مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلخوشی های فندقی» ثبت شده است

خب احتمالا از اینستاگرامم بدونین که جمعه خلاصه امتحان پروپوزال رو دادم و پاس شدم شکر خدا.

اینجا با جزییات بیشتری مینویسم که بعدا بخونم یادم بیاد این روزو.

از شب قبلش که اکثر وسایل پذیرایی رو اماده کرده بودم. دلم میخواست خودم کیکی چیزی بپزم منتها اصلا شب قبلش نتونستم از لحاظ روحیه خودمو جمع کنم. از والمارت سفارش زدم جند تا بیسکوییت و آیمیوه و اینا. بعدم دستگاه قهوه سازو قرار بود از آزمایشگاه وردارم بیارم.

حمعه هم 6 صبح بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم چون موهای فرفری م رو فقط تو حالت خیس میتونم سر و سامون بدم.

بعد شلوار و تاپم رو پوشیدم. کت کرمم رو برداشتم که روش سنجاق سینه ای که خواهرم اخیرا از ایران برام فرستاده رو بهش زدم. دستبندی که داداشم چند سال پیش برام گرفته بود رو پوشیدم، و گردنبندی که پژمان به عنوان اولین کادو بهم داده بود رو انداختم. میخواستم حس کنم همه شون پیشم هستن.

دیگه 8.35 دوستم اومد دنیالم رفتیم دانشگاه. ساعت 9 دیکه رسیدم به اتاق کنفرانس. میزو چیدم و صندلی ها رو جابجا کردم و آبجوش برای چای گذاشتم و قهوه سازو از آزمایشگاه آوردم و لپ تاپ رو آماده کردم و پروژکتور رو وصل کردم. واقعا از کت و کول افتادم.

امتحان ساعت 10 شروع میشد. استادم ده دقیقه مونده به 10 اومد. اولش بهم گفت خیلی خوش تیپ شدم و کتم رو خیلی دوست داشت. بعد کمکم کرد که میزو بهتر بچینیم و جابجا کنیم همه چیزو.

بعد داوری که از گروه مکانیک بود اومد. بعدش استاد دیکه که graduate director هم هست تو گروه بایومدیکال. میزو نگاه کرد گفت نیاز نبود این همه زحمت بکشی. استادم خندید گفت مثلا دانشجوی من هستا! و بلند خنده ی خوشحالی کرد. 

داور سوم سه دقیقه دیرتر اومد.

بعد استادم منو معرفی کرد که لیسانس و ارشدم رو تو مهندسی شیمی گرفتم و چند سال به عنوان کنترل کیفیت کار کردم.

بعدم دیگه من تشکر کردم که منو معرفی کرده و ارایه رو شروع کردم. به نظر خودم ارائه م خوب پیش رفت. اصلا تپق نزدم و نسبتا روون گفتم همه چیزو. ارایه م 55 دقیقه حدودا طول کشید. بعدم شروع کردن به سوال پرسیدن و من دیگه حسابی از نفس افتادم. به نظرم تا حد خوبی سوالا رو جواب دادم. اما برخی از سوالا خیلی تریکی بود و به نظرم سخت گیرانه.

دیگه حوالی 12.20 بود که استادم گفت حالا برو بیرون ما یه دیسکاشن داشته باشیم بعد دوباره صدات میکنم نتیحه رو بهت اعلام کنم. داشتم میرفتم بیرون که اون داور از گروه مکانیک گفت ما اینقدر سوال پرسیدیم نشون میده کارت برامون اهمیت داره، نشون دهنده ی این نیست که کارت ایراد داره.

خلاصه من نمیدونم چند دقیقه بیرون ایستادم. که استادم اومد صدام زد. رفتم تو و گفت اعضای کمیته ازت خیلی راضی بودن و تو پاس شدی. برام دست زدن و استادم اومد بغلم کرد و گفت عالی بودی. بعدش که داورا دیگه رفتن، کفت سریع به شوهرت اطلاع بده :)) بعدشم گفت خیلی خوب جواب سوالا رو دادی.

قرار شد یه سری تغییرات اعمال کنم روی ریپورتم طبق کامنت هایی که گرفتم و یه سری بخش ها رو بهبود بدم.

بعد دیگه استادم هی دوباره خیلی خوشحال بود و ازم تعریف کرد. دیگه من با خودم میگفتم نه دیگه تا اینقدرم :)) رفتیم چند تا عکس دوتایی گرفتیم.

دوستم منو برگردوند خونه بعدش. با خونه و پژمان ویدیو کال کردم. بعدش از شدت خستگی و گشنگی و بی خوابی بیهوش شدم تا دو ساعت.

ماجرای دیروز شنبه رو شاید تو یه پست دیگه بگم.

امروز یکشنبه ست و استادم ایمیل یکی از داورا رو برام فوروارد کرد، که تو ایمیلیش نوشته بود She did an excellent job!

منو میگفتا :)) خیلی خوشحال شدم :))

خب داستان بعدی مربوط به کنفرانسه. ماه دیگه این موقع کنفرانسم. 

حالا تو این مدت باید سعی کنم کمی کمتر چاق باشم. بس که این مدت پرخوری عصبی کردم برای غلبه به استرس.

ممنونم که تو این مدت بهم انرژی دادین و کنارم بودین!

۱۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۱
آی دا

هم اکنون یه خبر خوش دریافت کردم، اومدم بنویسم تا یادم بمونه.

برای اولین بار به عنوان ریویور برای یه ژورنال (مجله) دعوت شدم که مقاله ریویو (review) کنم.

حوزه ی کاریش تخصص خودمه.

اگه نمی دونین ریویور (reviewer) چیه:

همه ی ژورنال های علمی، برای اینکه مقالات علمی رو چاپ کنن، از نظر چند تا متخصص استفاده میکنن تا مطمئن بشن مقاله صلاحیت علمی داره.

تعداد متخصص ها معمولا کمتر از سه تا نیست. این افراد که معمولا اساتید دانشگاه، یا دانشجوهای سال آخر دکترا، یا پسا دکترا هستن، اون کار علمی رو بررسی میکنن و ایراد میگیرن و سوال میپرسن. هویت ریویورها برای نویسنگان مقاله همیشه مجهول میمونه، اما ریویور میتونه هویت اونا رو ببینه. ریویور میتونه مقاله رو فاقد صلاحیت علمی بدونه و ریجکتش کنه. یا میتونه ایراد بگیره و سوال بپرسه و از نویسندگان بخواد که بهبود بدن کار علمیشونو.

نهایتا ریویورها تصمیم میگیرن مقاله توی اون مجله چاپ بشه یا نه.

 

خب من الان یکی از کسانی هستم که برای سرنوشت یه مقاله تصمیم میگیرن.

 

 

نوشتن بسه، من برم بخوابم. فردا صبح میتینگ دارم.

۳ نظر ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۰
آی دا

دلم میخواد یه نذری بدم برای چندین نشون.

برای چاپ شدن مقاله م

برای اومدن پژمان

برای پاس شدن امتحان کوال بدون دردسر

برای لاغر شدنم

 

 

دلم میخواد امتحان کوال رو‌ که دادم و نتیجه ش اومد، یه مسافرت برم.

همینطور امیدوارم که این مقاله که چاپ بشه تا اخر تابستون بتونم یه کنفرانس برم، که هزینه ش رو دانشگاه میده و میشه دومین مسافرت.

یعنی میشه تابستون دو بار مسافرت برم؟

 

پنج روز مدام پشت هم باشگاه رفتم که این تو زندگیم بی سابقه بوده. از خودم راضی ام! 

۲ نظر ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۸
آی دا

پژمان برام حدود ده کیلو بار پست کرده.

نمی دونم میرسه یا نه. بسته های پستی دوستام که میرسه ایشالا مال منم برسه.

یه سری ظرف هام. یه کاپشنم. سه تا رومیزی سنتی. یه مقدار چوچاق خشک. دو تا کتاب فارسی. نبات. زعفران. و یه سری چیزای دیگه فرستاده. ایشالا که قبل عید بهم برسه. یکی از دلخوشی های این روزام رسیدن همین بسته ست.

 

نمی دونم سرماخوردگیه یا چی. بینی م سمت چپش کاملا زخمه تا بالا. ازون ور نفس نمیشه کشید. عطسه. سردرد.

این روزا چون همه چیز قاطی شده دقیقا نمی دونم کدوم به کدوم مربوطه!

۲ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۲۵
آی دا

موقع پایان نامه نویسی دوره ارشد، دوست جان عزیزم بهم مندلی (Mendeley) رو معرفی کرد.

هرچند اون موقع از سمت دانشگاه وی پی ان نداشتم که به صورت رسمی به مقالات دسترسی داشته باشم و در کمال تعجب استادمم با این نرم افزار اشنایی نداشت، اما با ساز و کارش تا حدی اشنا شدم و حداقل اینکه فهمیدم یه نرم افزار مهم برای رفرنس دهی هست.

پروفسور ب اخیرا ازم پرسید میخوام برات جلسه کار با مندلی بذارم و وقتی گفتم باهاش اشنام خوشحال شد.

چرا اینا رو نوشتم؟

که بگم درسته هر مرحله از زندگیم خیلی سخت پیش رفته، اما در کنارش ادمای با کیفیت زیادی همراهیم کردن، که شاید فقط یه کلمه راهنماییم کردن، اما همون یه کلمه باعث شده سال ها بعد پیش یه پروفسور اون سر دنیا سربلند بشم. که بله درسته که از یه شهرستان کوچیک میام، اما اونقدری اطلاعات دارم که بتونم باهات کار کنم.

 

یا همین شماهایی که حس میکنین غمگینم و با کامنت های خوبتون چه خصوصی و چه عمومی سعی میکنین بهم دلداری بدین! دوستتون دارم بچه ها!

 

+ این روزا با پروفسور ب میتینگ های انلاین داریم و من حس می کنم اگه قراره اونقدری بدبخت باشم که نتونم باهاش کار کنم و پام برسه پیشش؛ دیگه هیچ وقت همچین شانسی پیدا نمی کنم.

 

 

+ کاش یکی از شماها پزشک بود و بهم میگفت درد کشاله ران بابت چیه. که بعضی شبا از دردش خواب ندارم! یه شبایی مثل امشب.

 

 

۲ نظر ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۲۸
آی دا

شاید باورش سخت باشه اما اینکه هنوز میتونم رژیم بگیرم منو دلخوش و خوشحال میکنه.

این نشون میده که اولا سالمم. یه ادم مریض به هیچ وجه نمی تونه برای خوراکی هاش برنامه ریزی کنه.

دوما نشون میده به نظم و انضباط در امور زندگیم پایبندم و اراده م برای انجام دادن کارهای تکراری که به نتیجه ی خوب منجر میشن زیاده.

 

رژیم گرفتن جز دلخوشی های فندقی منه. هر بار با عشق میرم براش خرید میکنم و برای خریدهام برنامه ریزی مالی می کنم! بعدش هر بار به خودم احترام میذارم و یه بشقاب رنگی میچینم تا شلخته و بی حوصله غذا نخورم. بعدش با عشق از بشقابم عکس میگیرم و توی پیجم (whataidasaid) میذارم تا بقیه هم ببینن و انگیزه بگیرن.

 

تو این روزای سخت و طاقت فرسا، رژیم گرفتن و رو اصول غذا خوردن چیزیه که خوشحالم میکنه. هم ذهنمو از حواشی پرت میکنه و هم باعث میشه خوش اندام باشم.

آره! رژیم گرفتن یکی از دلخوشی های فندقی منه!

 

این پست به دعوت حورا نوشته شده و البته نمی دونم چند کلمه شد چون با گوشی تایپ کردم.

من دعوت می کنم از لیدی آریانا و آسمان و البته هر کس دیگه ای که دوست داره؛ که از دلخوشی هاشون بنویسن :)

۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۱
آی دا

این روزا با اقای محترم برنامه ریزی میکنیم و هر بار با لذت در موردش حرف میزنیم.

که اگه رفتیم؛ که اگه بتونیم بریم؛ خونه ی اصلی رو تو شهر دانشگاهی من بگیریم چون خونه ها اونجا ارزون تره. و پژمان تو شهر خودش یه اتاق بگیره که کمتر فرمت خونه داشته باشه؛ اما طوری هم باشه که من بتونم برخی اوقات برم پیشش بمونم.

با همدیگه در مورد اینکه شهر من کنار دریاچه هست حرف میزنیم و به شوخی میگیم که من میتونم اونجا کلی ماهی بخورم، یا کنار ساحل کلی دوچرخه سواری کنم.

فاصله ی دانشگاه هامون تا فرودگاه و و محله هایی که قراره خونه بگیریم رو پیدا میکنیم و توی گوگل مپ داخل خیابوناش پرسه میزنیم.

توی امازون قیمت دیگ و قابلمه و همزن درمیاریم و حساب کتاب میکنیم که چطور کم کم وسایل مورد نیازو بخریم.

قیمت پروازها بین دو شهر رو چک میکنیم و اینکه نیازه چقدر صرفه جویی کنیم تا بتونیم بیشتر پیش هم باشیم.

نزدیک ترین فست فودها و رستوران های ایرانی رو پیدا میکنیم و پیجشون تو اینستاگرام رو فالو میکنیم و نظر کاربرا رو میخونیم.

ما میخوایم روزای زیادی کنار هم درس بخونیم، کار کنیم، گردش کنیم، و پیاده مسیرهای زیادی رو گز کنیم، همونطور که این سال ها دوش به دوش هم اومدیم.

 

ما این روزا تخیل میکنیم که اگه بتونیم بریم، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم و از تصورش دلمون غنج میره.

میون فشارها و سختی های این روزا، ما دلمون به هم خوشه، و به اهداف مشترکی که داریم.

 

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۰
آی دا

امروز غروب نامه ی I-20  برای ترم بهار ۲۰۲۱ اومد برام (ترمی که از ژانویه، یعنی دی ماه شروع میشه).

میخوام بعد از اوکی شدن وام، به فال نیک بگیرمش.

خدایا مرسی که هستی!

 

 

+ نامه I-20، نامه ای هست که توش قید شده من فول فاند هستم و هزینه های تحصیل و زندگیم توسط دانشگاه پرداخت میشه. این نامه به درد سفارت میخوره که بهشون اثبات کنم نیازی نیست خودم تمکن مالی داشته باشم.

۵ نظر ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۴
آی دا

ما ۱۰ اردیبهشت عقد کردیم و ۲۷ اردیبهشت برای وام ثبت نام کردیم.

شاید باورتون نشه اما تازه امروز (بعد از گذشت نزدیک به ۴ ماه) اس ام اس اومده که حضوری بیاین برای تشکیل پرونده.

با اینکه خیلی دیر شد؛ اما بابت همینم خوشحال شدیم.

چون گیریم سفارتا وا میشدن و نیاز بود ثبت نام کنیم؛ خیلی سختمون بود که از برادر من یا خانواده ی اقای محترم پول بگیریم هرچند با کمال میل قرض میدادن.

ما سه سال پیش وقتی تصمیم به رفتن و ازدواج گرفتیم، دلار ۸ هزار تومن بود. دقیقا با شروع تصمیم ما انواع اتفاقای عجیب غریب افتاد. از گرونی دلار و قطعی اینترنت و اشو.ب کشور و س.قوط هو.اپیما و الانم که ویروس کرونا‌.

با توجه به اینکه بیشتر ذخیره مون رو بابت هزینه های اپلای و ازمون زبان و بعدش مراسمای نامزدی و عقد خرج کردیم(اونم با دلار ۲۴ تومنی و طلای ۱ میلیونی)؛ حالا فقط چشم امیدمون به همینه وام هست که هزینه های دلاری باقیمونده رو باهاش انجام بدیم.

حالا شنبه بریم تشکیل پرونده بدیم انشالله تا مهر پولو واریز کنن.

 

خدایا یه هل دیگه بده سفارتا وا بشن‌.

 

 

+ وام از.دواج نفری ۵۰ تومن هست. که اونم با وضع دلار به هیچ جا نمیرسه اما از هیچی بهتره.

 

 

۳ نظر ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۰
آی دا

امروز روز خوبی بود هر چند تهش پایان هیجان انگیزی داشت :|

بعد از چند جایی که کار داشتیم، رفتیم تا برای تولد بابای اقای محترم کادو بخریم.

یه ادکلن گرفتیم، یه کمربند و یه کیف کارت.

چند وقت پیش که تولد مامانش بود، کادوها رو به سلیقه ی خودم انتخاب کردم(یه تیشرت + یه مام+ یه روسری)

اما این بار گفتم من دقیق نمی دونم چی بهتره، خود اقای محترم باشه.

بعدش رفتیم مقداری دور زدیم و نشستیم و حرف زدیم.

و اما قسمت هیجان انگیز :\

تو این مدت کرونا ما خیلی کمتر نسبت به دو سه سال پیش رستوران رفتیم.

اگه سالای پیش سر و دممون رو میزدی حداقل ماهی دو بار رستوران و کافی شاپ بودیم؛ اما این ماه ها حسابی رعایت کردیم.

امشب یه رستوران تر و تمیز پیدا کردیم. مجبوش کردم بره دستاشو بشوره و فقط الکل کافی نیست.

خلاصه شام رو خوردیم و من یه حس های بدی تو دلم پیدا کردم.

اینم بگم که چندین روزه سردردای خیلی شدید دارم. گفتم لابد سندروم پیش از قاعدگی هست.

امروزم سعی کردم که سردرد رو تحمل کنم و خوش بگذره.

بعد از رستوران، کنار سردرد، دل درد شدید هم بهش اضافه شد.

اولش سعی کردم محل نذارم؛ بعد دیدم نه....

شروع کردیم پیاده روی.

حالا خدایا مگه میره دل درده. یه لحظه دیدم از سردرد و دل درد دارم می دوام تو خیابون دنبال سرویس بهداشتی :|

اقای محترم بیچاره. لابد تو دلش داشته میگفته اینم شانس مایه :))

خلاصه یه جایی پیدا کردیم و فکر کنم حسابی فشارم افتاده بود.

بعد دیگه سریع برگشتیم خونه ی خواهرم. هر چند سردرده کمتر شد اما دلم همچنان یه جوریه.

اقای محترم بیچاره الانا رفت. دلم سوخت که تهش اینجوری دستپاچه ش کردم.

 

این روزا بس که الکی به خودم فشار و استرس وارد می کنم سردرد امانم رو بریده.

فردا میخوام برم کاغذ رنگی بخرم برای فرفره هایی که قراره بسازم.

شاید هم یه خط چشم.

می خوام خوشحال تر زندگی کنم یا حداقل قسمت های خوش اب و رنگ این روزا رو هم بنویسم. چیزایی که تو اینستا نمیشه گفت رو.

 

 

 

۲ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۶
آی دا

فکر میکنید با 118 هزار تومنی که طی هفته ی پیش در آوردم چی کار کردم؟

رفتم دادم پوستمو لایه روبی کردم!

چرا؟

چون به قدری زشت و سیاه و بی ریخت شده بودم که دیگه دلم به حال آقای محترم و اعضای خانواده م می سوخت :|

مدت زیادی نشستن تو اتاق درس و امتحان و حرص و استرس و .... واقعا پوستمو خراب کرده.

بنابراین جیب عنکبوت زده مو تکوندم رفتم لایه برداری.

حالا سفید شدم؟ خیر.

خوشگل شدم؟ خیر.

حس خوبی دارم؟ بله.

حس میکنم سبک و تمیز شده پوستم؟ بله.

مراحلش به این شکل بود که اول بُخور گرم به صورتم دادن. بعد یه ماسک سیاه رنگ گذاشتن. بعد ماسکو برداشتن و با یه دستگاه مثل دریل :)) پوستمو نمی دونم چیکار کردن. بعدش یه ماسک طلایی گذاشتن، بعدشم بُخور سرد دادن.  بعد دوباره نمی دونم یه چی مالیدن به صورتم و تهش که جذب شد ضد آفتاب زدن برام.

خلاصه الان حس میکنم دو سه کیلو ازم کم شده(جرم های صورتم)، که حالا حتی اگه توهم هم باشه، حس خوبیه :)))

 

+یه حرکت جسورانه زدم که اگه جواب بده، که بعیده، میام می نویسم. البته بیشتر به جهت فان و امتحان کردن شانسم بود. تا ببینیم چی میشه.

+یه فکرای دیگه ای هم واسه پوستم دارم که البته دیگه پولشو ندارم :دی آیکون گدا.

+ببخشید هی پول پول می کنم. شما هم اگه هر چی داشتین و نداشتین رو برای اپلیکیشن فی و ریپورت نمره تافل و جی آر ای می دادین، اینطوری جلز ولز می شدین :)))

 

 

 

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۴
آی دا

به جای اینکه استرس امتحان داشته باشم،

از این سفر ِ توفیق ِ اجباری شده خوشحالم!!

دارم می روم تبریز. فردا.

حالا یک دور لغت مرور میکنم، یک دور کلاه و دستکش می گذارم توی کوله ام. پنج تا فرمول نگاه می کنم، از یاهو آب و هوای تبریز را چک می کنم.

ایمیل را باز می کنم که دریافتی ها را چک کنم؛ اما باز می روم توی مپ ببینم فاصله ی بازار تبریز تا هتلم چند دقیقه است!

بعد به این فکر میکنم اگر توی راه به اتوبوس موشک بخورد چه!!!

یا مثلا اتوبوس بلغزد وسط دره!

بعد باز هم می گویم بی خیال: مهم اینه که تنها داری میری سفر! و بعد باز هم توی دلم ذوق میکنم.

تا حالا تبریز نرفته ام و خب می دانم هم به خاطر برف و بوران و کوران جایی نمی شود رفت. اما از این خوشحالم که دارم اولین سفر "تنهایی" رسمی زندگی ام را انجام می دهم؛ حالا هرچقدر هم که مامان هی دلواپس باشد و نگران.

 

+امسال سال پر سفری بوده. خرداد به خاطر مصاحبه ی دکترای داداش رفتم کاشان. آبان به خاطر تافل رفتم زنجان. و الان هم بخاطر GRE دارم می روم تبریز!

 

 

۷ نظر ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۷
آی دا

خدایا

اومدم بگم ممنون بابت این خوشی های کوچولوی پررنگ ِ طلایی

حتی اگه زودگذرن، حتی اگه ممکنه واقعی نشن، حتی اگه شبیه خواب و خیالن

امروز بلاخره تصمیم گرفتم لبخند بزنم :)

 

شما حالتون چطوره؟

 

۳ نظر ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۴
آی دا

من مهارت شنیداریم چون اخرین مهارتیه که دارم روش جدی تر کار میکنم از همه ی مهارت هام ضعیف تره.

یعنی برام متمرکز موندن به مدت ۶ دقیقه خیلی سخته و هرچند اصل مطلبو میگیرم؛ اما بازم به سوالات جزییش پاسخ اشتباه میدم.

با همه ی این ها امروز یک نمره پیشرفت داشتم و بابتش خیلی خوشحالم.

امیدوارم تا روز امتحان به مقدار قابل توجهی پیشرفت کنم ^-^

 

۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۳
آی دا

عصر ده دقیقه توی سالن دویدم. جا برای 90 کالری خوراکی باز کردم.

الان هم رفتم هرچی توی یخچال داشتیم را خالی کردم توی دیگه، که بشود سوپ.

راستش سوپ هم جز چیزهایی هست که خوشحالم می کند.

فرقی هم نمی کند تابستان باشد یا زمستان. در هر حالتی با خوردنش، انگار که معجون نیروزایی را خورده باشم، انرژی مضاعف می گیرم.

قبل ها فکر می کردم بقیه ی آدم ها هم مثل من سوپ دوست دارند.

بعد فهمیدم خارجی ها این را پیش غذا می خورند، آقایان چون سیرشان نمی کند بهش به دیده تحقیر نگاه می کنند، و بقیه ی خانم ها هرچند که ازش متنفر نیستند، اما عاشقش هم نیستند.

خلاصه. سوپ من الان این ها را دارد: کمی مرغ پخته که از ناهار اضافه آمده. کدو خیاری، هویج، سیب زمینی، گوجه، فلفل دلمه ای، پیاز.

نخودفرنگی و قارچ هم نداشتیم که بریزم.

همه ی این ها را با هم حسابی میپزم، بعد توی بلندر کاملا میکس میکنم، دوباره برش میگردانم توی دیگ، و بهش دو قاشق جوپرک و آبلیمو و کمی جعفری خورد شده اضافه می کنم. میگذارم دوباره با هم بجوشند و خب بعد از یک ربع آماده است :)

توی لغات کهن انگلیسی یک کلمه داریم که معنی قشنگی دارد. کلمه ی ambrosia با تلفظ اَمبروژا، یعنی غذای خدایان.

لازم به ذکر نیست که هر چی مربوط به خوراکی باشد را خیلی زود یاد می گیرم. و خب این کلمه ی قشنگ هم جز این دسته است.

و حالا، من فکر میکنم که سوپ، غذای خدایان است :)

۲۴ تیر ۹۸ ، ۱۹:۳۸
آی دا

سال های متمادی یک وبلاگ رو می خوندم وبلاگ دختری که دانشجوی دکترا بود و فرصت مطالعاتی رفته بود آمریکا و بعد که برگشته بود، و خب از شرایط موجود ناراضی بود.

من عاشق اون دختر بودم.

به حدی روزمره نویسی هاش رو دوست داشتم که حد نداشت.

چند باری وبلاگ عوض کرده بود، اما نهایتا باز سر و کله ش پیدا میشد.

بعد یکهو دیگه ننوشت که ننوشت.

هر چند بار بازم با امید واهی به وبلاگش سر میزنم تا شاید نشونه ای از خودش گذاشته باشه، فایده نداره.

چند باری هم براش کامنت گذاشتم، اما فایده ای نداشت.

خلاصه،

درسته که خودش نمیدونه که چه تاثیر خوبی رو زندگیم گذاشته، اما امیدوارم از تاثیر خوبی که گذاشته خیر ببینه :)


من میدونم اینجا مخاطب های زیادی داره حتی اگه فعال نباشن و نظر ندن (انتظاری هم ندارم بابت همین کامنت ها رو کلا بستم). اما اگه خودبرتر بینی و غرور نباشه، باید بگم از تاثیر نوشته های خودم حداقل روی چند نفر با خبرم(با تشکر از کامنت های خصوصیتون) و از این بابت خوشحالم :)

از اینکه می بینم نوشته هام باعث میشه به زندگی کسی جهت داده بشه یا به فکر فرو برن که باید بیشتر تلاش کنن و بجنبن خوشحالم.

و خب، این دیگه اسمش دلخوشی های فندقی نیست. اسمش خوشی های چاقالوی آبداره. شیرین مثل هندوانه.

امیدوارم اگه تاثیر خوبی رو زندگی کسی دارم، بارقه های کوچولوی طلایی قلبش، نصیبم بشه و از نورهای درخشان خوشگلش، لبخند رو لبم بیاد و قلبم پر شعف بشه.

من به کار خوب کردن معتقدم :) حتی اگه این کار دو خط نوشتن توی وبلاگ باشه...



۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۴
آی دا

ساعت نزدیک به 3 شبه.

فردا باید بتونم نهایتا تا 8.5 از خواب پاشم.

فردا باید شروع کنم به رژیم گرفتن و تو کرفس مجددا غذاهامو وارد کنم.

فردا قراره با سارا (دوست جدید) یه سری تمرین داشته باشیم.

 امشب یک غلط کمتر از دیشب و پریشب داشتم و قدرشو می دونم(از قصد تو ساعت های خواب آلودگی تمرین می کنم که ذهنم عادت کنه).

چهارشنبه نوبت مشاوره دارم، و نسبت بهش خوشبینم.

۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۲:۵۰
آی دا

درسته که دم به دم بر همه دم داره برام اتفاقات فاجعه می افته، و حتی در موردش با هیچکی نمیتونم صحبت کنم، اما

سعی میکنم کارایی کنم که خوشحالم کنه

امروز مثلا

شروع کردم به رزومه نوشتن.

هرچند فقط تا اسم و فامیل خودم و اسم دانشگاه پیش رفتم

اما چون چیزیه که خوشحالم میکنه، یه تیکه دیگه ش رو گذاشتم فردا بنویسم. مثلا رشته ی تحصیلی رو :)) بعد مثلا پسین فردا، لابد عنوان پایان نامه رو :))

بعد به این فکر کردم که احتمالا پسین فرداتر که میرسم به قسمت رزومه ی کاری، خیلی احتمالا خوشحال تر بشم:)) [واقعا خوشحالم که رزومه کاری هام چقدر مرتبط با رشته مه!]

می خوام بگم همچین فرد خوش ذوق و خوش بنیه ای (شما بخونید پوست کلفت) هستم که اینطوری سعی میکنم خودمو خوشحال کنم!



دیگه یه مساله که باعث فان شد، اینکه امروز تو گروه یکی یه سوال گذاشته بود، کلی آه و ناله و گریه زاری، که جوابمو بدین تو رو خدا.

حالا من با چشای پف کرده از گریه، سوالو دیدم خنده م گرفت :)

مساحت یه مثلث رو میخواست رو محور مختصات. که احتمالا دیپلم ردی هم باشی باید بتونی جواب بدی. بعد بخوای واسه همچین امتحان سنگینی اقدام کنی..

یه ذره بالا پایینش کردم که نکنه نکته ی خاصی داره نمیبینم. بعد گفتم خب میشه یک دوم ارتفاع در قاعده :) یعنی حتی نیاز نبود فاصله ی دو نقطه رو بگیری یا فیثاغورث بری یا همچین چیزی.

حالا نمی دونم..شاید بنده خدا رشته ش مثلا انسانی یا همچین چیزی بوده، محور مختصات رو که دیده ترسیده. نمی دونم.


بهرحال خوشحالم همچین رقیب هایی دارم :)


+میشه برام دعا کنین؟


۳ نظر ۱۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۴
آی دا

+ تو بلوار دیلمان، نزدیک خونه ی خواهرم، یک نانوایی باز شده، که منو به هیجان میاره.

هرچند پای هاش خیلی شیرین بود و چندان پربار نبود؛ اما نون هاش فوق العاده بود. تو چند روزی که خونه ی خواهرم بودم، چند باری ازش خرید کردیم.

قیمت هاش هم گرونه. یه قرص نان 6 تومن مثلا.

اگه ساکن رشت هستین، یک بار خرید ازش رو امتحان کنین.


+ امسال لباس خونه نخریده بودم. دیروز که مسیرمو به سمت شهرداری کج کردم، دو دست لباس گرفتم. به مرتب بودن تو خونه چقدر اهمیت میدم؟ خیلی.


+ خواهرزاده کوچیکه ظاهرا کنکورش رو خوب داده. تا ببینیم چی میشه.


+ یه رفیق مجازی جدید پیدا کردم. قرار شده هر جا گیر و گور داشتیم از هم سوال بپرسیم. من که معمولا سعی میکنم مشکلاتم رو با سرچ حل کنم. اما اون وقتی سوال میپرسه خیلی ذوق زده میشم. که خودمو تست کنم ببینم چقدر بلدم. یا مثلا باعث امیدواری میشه چیزی که قبلا برای من سوال بوده، برای بقیه هم گیج کننده ست.

نمی خوام بدجنس باشم، اما ظاهرا من تحلیل هام بهتره، اما نمی دونم چرا تقریبا نمره هامون برابره. احتمالا دوست جدید فرزتره و سرعت عمل بیشتری داره.


+ خواهر از دستم شکاره که چرا اینستامو باز نمیکنم. همه احتمالا فکر میکردن با توجه به فعالیت خیلی زیادم در اینستا و اونم در هر دو پیجم، خیلی زود پشیمون بشم و برگردم.

اما خب ترجیح میدم به محیطی که بهم استرس وارد میکنه حالا حالاها برنگردم.


+ این مورد جز دلخوشی های فندقی نیست. اما وقتی برگردم به اینستا، از پیج خصوصیم ناشناس ها رو پاک خواهم کرد. واقعا چقدر منرجر کننده ست برام کسی با پیج دوم سومش آدمو فالو کنه فقط برای اینکه از زندگی آدم سر دربیاره. بعد خودش هیچ وقت پیج اصلی، اسم اصلی و ... رو نکنه. به نظرم خیانته. حالا شاید در ابعاد کوچیک تر.

برای من پیج دوم و سوم که فقط بقیه رو چک کنم اونم در سکوت، بوی تخم مرغ گندیده میده.





۱۰ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۷
آی دا

گاهی هم کارهای نابخردانه زیاد می کنم.

مثل امروز که ورداشتم پول لیزر این ماهمو دادم مانتو خریدم!

و نمیدونمم که چرا این رنگو ورداشتم :||

آقای محترم با لحن اینکه دلم نشکنه گفت قشنگه... ولی خب دیگه، با توجه به پولی که خورد باعث تاسفه این انتخابم :))

موقع خریدنش هی با خودم تکرار کردم تا به کی رنگ های تکراری،

این شد که یه مانتوی گلبهی با توپ توپای سفید برداشتم!

خدای من. من تا حالا تو عمرم مانتوی گلبهی اونم اینقدر روشن نپوشیدم..

این چه کاری بود کردم :))

۹ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳
آی دا