بتونم جواب بدم.

دوست عزیزی که در مورد کرفس پرسیدی.

اون کرفس سبز رنگ برای وارد کردن برنامه ی روزانه ست که خودت میتونی کالری هات رو وارد کنی و من از همین استفاده میکردم.

اون کرفس آبی رنگ اما خودش بهت رژیم میده. که چه غذاهایی بخوری. من یک بار از این استفاده کردم و اصلا خوشم نیومد.



۳ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۴۸
آی دا

امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب...

همینا.. تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان..

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟





۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴
آی دا

+دیشب آقای محترم اینا خونه مون بودن. خودش، مامان باباش و خواهراش.

درسته من سه تا خواهربرادر دارم، اما چون فاصله ی سنیمون خیییییلی زیاده، تقریبا مثل تک فرزند بزرگ شدم. از این لحاظ همیشه تنها بودم و خیلی اوقاتم از بچگی تا کنون حوصله م سر میره و باز میشینم پای درس و مشقم. به همین خاطره وقتی که چند نفر یه جا ببینم که سنشون به من نزدیکه، خیلی خوشحال میشم. مخصوصا اگه خوش اخلاق و شوخ هم باشن. یعنی ویژگی های خواهر برادرای آقای محترم. این باعث میشه که از عضلات فک و دهنم بیشتر کار بکشم و باعث شگفت زدگی بدنم بشم!

+بابای آقای محترم دیشب برامون لاک پشت شماره ی 2 رو آورد. اندازه ی یه سکه ست.

حالا تو حیاط علاوه بر مرغ خال خالی، مرغ حنایی، سه تا اردک نوجوان، خانم و آقای قرقاول، 3 تا بلدرچین جوان، گنجشک ها و یاکریم های محله، قورباغه ی ناخوانده ی تازه وارد و لاکپشت شماره ی 1، لاک پشت شماره ی 2 هم داریم.

زیاد رغبت نمیکنم برای لاکپشت هامون اسمی اختصاص بدم. چون تجربه بهم ثابت کرده چندان معاشرتی نیستن و هر دو ماه یک بار میان بیرون از مخفیگاهشون.

+مضامین پست هام تکراریه. می دونم. اما این ها رو از کسی که تو خونه نشسته و چندان ارتباطی با کسی نداره بپذیرین. 

+بعد از مدت ها از کتابی که دارم می خونم راضی ام؛ با وجود غلط های نگارشی، املایی و ویرایشی فراوانش. مشتاق شدم دو جلد بعدیش رو هم بگیریم.


+الان متوجه شدم که مشکل بیان در پست های تصویری حل شده. اگه دوست داشته باشین از حیاط براتون عکس میذارم.


+کاشکی فضای شور و شادی به بلاگستان برگرده. بچه ها اگه بدونین از خوندن ناراحتیتون چقدر غمگین میشم که حد نداره. تا چندین ساعت دمق و پکرم. کاشکی هممون خوشحال باشیم. الهی آمین.

۱۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۹
آی دا

من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.

شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.

مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.

با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.

در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میکنن همون رفتار رو در زندگی خودشون هم داشته باشن.

این شده که من هم خانواده ی پدری رو (با اینکه به خاطر پاره ای از مشکلات کمتر دیدمشون) خیلی دوست دارم و همیشه آرزو دارم در آینده نسبت به خانواده ی همسرم، عملکردم مثل مادرم باشه.

خلاصه.

داشتم می گفتم.

این دخترعموی من که پرستار بازنشسته ست، من رو خیلی دوست داره. روز اولی که به دنیا اومدم، اولین کسی بوده که منو در آغوش گرفته و خب الان هم نسبت به من بیش از اندازه لطف داره.

امروز خواهرم زنگ زد بهم.

گففت دختر عمو زنگ زده و نگرانه که آیدا چرا تو اینستاگرام نیست و دلم برای عکسایی که میذاره تنگ شده.

خواهرم براش توضیح داده که مشکلی نیست و خودش خواسته از کارهاش عقب نیفته.

بعد هم دخترعمو به من زنگ زد و حسابی ناز و نوازشم داد. گفت که یه بخش بزرگی از "رنگ" در اینستاگرام کم شده و نبودم کاملا حس میشه.

من؟ از غروب بهترین حس های دنیا رو دارم.

شاید اسمش دلخوشی های فندقی باشه، اما به این فکر میکنم مگه خوشبختی چیزی غیر از اینه که مطمئن باشی چندین نفر هستن که وجودت و سلایقت رو دوست دارن و نبودنت رو حس میکنن؟

۷ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۱۴
آی دا

خب ، خواهر زاده بزرگه، رتبه ش شده 500 (منطقه 2) ؛ تو رشته ی تجربی و حتما امید داریم پزشکی گیلانو بیاره، هرچند به دانشگاه ایران هم امید داریم. ^_____________^


خواهرزاده کوچیکه سال اولش بود و خراب کرده، که ایشالا اینم مثل داداشش یک سال میشینه میخونه و رتبه ش رو ارتقا میده.


+اینجا کنکوری نداشتیم؟

۸ نظر ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۵
آی دا

مادر زیبایم را تهدید کرده بودم که یک قوری جدا خواهم خرید. اما از آنجایی که معمولا تهدیدهایم استخوان سوز نیستند، مادرم با ملایمت پاسخ داده بود حتی میتوانی یک سماور جدا هم برای خودت بخری.

ماجرا این بود که از حس کردن طعم علف های متفاوت در چایی های خانه به ستوه آمده بودم. از بهارنارنج گرفته، تا هل و دارچین و نمی دانم آن گیاه قرمز رنگ که طعم آلبالو می داد و یک بار حتی به گزنه هم شک کردم اما شاهدی برای اثبات ادعایم نداشتم و مادرم سرسختانه تکذیب می کرد.

برای منی که تمام خوشحالی، ناراحتی، غم، درس خواندن، غر زدن، خوابیدن و بیدارشدنم با چایی خوردن می گذرد، طعم چایم خیلی مهم بود و طاقت نداشتم ببینم هر بار که یک پک! به چایم می زنم، در کنار طعم تلخش چیز دیگری حس کنم.

کار به آنجا کشید که حتی قوری هم قیمت گرفتم، اما احتمالا وسط های ماه یا نمی دانم آخرهای ماه بود و عنکوبت های بسیاری ته جیبم شامورتی بازی درمی آوردند و اینطور شده بود که خرید یک قوری جدا، که بتوانم چایی های خالص خودم را تویش دم کنم، به تعویق می افتاد.

اما مصلحت خدا، کی فکرش را می کرد که زنجبیل حلال مشکلات پیش آمده بین من و مادرم باشد. الان کیلو کیلو زنجبیل می خریم، و توی همان قوری سابق، همراه با چایی خشک دم می کنیم و با حس دوستی فراوان، لیوان لیوان چای می خوریم و با هم سریال می بینیم.

همه ی این ها را گفتم که برسم به اینکه چای زنجبیلی بخورید. هم خیلی حالتان را خوب می کند، هم احتمالا با مادرتان به تفاهم می رسید و هم اینکه برای جوانان مملکت کار پیدا می شود و سر در دانشگاه آزادها و غیرانتفاعی ها و پردیس ها را گل می گیرند و تعداد خیابان خواب ها کم می شود، و مسکن مهرها فرو نمیریزد و هواپیماها به دنا برخورد نمی کنند و کشتی ها غرق نمی شوند و نهایتا اینکه مرگ بر آمریکا.

۲ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۹
آی دا