مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دشمن عزیز» ثبت شده است

ششمین مقاله دکترام اکسپت شد. نمی دونم چرا اونقدرا خوشحال نشدم.

یه ذره کسرشانمه اون بالا نوشتم ششمین فلان. چون خودم میدونم کمیت کیفیت نمیاره. اما حالا اینجا کسی نیست که بخوام فخری چیزی بفروشم. همینطوری جهت ثبت در ایام مینویسم.

اره خلاصه صبح ژورنال ایمیل زد که مقاله ت پذیرفته شده و بعد استادم هم ایمیل زد تبریک گفت.

بعد من گفتم بذار امروزو دیگه خیلی خوشحال باشم به همبن مناسبت. رفتم انلاین وسایل قلاب بافی خریدم برام اوردن.

اما اینقدر کارای متفرقه داشتم که هی حواسم پرت چیزای مختلف شد.

مثلا شنبه نشستم فرم های مالیات امسالو پر کردم و امروز دوباره کمی مدارکو مرتب کردم. هنوز نهایی نکردم و هفته ی اینده یه بار مرور میکنم بعد نهایی میکنم.

بعد قرار بود تو یه ایونتی که میری پروپوزالت رو ارایه میدی شرکت کنم. ثبت کردم پروپوزالمو، به بهترین ارایه بعدا جایزه میدن.

دیگه اینکه لپ تاپی که باهاش ریسرچ میکنم رو تعمیر دادم و باید یه قطعه براش میخریدم که سفارش زدم.

یه تست سالیانه رو هم باید میدادم که سرتیفای بشم برای یکی از ازمایشگاه ها اونو دادم.

....

بافت ژاکتم تموم شد. خیلی خوب و خوشگل شد. کمی عذاب وجدان دارم چرا میشینم به کاموابافی و قلاب بافی. اما واقعا از لحاظ روحی بهش احتیاج دارم. یه ذره هم از قضاوت دوستای امریکام میترسم که بگن این چرا اینقدر کارای متفرقه میکنه. بعد مبگم به درک بذار بگن؛ حالا خودشون که هیچ کاری نمیکنن هم نوبل نگرفتن.

 

خلاصه اینطوریا. حال ندارم بنویسم که هفته ی پیش گردنم عود کرده بود مجدد. الان خوبم.

فردا اولین روز کاری هفته؛ ایشالا خیره...

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۱۴
آی دا

قرص فیفول(قرص آهن خارجی، برگی ۱۰ هزار تومن) خریدم و شبی یه دونه میخورم.

میخوام مهر ماه برم یه چکاپ که میزان ویتامین و زینک و ... رو چک کنم. و صد البته وضعیت تیروییدم رو.

آلارم گذاشتم تو گوشی، که روزی سه وعده بدوام. با احتساب اینکه هر دفعه خدود ۱۰۰ کالری بسوزه؛ میشه ۳۰۰ کالری در روز، که من راضی ام. البته اگه دشمن عزیز برنگشته باشه.

همین پیش پاتون وقتی سرمو از دسکتاپ بلند کردم، سرم گیج رفت و گردنم گرفت و نفسم بند اومد. لنگان لنگان خودمو به اشپزخونه رسوندم یه قطره اب بخورم که خودمو زنده کنم. تا وقتی علنا زمین گیرم نکنه، من لو نمیدم که درد تحمل کردم. حالا الان دراز کشیدم تا ببینم موقتیه یا اومده تا چند وقتی بمونه.

دیگهههه....

خییییییلی ازین ناراحتم که زبان نمی خونم. خیلی. 

برخی روزا پادکست گوش میدم. اما اونطوری نیست که به خودم افتخار کنم.

برخی اوقات دیوونه میشم میگم بشینم برای کنکور دکترای همینجا بخونم. بعد فکرشم ازارم میده و بس می کنم این فکرو.

 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۲
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۵۳
آی دا

دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.

خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.

حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.

 

دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)

به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده

با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی میکنم گردنبد ببندم که خیلی سختمه.

 

من نمی دونم ته این راه چی میشه. اما حداقل خودم دیگه عذاب وجدان ندارم بابتش.

 

+برگشتن به اینستاگرام به اندازه ی کافی خوشحالم نکرد.

 

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۹
آی دا

صبح رو با خوشحالی شروع کردم، منتها دشمن عزیز دید که باید بیاد سر و دمی تکون بده.

به هر حال عادتشه ناخونده باشه و آدمو سورپرایز کنه!

بعد از یک ساعت مدام پشت سیستم بودن، خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که خستگی در بشه و بینگ....

درد وحشتناک و سیاه شدن چشم و سرگیجه و خب بعد حالت تهوع.

فقط تونستم خودم رو به تخت برسونم تا نیفتم. کسی رو صدا نزدم چون نخواستم مامان نگران بشه.

خوشبختانه گردنبندم نزدیک بود، بستمش و آرزو کردم نمیرم. فعلا نمیرم.

در واقع فک کنم خدا هم این کلک منو بلد شده. هر بار آرزو می کنم تا این امتحان، تا این اتفاق، تا این مدرک، تا این روز، سالم نگهم دار. و بعد دوباره هر بار درخواستم رو تجدید می کنم.

بعد از یک ربع با چشم هایی که همچنان تار میدیدن رفتم تا کمی آب بخورم و قرص های عزیز.

الان سرگیجه و سیاه شدن چشم برطرف شده و گردبندم رو بستم؛ و همونطور که ملاحظه می کنید، پر رو تر از این حرف ها هستم و مجددا اومدم تا به کارم ادامه بدم، هر چند با درد و حالت تهوع.

 

اگه با دشمن عزیز من آشنایی ندارین، هشتگش رو بخونین!

 

۷ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۵
آی دا

مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.

من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.

این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.

هرچند امروز حالم بهتر بود.

چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.

دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.

یه نکات غیرضروری رو رعایت میکنه که میترسم بعدا تو زندگی بهش غر بزنم.

مثلا تا اذان تموم نشه غذا نمیخوره

تازه بعدشم اول نماز میخونه بعد میاد واسه افطار(البته گفت اگه جایی مهمون باشه و یا مهمون داشته باشه این کارو نمیکنه). اینا رو تا حالا نگفته بود. دیروز فهمیدم.

نکات منفی ای نیستن اما به نظرم زیاده روی ان. حالا نمی دونم نظر خود خدا چیه.

+از اینکه دیروز اینقدر مراقب بود چیزیم نشه احساس عذاب وجدان می کنم. امیدوارم دیگه هیچ وقت گردنم به این شدت و به این مدت طولانی اذیتم نکنه. فکر کنم دو هفته ای شده :(

+جلد دوم امیلی رو گرفتم.

۴ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۴
آی دا

+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!

اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!

مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که من خیلی منطقی به این موضوع اشاره میکنم، حتی گاهی حس میکنم دلش میشکنه! جالب اینجاست که در مورد خواهر و برادرام هیچوقت چنین اصراری نداره...

برخی اوقات وقتی به این فکر میکنم که روزی نبودن من رو چطور میخواد طاقت بیاره؛ غصه م میگیره..بچه ی آخر بودن و هزار تا گرفتاری!


+بهرحال تا چند روز خرابکاری دارم تا به حالت عادی برگردم. امروز چایی رو برگردوندم رو دفتر کتابام. هنوز نمی تونم کاملا خم و راست بشم و منعطف نیستم. به همین خاطره که مجبورم خودم رو تحمل کنم.

از پشت باد به پرده میزنه و میترسم اما نمی تونم برگردم مطمئنم شم که پرده بود. شب ها تو خواب جابجا شدن رو تخت برام دردناکه، همینطور یه افطاری درست کردن برام بار میگیره و باعث میشه این همه قرص مسکن اثرشون رو از دست بدن.

چه میشه کرد؟ میگذره این روزها هم.

۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۹
آی دا

حالا که کل روز و شب رو مجبورم خیره به سقف دراز بکشم و کار دیگه ای ازم بر نمیاد؛ چه کاری بهتر از کتاب خوندن؟


+پنجره ای که من پشتشم:


۸ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۳
آی دا